اولین کمپینگ
هفته ای که گذشت لانگ ویکند بود و دوشنبه یعنی دیروز به مناسب تولد ملکه ایالت ما تعطیل رسمی بود.
من از همون اولا که اومده بودم اینجا و هایکینگ می رفتم دوست داشتم برم کمپینگ ولی خب از نظر روانی اصلا آمادگیش رو نداشتم و از اون طرف هم بعد از پایان سال اول حضورم اینجا درگیر تغییر دانشکده و موضوع جدید شدم و بعد هم آتش سوزی ها و کرونا که باعث شد با وجود آمادگی روانی نتونم این مهم رو به سرانجام برسونم :)
تا بالاخره تو یکی از این گروه هایی که عضوم یه برنامه سه روزه از جمعه تا یکشنبه رو گذاشتن و من هم پس از بررسی های فراوان حس کردم که براش آماده هستم و لبیک رو گفتم. از همون اولا هم جنی بهم گفته بود که تجهیزات کمپینگ رو داره و هر وقت خواستم برم می تونم از اونا استفاده کنم.
که نتیجه ش این شد که من فقط لباس تنم و کفشام واسه خودم بود. حتی کاپشن هم جنی بهم داد و گفت مال من بهتر پک میشه و گرمتره!
خلاصه ما با ذوق فراوان کوله رو جمع کردیم که ۱۵ کیلو ناقابل شد!!! و صبح جمعه راه افتادیم به سمت محل قرار و از اونجا هم تقریبا ۳.۵ ساعت رانندگی بود تا برسیم به نشنال پارک مدنظر! این منطقه جزو جاهایی بود که تو آتش سوزی های پارسال سوخته بود و من کنجکاو بودم ببینم جنگل های سوخته الان در چه وضعی هستند.
ساعت ۱ رسیدیم به محل پارک ماشین و کوله به دوش راه افتادیم که تا قبل از تاریکی هوا برسیم و بتونیم چادر بزنیم.
ولی مگه مسیر پیش می رفت. اولین تجربه من تو حمل کوله به این سنگینی بود و عملا داشت جونم بالا می اومد اصلا حفظ تعادل تو سربالایی ها و سرپایینی ها کار آسونی نبود! قرار بود تا جایی که می ریم کمپ می کنیم ۱۲ ک راه باشه ولی عملا شده ۱۸ تا. چرا ؟ چون ترک ها سوخته بود و یه جاهایی یه تکه هایی را اشتباه می رفتیم و تا برگردیم تو ترک اصلی کلی اضافه تر رفته بودیم.
خلاصه به هر سختی و زوری بود رسیدیم و ۳۰ ثانیه بعد هوا تاریک شد و چادرامون رو علم کردیم و قرار بود بریم تو یه جای غار مانند ولی اونجا قبل از ما کمپ کرده بودن! این جایی که ما بودیم مثل یه دشت بود و هوا هم شروع کرد به سرد شدن و باد می اومد! دیگه بچه ها زود آتیش درست کردن و شام خوردیم و بعدش رفتیم از یه جوی آبی که نزدیک بود آب برداشتیم و خوابیدیم. من با همون کاپشن خوابیدم ولی هنوز سردم بود دیگه پاشدم یه شلوار دیگه و یه بلوز دیگه ای که داشتم رو پوشیدم و با جوراب رفتم تو کیسه خواب و تا دماغم زیپش رو کشیدم بالا که دیگه دما خوب شد و تونستم بخوابم و البته باد می اومد و مهتاب هم بود و هی بیدار میشدم ولی خیلی خیلی بهتر از انتظارم خوابیدم. صبح بیدار شدیم و لیدرمون رفته بود اون غار رو چک کرده بود و گفت اون گروههایی که اونجا بودن دارن میرن و ما بریم بالا که کمتر باد شب اذیتمون کنه دیگه بساط رو دوباره جمع کردیم و رفتیم بالا و بعدش قرار بود یه مسافت تقریبا ۲۰ کیلومتری رو بریم همون اطراف و آبشار و ... ببینیم. رفتیم و رفتیم و من واقعا جون درست و حسابی هم نداشتم ولی آب هم زیاد نبرده بودیم که برسیم به آبشار و از اونجا آب برداریم. وقتی رسیدم به محل آبشار دیدیم آب به صورت قطره ای ازش میاد یه یکساعتی طول کشید تا ۳ تا بطری یک لیتری رو پر کنیم و همونجا ما ناهار خوردیم و دو تا از بچه ها رفتن یه سمت دیگه رو ببینند که چون درختا سوخته بود ویوی جالبی ندیده بودن. دیگه تا برگشتیم باز شد زمان غروب خورشید و خوبیش این بود که چادرامون آماده بود. باز بچه ها آتیش درست کردن و دورش نشستیم و شام آماده کردیم و ستاره ها رو دیدیم. هوا هم اصلا سرد نبود اون شب و با یه بلوز تکی بدون جوراب و با زیپ نیمه باز کیسه خواب من خوابیدم.
صبح روز سوم هم قرار شد صبحانه سنگین بخوریم و بریم برسیم به ماشین ها و بعد تو جاده ناهار بخوریم. قرار بود از یه مسیر دیگه که رودخونه و آب داشت برگردیم و مسافت طبق نقشه ۱۲.۸ ک بود. با یه لیتر آب راه افتادیم و رسیدم به حوضچه های آب و بچه ها شنا کردن و دوباره رفتیم و رسیدیم یه رودخونه دیگه و یکی از یچه ها باز زود پرید تو آب ولی زود جمع کردیم. اون موقع ساعت ۱۲ بود و همه گفتن گرسنه نیستند و بریم که به ماشین برسیم. نشون به اون نشون که ساعت ۵.۵ تو ماشین نشستیم و برگشتیم و مسافت پیموده شده ۱۷.۸ بود. من که دیگه واقعا داشتم می مردم آب هم یکی دو کیلومتر آخر نداشتم و عملا سوخت نداشتم. روز سوم هوا به شدت گرم بود و درخت های مسیر هم هیچ سایه ای نداشتند. وقتی رسیدم بچه ها کلی بهم تبریک گفتن چون اولین تجربه م بود و چون تا حالا هیچ کدوم تو سه روز ۵۰ کیلومتر نرفته بودن.
لباسامون سیاه و ذغالی و صورتمون هم که با دستمال مرطوب پاک کردیم دستمال سیاه شده بود :))
دیگه راه افتادیم اومدیم سمت سیدنی و وسط های راه که اومدیم تو جاده اصلی بعد از سه روز گوشی هامون آنتن داد و اینترنت دار شدیم و برگشتیم به تمدن . یه جا هم مک دونالد وایسادیم و ناهار و شام خوردیم من تا سفارش بچه ها تموم بشه غذام رو تموم کرده بودم :))
بچه ها نگران بودن من بار اول و آخرم باشه که میرم کمپینگ ولی من تازه خوشم اومده :)
درسته خیلی سخت بود ولی تجربه بسیار زیبا و ارزشمندی بود. اون آب برداشتن و آتیش درست کردن و چایی و غذا خوردن کنار آتیش و زندگی اینقدر طبیعی و دور بودن از تکنولوژی رو بسیار دوست می داشتم.
آهنگی که تو ذهنم پلی میشد آهنگ rise با صدای کیتی پری بود. هم به خودم انرژی میداد و هم اینکه وقتی درختای سوخته رو میدیدم که دوباره جوانه زدن و پیروز شدن میدیدم که وصف حال اونا هم هست.
در حالت کلی این رو باور دارم که شوخی های قومیتی و شهری هیچ کدوم چیزی پشت شون نیست و از یه زمانی اینها درست شدن به خاطر جدایی انداختن یا ...
خلاصه جا داره اینجا یه معذرت خواهی بکنم. با اینکه با این شوخی های قومیتی مخالف بودم و با بقیه قومیت ها و شهرها شوخی نمی کنم چون شوخی هاشون دیگه خیلی ناجوره واقعا. اما این مورد شیرازی ها از دستم در رفته که به این وسیله به راه مستقیم هدایت شده و این یکی رو هم حذف می کنم :)
همون طوری که خصوصی هم گفتم دوستای خوب من که شیرازی هستن نه تنها این خصلت بهشون نمی خوره و حتی یکی شون یکی از ۱۷ زن مطرح دنیا توی یه فیلدیه که خیلی به فیلد من هم نزدیکه. خوب وقتی میتونم بگم تنبل درونم اجازه نمیده ۵۰ کیلومتر راه برم، چرا بیام یه اصطلاح اشتباه رو براش به کار ببرم که خودم هم بهش باور ندارم و صرفا توی جمع دوستان عادت کردیم اینطوری بگیم؟
حالا از اینها گذشته هنوز تنبل درون من هضم نکرده این ۵۰ کیلومتر رو :دی من بودم عمرا می رفتم :دی بعدشم تا مدتها جایی نمی رفتم کیلومترشمار درونی ام حالش جا بیاد.