سست عنصر :)
پنج شنبه شب مهمونای آنیتا اینا اینجا بودن (شام کریسمس) و منم مهمون بودم وبه من خوش گذشت و تجربه جدیدی بود.
آخرش هم با مارک (یه آقا با بیش از ۶۰ سال سن) کلی بحث فلسفی و... کردیم و مامان آنیتا هم کلی خوشش اومده بود. با آنیتا هم بالاخره حرف زدم. در نهایت باز توجه کردم به این حرف حورا جون که چرا من راحت با آدمهای سن بالا ارتباط برقرار میکنم و دقت کردم به رفتارهای خودم و حسرت هام. من دنبال پدر و مادر آرمانیم تو آدمهای مسن می گردم. اون مکالماتی که باید با مامان و بابای خودم می داشتم رو می تونم با چنین آدمهایی داشته باشم.
بعد بیشتر فکر کردم به اینکه علت خودسانسوری من و درونگرایی شدید من تا قبل از مهاجرتم بخش عمده ش رفتارهای مامان و بابا و علی الخصوص بابا بوده. اونا در همه حال ناراحت و ناراضی بودن و هستند. اگر من ناراحت باشم خب طبیعتا از ناراحتی من ناراحتند و اگر خوشحال باشم باز هم نگران و ناراحت هستند که این خوشحالی موقته و تو الکی و غیرمحتاطانه و از سر بی عقلیت هست که خوشحالی. یا بابا دیروز میگه اینقدر میری بیرون بدعادت میشی و یا مامان همیشه تو حرفاش یه چیزی هست که بهت احساس گناه بده که به اون داره بد میگذره و اینکه به تو داره خوش می گذره اصلا انصاف نیست و دقیقا همون حالت نفرت انگیز خوش به حالت. و خب این مسایل حتی تا خرید سیب زمینی و پیاز هم ادامه داره. و من به خودم حق میدم خیلی روزها نخوام صداشون رو بشنوم و فقط برای رهایی از احساس گناه همیشگی القا شده از سمت اوناست که خودم هر روز زنگ می زنم.
و البته دلیل دیگه ای که هیچ وقت تمایلی نداشتم اونا در جریان مسایل من باشند این بود که بابا با اینکه به شدت شخصیت آروم و تودار و کم حرفی داره ولی اگر در جریان مساله ای قرار می گرفت فرداش میتونستی همون موضوع رو از عمه که مرکز خبررسانی کل فامیل بود بشنوی و مامان هم معمولا کامنت باارزشی نداشت و خودش کامنت لازم بود. خیلی سعی میکنم دنیا رو از زاویه دید اونا نگاه کنم تا درکشون کنم ولی جز ترس هیچ توجیهی برای رفتاراشون ندارم. ترس و احساس ناامنی که بابا به صورت مستقیم و در رعب آورترین پکیج همیشه به ما منتقل می کرد.
و دارم به این فکر میکنم که من مدام دارم کامنت میگیرم (یعنی تقریبا هر روزی که تو یه جمعی باشم) که دختر عاقلی هستم و خودم هم نه از سرخودشیفتگی ولی جدیدا کم کم دارم می پذیرم که تصمیم هایی که میگیرم تصمیم های خوبی هست ولی هیچ وقت از دید والدینم این مساله نه تو رفتار و نه تو گفتار به من نرسیده که تو هم ویژگی های مثبت داری. چون با تصمیم های چرندشون مخالفت میکردم و زیربار هم نمی رفتم و بهشون هم میگفتم فلان رفتارهاشون اشتباه هست و بخاطر همین از دید اونا من خیره سر و گستاخ بودم تا عاقل و مهربون!
اون شب که رفتار مامان آنیتا رو تو جمع با دختر افسرده ش دیدم و اینکه چقدر سریع تونسته یه سری پترن های رفتاری رو تو من پیدا کنه و منو تشویق میکنه سر چیزهایی که واسم مهم هست بمونم و پافشاریم رو درک میکنه و یا مارکی که فقط ۳ ساعت بود من رو دیده بود و میتونست بفهمه ارزشهام چیه قطعا من رو به ذوق میاره که با چنین آدمهایی گفتگو داشته باشم و متاسفانه باعث میشه عصبانیت من نسبت به مامان و بابا نه تنها که کم نشه بلکه بیشتر هم بشه و البته خوشحال باشم که ازشون دور شدم!
و البته معنی این حرفها این نیست که مامان و بابای من ویژگی های مثبت نداشتند که صدالبته شبیه همه انسانهایی که روی این کره خاکی بودند و هستند اونا هم خاکستری هستند و ترکیبی از ویژگی های مثبت و منفی که شاید ویژگی های مثبتشون رو نشه جای دیگه پیدا کرد ولی خب من دارم دنبال ریشه رفتارهای خودم میگردم.
و البته دارم به یه چیز دیگه هم فکر میکنم که مامان و بابای من هر رفتاری که داشتند درست یا غلط باعث شدن که من بشم اینی که الان هستم. درسته که با اونا در صلح نیستم (نه در ظاهر که در پستوهای ته ذهنم) ولی اکثر اوقات با خودم در صلحم و البته اگر ایرادی هم در خودم ببینم همه تلاشم رو میکنم که برطرفش کنم و فکر میکنم این روحیه کرگدنی و اینکه تو هر موجودی اول دنبال ویژگی های مثبت هستم تا در موردش حرف بزنم و اینکه خیلی جاها نترسم و خیلی چیزهای دیگه رو مدیون شرایط سختی هستم که اونا برای ما ایجاد کردن.
اول که این یادداشت رو شروع کردم اولین جمله نوشتم:"این یادداشت منتشر نخواهد شد! " ولی الان میخوام منتشرش کنم.
جمعه شب تولد دوستمون بود و چون اونا برنامه داشتند برن ملبورن و کنسل شده بود یه مهمونی کوچولو ولی خیلی خوب گرفتند و روز کریسمس ما رو هم ساختند. بعد هم بچه ها گفتند یکشنبه برنامه بگذاریم من گفتم نمیام. چون شنبه هم با بچه های دانشگاه قرار بودیم بریم پیک نیک و من واقعا اوردوز آدم کرده بودم. ولی شنبه شب زهرا خانم تونست تو سه جمله نظر منو عوض کنه و دیروز بچه ها همش میگفتند از سست عنصریت ممنونیم :)
خلاصه که چند روزه دارم شبیه سست عنصرها رفتار میکنم برای اینکه خاطره دیروز یادم بمونه عنوان رو گذاشتم سست عنصر :)
میدونی صبا خیلی شفاف تر از منی که ادعام به شفاف نوشتن میشه نوشتی. موضوع نقد کردن خانواده نیست. پشت صحنه، صاف بودن ادم با خود ادمه، تعارفهارا کنار گذاشتن. اعتماد به نفس داشتن. درگیر و بند انتقادها وقضاوتها نبودن. من یکبار پست در مورد خانوادم نوشتم سال ۹۲. سال بعدش رمزی کردم، سالهای بعدش خواستم تغییرات توش بدم و انتقادها را بردارم که زدم اشتباهی پاکش کردم. خوشبختانه الان اشتباهات خواسته و نخواسته اشون را بخشیدم ودیگه اون پست تو ذهنم هم وجود نداره. اما زمانی که داشت سخت بود راجع بهش حرف زدن