هم اینم و هم آنم!
سلام. اول که یه تشکر اساسی کنم بابت کامنت های پست قبلی.
دوستانی هم که خصوصی کامنت گذاشته بودن فرصتش پیش نیومد که بگم از آشنایی تون خوشبختم و ممنون که به خواهشم اهمیت دادید.
خب من سبک نوشتنم رو به همون روال سابق ادامه میدم :)
من یه ۵ هفته ای رو از خونه کار میکردم و دوباره داشتم خل میشدم و دلیلش هم نمی فهمیدم :) فقط دلم می خواست همه چیز و همه کس رو زیر سوال ببرم. دیگه هفته پیش تصمیم گرفتم برگردم دانشگاه. هر چند هنوزم یه خط درمیان میرم دانشگاه.
فردا یعنی ۲۶ ژانویه روز استرالیا هست و تعطیل رسمی هست و تنها تعطیلی هست که جابه جاش نمیکنند و نمی چسبوننش به آخر هفته. و این هفته هم آخرین هفته تعطیلات تابستانی مدارس هست و از ۲۸ ام مدرسه ها شروع میشه و عملا سال کاری و تحصیلی و ... رسما از ۲۸ ژانویه اینجا شروع میشه.
آخر هفته گذشته هم دوستان محترم برنامه یه سفر یک روزه رو گذاشته بودن. من هیچ دخالتی تو برنامه ریزی این سفر نداشتم از بس سطح انرژیم پایین بود قبلش! فقط گفته بودم باشه میام و رفتم و خیلی هم خوش گذشت. فقط مقادیر زیادی دچار آفتاب سوختگی شدم!! اینجا هم وقتی تعطیلات اینجوری هست جاده ها ترافیک میشه و ما مسیر یک ساعته رو تو ۴ ساعت رفتیم.
از وقایع اتفاقیه که بگذریم می رسیم به اینکه سال اول مهاجرت من خودم رو شترمرغ می نامیدم. چرا؟ چون تو تصمیم هام و اخلاق و رفتارم تو گروه های مختلفی دسته بندی میشدم و به هیچ کدومشون هم تعلق نداشتم. مثلا وقتی بحث احساسات میشه من یه زمان هایی جزو احساساتی ترین افراد این کره خاکی میشم و یه زمان های دیگه جزو افرادی که فقط منطق صرف دارند.
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بیهوشم
هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم
هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم
یا تا همین چند ماه پیش هر کی به من می گفت تو باهوشی من نه تنها که نمی پذیرفتم و خوشحال نمیشدم. اگر جا داشت یه دور به طرف می پریدم ولی اگر جا نداشت اون شخص از نظر من می رفت تو دسته خنگ ها (می دونم کلمه درست و مودبانه ای نیست ولی واقعا احساس می کردم اون فرد خنگه! ) و دلیلم هم این بود که من خودم خودم رو می شناسم و می دونم مثلا چه ضعف هایی دارم و مثلا چقدر باید وقت بگذارم که یه سری مسایل رو یاد بگیرم و یا چه سوتی هایی دارم و کسی که اینا رو نمی فهمه حتما خودش خنگه که از نظرش آدمی با این همه نقص باهوش دیده میشه!! و شدیدا اصرار داشتم که من هیچ نسبتی با باهوشی ندارم!
مثالهاش زیاده ولی روزی که پارسال به آقای لی گفتم من میخوام از گروهت برم و اون سعی در راضی کردن من برای موندن داشت یه چند باری به من گفت تو دختر باهوشی هستی و حتی یه دور تو ایملیش هم اینو نوشت که من نمیخوام از دستت بدم. اون موقع من حجت رو بر خودم تمام شده دیدم که اگه تا الان شک داشتم خنگ باشی ولی الان با این حرفت مطمین شدم! و اگر یه درصد هم امکان داشت تو گروهت بمونم شانست رو از دست دادی :))
از قبل ترها هم وقتی آقایون بهم می گفتند باهوشی که کلا می گذاشتم رو حساب مخ زدن و دیگه اصلا قبول نمی کردم!!
بعدترها یه کم نسبت به بقیه مهربان تر برخورد کردم و دست برداشتم از اینکه اونا رو خنگ بدونم ولی خب بازم قبول نداشتم که من ممکنه با باهوشی نسبتی داشته باشم و اینجا بود که اون احساس گناه همیشگی بدوبدو اومد وسط و گفت چون تو برخوردهای اول و کلا تو پرزنت کردن خودت ظاهرا مسلط برخورد میکنی آدمها رو به این شیوه گول میزنی و اونا فکر میکنند تو باهوشی!! در صورتیکه تو فقط بازیگر خوبی هستی همین!
حالا مساله شده بود تمارض به باهوشی که باید درمان میشد!!
پارسال که رفته بودم ایران یه بار بحث سر این بود با مامانم و خواهرم که مثلا از دید فلانیها من باهوشم و در صورتیکه اونا مثلا پشتکار منو انگار نمی بینند و جالبی این بحث این بود که خواهرم دلیل می آورد خب به این دلایل حق دارند و راست میگن ولی مامانم ساکت بود و هیچی نمی گفت و در نهایت هم نه تایید کرد و نه هیچی. من بعدها فهمیدم چون من از نگاه مامان و بابام هیچوقت با چنین صفتی خطاب نشدم نمی تونم بپذیرم که من هم می تونم باهوش باشم.
مامان من مدلش اینجوری هست که مثلا زنگ می زنه میگه دخترخاله ت زنگ زده و سلام رسونده و گفته آره مثلا صبا چون خودش دختر مهربونی هست واسه همین فلان اتفاق براش افتاده! ولی خود مامانم هیچ وقت نمیگه دخترخاله ت راست میگه یه جوری اینو میگه انگار من وظیفه م بوده مهربون باشم و دخترخاله م هم هنر نکرده اینو فهمیده :)) یعنی یه جوری تو سر مال می زنه خودت نمی فهمی از کجا خوردی :))
حالا اینکه از دید بقیه باهوش خطاب بشی معنیش این نیست که تو نابغه ای تو همه ابعاد زندگیت و نیاز به تلاش برای یادگیری نداری و کلا باید عاری از خطا باشی و همه مسایل رو به بهترین و سریع ترین شکل یاد بگیریم. ما انواع مختلف هوش رو داریم و خب قطعا من تو خیلی هاش نمره پایینی میگیرم و این دلیلی بر این نیست که اون افرادی که از دیدشون من باهوش هستم دارن اشتباه میکنند یا خودشون خنگ هستند. فقط معنی این هست که از زاویه دید اون افراد تو اون حیطه من از میانگین افرادی که اونها تا حالا دیدن کمی امتیاز بالاتری میگیرم.
و اینجا که مولانا میگه باهوشم و بی هوشم کاملا درسته. البته من هنوز باید تمرین کنم تو این زمینه به آدمها نپرم حتی تو ذهن خودم :))
و خب برای سایر خصوصیات اخلاقی هم دقیقا همینه که من خودم رو هم طفل می بینم و هم پیر. هم شلوغم هم آروم. هم پرحرفم و هم لوح خموشانم. هم جدی ام هم شوخ. و الانم که هم افسردگی دارم و هم مانیا :)
و مساله ی بعد اینه که من قبلترها فکر میکردم من خیلی متناقضم که دو سر طیف خیلی چیزها رو با هم دارم و یه روزی باید این تضادها و تناقض ها کمرنگتر بشه و من یکدست تر بشم.
ولی حالا می بینم اصلا دلیلی برای یکدستی وجود نداره. چرا من مثلا باید جایی که میتونم خیلی صمیمی باشم نباشم و جایی که میتونم بسیاررسمی و خشک باشم نباشم و بخوام همه جا مثل یه فریم بی انعطاف یکدست بشم. اینها نه تضاد هست نه جمع نقیضین. همه اینها با هم من هست. منی که واحد هست و یکدست. منی که من باید یاد بگیرم بپذیرمش و قبل از هر فرد دیگه ای خودم قبولش داشته باشم. قبول داشتنی که فرسنگ ها با خودشیفتگی فاصله داره. و اینکه شترمرغ هم جمع نقیضین نیست. اتفاقا یه پرنده پربازده هست :))
پ.ن: برای من هنوزم خیلی سخت هست که صفت باهوشی رو برای خودم حتی تو خلوت خودم و تنهاییم بکار ببرم. اینجا بازش کردم تا ترس درونیم از پذیرش همچین صفتی کمتر بشه.
سلام.
من برای قسمت اول پستت می خوام این شعر رو بذارم که سر ساعرش بین علما اختلافه، برای همین شاعرش رو نمی دونم. وقتی که لیسانس بودم اولین باز این شعر رو توی یه وبلاگی خوندم و اینقدر به دلم نشست و انگار که در بیان حال خودم بود که باهاش حتی اشک می ریختم. و اما شعر:
نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی...