14 فوریه
جمعه ای که گذشت سال نوی چینی بود و پنج شنبه عصر آنیتا به من مسیج داد که امشب شب سال نو هست و معمولا همه خانواده دور هم جمع میشن. میایی شام رو با هم بخوریم؟ من گفتم بلی. بعد که اومدم خونه مامانش گفت ساده ترین شام ممکن هست. رفتم دیدم برای خودشون استیک درست کردن برای من مرغ. چون من گوشت قرمز خیلی دوست ندارم و مامان آنیتا اینو می دونست! خب من احساس خوشبختی میکنم از اینکه یه مامان اینجوری حواسش به من هست :)
جمعه عروسی دوستم بود. من هم جزو مهمانان ویژه از اول مراسم بودم.
راستی اون لباس و زیپش هم برای این مهمونی بود. بعد از اینکه زیپ لباس درست شد و پوشیدم قسمت پایینش چند تا چین افتاده بود. من که واسم مهم نبود اصلا. ولی فردای اون روز مامان خانم گفت علتش رو فهمیدم و میتونم درستش کنم منم گفتم من واسم مهم نیست نمیخواد و ... ولی اصرار کرد منم گفتم باشه حال که دوست داری بهش فکر میکنم. یه روز صبح لباس رو گذاشتم رو صندلی میز ناهار خوری شب که اومدم لباس آماده رو تختم بود. دوباره حس کردم من خوشبختم که همچین مامانی دارم :)
داشتم می گفتم جمعه عروسی بود. اول که هنوز نرسیده بودم خونه دوستم تو ایستگاه قطارنزدیک خونه شون دوتا پله رو یکی کردم و سر خوردم و قوزک پام و ساق پای چیم ضربه خورد.
دوستم ایرانی هست و شوهرش انگلیسی. قرار بود بریم ازدواج رو ثبت استرالیایی کنیم عکس بگیریم بعد بیایم خونه و دوستم لباسش رو عوض کنه وشام بریم رستوران ایرانی و خب برنامه به همین ترتیب هم پیش رفت. فقط قضیه این بود که عروس و داماد گرامی خیلی بی ذوق تر از تصورات من بودن :) مراسم عقدشون هم جالب بود و اولین باری بود در همچین مراسمی شرکت میکردم. دیگه در حد توانم عکس و فیلم گرفتم و برگشتیم خونه و من فهمیدم به سختی میتونم راه برم! دیگه عصر هم رفتیم رستوران و مهمان های دیگه شون هم اومدن. کلا ۲۰ نفر مهمون داشتن و فکر میکنم من تنها ایرانی خالص جمع بودم. ۳ تا ایرانی دیگه هم البته بودن که پارتنرشون غیر ایرانی بود.
یه جاش یکی از همین دوستان غیرایرانی از من پرسید تو زیاد عروسی رفتی؟ گفتم آره دیگه. همه کازین هام و دوستام و خواهرم و ... براش جالب بود. فکر کنم تو عمرش عروسی یا نرفته بود یا شایدم یکی دوتا ! چون میگفت کازین که چند تا بیشتر ندارم و اونا هم کوچیک هستند! برام جالب بود سوالش. البته طفلک زیاد سوال می پرسید :))
کلا مهمونیه و این همه تفاوت فرهنگی واسه من خیلی سنگین بود. تو عروسی باید خوشحال باشی. نه همه چی رسمی! و انگار میخوای تیک بزنی که این کار هم انجام شد!
امیدوارم که دوست خوش قلبم خوشبخت باشه تا همیشه :)
یه مدتی هست که معاشرت با آدم ها خسته م میکنه. ظرفیتم تو پذیرش آدم جدید اومده پایین!! کاش میشد یه مدت با یه کایاک با یه انسان پایه پارو میزدیم تا یه جزیره و یکی دو هفته بی هیچ اینترنتی و استرس تز و کرونا و استرس آدم جدید و رابطه جدید و خانواده و مشکلات شخصیتی صبح ها و عصرها طلوع و غروب رو تماشا می کردیم و شب ها هم آتیش می کردیم و دور آتیش می نشستیم به صدای جیرجیرک ها و پرنده های شب گوش میدادیم.
پات بهتره الان؟ اونجا شکسته بند نیست بری؟ 🙊 شاید در رفته. پیگیرش باش دخترم، البته تو که خودت بهتر میدونی دیگه.
همین ایرانم بعضیا همینجوری به قول تو بی ذوقن. به اینجا کجا باشی فکر نکنم زیاد ربطی داشته باشه. حتی بعضیا کلی خرج میکنن میرن ارایشگاه ولی فقط فیلم و عکس میگیرن و تموم. براشون مهمتر عکسه تا خود عروسی.
مامان جدیدت مادربزرگ منم حساب میشه؟ :))))
کایاک و اینا نمیخواد که. یه هفته گوشیتو خاموش کن ^-^