بی ربط !!
دیروز صبح یه ایمیلی رو تو رختخواب خوندم که باورم نمیشد مربوط به من باشه!
ادیتور یکی از ژورنال هایی که واسه شون مقاله ریویو میکنم ایمیل زده بود که کامنت هایی که گذاشته بودی واسه فلان مقاله بهش ربط نداره و لطفا کامنت های مرتبط رو بفرست!
من که اولش ایمیل رو خوندم نفهمیدم چی میگه! یعنی چی ربط نداره!!؟؟ چرا چرت و پرت میگی!!
بعد اومدم دانشگاه چک کردم دیدم بله من یه مقاله دیگه را دانلود کرده بودم قبلا و اون روزی که میخواستم ریویو کنم رفتم تو دانلودهام و اولین مقاله ای که واسه این ژورناله بوده رو خوندم ریویو کردم و خیلی هم شیک و مجلسی major revision زدم و فرستادم. باورم نمیشد !!
بعد خودم رو گذاشتم جای نویسنده های مقاله که وقتی چنین کامنت هایی گرفتن چه حسی پیدا کردن!! یعنی خودم بودم که هر چی فحش بلد بودم نثار اون ریویور می کردم و حالا من خودم اونی بودم که لایق فحش ها بودم. وای خیلی حالم بد شد. کارهای خودم هم هزار تا گیر توش هست ولی این اصلا یه چیز عجیب بود!! یعنی هی فکر میکردم مثلا من بعد از این همه روزهای سخت بخوام مقاله م رو سابمیت کنم یه جایی و یه ریویور اینجوری کامنت بده! چقدر بهم بر میخوره!!!
ایمیل زدم به ادیتور معذرت خواهی کردم و گفتم تا کی میتونم کامنت بدم. امروز صبح ایمیل زده بود متشکریم بخاطر معذرت خواهیت و ببخشید که دیر بهت اطلاع دادیم و الان اگر هنوز ریویو نکردی دیگه نمیخواد کامنت بدی. یعنی اون قسمتی که گفته بود
Apologies we did not contact you earlier over this miscommunication.
خیلی حالمو خوب کرد که من گند زدم اون هم برای اینکه احتمالا متوجه شده چقدر حس بدی من دارم اینجوری گفت یا اصلا هر چی.
ولی دارم به این فکر میکنم چقدر من هنوز کار دارم تو این دنیا!! یعنی همه اون چیزهایی که در موردشون مطمئن هستم هم دارن زیر سوال میرن!
تز من حول عدم قطعیت هست و احتمال و ... . اون اولا هری بهم میگفت من درکت میکنم تو از دنیای مهندسی و قطعیت اومدی و برات سخته یه چیزی جواب قطعی نداشته باشه و بتونی با کلی خطا بپذیریش ولی خب تو پدیده های زیستی قطعیتی وجود نداره.
و من هر روز دردم میاد برای این عدم قطعیت تو همه چیز. حتی تو رفتارهای خودم. نه که نخوام بپذیرم ها!! اتفاقا میخوام ولی هنوز ظرفیت کافی ندارم و واسه اینکه ظرفیتم داره بیشتر میشه هی کش میام و دردم می گیره!!
دیشب که رفتم خونه به نسبت هر روز دیرتر بود. گفتم من فقط گریه م میاد و خسته ام. استرس ۱۰۰ تا چیزو دارم. دلم تنگ شده!
صبح مامان آنیتا وقتی داشتم صبحونه میخوردم اومد گفت میخوایی برات تخم مرغ درست کنم گفتم نه! مرسی. گفت قهوه هم نمی خوری. گفتم نه! می دونه قهوه م رو تو دانشگاه میخورم. قهوه ساز خونه کند هست خیلی و قرتی بازی داره! گفت من برات درست کنم؟ گفتم آره مرسی. برام قهوه درست کرد. شیر مخصوص خودم رو هم باهاش آورد برام. گفت استرس نداشته باش و... . این کمترین کاری هست که میتونم برات انجام بدم!!
پ.ن: بیایید کمتر به ریویورهای مقالات فحش بدیم
سلام
کجایین؟
کم کم دارم نگران میشم