غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

آخرین دورهمی گروه و حواشی!!

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ب.ظ

فردای همون روزی که استعفای هری رسمی شد گفت بخاطر اینکه همه مون داریم پخش و پلا میشیم و هر کی داره میره یه وری دوشنبه ۷ جون بیاین خونه من. یه دو ساعتی میرم هایکینگ همین اطراف و بعد هم ناهار و البته بیشترین دلیل این مناسبت این بود که دنی داره کلا از استرالیا میره. اگر یادتون نیست دنی کی هست باید بگم که دنی دانشجوی دکتری هری بود که تقریبا ۷ ماه پیش درسش تموم شد ولی همچنان تو دانشگاه می زیست و در تمام برنامه های گروه حضور داشت. 

دنی دو تا موش به عنوان حیوان خانگی داره و کلی داستان داریم با این موش ها.

تو پرانتز بگم: اون روز داشتم یه چیزی رو سرچ می کردم رسیدم به پایان نامه دنی. تو صفحه تشکر اول از هری تو یه پارگراف تشکر کرده بود. تو پاراگراف بعدیش از دو تا موشش برای عشقی که این مدت بهش دادن! تشکر کرده بود و بعد از بچه های انستیتو. بعد ازمامانش و فامیلاش. بعد دیگه اسم ما رو هم آورده بود. یعنی من اگر اسمم رو نیاورده بود افسردگی موش زدگی می گرفتم :)) 

 

صبح یکی از بچه ها قرار بود بیاد دنبال من و دنی که با هم بریم. وقتی من سوار شدم گفتم کو دنی؟ گفتش قلی (اسم موش محبوبش یه اسم ایتالیایی شیک هست) حالش بد شده و صبح دنی مجبور شده ببرتش دامپزشک و گفته نمیام!! من : ما مثلا واسه دنی دور هم جمع شدیما!! 

دیگه ما رفتیم و یه کم منتظر شدیم همه جمع بشیم و بعدش رفتیم هایکینگ! دیگه یه کم بعدتر دنی مسیج داد من تا یک ساعت دیگه میام. قلی به بغل اومد و گفت صبح داشتم سکته می کردم که حالا همین هفته آخری نکنه قلی بمیره! و دامپزشکه گفته قلبش خوبه و یه آمپول تقویتی زده و الان خوبه!! نزدیک ۲۰۰۰ دلار داره هزینه میکنه این دو تا موش رو با خودش ببره تا ایتالیا!! همین قلی هم پاش لب گوره!! 

دیگه بعد از برگشت هم ناهار به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد. حرف زدیم و حرف زدیم.  

بعد هم کم کم خداحافظی کردیم و برگشتیم. 

با همین دوستمون رفتیم دنی رو رسوندیم و گفت بیاید تو گلدونام رو ببیند اگر خواستید بردارید. من دو تا گلدون برداشتم. اون دوستمون ۴ تا. 

یکی دیگه از بچه های تیم مون هم قاب عکس خرگوشش رو بهم داده که احساس تنهایی نکنم تو دانشگاه :)) 

 

من هنوزم باورم نمیشه این آخرین دورهمی بود و اینقدر الکی الکی گروه دوست داشتنی مون پکید! هر چند هری گفت شاید برای کریسمس دوباره دور هم جمع بشیم ولی من همچنان حیفم میاد!!

دنی می گفت تو این تقریبا ۵ سالی که اینجا بودم بیشتر از ۹۰٪ آدمهای دور و برم خوب بودن و نباید انتظار داشته باشم در آینده باز هم این همه آدم خوبم اطرافم ببینم و خب این رفتن از استرالیا رو واسم خیلی سخت میکنه که این همه چیز خوب رو بگذارم پشت سرم و برم.

پرانتز باز: دنی تو یه خونه ۴ خوابه زندگی میکرد که خودش مستاجر اصلی بود و بقیه اتاق ها رو اجاره میداد. ۳ سال آخر تو همین خونه بوده و گفت ۶۰ تا همخونه داشتم تو این مدت و فقط ۳ تاشون مشکل داشتند!!

پرانتز بسته.

 

بعد از ناهار ما دخترا نشسته بودیم حرف می زدیم نمی دونم چی شد بحث رفت سمت مامانا. یکی از بچه ها گفت من سالی سه بار با مامانم تلفنی حرف می زنم. تولدم - تولدش و سال نو. هر وقت هم که بهم میگه مثلا چاق شدی یا ... میگم پرسیدن این چیزا تو استرالیا غیرقانونیه!!:)) این چند وقت هم که داشت کارم عوض میشد دو هفته یه بار بهش زنگ می زدم شاکی شده بود که چرا اینقدر زنگ می زنی و وقت منو میگیری!!!  منم گفتم من هر روز با مامانم حرف می زنم. هفته پیش زنگ زدم جواب نداد و خودش هم زنگ نزد. فرداش فهمیدم خورده زمین دستش شکسته رفته اتاق عمل پین گذاشته اومده!! و به این نتیجه رسیدم من باید هر روز زنگ رو بزنم!

 

خیلی به این فکر میکنم که من چرا جدیدا تغییرات واسم سخته! از خونه جنی هم میخواستم بیام شدیدا مقاومت داشتم! دلیل اصلیش این هست که من قبلا همیشه ناراضی بودم از شرایطم و با سر می رفتم به استقبال تغییرات چون می خواستم اوضاع بهتر بشه ولی الان وقتی راضیم و تغییرات تصمیم خودم نیست بلکه یه جور تحمیل هست خب مقاومت میکنم از نظر روانی! 

 

تو هفته های گذشته به صورت فشرده مهمونی ایرانی طور دعوت شده بودم. این آخر هفته احساس می کردم اگر کسی بهم نزدیک بشه مثل خارپشت بهش تیغ پرت میکنم!!‌ امروز که رفتم خونه هری و زندگی بی تکلفش رو دیدم و سادگی برگزاری مهمونی رو, حس کردم واقعا حق دارم خارپشت باشم. من آدم هر هفته مهمونی رفتن اونم به سبک ایرانی که باید فقط بخوری و حرف بزنی نیستم. نه اینکه این مهمونی ها بد باشه خیلی هم خوش می گذره ولی خب نه با فواصل نزدیک! به مامانم همینا رو میگم میگه ایرانم بودی همین بودی :)) 

۰۰/۰۳/۱۷

نظرات  (۱۴)

انشاله که مادربهترن

موووووووش😂😂😂

ایرانم بودی همین بودی😃😃😃

پاسخ:
هنوز که درگیر دستش هست. امیدوارم این سری دکتر بهش بگه میتونه گچش رو باز کنه.

:)) 

یا خدا! دیگه اینهمه تعارف و تشریفات خیلی سخته! من فکر میکردم هم سن و سالهای ما زیاد حوصله ی این کارا رو ندارن، گویا اشتباه میکردم. :))

یکی از نکات مثبت فرهنگِ جوامع غربی، این بی تعارفی و بی تکلفیه. بنظرم روابط رو صمیمی تر میکنه.

ممنونم ازت، لطف داری بهم. امیدوارم به خیر بگذره! :)

پاسخ:
یعنی غزال حتی چت هایی هم که تو اون گروه میشه رو اعصاب من هست. ۵ خط تشکر و قربون صدقه و واییی تو خیلی خوبیییییییی. یکی که عکس میگذاره دوساعت تشکر که ماشالله خیلی عکاس هست و هنرمند هست!!:)) ولم کنید بابا :)) 

بچه های خیلی خوبی هستند به شرطی که تو فضای خارج از خونه ببینیشون :)) تو خونه خطرناک میشن از دید من!! :))

من در حد غربی ها بی تعارف نشدم هنوز ولی در حد این دوستانم واقعا اذیت میشم! و سالی یکی دوبار بیشتر نمی تونم جمع های اینجوری باشم.

حتما بخیر میگذره عزیزم:* 


سلام صباجان،

دیگه شاه بیت این پستت رو همه گفتن، منم میگم! افسردگی موش زدگی! :))

چقدر جالبه که از میون 60 نفر آدم، فقط با 3 نفر مشکل داشته. نمیدونم این نشون میده آدمهای اونجا خوبن، یا اینکه خودِ دنی آدم سازگاریه.

آخ اینی که راجع به مهمونی های ایرانی میگی رو میفهمم. من خودم مهمونی دوست دارم، اما به شرط ساده بودن و بازی و فعالیت. مثلا این مهمونی هری که اول رفتین هایکینگ به نظرم خیلی ایده آله. بعضی وقتها ازینکه فقط بشینم و بخورم، خوصلم سر میره توی مهمونی ها و همش خمیازه میکشم، که میدونم خیلی زشته :)))

امیدوارم بازم با این گروه دوست داشتنی دور هم جمع بشین. اون قسمتی که مقاومت در برابر تغییر داری رو می فهمم. خود من هم توی این تغییر شغل اخیرم همبنطور بودم. میخواستم این حالت خوب رو تا آخر عمر حفظ کنم انگار! در حالی که قبلا توی ایران اینطور نبودم. همیشه امید داشتم تغییری ایجاد بشه. :دی

 

امیدوارم حال مامان خوب باشه، و همیشه سلامت باشن. سه بار در سال(!!)، خیلی جالبه تفاوت فرهنگ ها. :)

 

پاسخ:
سلام عزیزم :)

شاه بیت :))

خب فرهنگ همخونه شدن اینجا بیشتر از کشورهای دیگه جا افتاده به نظرم ولی خب دنی هم بسیار آدم آسون گیری هست تو این موارد. 


یه گروه دوستای من هستند ۱۰۰ رحمت به مهمونی های ایران! یعنی همچین هنر آشپزی شون رو نشون میدن و همچین اهل تعارف هستند که آدم به شدت معذب میشه. این یکشنبه قرار بود برای صبحانه دور هم جمع بشن و هر کی یه چیزی بیاره! من که نرفتم! ولی میگفتن واست می فرستیم (در این حد اهل تعارف و نشون دادن مهربونیشون هستند)!! ولی خب بعد که عکساشون رو دیدم خدا رو شکر کردم که تصمیم بر نرفتن گرفتم. این همه غذا و تشریفات برای یه صبحونه (گریه) !!!!

بعد از اون طرف مثلا هری گفت من میخوام فلان چیزا رو آماده کنم و هر کی رژیم خاصی داره با خودش چیز برای خوردن بیاره! یا اینجا مثلا باربیکیو هست اگر دوست دارید با خودتون مواد لازم رو بیارید!! خب اینجوری آدم حس نمیکنه رفته شو غذا! حس میکنه رفته تعامل کنه و البته اون هایکینگ اولش که محشر بود!

مرسی که درکم کردی عزیزم :) امیدوارم حسابی تو شغل جدید حسهای خوب و آرامش داشته باشی. نمیگم موفق باشی چون تو خودت اتوماتیک موفق هستی :) 

ممنون عزیزم. 
خیلی واقعا!! 

افسردگی موش‌زدگی :))))))))))))))))))))) خیلی خوب بود :)))

صبا جان الان موقعیت مشابه تو برای یکی از دوستانم اینجا پیش اومده که باید استاد عوض کنه چون استادی که باهاش کار میکنه داره میره! وقتی به من گفت دقیقا یاد تو افتادم و واسش تعریف کردم در مورد تو که حس بهتری بگیره از دونستن اینکه تنها نیست در این  شرایط تغییر در وسط دوره دکتری.

میفهمم که شرایط چقدر سخت میتونه باشه. به هرحال من با تغییرات بزرگی دست و پنجه نرم کردم و اضطراب تغییر رو خوب میفهمم. 

 

کلی کلی کلی موفق باشی و ایشالا مادرت هم زودتر بهتر بشن :*

پاسخ:
:))

کار خوبی کردی به دوستت گفتی که تنها نیست! 

در مورد شرایط من یه سری تصمیم های جدید گرفته شده که به مرحله هورا و آخیش رسیدم. حالا همه چیز رسمی و اداری انجام بشه میام می نویسم.

شما که عزیزم الهه قدرت هستی که تونستی غول تغییرات بزرگ رو بخوری :))  واقعا خیلی زیاد جای تحسین داری :*

مرسی مهسا جون.
تو هم کلی کلی موفق باشی. 
ایشالله :) 

موش زدگی :))

فکر کنم خاصیت ما ایرانی هاست که نگران بچه ها و والدین مون باشیم. من هم هر وقت اس ام اس آزمایش و .. چکاپ های مامانم میاد (مادرم تحت پوشش بیمه من است) تا باهاشون صحبت نکنم و مطمئن نشم که مشکلی نبوده نگران هستم

چه خوش شانس بوده که 60 تا همخونه خوب داشته. البته اینکه مدت کوتاهی باهاشون هم خونه بوده هم ممکنه موثر باشه

منم حوصله مهمونی به سبک ایرانی بطور پشت سر هم ندارم (یکی نیست بهم بگه حالا کو مهمونی :))) )

پاسخ:
😃
آره می فهمم. البته من اینجا متوجه شدم ما ایرانی ها فقط اینجوری نیستیم. نصف جمعیت دنیا مثل ما هستند!!

به نظرم همش هم خوش شانسی نیست. خودش خیلی آدم اجتماعی و آسون گیری هست. تقریبا هیچی واسش عجیب نیست! هر چقدر که خودش عجیبه😃خب این آدم با گروه خیلی کمی از آدمها اصطکاک داره. از خیلی چیزا راحت می گذره! 

کاش کرونا زودتر شرش رو کم کنه از کل دنیا بره! اونوقت تو هم هر چقدر دلت خواست حوصله مهمونی ایرانی نداشته باش🙂

افسردگی موش زدگی !!! :-)))

عشقی که بهش دادن؟! :-)))))

خیلی مشعوف شدم

ان شالله کهدوام بیاره تا ایتالیا

امیدوارم که مهمونیای خوب و گروههای خوب به تورت بخوره

پاسخ:
:))

خدا رو شکر که مشعوف شدید :)

منم امیدوارم دوام بیاره تا ایتالیا و روزهای آخر اینجا درگیر موش مردگی نشه :|

ممنونم دوست عزیز:)  مهمونیایی که دعوت میشم همشون خوب هستند. تا این حد خوبن که من واقعا حیفم میاد که بخوام بهشون بگم نه و یا بخوام رابطه م رو کم کنم. ولی یهو همه گروههای دوستام تو چند هفته پشت هم برنامه مهمونی گذاشته بودن! من لازم دارم یه تایم هایی رو برای خودم باشم و طبق برنامه خودم.

سلام صبا جونم
چقدر میفهمم این حال تغییر ناگهانی در حالی که دلخوش کردی و امیدواری به شیرینی و رو به پیشرفت بودن وضعیتت
برای من هم تو مسیر پایان نامه دو بار پیش اومد. یه بار که استادم کلا ول کرد رفت کانادا و گروه مجبورم کرد استادمو عوض کنم و با یه استادی پایان نامه مو دنبال کنم که خودش میگفت هیچی از شاخه من نمیدونه. عملا کار افتاد رو دوش خودم
یه بار دیگه ش هم مفصله...
خود پایان نامه و تز اندازه کافی پر استرس هست وای به اینکه بخواد فشارهای اینجوری هم سرریز بشه روت
فقط دعا میکنم خدا خودش به همه مون کمک کنه. 
یه چیز دیگه هم هست در ارتباط با تغییر. البته امیدوارم ناراحت نشی. من دربارۀ خودم حداقل صدق میکنه. هرچی سن آدم کمتر باشه راحت تر تغییرات رو میپذیره. هی که جلوتر میره و فشارها بیشتر میشن، دلش میخواد همون شرایط خوب حداقلی رو هم حفظ کنه. ولی بعد میبینه همونو هم ممکنه نداشته باشه. منم قبلا راحت از تغییرات استقبال میکردم. الان دیگه نه. حتی دلم نمیخواد به این فکر کنم که شاید موقعیت جدید بهتر باشه. 

پاسخ:
سلام سمیه عزیزم

درست میگی عزیزم. مرسی که تجربه ت رو گفتی. و البته متاسفم که تو هم ماجراهای اینچنینی داشتی.
الان می دونم که من تنها نیستم که تو دوره دکتری چند بار درگیر عوض کردن گروه و استاد و موضوع شدم. 
یکی از بچه های گروه مون میگفت من سال اولم مثل تو بودم. بعد رفتم یه دوره جدید رو شروع کردم. بعد مریض شدم مجبور شدم ۶ ماه مرخصی بگیرم. بعد که برگشتم استادم که سرطان داشت مرد :( می گفت واسه همین وقتی اومدم اینجا و دیدم هری نه پیر هست که بخواد بمیره و نه خانمه که بخواد بره مرخصی زایمان خوشحال شدم. الان هم با اینکه جزو مدیران انستیتو بود ولی ترجیح داد با هری بره! 

دقیقا درست میگی خود تز به تنهایی پر از استرس و فشار هست ... 
منم امیدوارم خدا کمک کنه به همه مجاهدان راه علم که کم نیارن و تا آخر درسشون برن و البته درسشون هم به خوبی تموم بشه. 

در مورد سن و تغییرات درست میگی. 
البته طبق مطالعاتم این مقاومت من بخاطر امنیت خواهی هست که ممکنه تو هر سنی بروز کنه! یعنی نه که سن بی تاثیر باشه ولی مساله ریشه ای تر و فراتر از افزایش سن هست. بعدا در موردش بیشتر می نویسم. 

و البته الان فقط بحث مقاومت نسبت به تغییر جدید نیست من شدیدا نگران آینده کاریم هستم اینجا! معادلات ذهنی من برای بازار کار اینجا بهم ریخته! خوشحالم که الان بهم ریخت و نه سال دیگه بعد از اتمام درسم. ولی خب تا من معادلات جدید بچینم یه کم طول میکشه. 

و البته صادقانه بگم من نمیخوام به خودم سخت بگیرم که باید خیلی راحت برخورد کنم انگار هیچی نشده! واقعیتش این هست که من یه چیز ارزشمند رو از دست دادم. نه اینکه نشسته باشم به عزاداری و دست روی دست گذاشتن! ولی خب به روانم حق میدم احساس ناراحتی کنه! و میدونم تا مدتی حس ترس و ناامنی باهام هست حتی اگر نسبت به آینده هم مطمئن بودم این حس ناامنی به نظرم واکنش دفاعی طبیعیی باشه. 

می تونم درک کنم مهمونی خداحافظی از جمعی که دوستشون داشتی و نقاط مشترک و نیمه مشترک زیاد داشتین چقدر دلگیرکننده است. آدم فکر می کنه شاید اون دوران دوستی و همنشینی و هم کلامی برنگرده. 

پاسخ:
مرسی که درکم می کنید لیلی جون😊

من اینجوری فکر نمیکنم که اون دوران برنمی گرده! یعنی می دونی وابستگی خاصی بهشون نداشتم! ولی ترتیب روانیم بهم ریخته!! یعنی وقتی آدم درسش تموم میشه و میره فرق داره واسم با وقتی که من وسط درسم هستم و کل گروه میرن!!

و این چند روز همش به کسایی فکر میکنم که ناگهانی کسی رو از دست میدن! چقدر وحشتناکه! 

نه بابا یادم بود

به سلامتی

ان شالله زودی تموم کنی

البته با دل خوش تمومش کنی

........

سعی میکنم بیام دیگه :)

پاسخ:
مرسی عزیزم.
امیدوارم واقعا به دل خوش تموم بشه!

قدمت بر چشم عزیزم. هر موقع دوست داشتی بیا😍
۱۸ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۴ ربولی حسن کور

سلام

آخه آدم جای یه اسم شیک ایتالیایی میگه قلی؟!

قلی به بغل اومد جیغ نزدین؟

درکتون میکنم اما تا چند ماه دیگه توی یه گروه دیگه از دوستان هستین که جای این گروهو پر میکنن

پاسخ:
سلام

خب هر اسم فارسی که بخوام برای موش بگم به یکی برمیخوره!! بعدشم اصلاح کردم تازه: قُلیا و غضنفرا هستند (چون هر دو ماده هستند)

فکر کنید مثلا یه درصد یکی جیغ بزنه بخاطر حضور قلیا!!  تو همه عکسامونم هست :)) 

تو دانشگاه که بعید می دونم چیزی بخواد جایگزین بشه!! 

امیدوارم مامانت زودتر حالش خوب بشه. 

واااای چقدر خندیدم وقتی نوشتی پاش لب گوره :)))) 

یادمه یکبار دیگه هم همون اوایل نوشتی یه خانمی بچه نه ده ساله اش را گذاشته بود اومده بود استرالیا دکتری بخونه بعد اینها بعنوان اسوه ی تغییر و ... دعوتش کرده بودند تو دانشگاه حرف بزنه، اون هم تایلند بود نه؟ عجیبه شاید واقعا چیزی بعنوان مهر مادری وجود نداره ماها از بس دیده ایم تقویت شده برامون و اینطور باور کرده ایم و اگر یه جامعه ای همه شون جوری دیگر رفتار میکردند کلا همه چیز عوض میشد از پایه؟! 

تیغ هات را جمع کن میخوام بغلت کنم :))  

از خونه هری بیشتر مینوشتی :)

پاسخ:
مرسی عزیزم. منم امیدوارم زود دستش جوش بخوره.

باور کن تا برسه ایتالیا می میره :) من که امیدی بهش ندارم. این همه ساعت پرواز برای یه موش پیر خیلی سنگین هست!

نه اون خانم اندونزیایی بود. اتفاقا مسلمان هم بود!
به نظر من مهر مادری همه جا وجود داره و تقریبا هم مشابه هست. تو اون جمع ۴ نفره همه هر روز با مامانشون حرف می زدن. حتی دنی هم با وجودی که همیشه میگه من رابطه خوبی با مامانم ندارم ولی هر روز با مامانش حرف می زنه. 
اون دوستمون خودش هم می دونست استثنا هست. 

عزیزم. مرسی دوست مهربونم. بوس بهت:*

خونه ش عملا تو جنگل بود. یه خونه کوچولو وسط یه حیاط بزرگ. همه چیز هم ساده و معمولی. 

چقدر خنده دار نوشتی!! موش؟! بعد تشکر از موش در پایان نامه؟! باور کن اگه این پایان نامه رو در اینترنت دیده بودم هزاردرصد فکر می کردم منظورش از موش تشبیه بوده!! مال چه کشوریه؟ اینا چرا اینطورین؟ نمیتونم درک کنم!! موش چه عکس العملی به آدم نشون میده؟ چه عشقی میده؟ توی حیوونا سگ به نظرم متفاوته. یه عشق و علاقه ای ابراز میکنه. اون هم خدا میدونه از مجبوریه یا چرا اینطوریه. همینه که خبرش میاد مثلا با فلان حیوان یا وسیله خانگی ازدواج می کنن!! با همه روشنفکریم نمیتونم این رو درک کنم!! ۲۰۰۰ دلار هم داده واسه اینکه حالش خوب بشه!!! وای اگه بفهمه توی وبلاگت نوشتی پاش لب گوره!!

اون دختری که سه بار در سال به مادرجون زنگ میزنن از چه کشوری هستند؟! چقدر فرهنگ جالبه. هر چقدر معنیش کنی باز کم میاری.

خوشحالم حال مادرتون بهتره. امیدوارم به زودی خوب بشن.

سختی تغییرات رو درک می کنم. شاید سن هم یه عاملی باشه.

خارپشت!! اون بیچاره هایی که بی خبر تو رو خوش و خندون دعوت کردند چی بهشون گذشته خدا میدونه!!!

مهمونی های ما ایرانی ها هر چقدر هم ادعای بافرهنگیمون بشه قشنگ نیست.

میدونم از هم گسسته شدن این جمع دوستانه شما برای هر کسی سخته. مخصوصا کسی که کشور دیگه ای زندگی میکنه. گروه ها جدا میشن و گروه های دیگه ای ایجاد میشن و ما با بودن در این گروه ها، گاه با خوشی و شادی و الگو بردن از رفتارهای خوبشون و گاه با غم و ناراحتی و لقمان گونه از بدی هاشون رشد می کنیم. میدونم که بهترین ها برات رخ میدن.

 

پاسخ:
هیچ جاش نگفته موش هایم😃 اسمشون رو آورده! من اشتباهی گفتم قلی، چون دو تاشون ماده هستند، مثلا نوشته با تشکر از قُلیا و غضنفرا (آخرش ا  گذاشتم که اسامی مونث بشه😁) بخاطر عشقی که تو این دوسال همراهی شون بهم دادن و ... ما چون این دو شخصیت بزرگوار رو می شناسیم می دونیم موش هستند. شما بخونی فکر میکنی معشوقه هاشن!!😃🤪  همچین می بوستشون که مادر یه انسان به اون شدت به فرزندش عشق نمی ورزه🙈
۲۰۰۰ دلار واسه پروازشون هست.

اون دوستمون تایلندی هست.

مرسی عزیزم.

وقتی بی حوصله باشم دعوت رو قبول نمی کنم. ولی سه هفته پشت هم من هیچ وقت خالیی واسه خودم نداشتم! این آخر هفته رو کلا واسه خودم بود تا روانم یه کم ته نشین بشه😀 و خارهام برن تو🙊

مرسی عزیزم که درکم میکنی. گویا رشد کردن بدون درد و خونریزی ممکن نیست🤭😁

میدونی بعد از چقدررررررررررررررر اومدم تو بلاگت

درکت میکنم با نوشته هات

صبا راستی سال چندم دکتر هستی؟

حساب کتابش از دستم در رفته

پاسخ:
فکر کنم دو سال بیشتر هست این طرفا نیومدی!!

اصلا یادت بود من وبلاگ دارم؟😜 من که یادم نبود تو رو از وبلاگ می شناسم!!

در اواخر سال دوم به سر می برم.

یا خدا! منظورت واقعاً موشه؟ موش کوچک؟ :)) چرااااا؟ البته اگه گربه و سگ هم بود من احتمالاً همین حسو داشتم که چرااا! یعنی برام این مدل دوست داشتن عجیبه کلاً. 

 

بعد 60 تااااا همخونه؟ :)))) وای این دنی خیلی آدم جالبیه. 

 

چقدر آدمای متفاوت و باحال و عجیبی میبینی صبا. سه بار در سال؟ بعد مامانش باور میکنه که میگه پرسیدن اینا غیر قانونیه؟ :)))) احساس میکنم کارتون شگفت انگیزانی چیزیه. 

 

مامانت خوبن الان؟ 

پاسخ:
ً‌منظورم دقیقا موش (‌rat) هست :) دیگه دنی هست دیگه! همه جور حیوونی تو زندگیش داشته. حالت نوبت موش بوده!! 

اون یکی دوستم هم گربه داره. بعد اینا واسشون عجیب بود که چطور ممکنه بعضیا مثلا از سگ و گربه بترسن! دیگه منم اون لحظه فقط به افق خیره شدم :))

بعدش که با اون دوستم سوار ماشین شدیم کلی در مورد ۶۰ تا و اینکه ما چه جوری هستیم حرف زدیم! :))  

مامانش باور هم نکنه مهم نیست! مهم این هست که اون اینجوری اون بحث رو می بنده!!

مامانم در حالت عمومی خوبه ولی خب فعلا درد داره!