اولین سالگرد آشنایی!
به تاریخ پارسال دیروز یکشنبه بود ۱۳ مارچ و دوستم باهام تماس گرفت و بعد از یه مقدار حرف زدن از کلیات, پرسید داری دیت میکنی؟! گفتم نه! قرار بود دیروز برم یه نفر رو ببینم ولی حس کردم وقت تلف کردن هست و کنسلش کردم. گفت من (ایشون آقاست) چند وقت پیش با یه نفر آشنا شدم که گویا دنبال یه گزینه مناسب هست و من برداشتم این بوده که ممکنه بتونه گزینه مناسبی باشه ولی شناخت خاصی ندارم و هیچ تضمینی هم نمیدم. منم گفتم کاملا می فهمم. مشکلی نیست شماره م رو بهش بده.
زهرا (دوست صمیمی م) چند روز بعدش قرار بود بیشتر از یک ماه بره ایران. دوستای دانشگاهم هم واسم قدغن کرده بودن که برم دیت تو این چند ماه باقیمانده از آخر درسم و میگفتن نیاز به تمرکز داری و بعدش کلی وقت داری. تو یکی دوتا پست قبل تر گفتم که حوصله حرف زدن با هیچکس و توضیح شرایطم رو نداشتم. هیچ چیزی خوب نبود!! و به هیچ کس هیچی نگفتم!
دوشنبه ۱۴ مارچ ۲۰۲۲ اولین باری بود که بهم زنگ زد. گفتگوی خوبی بود! ولی من قرار بود فقط مشاهده کنم! شب بعدش که زنگ زد در مورد موضوع تزم پرسید و کارهام. منم براش توضیح دادم و گفتم اصلا در شرایط خوبی نیستم! بهم گفت ثبت کن این تاریخ رو! بهت قول میدم تا آگست که باید درست تموم بشه همه چیز درست شده و خوب پیش رفته اگر اون موقع من بودم که خیلی هم خوب و تو شادیت شریک میشم. اگر نبودم بگو یه آقای محترمی بود که مطمئن بود همه چیز خوب پیش میره! :)
بار اول رفتم دیدمش! هیچ دلیلی برای رد نداشتم! ولی دلم میخواست ازم خوشش نیاد و خودش بره! ولی خب برعکس بود انگار! می گفت فقط آخر هفته ها کافی نیست! تو هفته هم بعد از کارش می اومد نزدیک دانشگاه! یه جورایی یه پاتوق واسه خودمون داشتیم تو بارون شبها می رفتیم شام میخوردیم! و من همچنان هیچ دلیلی برای رد نداشتم! و اصلا واسم سنگین نبود! تمرکزم رو نگرفته بود!
هنوز سه هفته از اومدنش نگذشته بود که گره اصلی کارم باز شد!
۶-۷ جلسه گذشته بود که به مامان آنیتا گفتم من دارم با یه نفر دیت میکنم! به دو تا از دوستای دانشگاهم هم گفتم!
وقتی زهرا از ایران برگشت خیلی نگران زنگ زد که من این مدت هر چی تو از میپرسیدم تو خیلی آروم و کوتاه می گفتی همه چی خوبه! نکنه خیلی اذیت شدی و میخواستی من نگران نشم! :)) گفتم نه عزیزم! قضیه این هست که فکر کنم دوستت دیگه سینگل نباشه!
خیلی چیزا خارج از کنترل ماست خیلی وقتا! مثلا وضعیت بازار اجاره خونه تو سیدنی! تو این مدتی که دیت میکردیم چون صاحبخونه ش گفته بود میخواد خونه رو بفروشه داشت دنبال خونه میگشت ولی خب هیچ پیشرفتی حاصل نمیشد. از اون طرف یه سفر ایران هم در پیش داشت! از اون طرف هم من بخاطر سفر آنیتا و مامانش به مالزی دو ماهی تنها میبودم! انگار تکه های پازلی بود که ما هیچ دخالتی توش نداشتیم! از ایران که برگشت مستقیم از فرودگاه اومد خونه ی ما! چون چند روز پیش آنیتا اینا رفته بودن و جالبی قضیه این بود که دوبار پروازشون کنسل شد و هی عقب می افتاد سفرشون! تو اون شرایط تز نوشتن واقعا واسه من مقدور نبود که بخوام هفته ای چند بار شال و کلاه کنم برم بیرون ببینمش!
قبل از اینکه از ایران برگرده یه شب از بس که مامان نگران بود که من درسم تموم شد تنها بخوام خونه بگیرم و لولوها بخورنم :)) بهش گفتم نمیخوام تنها خونه بگیرم!!! و از آخر براش توضیح دادم و مامان هم گفت تو خودت عاقل و بالغی و حتما تصمیم درستی میگیری :)
البته که تصمیم ما این بود که اگر همه چیز خوب پیش رفت برای بعدش تصمیم میگیریم و خب همه چیز خیلی عادی پیش رفت!
انگار مثلا ما اینجا سالها داشتیم زندگی می کردیم. حتی همونجا هم یکی دوبار مهمون داشتیم و بچه ها اومدن بهمون سر زدن! :) اینقدر همه چیز عادی بود :) همون روزها بود که بابا رو هم در جریان قرار دادم و بابا هم فقط ابراز رضایت و خوشحالی کرد :)
آنیتا که برگشت تو پراسترس ترین روزهای کاری من با اینکه قرارداد خونه ی عشق مون رو هم بسته بودیم ولی مجبور شدیم تا تاریخ تحویل خونه ۱۰ روزی رو یه جای دیگه بمونیم. خیلی اتفاقی یه هالیدی هاوس خیلی زیبا با ویوی اقیانوس و جنگل تو یکی از سواحل شمالی سیدنی شد دومین سقف مشترکی که زیرش زندگی کردیم.
و در نهایت همون آقای محترمی که ۱۵ مارچ بهم قول داده بود همه چیز خوب پیش میره شب سابمیت تزم کنارم ایستاد تا تزم سابمیت بشه و او حالا شده بود شریک زندگی من.
بله یکسال گذشت و تقریبا ۹ ماهش رو کاملا با هم بودیم و توی مرور این یکسال نتیجه گیری که کردیم این بوده که تیم خوب و البته دوستان خوبی هستیم و نمره ی تیممون تو این یکسال A هست.
باشد که سالهای بعد نیز شاهد A های دیگر باشیم.
چه داستان قشنگی...
قلبم رفت...