تیرماه!!
نشستم وسط یه مرکز خرید منتظرم نزدیک ساعت پرواز بشه برم فرودگاه، هوا سرده، سرم هم درد میکنه و همین الان هم مسیج اومد که پروازم ۴۰ دقیقه تاخیر داره!
دوشنبه شب اومدم اینجا واسه کنفرانس!
نمای بیرونی صحنه:
یک زن موفق و خوش شانس دیده میشه که برای یه کنفرانس خیلی خفن بین المللی که اکثر بزرگان دنیا توش شرکت کردن رفته یه شهر دیگه. توی یه هتل لاکچری اقامت داره و یه ارائه خوب داشته که بسیار مورد توجه و تحسین قرار گرفته!!
نمای درونی:
زنی پر از سردرگمی و حس تعارض! ثانیه شماری می کنه این سفر تموم بشه! روزهای به شدت پر استرسی رو پشت سر گذاشته، چون ابسترکتی که بیشتر از ۶ ماه پیش به کمک chatgpt و مدیرش برای کنفرانسی که هیچ ایده ای در موردش نداشته پذیرفته شده و باید در مورد موضوعی که دانشش در اون زمینه شاید ۰.۱ از ۱۰۰ هم نباشه در حضور بزرگان و خفن ترین آدم های اون حوزه حرف بزنه!! و تمام نگرانیش قبل و بعد از ارائه ش این هست که کسی بهش نزدیک بشه و بخواد سوالی بپرسه!!
خودش رو نامرتبط ترین فرد تو اون جمع می دونه، حس واقعیش شاید شبیه پرنده ای در میان گله ای گوسفند، یا برعکس بزغاله ای در میان گروهی پرنده. هر چه هست هیچ شباهتی و هیچ زبان مشترکی بین او و دیگران وجود ندارد. به دقت سعی می کند در اجرای شخصیت حرفه ایش محتاطانه رفتار کند، و ظواهر نشان میدهد که موفق بوده ولی او دلش میخواهد گم شود، هیچ کس او و اسمش را نشناسد!!
به معنای واقعی کلمه تعارض را تجربه می کند، درونش جنگی داخلی برپاست، میان که و بر سر چه؟! میان همه و بر سر همه چیز!!
مثل همیشه به حافظ پناه می برد، هیچ نمی پرسد و فقط می خواهد که بشنود:
گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر
بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر
خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم
تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر
معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی
تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر
یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت
حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر
گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر
عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند
غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر
راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر
از جناب حافظ بخاطر درک بالایش سپاسگزاری میکنم😊
من بدون ذوق نتوانم زیست! و این روزها قوای ذوقم درگیر جنگ داخلی ست!!
بگذریم!
مراسم عروسی مون تو ایران روز تولد جناب یار بود، روز تولد منم با حضور دوستان اینجا یه مهمونی گرفتیم به مناسبت ازدواج مون! تو سالهای اخیر اولین سالی بود که اختصاصا در مورد روز تولدم اینجا چیزی ننوشتم! تحلیل خودم این بود که دیگه از پیله "من" در اومدم و "ما" شدیم! تمرکزم از من به ما رفته! و خب این رشد محسوب میشه از دید من!
صبا جون سلام عزیزم
اولین باره اومدم وبلاگت چون از پست متولدین تیرماه آقای دکتر ربولی باهات آشنا شدم .
اومدم تولدت رو تبریک بگم دیدم، جا برای تبریک زیاد هست . عزیزم تولد خودت و مهربان همسر و یکی شدنتون مبارک .
امیدوارم تا همیشه از انتخابتون خشنود باشید و به معنای واقعی همسر و همدل :)