غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

تقریبا یک ماهی بود که با استاد2 صحبت نکرده بودم، که امروز فرصتی فراهم شد که بتوانیم صحبت کنیم. بر خلاف زمان هایی که با استاد یک صحبت میکنم و تا هفته ها دچار یاس فلسفی و کاهش اعتماد به نفس می شوم، زمان هایی که با استاد2 صحبت میکنم انرژی و انگیزه ام افزایش می یابد و ایده های جدید به ذهنم می رسد. رابطه ی اول به استثمار می ماند و رابطه ی دوم win - win situation است.

یادم باشد هر گاه در مقام معلمی قرار دارم، ارتباطم را با شاگردانم طوری پیش برم که انرژی و اعتماد به نفس و امید به آنها صادر کنم. رابطه ای که برد - برد باشد برای هر دو طرف بهتر است.

 

نتایج گپ های دوستانه دیروز:

وقتی که توانایی انجام کاری را داری که از آن لذت می بری و در انجام آن کار اهمال کنی، مطمئنا مشمول زیان می شوی. مثالش اینکه زمانی که می توانی ورزش کنی و روح و جسمت را از لذتی برخوردار کنی اما بجایش تن آسایی را انتخاب میکنی ضرر کرده ای. مثل زمانی که پولت را بجای صرف کردن در خرید یک کالای با ارزش یا لذت بخش صرف خرید سیگار  کنی. مثل زمان هایی که وقتت را بجای خواب، مطالعه مفید یا هر کار مفید دیگری صرف نت گردی می کنی و...

 اما خیلی یادم باشد که حسین بن علی گفته بود:درباره چیزى که به تو مربوط نیست سخن مگو زیرا میترسم به گناه دچار شوى. درباره چیزى که مربوط بتو است نیز صحبت مکن مگر بدانى جاى صحبت کردن است بسا از گویندگان که به حق سخن گفته ‏اند ولى سرزنش شده‏ اند.

فهمیدن اینکه کی جا صحبت کردن است هم کسب مهارتی می خواد در حد المپیک!! که فعلا ما در حد تیم های دسته 3 هم نیستیم!!

کاش همه می فهمیدن که مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو ، نوشته های اینجا معمولا آخرش به طور ناخودآگاه به تو می رسد، این سعادت را بر من پایدار بدار مقصود من.

۱۲ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۵
صبا ..

برای عصر امروز اصلا برنامه بیرون رفتن نداشتم. بعد از استراحت عصرگاهی رفتم کتری را روشن کردم که یه چیزی توی سرم می گفت داری میری شاهچراغ!! به روی خودم نیاوردم یه کم همین طوری چرخیدم که مامان گفت : میای بریم شاهچراغ؟ دیگه مقاومت نکردم و رفتم اونم بعد از 6 ماه!! یه جاهایی از زندگیت خیلی خوب حس میکنی که خیلی چیزها از پیش برنامه ریزی شده هست.

و اما قسمتی از دعای کمیل که امشب توجهم را جلب کرد:

 وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی

و آرزوهای دور و دراز مرا از هر سودی بازداشته.

مفهوم کمالگرایی به ذهنم آمد که چقدر با این عبارت عجین است.

این روزها باید بیشتر حواسم به خودم و به آرزوهای دور و درازم باشد. 

۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۳
صبا ..

حمله سایبری را تجربه نکرده بودم که کردم، آن سایت هنوز سایتیشن بالایی نداشت که!! هنوز خیلی زود بود که بخواهد هک شود خنثی 

  6 ماهی بود که تعداد قدم هایی که در طول هفته بر میداشتم قابل شمارش بود!!! گاهی اوقات بعد شستن چند استکان هم احساس ضعف شدیدی می کردم اما دیروز با دوست جون 4 کیلومتر راه رفتیم از انتهای بولوار چمران تا میدان علم. در مورد آدم ها و رفتن و آمدنشان به زندگی مان حرف زدیم و زدیم, اصلا خسته نشدم. این یعنی حالم خوب است. لبخنددوستی که در یک یا چند مورد با تو هم عقیده باشد هم نعمتی است.  

یکی از سوژه های صحبتمان بانویی ایرانی بود که همسر مردی سوریه ای شده بود و در دبی زندگی می کردند. فرزندانشان هم متولد دبی بودند. بچه ها با مادر فارسی صحبت میکنند با پدر عربی و با یکدیگر انگلیسی و تا چند وقت دیگر محل زندگیشان به کانادا تغییر می کند. دلم برای بچه ها سوخت!! به هیچ جا هیچ تعلق خاطری ندارند, ملیت خاصی ندارند هیچ جا وطنشان نیست !!

۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۲
صبا ..

چند ساعت پیش همه آنچه را بر دلم سنگینی می کرد ریختم روی دایره پرشین بلاگ اما وقتی دکمه ارسال را زدم همه اش پرید به غیر از چند جمله اول

"باید بنویسم از بغضی که بعد از هفته ها شکست!! از اینکه دلم می خواهد به تو شکایت کنم از خودم, از تو" ... 

از خیر درد و دل گذشتم و بعد از نماز مغرب کتابت رو گشودم  و از ادامه ی جای قبلی شروع به خواندن کردم که رسیدم به 

افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد . 

حال زار مرا می بینی و از دلم هم بهتر از هر کسی خبر داری. من امورم را به تو سپردم مثل همیشه خدایی کن برای بنده ای که بندگیت را نمی کند.

۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۲
صبا ..

یکی از تفریحات دوران کارشناسی  گپ های شبانه مان( که اغلب تا سحر نیز ادامه داشت)  در طول آن 4 سال بود که به صورت دوره ای به نقد یکدیگر در قالب طنز می پرداختیم و از خاطرات روز اولی که همدیگر را دیده بودیم شروع می کردیم به گفتن، که آن روز چه حسی به یکدیگر داشتیم و امروز چه حسی !! که ظاهرمان روز اول چه چیز را داد می زد و حالا که کمی از باطنمان نیز رونمایی شده همان ظاهر چه چیز می گوید. روزگار خوبی بود هنوز هم که گاهی دور هم جمع می شویم از سرخوشی های آن روزها می گوییم. 

حالا هم گاهی اوقات دلم می خواهد همان گپ های شبانه را با تو تجربه کنم, دلم می خواهد قرآن بگشایم تو مستقیم نظرت را درباره من بگویی, گاهی اوقات در دیوان حافظ و مثنوی دنبال نظرت میگردم,  می دانم که خیلی چیزها را مستقیم هم می گویی از زبان اشیا گرفته تا افراد, حتی در کتابت هم گاهی روی کلامت مستقیم با خود خود من است, اما ... (هر چه کردم افکارم در قالب کلمه در نیامد)  ولی به موسی که کلیم الله هست, حسودیم می شود و تو بهتر از هر کس می دانی که بذر حسادت هیچ گاه در زمین دل من بارور نمی شود البته این از لطف توست و گرنه من حتی با اصلاح ژن هم نمی توانستم این ناباروری را ایجاد کنم, دلم تنگ است, تنگ آن قسمت از خودم که باید تو باشی و من زمینش را بایر کرده ام.  دلم یک کشیده محکم می خواهد می ترسم که بگویم اما آنقدر محکم که رد انگشتانت بر صورتم بماند یا شاید یه آغوش محکم, آنقدر محکم که رد انگشتانت بر بازوانم بماند, دلم تو را می خواهد, مرا به حال خودم رها مکن. 

۲۹ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۱
صبا ..

عطر نرگس که در اتاقم می پیچد نفس عمیق می کشم و احساس خوشبختی می کنم, ناگاه دلم می زند زیر آواز که رسوای زمانه منم دیوانه منم, آهنگ را دانلود می کنم و نزدیک به 5 ساعت است که پس زمینه کارهایم در حال اجراست و هر از گاهی من نیز با علیرضا قربانی هم خوانی می کنم که از خود بیگانه منم رسوای زمانه منم دیوانه منم و از عطر نرگس سیر نمی شوم. راستی دیروز شهرمان عروس شد دسته گل عروسمان هم گلهای نرگسی بود که همچون مردم شهرمان از شوق بارش دانه های سپید آسمانی به وجد آمده بودند. 4 ماهی است که پایم را از شهر عشق و راز بیرون نگذاشته ام اما هر روز که می گذرد دلتنگش می شوم دلم برایش می تپد بیشتر از همه برای حافظیه اش گویی آخرین روزهای حضورم در این شهر هست و نیست!! 

چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم

۱۲ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۰
صبا ..

چند دقیقه ای هست که وارد سال 2014 شدیم(البته به وقت ایران). از کریسمس به این طرف همش دارم به این فکر میکنم که ما تولد بهار و زایش زمین و طبیعت رو جشن می گیریم ولی اونا به خواب رفتن زمین و شروع سرمای شدید و خشک شدن درخت ها را... این کجا و آن کجا

اونا خواب آلودگی زمین و طبیعت را جشن می گیرند و یک روز بعدش با تلاش و تکاپوشون نمی گذارن که همرنگ طبیعت بشن و سردی و کرختی زندگیشون را ساکن کنه و ما حداقل 15 روز بعد ظاهرا روزای کاریمون را شروع می کنیم به بهانه هوای بهاری و سرمستی و ... تمرین خواب زمستونی می کنیم... این کجا و آن کجا

کشور ما مهد تمدن و ادب و فرهنگ بوده اما امروز .... اونا  که تمدن  چندین هزار ساله ندارن امروز ... این کجا و آن کجا

۱۰ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۹
صبا ..

مکلف شده بودیم که 9 صبح امروز کاری را تحویل دهیم، لذا صبح 5:30 بیدار شدیم و شروع به کار کردیم(البته شروع کرده بودیم، ادامه دادیم!!). هنوز لختی نگذشته بود که اینترنتمان قطع شد و در نهایت ساعت 7:45 جریان الکتریسته به طور کلی دار فانی را وداع گفت !! اما ما ترک سنگر نکردیم و بکار خود ادامه دادیم ساعت 9 بانگ برآوردیم که چون  الکتریسته ای در کار نیست ، امان دهید ما را ! مهلت تا 12 تمدید شد!! اما باتری لب تاپمان تا ساعت 9:20 بیشتر همراهی نکرد و به کما فرو رفت، فرصت را غنیمت شمردیم و به معده مان که لحظه ای آرام نمی نشست رسیدگی کردیم تا شاید برق با ما یاری کند و برگردد اما زهی خیال باطل!! بعد از صرف چاشت مجددا فرصت را غنیمت شمردیم و تنی به آب زدیم تا شاید این بار جریان الکتریسته گذرش به منزل ما افتد اما باز هم زهی خیال باطل!! تصمیم گرفتیم که دخیلمان را به منزل عمه جان  - که یک خیابان آن طرف تر سکنی گزیده اند- ببندیم و این گونه نیز شد. تا ساعت 11:30 مشغول انجام امور بودیم که ناگاه در جستجوی اینترنت شتابان به طبقه دوم منزل عمه جان هجوم بردیم اما با درب بسته مواجه شدیم چرا که عروس عمه  جان منزل تشریف نداشتند. همچون غزال تیزپا لب تاپمان را قاپیده به آن سمت خیابان رفتیم تا شاید از دکان کافی نتی مرادمان را بگیریم که مرد اینترنت فروش گفت سیستم خالی نداریم!! در جواب او گفتیم کابلی از برای ما کافیست آن هم ندارید؟  که با پاسخ مثبتش اندکی از آلام دلمان کاست، کار نا تمام را ایمیل نمودیم و اعلام داشتیم که نیاز به ویرایش دارد در صورت وجودِ زمان، ما را مطلع سازید و نشستیم تا مطلع شویم اما نشدیم از اینرو میل بانک کردیم و شماره ای ستاندیم که 66 نفر بر ما پیشی گرفته بودند!! با منزل تماسی برقرار نمودیم که اگر برق رجعت نموده ما نیز رجعت کنیم اما تلفن بی جواب نشان از عدم رجعت الکتریسته بود!! پیامی بر صفحه نمایش گوشیمان ظاهر شد که تا ساعت 2 وقت ویرایش دارید !! و بدین سان مراد ما پریز برقی شد که در بانک آن را نیافتیم و مجددا به دکان کافی نتی رجوع کردیم و گفتیم این بار کابل نمی خواهیم پریز برق عنایت فرمایید که مرد فروشنده فداکاری نمود لب تاپ ما را به کتری اش ترجیح داد و ما برق دار شدیم که ناگاه مادر تماس حاصل نمود که شتاب کن که دیگر ما هم برق دار شدیم!! ما هم لختی تفکر نمودیم و به کارمان ادامه دادیم وقتی گمان کردیم که آن 66 پیشرو سبقتشان را محقق کرده اند بساطمان را جمع نمودیم و راهی بانک شدیم و از آنجا به بانکی دیگر رفتیم و در نهایت راهی منزل شدیم و کار نهایی را با برق و اینترنت منزل ارسال نمودیم و این بود شرح زندگی تقریبا 5 ساعته ما در شرایط بی برقی!!

۰۸ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۸
صبا ..

من معمولا تو خیابون که راه میرم، حداقل یه مورد آدرس ازم پرسیده میشه!! دوستام بهم میگن قیافت شبیه راهنماهاست!!  واسه همین کاملا واسم عادیه که بشنوم "خانم ببخشید!!" و سعی می کنم با روی خوش جواب بدم.

امروز در پاسخ به دومین "خانم ببخشید" روزم در ایستگاه اتوبوس با درخواست عجیبی مواجه شدم!! دختر خانمی با ظاهر متشخص ازم پرسید خانم شما تو کیفتون آدامس دارید؟؟؟ خنثی من هم که آدامس خور نیستم در جواب گفتم نه!! البته فکر کنم چشمام سایزش دو برابر شده بود و در ادامه به سوپری که جنب ایستگاه بود اشاره کردم و گفتم اونجا دارهخنثی بعد اون خانم گفت خودم آدامس دارم، تو خونه هست! وقتی میام بیرون کلا کیفم رو خالی میکنم الان فقط یه دونه می خواستمخنثی و من فقط همینجوری نگاهش کردم!!

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که عزت نفس کجای زندگی این خانم بود!!  یعنی این خواسته اینقدر واجب بود!! یا قیمت آدامس اونقدر گرون!! 

بعدش هم تک تک احادیثی که در روزای اخیر اینجا نوشته بودم در ذهنم مرور شد!! و بعد هم این به ذهنم خطور کرد که شاید من خیلی غیر عادیم که این درخواست اینقدر به نظرم عجیب رسید!!

۰۷ دی ۹۲ ، ۱۴:۲۷
صبا ..

حدیث 40:

اگر دین ندارید و از روز قیامت نمى‌ترسید لااقل در زندگى دنیاتان آزادمرد باشید.

 

عهد کرده بودم که این محرم و صفر، 40 روز، با بررسی احادیث حسین بن علی یک گام در جهت شناخت او بردارم، امروز 40 امین حدیث هم نوشته شد. در این مدت مقتل لهوف از ابن طاوس  را خواندم و به گزیده ی مقتل الحسین، از مدینه تا مدینه که توسط مرحوم آیة الله محمد جواد ذهنی تهرانی نوشته شده است، نیز گوش دادم.  به شفاعت به معنایی که در برداشت عامیانه متداول است معتقد نیستم ولی در این چند روز به این نتیجه رسیدم که اگر فقط به همین 40 حدیثی که اینجا نوشتم عمل کنم زندگی دنیا و آخرتم عملا به گونه ای عجیب دگرگون خواهد شد که مفهوم شفاعت از دید من همین دگرگونی است.

تناقض های واقعه کربلا پیش از این آزارم می داد و در جستجوی حقیقت از این کتاب به کتاب دیگر بودم اما پس از این 40 روز دیگر چندان برایم مهم نیست، چرا که رفتارمان در دنیای امروز عجیب به مردم کوفه و سپاه عمر بن سعد می ماند, عجیب مثل عمر بن سعد ار ترس حرف مردم و در طمع مال دنیا پیشنهادهایی را قبول یا رد می کنیم و از این زاویه به عاشورا نگاه کردن و رفتار شناسی حسین و دشمنان حسین با اهمیت تر از یافتن پاسخ سوالاتی از این قبیل است: که آیا رقیه ای حقیقا در میان دختران حسین بن علی بوده یا خیر، که شهادت عباس به چه شکل بوده، که تعداد یاران حسین 72 بوده یا 145 و ... . کنجکاوی تاریخی ام همچنان باقیست اما ترسم از روزی ست که شباهتم به مردم کوفه بیش از امروز شود. ترسم از روزی ست که همچون سپاه عمر بن سعد خود را دیندار بدانم و امثال حسین را از دین برگشته بخوانم، ترسم از روزی ست که دینداری و آزادگی ام با هم زیر سوال روند!! ترسم از روزی ست که با علم به این 40 حدیث عامل هیچ یک از آنها نباشم، ترسم از این است که پایه گذار سنت غلط شوم، که با شتاب در قضاوت هایم کم خردیم را ثابت کنم.

 

خدایا دستم را رها نکن. 


۲۷ آذر ۹۲ ، ۱۴:۲۶
صبا ..