اپیزود اول:
یک شب که قبل از خواب برای حساسیتم قرص نخورم فرداش شبیه سرماخورده های داغونم :) دیروزم از اون روزها بود. دیگه یک کلداستاپ هم خورده بودم ولی خب یه کم گیج می زدم رفتم تو آشپزخونه رادیو رو روشن کردم یهو شنیدم میگه hafiz. به خودم گفتم انگار خیلی تب داری ها. بعد یهو گفت : دوش دیدم ملایک در میخانه زدند! من :)) یعنی اصلا یه وضعی بودم!!! بعد گوش دادم مهمانشون یه آقایی ایرانی بود که داشت در مورد شعر حافظ و مولانا و غزل و صوفی و ... حرف می زد. آقاهه از ۵ سالگی اومده بود استرالیا و اینجا هم دکترای یه چیزی تو مایه های ادبیات داره. زودی برنامه شون تموم شد و من کلی حس خوبی داشتم. اصلا اون لحظه هایی که داشت شعر رو از فارسی به انگلیسی ترجمه می کرد دلم میخواست ضبط کنم ولی خب خیلی هیجان زده شده بودم و زودی هم تموم شد.
اپیزود دوم:
رفتیم رستوران ایتالیایی. تو منو یه غذایی رو با مشورت همدیگه انتخاب کردیم که به نظرمون خیلی مفصل می اومد. بعد که اومد همون پاستا بود با سس معمولی. روش یه ذره پنیر پاشیده بود. قضیه این بود که مثلا نوشته بود راگوی گوشت با هویج و سیب زمینی و سه چهارنوع پنیر و ... بعد همون مایع ماکارونی خودمون هست که مثلا توش زردچوبه و آویشن و فلفل و هویج و قارچ و نمک و ... می زنیم. اومده بود همونا رو نوشته بود و ما فکر میکردیم حالا مثلا میخواد کنارش سیب زمینی و هویج و... بگذاره.
زندگی کردن اینجا ترکیبی از اپیزود یک و دو هست. انتظار یه چیزایی رو نداری ولی هست. انتظار یه چیزایی رو داری ولی یه شکل دیگه میشه.
آدمهای اینجا مهارت خاصی در مبالغه کردن در همه چیز دارن. مثلا شاید اگر آش رشته تو منوی غذاشون باشه. سه خط در مورد انواع حبوبات و انواع سبزی و سس سیر داغ و پیاز داغ و کشکی که فقط مخصوص ما هست و هیچ جای دنیا نیست تو منوشون می نویسند و از زردچوبه و نمک و فلفل هم صرفه نظر نمیکنند.
علت این مساله این هست که تاکید جامعه ی اینجا بر روی داشته هاشون هست و خیلی هم روش تاکید میکنند. یعنی یه اعتماد به نفس از دید من کاذب نسبت به داشته هاشون دارند و در استفاده از صفات مثبت کاملا سخاوتمندانه عمل میکنند.
حالا برعکس توی تربیت من تاکید شده بر اینکه مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید وهزار یک ضرب المثل با مفهوم مشابه.
توی فرهنگ کشورهای کمونیستی شدیدا تاکید برخودکفایی هست اینکه باید تلاش کنی تا اونجایی که در توانت هست خودت همه کارهات رو انجام بدی. ایران هم بعد از انقلاب بر اساس چنین آرمانهایی ظاهرا جلو اومده.
از اون طرف هم ما توی فرهنگمون به دلایل بسیاری که من قصد تحلیلشون رو ندارم کار گروهی و مشارکتی و ... جای توسعه نداشته و شریک اگر خوب بود خدا واسه خودش شریک می گرفت!!
حالا تو فرهنگ کشوری مثل استرالیا اصلا چیزی به نام کار فردی یا چیزی به نام خودکفایی وجود نداره. چرا؟ چون اینجا یه کشور جوان و تا حدودی ثروتمند هست. اصلا سرمایه انسانی کافی برای خودکفایی نداره و اصلا تو چشم اندازهای بلندمدتش برنامه ای برای این مساله نداره. اساس اداره این کشور بر واردات هست. از واردات انسان (برنامه های مهاجرتی) تا کالاهای اولیه و سردستی و ...
از دید من ۲۰۰ سال پیش که اروپایی ها اومده بودن اینجا این حد از واردات معنی داشت چون اون روزها انگار مثلا میخواستند اینجا رو از اول احداث کنند ولی الان این همه واردات نشان از مشکلات دیگه ای هست.
سیستم آموزشی اینجا و کلا فرهنگ حاکم بر جامعه ی استرالیا از دید من (من هیچ تاکید و اصراری بر درستی دیدم ندارم) بر مبنای کمترین فشار و بیشترین میزان شادی استوار هست. مثلا مدرسه های اینجا از نظر علمی تا حدودی از کشورهای سطح اول دنیا عقب هستند چون تمرکزشون رو این هست که به بچه سخت نگذره.
سیستم آموزشی تو دانشگاهها که دیگه واقعا از دید من با استاندارد فاصله داره. در واقع دانشگاههای اینجا بیشتر بنگاههای اقتصادی هستند برای کسب درآمد.
بچه های کلاس ۱۲ استرالیا یه امتحان نهایی دارند (HSC) و بر اساس نمره اون که از ۱۰۰ مصاحبه هست می تونند وارد دانشگاه بشند. بچه هایی که میخواند از شهریه معاف بشند باید نمره بالاتری داشته باشند و بقیه استرالیایی ها هم نیاز به پرداخت شهریه در هنگام تحصیل ندارند و بعد از فارغ التحصیلی و اشتغال باید قسط های شهریه رو مثل وامی که مقروض به دانشگاه هستند پرداخت کنند و عمده درآمد دانشگاهها از دانشجوهای بین المللی که غالبا آسیای شرقی ها هستند تامین میشه و در شرایطی مشابه شرایط این روزها که بخاطر کرونا تعداد دانشجوهای بین الملل افت شدیدی داشت دانشگاهها به مرز ورشکستگی رسیدند.
این بنگاه اقتصادی بودن دانشگاهها باعث شده برخلاف اون تصوری باشه که دانشگاههای خارجی شبیه قیف هستند و ورود بهشون آسون و خروج ازشون سخت هست. ورود و خروج به دانشگاههای اینجا اونقدرا هم سخت نیست. حداقل تو مقطع کارشناسی و برای خود استرالیایی ها. اکثرا بچه ها دو رشته همزمان با هم می خونند مثلا مدیریت و یه رشته دیگه. بعد که میرن سرکار اکثرا بعد از یه مدت سوییچ میکنند به همون مدیریت. چون کار کردن تو فیلدهای دیگه واسشون سخت هست و مدیریت رو عملا میشه با حرف زدن انجام داد و اینجا چون جامعه چندملیتی هست و خیلی ها انگلیسی زبان اولشون نیست کسی که بتونه خوب حرف بزنه و به یه سری اصول آشنا باشه (یعنی همون استرالیایی های حراف) می تونه تو پوزیشن های مدیریتی خوب پیشرفت کنه.
مقطع فوق لیسانس هم اینجا به دوشکل هست: ۱) پژوهش محور ۲) درس - محور. تو حالت یک هیچ درسی رو پاس نمیکنند و تو حالت دو هم فقط درس پاس میکنند و هیچ پژوهشی ندارند. این مقطع بیشتر مخصوص دانشجوهای بین الملل هست. چون به فرض مثال یه استرالیایی اگه بخواد تو مقطع دکترا ادامه بده بعد از کارشناسیش یه دوره یکساله به نام honor رو می گذرونه که مثل درس سمینار تو ارشد ایران می مونه و یه تحقیق رو زیر نظر یه استاد دانشگاه تو مدت یکسال انجام میده و گزارش نهایی واسش می نویسه و بعد از اون براساس نمره ای که اون گزارش میگیره می تونه تو دکترا ادامه بده. دوره کارشناسی رو هم اینجا میشه تو ۳ سال تموم کرد و اگر کسی بخواد ادامه بده عملا می تونه دکتراش رو تو ۲۵ سالگی بگیره.
دکترا هم که می دونید پژوهش محور هست کاملا و درسی تدریس نمیشه. از اول یه موضوعی رو شروع میکنی به عنوان تز و روی همون کار میکنی. دفاع به اون معنا و ارزشیابی خاصی هم وجود نداره. فقط در عمل سوپروایزرت هست که ارزشیابی ت میکنه و تز نهایی ت رو دو - سه تا داور می خونند و کامنت می گذارند. مثل همون پروسه مقاله دادن در ژورنال.
البته هستند کسایی که تز دکتراشون در نهایت اونقدر قوی نیست که بجاش بهشون مدرک فوق لیسانس میدهند ولی تعدادشون اونقدرها زیاد نیست.
نظر شخصی من این سیستم آموزشی بیش از حد شل و وارفته هست :)) از دید من کمتر از ۱۰٪ خروجی این سیستم آموزشی با کیفیت هست و بقیه ش همون تولید مدرک هست.
خب حالا تصور کنید که یکی همه هدف زندگیش خوشحالی هست و پول کافی هم داره. چطور زندگی میکنه؟
عمده زندگیش به تفریح و مسافرت و ورزش می گذره. اگر یه وقتایی احساس کسالت کرد از اون همه تفریح, تو یه جایی مثل خیریه و انجمن های حمایت از حیوانات و طبیعت و بیماری های ال و بل و ... کار میکنه که هم یه درآمدی باشه هم اون حس نیاز به مفید بودن و نوع دوستی و تلاش برای حل مشکلات کره زمین! رو ارضا کنه. یعنی کافیه به یه موجود زنده ای یه جای دنیا اهانت بشه (مهم نیست که گیاه - حیوان یا انسان باشه) سریع مردم اینجا به صورت پرشور می ریزن تو خیابون و حمایت و نارضایتی و شون رو نشون می دن و خب اینجوری حس میکنند چقدر دارن تلاش میکنند برای بهتر کردن کیفیت زندگی تمام موجودات در دنیا :)
خب پس کی بقیه کارها رو انجام بده؟
راه حلش واردات هست. از نون گرفته تا بزرگترین چیزهایی که فکرش رو کنید وارد میکنند.
خب یه سری کارهای خدماتی می مونه اونا چی؟ واسه اونا هم هر چی رو بتونند برون سپاری میکنند. مثلا زنگ می زنی پشتیبانی اینترنت طرف تو فیلیپین نشسته که جوابت رو میده.
یه جاهایی هم دیگه برون سپاری واقعا جواب نمیده و لازمه شخص اینجا حاضر باشه. خب راه حلش برنامه های مهاجرتی هست. تو یه سری زمینه ها متخصص لازم هست و یه شرایط سخت می گذاری و متخصصینی که سابقه کار و چند تا ویژگی مثبت دیگه رو دارند از بقیه جاهای دنیا وارد (عملا گلچین) می کنی تا واست کار کنند که حتی لازم نباشه ثانیه ای رو صرف آموزششون کنی. چون کسی رو نداری آموزشی بهشون بده. سیستم آموزشی مذکور خروجی خاصی تولید نمیکنه که بخواد حالا کاری انجام بده یا به کسی چیزی آموزش بده.
مثلا دانشگاههای اینجا میرن میگردن یکی رو که از نظر آکادمیک حرفی برای گفتن داره و یا آینده ی روشنی داره ولی یه جای دیگه دنیاست پیدا می کنند و بهش یه پیشنهاد خوب میدن و میارنش اینجا که رنک دانشگاهشون رو با سایتیشن های اون طرف ببرن بالا!!
اینجا حتی برای کارهای ساده مثل میوه چینی هم نیرو نیست و از خارج باید یکی بیاد میوه بچینه. یه ویزای work & holiday هست که معمولا بچه های کشورهای دیگه بعد از تموم شدن مدرسه شون با این ویزا میان اینجا. از اسمش معلومه هم کار هست و هم تفریح و خب عده ی زیادیشون تخصص خاصی هم ندارند و کارهایی مثل میوه چینی و گارسونی و ... رو چند ماه انجام میدن و بقیه ش رو با پولی که درآوردن به سفر و خوش گذرونی تو استرالیا می گذرونند.
اینجا درآمد کارهای یدی و کارهایی مثل لوله کشی و ... خیلی بالاست. صبح ها دیدین سر میدون ها یه سری کارگر می ایستند که کارفرما بیاد چندتاشون رو برداره. اینجا اکثر آدم هایی که این شغل ها رو دارن خود استرالیایی هستند(نسل سوم به قبل). چون درآمد بالایی داره. به درس و ... هم نیازی نیست دختر و پسر هم نداره.
اینجوری میشه که استرالیا عملا هیچ صنعتی نداره و اینجوری میشه تو شرایطی مثل کرونا برای تولید ماسک تو کشور دچار مشکل میشن و اینجوری میشه که حالا روابط خوبی با چین ندارند از همه لحاظ اقتصاد اینجا تحت فشار هست.
اداره این کشور برخلاف کشوری مثل ایران فقط بر پایه روابط با بقیه دنیاست. برخلاف ایران که تو فرهنگ و سیاست و ... بعد از انقلاب همه تلاشش رو کرده که خودش رو از بقیه دنیا جدا کنه اینجا همه تلاشش روی ارتباط با بقیه هست.
این سبک زندگی که من اسمش رو گذاشتم سبک زندگی "بازنشستگی از بدو تولد" شاید از دور قشنگ و رویایی به نظر برسه ولی از دید من اونقدرها هم رویایی نیست. از دید من جنس لذتی که توی تلاش برای تولید - برای کشف - برای ساختن - برای خوداتکایی هست تو هیچ تفریح و رفاه و آسایشی نمیشه پیداش کرد.
منی که تو یه سیستم آموزشی شدیدا رقابتی - تو یه سیستم اجتماعی شدیدا فردگرا بزرگ شدم الان می تونم ببینم نه اون همه رقابت و خودکشی برای بهتر بودن و برنده شدن درست هست و نه این همه بی انگیزگی. یه نقطه ای وسط این طیف هست که اسمش رو من می گذارم تعادل.
تعادلم آرزوست :)
باز هم تاکید میکنم اینها نظرات شخصی من هست براساس مشاهداتی که تا به امروز که کمتر از دو سال هست اینجا هستم. احتمال داره ۲ سال دیگه نظراتم با امروز متفاوت باشه و البته هیچ کدوم از این حرفها به معنای نادیده گرفتن نکات مثبت اینجا نیست. ولی سکه همیشه دو رو داره.
و البته باید بگم منی که نسل اول مهاجرت هستم اگر بخوام هم نمی تونم این سبک زندگی رو داشته باشم. من باید با همون شیوه ای که بزرگ شدم و چند برابر بیشتر کار کنم و زحمت بکشم تا از اعماق اقیانوس به سطح برسم. نسل دوم هم بسته به اینکه پدر و مادر چقدر بخوان در مقابل فرهنگ اینجا مقاومت کنند یا میکس بشند تا حدودی انگیزه برای پیشرفت داره ولی از نسل سوم به بعد دیگه فرهنگ اینجا کاملا غلبه میکنه و انگیزه و پشتکار و ... کاملا اینجایی میشه.