غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

از بهمن 92 تا الان 7 از دوستام صاحب 8 تا نوزاد شدن، اینا دوستایی هستند که من ازشون خبر دارم، بقیه رو نمی دونم، دقیقا از همون بهمن 92، 5 تا نوزاد تو فامیل دنیا اومدن و هنوز 2 تای دیگه هم تو راه هستند. سالی که من به دنیا اومدم ایران یه پیک جمعیتی زد  و دیگه بعدش جمعیت سیر نزولی پیدا کرد، امسالم فکر کنم دوباره سیر رشد جمعیت از 30 سال پیش تا حالا دوباره یه پیک جدید بزنه. فقط تفاوت نسل ما با اینا در این هست که ما واسه شیرخشک، مدرسه، دانشگاه (سالی که من کنکور دادم بیشترین تعداد شرکت کنننده کنکور در تاریخ ایران رو داشتیم)، سرکار رفتن و احتمالا قبر و  نکیر و منکر و پل و صراط و ... تو صف بودیم و خواهیم بود ولی این نسل واسه تمام این موارد حق انتخاب از بین گزینه های مختلف دارند. و البته نسل ما تا حدودی خودساخته بار اومد ولی اینها فقط خدا می دونه که قراره چه موجوداتی بشن. البته همون نسل ما هستند که قراره اینا رو تربیت کنند ولی خیلی هامون به دلیل عقده ی همون صف ها و کمبودهای مدرسه و دانشگاه می خوایم همه چیز رو به بهترین شکل واسه این نسل فراهم کنیم و اصلا به عاقبتش فکر نمیکنیم و البته چشم و همچشمی و تجملات حاکم بر جامعه هم در تربیت این اعجوبه ها بی تاثیر نیست و خلاصه که همچنان از ماست که برماست و مدیونید اگر فکر کنید سیاست های دولتمردان و حاکمیت جامعه و قوانین مصوبه توسط قوای سه گانه تاثیری بر افزایش جمعیت و مشتقاتش داره!خنثی

۱۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۲
صبا ..

هی به خودم می گویم باید صبر کرد، قطعا در این صبر حکمتی ست. اما دلم دریای طوفانی است. با خودم هم یکدل نیستم، دقیقا می دانم که چه می خواهم ولی حالا نمی شود، مقدمه لازم دارد، و من از خدایم خواسته ام که در آن مقدمه یکدله ام کند، اما مقدمه خودش دارد آشوب به جانم می اندازد، نه می توانم بپذیرمش، نه مصلحت است که رهایش کنم، دست و پایم در پوست گردوست، و آخرش این می شود که صبر کن. دلم گاهی بلند، گاهی آهسته فریاد می زند "بلاتکلیفی خر است!!!" 

 

بعدا نوشت: خوبتر که فکر می کنم انگار آشوب در مقدمه در یکدل شدن من و  همچنین اطرافیانم تاثیر مستقیم دارد. خدایا خودت آخر و عاقبت تصمیم های من و وقایع زندگیم را ختم بخیر کن. 

۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۲
صبا ..

قرار بود تو این ماه رمضون، روزه ی موسیقی بگیرم، تو این 9 روزی که این کار رو انجام دادم، راندمان کاریم عملا صفر بود! وقتی منو لب تاپم تنها بودیم عملا کار مفیدی انجام نمی دادم. کلی هم بدقولی کردم تو این مدت ناراحت. امروز دیگه نتونستم و پیمان شکنی کردم، همین که اولین آهنگ play شد یه آرامشی حتی تو عضله هام هم حس کردم، حس سبکی، اینایی که مواد مخدر مصرف میکنند، چطوری ترک میکنند؟ واقعا اراده شون ستودنی هست.

دیگه بهانه ای برای عقب انداختن کارها ندارم. 

۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۹:۵۳
صبا ..

معمولا وقتی نوشته های من در این وبلاگ کم می شود، معنیش این است که سرم شلوغ نیست، که ذهنم سر نمی رود که اینقدر گنجایش دارد که تمام حرف ها و نقدها را در خودش جای دهد بی آنکه حس کند شلوغ شده است. 

هفته اول بعد از تعطیلات هم رو به اتمام هست و من باید دوباره وارد فاز سرشلوغی!! شوم. این خلوتی اگرچه لازم است اما زیاد دوستش ندارم. از انجایی که انسان دقیقه ی 90 هستم و حتی بیشتر و معمولا اکثر فعالیت های مهم زندگیم در وقت اضافه منجر به گل طلایی شده، پس سرخلوتی !! برای من نه تنها نان دارد که حتی آب هم ندارد، چه برسد به گل طلایی لبخند

اما بر طبق مطالعات و مشاورات اخیر و درون کاوی پی به یک  خطای شناختی  اساسی در خود برده ایم و آن هم خطای باید و نبایدهاست. مساله زمانی بغرنج شد که من این خطا را بر دیگران اعمال می نمایم یعنی در اثر بایدهایی که صحیح هست و دیگران آن را محقق نمی کنند دچار خشم یا دلسردی می شوم. 

جمله ای که در مشاورات اخیر برایم دلنشین و اثرگذار بود این مضمون را داشت : که چرا وقتی دیگران اشتباه می کنند من به خودم آسیب می رسانم.

مثال میزنم تا اگر کسی نوشته ام را خواند برایش قابل درک باشد. من بایدی در ذهن دارم که وقتی با کسی قرار دارم به موقع آن جلسه و قرار برگزار شود وقتی چند بار با تاخیر یک نفر (آن یک نفر کسی است که نمی توانم ملاقات هایم را محدود و یا قطع کنم ) مواجه می شوم و باید ذهنی من در مورد وقت شناس بودن نیز صحیح است. در عمل ناراحت می شوم، حرص می خورم و یا خشمم را بروز میدهم (به شیوه خودم) یا خشمم در ادامه فعالیتم تاثیر میگذارد. در واقع در مقابل رفتار اشتباه دیگران من آسیب دیدم و خودم را مجازات کرده ام.

برای حل این مساله توصیه شد که کتاب "از حال بد به حال خوب" نوشته دیوید برنز را بخوانم و تمرین های عملیش را انجام دهم. 

به امید آن روز که من بتوانم خطاهای شناختی ام را برطرف نمایم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۸
صبا ..

1)حدود دو ماه پیش، یه روز وقتی وارد اتاق استاد1 شدم، یه پسره بهم سلام کرد و احوال پرسی کرد و منم جوابش رو دادم ولی اصلا نمی دونستم کیه !! چند دقیقه که گذشت بقیه ی بچه ها که یه کم با هم حرف زدن ازش پرسیدم دانشجوی کی هستین؟؟!! بعد خیلی با تعجب نگاهم کرد و گفت استاد1 !! من گفت وای چه جالب من اصلا شما رو ندیده بودم و نمی شناختمتون! چشماش گرد شد، بعد گفت من که همیشه تو جلسات هفتگی میام و من گفتم واقعا!! بعد دوستم هم که اونجا بود حرفش رو تایید کرد و من  متفکربودم . بعد برای اینکه فراموشیم رو توجیه کنم گفتم من فقط از بچه های ورودی جدید دوتاشون رو می شناسم که با هم دوست بودن و هر دوشون از دانشگاه x اومده بودن!! بعد پسره گفت خب من یکی از اون دو تا هستم دیگه نیشخند و من کلی تعجب شدم باز گفتم واقعا؟؟!! بعدشم تا عصر کلی به ذهنم فشار آوردم دیدم آره یه ذره آشناست!!

2) هفته پیش سوار آسانسور شدم که یه پسره گفت سلام. منم سرم رو آوردم بالا دیدم اصلا نمی شناسمش و جوابش رو دادم البته اینجوری ابرو تو دلم گفتم حتما با یکی اشتباه گرفته ، بعد گفت تاریخ دفاعتون کی هست و من تعجب شدم!! بعد بهش گفتم ولی بازم گفتم این از کجا می دونه من می خوام دفاع کنم، بعدش به دوستش گفت حتما بریم، دفاع دانشجوی استاد1 دیدن داره و من باز متفکرتعجب . بعد حالا امروز رفتم تو ف ی س ب و ک دیدم همین پسره درخواست دوستی داده!!! عکسش بود که شناختم!! و گرنه من که اسمش رو نمیدونستم!! بعد باز کلی شوکه شدم . گفتم مردم چه پررو هستند همین جوری نشناخته می خوان پسر خاله بشن. بعد به دوستم که دوست مشترک این پسره بودم پیام دادم که این کیهسوال ولی همش فامیلیش تو ذهنم سیال بود و فکر میکردم قبلا یه دختری با همچین نامی تو مدرسه مون بوده خیال باطل بعد دیگه داشتم از فضولی می مردم که اسمش رو گوگل کردم و کاشف به عمل اومد من سال پیش به مدت یک ترم گریدر اینا بودملبخند

می دونستم حافظه تصویریم ضعیفه ولی دیگه نه در این حدخجالتعینک

۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۰
صبا ..

چندمین بار است که این صفحه را باز میکنم هر بار بهانه ای آوردم که ننویسم اما انگار نمی شود نوشتنم می آید!!

دیروز کتاب "پدربزرگ من بازرگان" تمام شد. شخصیت مهندس بازرگان خیلی ذهنم را درگیر کرده و مهمتر از آن جریان فکری که روزی شعار مرگ بر او را سر داده!! کتاب تا سال 1330 را بیشتر روایت نکرده و نویسنده وعده داده است که بقیه زندگی او را در جلد دوم مطرح میکند, اما روند زندگی او در ادمه خوشایند خیلی ها نیست و جلد دومی اگر در کار باشد احتمالا توقیف شود!! کاش کتاب دیگری در رابطه با زندگی او به دستم رسد. 

این خبر را امروز دیدم .

 

چند روز پیش داشتیم با خواهری حرف می زدیم (صبح) که بحث به سمت کلمه پارسا رفت و من گفتم چقدر این کلمه نام مناسبی برای پسرهاست یک نام همه چیز تمام,  شب که شد خبر رسید دوقلوهایی که منتظرشان بودیم متولد شده اند و پویا و پارسا نام گرفته اند!!

 

کلاس خیاطی دانشگاه را ثبت نام کرده ام و قرار است در 4 هفته استعداد خیاطیم شکوفا شود!! برای ثبت در تاریخ اینجا نوشتم که یک اسفند 1392 مصادف با 20 فوریه 2014 جهان آبستن خیاط بزرگی شده است.مژهنیشخند

 

استاد2 امروز باز شمه ای دیگر از شخصیتش را نشان داد که دلم به انسانیت و اخلاق امیدوار شد.

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۱
صبا ..

خیلی وقته که می خوام از دید خودم به وبلاگ نویسی و وبلاگ نویسان بپردازم ولی بخت با ما یا شایدم با وبلاگرها یار نیست.


الان هم بخت نیمه یاری کرده، اگر جواب تست های معظمم خوشحال کننده بود، امشب این یادداشتو تکمیل میکنم. 


و گرنه که این روز بر همه وبلاگ نویسان مبارک بادلبخند



 فردا نوشت: نتیجه ی تست ها موفقیت آمیز بودهورا اما به دلیل لو باتری شدن خودم این یادداشت کامل نشد.لبخند ریشه یابی اینکه بخت یار چه کسی نیست هم باشد بر عهده پرتقال فروش!!متفکر


۱۰ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۵۲
صبا ..

سلام


خدایا روی صحبتم مستقیما با خود، خودته


اگه لیاقتم بهشتت هست خواهش میکنم از حالا به فکر یه اینترنت پرسرعت باش، اصلا خدایا یا اینترنت نداشته باشه یا ...


خدایا دلم میخواد تجهیزات اینترنتی بهشتت رو ببینم.متفکر کاش بشه تا اراده کنی پیامت به ذهن مخاطب منتقل بشه. هر فایلی که تصور کنی با به حرکت دانلود بشه و خیلی کاش های دیگه...



خدایا اگه لیاقتم جهنمت هست خواهش میکنم، تمنا دارم با سرعت اینترنت پایین شکنجه م نکن. خدایا اینجوری نباشه که ایمیل هام رو نشونم بدی بعد نتونم بازشون کنم. وای خدا سرب داغ بریزی تو گوشم بهتر از صبر کردن واسه دانلود دو تا فایله.گریه


 

دورهـــــــــــــــــــــــــــــــــا آوایی است که مرا می خواند.


۲۳ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۱۱
صبا ..

سلام


دقیقا 3 سال و 10 روز پیش این وبلاگ متولد شده.


من تو این 3 سال فقط 1 پست زدم!!! لبخند وبلاگ نویس حرفه ای به من میگن چشمک


خیلی حرف ها تو دلم هست که می خوام گفته بشه.


تجربه این 3 سال نشون داده که سخن صیقل فکر هست.


میام و حرف های دلتنگیم رو میگم حرف هایی که می خوام شنیده بشه.


یا حق

۱۲ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۰۵
صبا ..