غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

- یکی از بچه های دانشگاهمون بود که دوستش می داشتم، ولی رابطه ی خیلی نزدیکی با هم نداشتیم و به همین خاطر هیچ شماره و ... ای ازش نداشتم. چون که سال بالایی ما هم بود بعد از یه مدت دیگه ندیدمش تا اینکه برای مصاحبه دکترا دوباره تو دانشکده دیدمش، رتبه ش خیلی خوب شده بود و خیلی دلم می خواست بدونم در نهایت کجا قبول میشه. همون موقع شماره ش رو گرفتم و گفتم از این به بعد مسیجی باهات در ارتباطم. چند روز بعدش گوشیم متحول شد و شماره ها پاک شد و دیگه ازش هیچ نشونی نداشتم. هیچ دوست مشترکی هم نداشتیم. نگران اینجا بود که شبکه های اجتماعی بدجور عرض اندام می کردند، توی ف.ی.س بوک که جوریده نشد ، باز هم ناامید نشدم و امشب به Linkedin متوسل شدم و بالاخره یافتمش و اینقدر خوشحال شدم که تونستم ازش خبر بگیرم.

- پیش دانشگاهی که رفتیم اونا منتقل تهران شدند، چون همه مون تو خونه های سازمانی بودیم یکی دو سال بعدش، همه آدرس ها و شماره هامون تغییر کرد، بعد از چند سال دیگه هیچ کس ازش هیچ خبری نداشت. چند روز پیش توی  ف.ی.س بوک  اسمش رو زدم و پیداش کردم، بعدش خودش پیام داد که از خوشحالی داره سکته میکنه و یک ساعت بعد زنگ زد و گفت آخرین شماره هایی هم که ازمون داشته تو گوشی موبایلش بوده که کیفش رو دزد زده و بدین ترتیب بعد از 13 سال دوباره تونست با هممون در ارتباط باشه.

- تا چند وقت پیش خواهری به همون دلیلی که تو پاراگراف بالا توضیح دادم از هیچ کدوم از دوستای دبیرستانش خبر نداشت. تا اینکه یکی از افرادی پیشنهادی ف.ی.س بوک  (دبیرستان من و خواهری مشترک بود) خیلی اسمش واسم آشنا اومد، بعد که وارد پیجش شدم متوجه شدم همکلاسی خواهری هست که البته الان سیدنی زندگی میکرد. اددش کردم و فرداش دیدم کلی ذوق زده پیام داده چه خبر از خواهری من کل دنیا رو دنبالش گشتم ولی پیداش نمیکنم، منم شماره خواهری رو دادم و بواسطه واتزآپ و وایبر و ف.ی.س بوک تونستن کل گروهشون رو بعد از سال ها پیدا کنند، با اینکه هر کدومشون یه گوشه دنیا هستند ولی دوباره جمعشون شده مثل اون موقع ها و همه اینها رو مدیون شبکه های اجتماعی هستیم.

۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۳
صبا ..

پیرو یادداشت پیشین در آخرین لحظاتی که می خواستیم برخلاف میل باطنمیان و با اکراه فراوان مقایسه کاملا غلطی را در مقاله بگذاریم، به استاد2 اعلام نمودیم که ما در پذیرش این واقعه همچنان مشکل داریم و در کتمان نمی رود که چنین کنیم و ایشان هم رخصت دادند که آن چرندیات را اضافه ننماییم و داور را با کامنت های گهربار خودمان قانع کنیم، اگر هم قانع نشد، می رویم سراغ ژرونالی دیگر.

با اینکه مساله ضروری و حیثیتی نیست ولی دعا بفرمایید که داور قانع شود که حوصله مان از این مقاله به شدت سر رفته و اجاق گاز وجودمان پر از لکه های این مقاله است!!

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۷
صبا ..

تا آنجایی که یادم می آید به سختی زیر بار حرف زور می روم ، یا حداقل نارضایتی ام را اعلام کرده ام. حالا گیر کرده ام در موقعیتی که باید زیر بار حرف زور بروم، نتیجه اش مهم نیست، سر این مقاله یک بار حرف زور و بی ربط داور آن والا مقام ژورنال را چپاندیم در مقاله، همان موقع هم گفتم حرفش غلط است، گفتند تو بهتر میدانی یا داور آن ژورنال با خرورار خروار ایمپکت فکتور؟!! تو بهتر است بروی جلو  و بوقت را بزنی!! ما هم ساکت شدیم و نتیجه اش این شد که هر که بجز ان داور مقاله را خواند گفت این متد اینجا چه نقشی دارد!؟!  حالا دوباره همان مقاله افتاده دست یک داور مدعی دیگر و استاد2 هم اصرار دارد که جهت احترام به داور باید مقایسه بی ربطی را در مقاله بیاوریم، به هر شکلی که می توانستم از زیرش فرار کنم، دلیل بیاورم و .... عمل کردم اما کو گوش شنوا. این آخرین بار است که سر حرفی که اطمینان دارم کوتاه می آیم، اگر مقاله بدون حرف و حدیث پذیرفته شد که خوش به حال استاد2 و گرنه من دیگر سر هیچ حرفی کوتاه نمی آیم. شما هم شاهدعینک

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۶
صبا ..

با خودم عهد کرده بودم تا فایل های ویرایش مقاله را که قرار بود 50 روز پیش به استاد2 بفرستم، نفرستاده ام، اینجا هیچ چیزی ننویسم.(عملا چریمه بود) این یک هفته ای که چنین عهدی کردم از زمین و آسمان کار بارید و بهانه برای نپرداختن به مقاله. فکر میکردم دیگر هیچ وقت آن مقاله به پایان نمی رسد اما بالاخره اسب چموش درونم را که شباهت عجیبی به حمار!! دارد را مهار کردم. 

هدف از این نوشته فقط باز شدن نطقم پس از یک هفته ی پرکار می باشد و اینکه هدف کلی مان این است که آن حمار درون را مجددا به اسب ارتقا دهیم.

۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۳
صبا ..

از بهمن 92 تا الان 7 از دوستام صاحب 8 تا نوزاد شدن، اینا دوستایی هستند که من ازشون خبر دارم، بقیه رو نمی دونم، دقیقا از همون بهمن 92، 5 تا نوزاد تو فامیل دنیا اومدن و هنوز 2 تای دیگه هم تو راه هستند. سالی که من به دنیا اومدم ایران یه پیک جمعیتی زد  و دیگه بعدش جمعیت سیر نزولی پیدا کرد، امسالم فکر کنم دوباره سیر رشد جمعیت از 30 سال پیش تا حالا دوباره یه پیک جدید بزنه. فقط تفاوت نسل ما با اینا در این هست که ما واسه شیرخشک، مدرسه، دانشگاه (سالی که من کنکور دادم بیشترین تعداد شرکت کنننده کنکور در تاریخ ایران رو داشتیم)، سرکار رفتن و احتمالا قبر و  نکیر و منکر و پل و صراط و ... تو صف بودیم و خواهیم بود ولی این نسل واسه تمام این موارد حق انتخاب از بین گزینه های مختلف دارند. و البته نسل ما تا حدودی خودساخته بار اومد ولی اینها فقط خدا می دونه که قراره چه موجوداتی بشن. البته همون نسل ما هستند که قراره اینا رو تربیت کنند ولی خیلی هامون به دلیل عقده ی همون صف ها و کمبودهای مدرسه و دانشگاه می خوایم همه چیز رو به بهترین شکل واسه این نسل فراهم کنیم و اصلا به عاقبتش فکر نمیکنیم و البته چشم و همچشمی و تجملات حاکم بر جامعه هم در تربیت این اعجوبه ها بی تاثیر نیست و خلاصه که همچنان از ماست که برماست و مدیونید اگر فکر کنید سیاست های دولتمردان و حاکمیت جامعه و قوانین مصوبه توسط قوای سه گانه تاثیری بر افزایش جمعیت و مشتقاتش داره!خنثی

۱۳ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۲
صبا ..

هی به خودم می گویم باید صبر کرد، قطعا در این صبر حکمتی ست. اما دلم دریای طوفانی است. با خودم هم یکدل نیستم، دقیقا می دانم که چه می خواهم ولی حالا نمی شود، مقدمه لازم دارد، و من از خدایم خواسته ام که در آن مقدمه یکدله ام کند، اما مقدمه خودش دارد آشوب به جانم می اندازد، نه می توانم بپذیرمش، نه مصلحت است که رهایش کنم، دست و پایم در پوست گردوست، و آخرش این می شود که صبر کن. دلم گاهی بلند، گاهی آهسته فریاد می زند "بلاتکلیفی خر است!!!" 

 

بعدا نوشت: خوبتر که فکر می کنم انگار آشوب در مقدمه در یکدل شدن من و  همچنین اطرافیانم تاثیر مستقیم دارد. خدایا خودت آخر و عاقبت تصمیم های من و وقایع زندگیم را ختم بخیر کن. 

۲۳ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۲
صبا ..

قرار بود تو این ماه رمضون، روزه ی موسیقی بگیرم، تو این 9 روزی که این کار رو انجام دادم، راندمان کاریم عملا صفر بود! وقتی منو لب تاپم تنها بودیم عملا کار مفیدی انجام نمی دادم. کلی هم بدقولی کردم تو این مدت ناراحت. امروز دیگه نتونستم و پیمان شکنی کردم، همین که اولین آهنگ play شد یه آرامشی حتی تو عضله هام هم حس کردم، حس سبکی، اینایی که مواد مخدر مصرف میکنند، چطوری ترک میکنند؟ واقعا اراده شون ستودنی هست.

دیگه بهانه ای برای عقب انداختن کارها ندارم. 

۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۹:۵۳
صبا ..

معمولا وقتی نوشته های من در این وبلاگ کم می شود، معنیش این است که سرم شلوغ نیست، که ذهنم سر نمی رود که اینقدر گنجایش دارد که تمام حرف ها و نقدها را در خودش جای دهد بی آنکه حس کند شلوغ شده است. 

هفته اول بعد از تعطیلات هم رو به اتمام هست و من باید دوباره وارد فاز سرشلوغی!! شوم. این خلوتی اگرچه لازم است اما زیاد دوستش ندارم. از انجایی که انسان دقیقه ی 90 هستم و حتی بیشتر و معمولا اکثر فعالیت های مهم زندگیم در وقت اضافه منجر به گل طلایی شده، پس سرخلوتی !! برای من نه تنها نان دارد که حتی آب هم ندارد، چه برسد به گل طلایی لبخند

اما بر طبق مطالعات و مشاورات اخیر و درون کاوی پی به یک  خطای شناختی  اساسی در خود برده ایم و آن هم خطای باید و نبایدهاست. مساله زمانی بغرنج شد که من این خطا را بر دیگران اعمال می نمایم یعنی در اثر بایدهایی که صحیح هست و دیگران آن را محقق نمی کنند دچار خشم یا دلسردی می شوم. 

جمله ای که در مشاورات اخیر برایم دلنشین و اثرگذار بود این مضمون را داشت : که چرا وقتی دیگران اشتباه می کنند من به خودم آسیب می رسانم.

مثال میزنم تا اگر کسی نوشته ام را خواند برایش قابل درک باشد. من بایدی در ذهن دارم که وقتی با کسی قرار دارم به موقع آن جلسه و قرار برگزار شود وقتی چند بار با تاخیر یک نفر (آن یک نفر کسی است که نمی توانم ملاقات هایم را محدود و یا قطع کنم ) مواجه می شوم و باید ذهنی من در مورد وقت شناس بودن نیز صحیح است. در عمل ناراحت می شوم، حرص می خورم و یا خشمم را بروز میدهم (به شیوه خودم) یا خشمم در ادامه فعالیتم تاثیر میگذارد. در واقع در مقابل رفتار اشتباه دیگران من آسیب دیدم و خودم را مجازات کرده ام.

برای حل این مساله توصیه شد که کتاب "از حال بد به حال خوب" نوشته دیوید برنز را بخوانم و تمرین های عملیش را انجام دهم. 

به امید آن روز که من بتوانم خطاهای شناختی ام را برطرف نمایم.

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۸
صبا ..

1)حدود دو ماه پیش، یه روز وقتی وارد اتاق استاد1 شدم، یه پسره بهم سلام کرد و احوال پرسی کرد و منم جوابش رو دادم ولی اصلا نمی دونستم کیه !! چند دقیقه که گذشت بقیه ی بچه ها که یه کم با هم حرف زدن ازش پرسیدم دانشجوی کی هستین؟؟!! بعد خیلی با تعجب نگاهم کرد و گفت استاد1 !! من گفت وای چه جالب من اصلا شما رو ندیده بودم و نمی شناختمتون! چشماش گرد شد، بعد گفت من که همیشه تو جلسات هفتگی میام و من گفتم واقعا!! بعد دوستم هم که اونجا بود حرفش رو تایید کرد و من  متفکربودم . بعد برای اینکه فراموشیم رو توجیه کنم گفتم من فقط از بچه های ورودی جدید دوتاشون رو می شناسم که با هم دوست بودن و هر دوشون از دانشگاه x اومده بودن!! بعد پسره گفت خب من یکی از اون دو تا هستم دیگه نیشخند و من کلی تعجب شدم باز گفتم واقعا؟؟!! بعدشم تا عصر کلی به ذهنم فشار آوردم دیدم آره یه ذره آشناست!!

2) هفته پیش سوار آسانسور شدم که یه پسره گفت سلام. منم سرم رو آوردم بالا دیدم اصلا نمی شناسمش و جوابش رو دادم البته اینجوری ابرو تو دلم گفتم حتما با یکی اشتباه گرفته ، بعد گفت تاریخ دفاعتون کی هست و من تعجب شدم!! بعد بهش گفتم ولی بازم گفتم این از کجا می دونه من می خوام دفاع کنم، بعدش به دوستش گفت حتما بریم، دفاع دانشجوی استاد1 دیدن داره و من باز متفکرتعجب . بعد حالا امروز رفتم تو ف ی س ب و ک دیدم همین پسره درخواست دوستی داده!!! عکسش بود که شناختم!! و گرنه من که اسمش رو نمیدونستم!! بعد باز کلی شوکه شدم . گفتم مردم چه پررو هستند همین جوری نشناخته می خوان پسر خاله بشن. بعد به دوستم که دوست مشترک این پسره بودم پیام دادم که این کیهسوال ولی همش فامیلیش تو ذهنم سیال بود و فکر میکردم قبلا یه دختری با همچین نامی تو مدرسه مون بوده خیال باطل بعد دیگه داشتم از فضولی می مردم که اسمش رو گوگل کردم و کاشف به عمل اومد من سال پیش به مدت یک ترم گریدر اینا بودملبخند

می دونستم حافظه تصویریم ضعیفه ولی دیگه نه در این حدخجالتعینک

۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۰
صبا ..

چندمین بار است که این صفحه را باز میکنم هر بار بهانه ای آوردم که ننویسم اما انگار نمی شود نوشتنم می آید!!

دیروز کتاب "پدربزرگ من بازرگان" تمام شد. شخصیت مهندس بازرگان خیلی ذهنم را درگیر کرده و مهمتر از آن جریان فکری که روزی شعار مرگ بر او را سر داده!! کتاب تا سال 1330 را بیشتر روایت نکرده و نویسنده وعده داده است که بقیه زندگی او را در جلد دوم مطرح میکند, اما روند زندگی او در ادمه خوشایند خیلی ها نیست و جلد دومی اگر در کار باشد احتمالا توقیف شود!! کاش کتاب دیگری در رابطه با زندگی او به دستم رسد. 

این خبر را امروز دیدم .

 

چند روز پیش داشتیم با خواهری حرف می زدیم (صبح) که بحث به سمت کلمه پارسا رفت و من گفتم چقدر این کلمه نام مناسبی برای پسرهاست یک نام همه چیز تمام,  شب که شد خبر رسید دوقلوهایی که منتظرشان بودیم متولد شده اند و پویا و پارسا نام گرفته اند!!

 

کلاس خیاطی دانشگاه را ثبت نام کرده ام و قرار است در 4 هفته استعداد خیاطیم شکوفا شود!! برای ثبت در تاریخ اینجا نوشتم که یک اسفند 1392 مصادف با 20 فوریه 2014 جهان آبستن خیاط بزرگی شده است.مژهنیشخند

 

استاد2 امروز باز شمه ای دیگر از شخصیتش را نشان داد که دلم به انسانیت و اخلاق امیدوار شد.

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۱
صبا ..