غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

چند روزی در محافل خاله زنکی و جمعیت نسوان حسود سیر کردیم و فقط  شب تا شب خدا را شاکر بودیم از این باب که سطح خاله زنکی خونمان زیر خط فقر هست و خدا رو شکر تا حالا که مال و موقعیت های دنیا نتوانسته حسادتمان را برانگیزد، البته که کم حرص نخوردیم ولی خب چون بساط عروسی بود کاملا می شد حرص ها خوردن ها را تحمل نمود.

امروز عصر با دوست جون رفتیم حافظیه، خدا رو شکر همیشه مکان قرار جای دیگری است ولی آخرش بدون دیوان حافظ از حافظیه سردر می آوریم. با حافظ قرضی تفال زدیم به دیوان حافظ:

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم
با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم
خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم
زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم
۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۵:۵۸
صبا ..

این روزها همش خودم رو کنترل می کنم که نرم جامدادی بخرم!! دیگه امروز گفتم برم بجاش کیف لوازم آرایش بخرم شاید عطش درونم خوابید، ولی باز خودم رو کنترل کردم. دلم کتاب جدید می خواد، لواز التحریر، پاک کن و ... شیطونه ظهر که اومدم خونه می گفت این کتاب جدیده که استاد2 فرستاده رو پرینت بگیر، جلد کن، بخون از خود راضی 

با همه این اوصاف و با وجودی که  همه ی سالهای تحصیلی عمرم برای شروع سال تحصیلی لحظه شماری میکردم ولی اصلا دلم نمی خواد برای یه ثانیه هم برگردم، کلا تمایلم به برگشت صفره، حتی اگر مطئن باشم گذشته خیلی بهتر از آینده هست ولی ترجیح میدم همچنان روبه جلو حرکت کنم و با آه و حسرت به گذشته فکر نکنم. البته حقیقتش اینه که جز برای بررسی علل شکست یا موفقیت به ندرت پیش میاد که به گذشته فکر کنم و از اینکه آدم خاطره بازی نیستم خیلی راضیم.عینک

 

پی نوشت: دلم از یه چیز دیگه گرفته اینا رو نوشتم که حواسش پرت بشه.

۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۵
صبا ..

یه فرشته آسمونی دیگه هم امروز زمینی شد،هورا خیلی نازه.قلب تا حالا پسر کوچولویی که این همه برای تولدعجله داشته باشه و تا این حد ناز باشه رو ندیده بودم. باید به دخترم و پدرش بگم اونا هم عجله کنندچشمک

واسش دعا کنید که مشکلی تو سونوهای قبل تولدش تشخیص داده بودند، جدی نباشهنگران

۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۴
صبا ..

برنامه را گذاشته ام برای اجرا، تمام سایت ها و پیج های همیشگی هم مطالعه شده، می روم سراغ حافظ و غزلیاتش، که یکباره تصمیم می گیرم نظر حافظ را در مورد اینکه همه چیز را با هم می خواهم بپرسم و خواجه جواب می دهد:

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۸
صبا ..

یکی از ویژگی های اخلاقی من که هم آزاردهنده هست هم مقرون به صرفه!! ویژگی دقیقه نودی بودن من هست. بارها تصمیم گرفته ام که یک برنامه ی ترک برای این خصلت دوگانه بچینم اما آن برنامه هم به دقیقه 90 موکول شده!! 

این روزها وضعیتم در تمام ابعاد زندگی بلاتکلیف هست، اولین تماس تلفنی امروز برای تعیین رنج این بلاتکلیفی نه تنها که بی نتیجه بود، کمی ناامیدی هم القا کرد. تصمیم گرفتم که به راه های جایگزین فکر کنم. گزینه اول که دست من نبود و تا حالا باید تکلیفش مشخص شده بود، پس رد شد. گزینه دوم ریسکش کم بود، اما ته دلم دوستش ندارم، یعنی تکرار تجربه پیشین است، کاملا اثبات شده، اما من نمی خواهم برگردم به دو پله عقب تر، حتی اگر امن ترین پله باشد. به راه سوم فکر می کنم به اینکه چقدر ریسک دارد، چقدر با روحیاتم سازگار است و... در حال زیر و زبر کردن راه سومم که موبایلم زنگ می خورد، شماره نا آشناست، معرفی که میکند معلوم می شود مربوط به گزینه اول است، همان که یک ساعت پیش فکر میکردم کاملا رد شده. خوشحال می شوم و ناخوداگاه می گویم خدایا تو هم دقیقه ی نودی هستی ها!!

۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۱
صبا ..

امروز اول ذی القعده سال 1435 هجری قمری بود و طبق برخی روایات امروز شروع چله کلیمیه هست که حضرت موسی به کوه طور می رود و ... گفته می شود که این چهل روز یعنی تا عید قربان زمان مناسبی برای چله گرفتن هست. 

ما هم تصمیم گرفتیم با نیت تقویت اراده و جهاد با نفس (نفس حماری مان شدیدا میل به تنبلی دارد) و در راستای استفاده بهینه از عمرمان ( مومنین نگران نمازهای قضا و روزه های نگرفته شان هستند، ما شدیدا نگران عمر قضا شده مان می باشیم!!) چهل روز به صورت جدی در جهت تقویت زیان انگلیسی مان بکوشیم، باشد که رستگار شویم. 

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۰
صبا ..

- یکی از بچه های دانشگاهمون بود که دوستش می داشتم، ولی رابطه ی خیلی نزدیکی با هم نداشتیم و به همین خاطر هیچ شماره و ... ای ازش نداشتم. چون که سال بالایی ما هم بود بعد از یه مدت دیگه ندیدمش تا اینکه برای مصاحبه دکترا دوباره تو دانشکده دیدمش، رتبه ش خیلی خوب شده بود و خیلی دلم می خواست بدونم در نهایت کجا قبول میشه. همون موقع شماره ش رو گرفتم و گفتم از این به بعد مسیجی باهات در ارتباطم. چند روز بعدش گوشیم متحول شد و شماره ها پاک شد و دیگه ازش هیچ نشونی نداشتم. هیچ دوست مشترکی هم نداشتیم. نگران اینجا بود که شبکه های اجتماعی بدجور عرض اندام می کردند، توی ف.ی.س بوک که جوریده نشد ، باز هم ناامید نشدم و امشب به Linkedin متوسل شدم و بالاخره یافتمش و اینقدر خوشحال شدم که تونستم ازش خبر بگیرم.

- پیش دانشگاهی که رفتیم اونا منتقل تهران شدند، چون همه مون تو خونه های سازمانی بودیم یکی دو سال بعدش، همه آدرس ها و شماره هامون تغییر کرد، بعد از چند سال دیگه هیچ کس ازش هیچ خبری نداشت. چند روز پیش توی  ف.ی.س بوک  اسمش رو زدم و پیداش کردم، بعدش خودش پیام داد که از خوشحالی داره سکته میکنه و یک ساعت بعد زنگ زد و گفت آخرین شماره هایی هم که ازمون داشته تو گوشی موبایلش بوده که کیفش رو دزد زده و بدین ترتیب بعد از 13 سال دوباره تونست با هممون در ارتباط باشه.

- تا چند وقت پیش خواهری به همون دلیلی که تو پاراگراف بالا توضیح دادم از هیچ کدوم از دوستای دبیرستانش خبر نداشت. تا اینکه یکی از افرادی پیشنهادی ف.ی.س بوک  (دبیرستان من و خواهری مشترک بود) خیلی اسمش واسم آشنا اومد، بعد که وارد پیجش شدم متوجه شدم همکلاسی خواهری هست که البته الان سیدنی زندگی میکرد. اددش کردم و فرداش دیدم کلی ذوق زده پیام داده چه خبر از خواهری من کل دنیا رو دنبالش گشتم ولی پیداش نمیکنم، منم شماره خواهری رو دادم و بواسطه واتزآپ و وایبر و ف.ی.س بوک تونستن کل گروهشون رو بعد از سال ها پیدا کنند، با اینکه هر کدومشون یه گوشه دنیا هستند ولی دوباره جمعشون شده مثل اون موقع ها و همه اینها رو مدیون شبکه های اجتماعی هستیم.

۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۳
صبا ..

پیرو یادداشت پیشین در آخرین لحظاتی که می خواستیم برخلاف میل باطنمیان و با اکراه فراوان مقایسه کاملا غلطی را در مقاله بگذاریم، به استاد2 اعلام نمودیم که ما در پذیرش این واقعه همچنان مشکل داریم و در کتمان نمی رود که چنین کنیم و ایشان هم رخصت دادند که آن چرندیات را اضافه ننماییم و داور را با کامنت های گهربار خودمان قانع کنیم، اگر هم قانع نشد، می رویم سراغ ژرونالی دیگر.

با اینکه مساله ضروری و حیثیتی نیست ولی دعا بفرمایید که داور قانع شود که حوصله مان از این مقاله به شدت سر رفته و اجاق گاز وجودمان پر از لکه های این مقاله است!!

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۷
صبا ..

تا آنجایی که یادم می آید به سختی زیر بار حرف زور می روم ، یا حداقل نارضایتی ام را اعلام کرده ام. حالا گیر کرده ام در موقعیتی که باید زیر بار حرف زور بروم، نتیجه اش مهم نیست، سر این مقاله یک بار حرف زور و بی ربط داور آن والا مقام ژورنال را چپاندیم در مقاله، همان موقع هم گفتم حرفش غلط است، گفتند تو بهتر میدانی یا داور آن ژورنال با خرورار خروار ایمپکت فکتور؟!! تو بهتر است بروی جلو  و بوقت را بزنی!! ما هم ساکت شدیم و نتیجه اش این شد که هر که بجز ان داور مقاله را خواند گفت این متد اینجا چه نقشی دارد!؟!  حالا دوباره همان مقاله افتاده دست یک داور مدعی دیگر و استاد2 هم اصرار دارد که جهت احترام به داور باید مقایسه بی ربطی را در مقاله بیاوریم، به هر شکلی که می توانستم از زیرش فرار کنم، دلیل بیاورم و .... عمل کردم اما کو گوش شنوا. این آخرین بار است که سر حرفی که اطمینان دارم کوتاه می آیم، اگر مقاله بدون حرف و حدیث پذیرفته شد که خوش به حال استاد2 و گرنه من دیگر سر هیچ حرفی کوتاه نمی آیم. شما هم شاهدعینک

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۶
صبا ..

با خودم عهد کرده بودم تا فایل های ویرایش مقاله را که قرار بود 50 روز پیش به استاد2 بفرستم، نفرستاده ام، اینجا هیچ چیزی ننویسم.(عملا چریمه بود) این یک هفته ای که چنین عهدی کردم از زمین و آسمان کار بارید و بهانه برای نپرداختن به مقاله. فکر میکردم دیگر هیچ وقت آن مقاله به پایان نمی رسد اما بالاخره اسب چموش درونم را که شباهت عجیبی به حمار!! دارد را مهار کردم. 

هدف از این نوشته فقط باز شدن نطقم پس از یک هفته ی پرکار می باشد و اینکه هدف کلی مان این است که آن حمار درون را مجددا به اسب ارتقا دهیم.

۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۳
صبا ..