غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

طبق رسم این چند سال اخیر تصمیم گرفتیم که عید فطر بریم سفر یه جای خنک، بعد از کلی تحقیق و تفحص قرار شد بریم سمیرم و کلا جنوب استان اصفهان که دمای هواش پایینه و آبشار و رودخونه هم زیاد داره. 

جالبیه این سفر این بود که قرار بود پنج شنبه صبح بریم و شنبه شب برگردیم که اونجا که رفتیم به این نتیجه رسیدیم که جمعه عصر برگردیم، قرار بود یه جاهایی بریم که به دلایل مختلف از جمله خشکسالی و اینکه نمونه بهترش اطراف شیراز هست نرفتیم! قرار بود یه جاهایی نریم ولی به دلیل اینکه سر راهمون بود رفتیم. قرار بود محل اقامتمون یه جایی مربوط به اداره ما باشه، که رفتیم و دیدیم کارمند مربوطه سوئیت خودشون رو به اسم اداره جا زده و رفتیم یه جای دیگه :) و خیلی هم بهتر بود.  خلاصه که بنده که برنامه ریز این سفر بودم اصلا یه برنامه دیگه ریخته بودم سفره واسه خودش یه جور دیگه پیش رفت و خیلی هم دقیق پیش می رفت :) 

یکی از جاهایی که قرار نبود بریم غار ده شیخ (deh-sheikh) بود، مسیر رفتمون رو از جاده یاسوج رفتیم و کاملا هم از وجود این غار مطلع بودیم ولی بخاطر اینکه من خونده بودم که ورودی ش باید نشسته بریم و فکر میکردیم یه کوهیپمایی داره که واسه مامان مقدور نبود قرار نبود بریم. ولی تو راه که تابلوها رو دیدیم وایسادیم پرسیدیم گفتن که ماشین تا نزدیک غار میره و سخت هم نیست، دیگه ما هم دیدیدم همونجاییم خب، گفتیم میریم میبینیم نشد نمی ریم دیگه! رفتیم دیدیم و خیلی بهتر از تصور ما بود، همون پایین کوه ماشین رو پارک میکردیم و بعد خودشون با پاترول می بردن تا نزدیکی های غار و بعد هم 40-50 تا پله و بعد یه غار محشـــــــــــــــــــر. هر چی از زیبایی غار بگم کم گفتم از عجایب خلقت بود و چون ما پنج شنبه رفته بودیم بجز ما 3-4 نفر دیگه بودن و خیلی خیلی عالی بود. 

عمر غار به 135 میلیون سال پیش می رسید و آرایش استلاگمیت و استلاگتیت هاش واقعا بی نظیر بود.  عکساش رو اگر دوست داشتین سرچ کنید و لذت ببرید :)


جمعه هم که تصمیم شد برگردیم قرار شد بیایم آباده و از اتوبان اصفهان - شیراز برگردیم. ساعت 7.30 هم که فوتبال بود، جاده خلوت خلوت! یه جاهایی که فقط خودمون تو جاده بودیم:) یه جاهایی فقط ما بودیم و کامیون ها :) پلیس راهها هم هیچ کس نایستاده بود :)) و تو جاده ای که قدم به قدم پلیس وایساده هیچ کس نبود:) دیگه فوتبال هم تو جاده با رادیو شنیدیم و بسیار خوشحال شدیم که بردیم.  با توجه به این برد زیبا من گفتم دیگه شیراز نمی تونیم وارد بشیم و دروازه قرآن ترافیکه! ولی خوشبختانه لاین مخالف ترافیک بود در حد همون جام جهانی :)) ولی لاین ما باز بود و زود خدا رو شکر رسیدیم خونه :) 


خدایا شکرت:)

۵ نظر ۲۷ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۲
صبا ..

قرار بود تعطیلات 22 بهمن بریم سفر که خانوادگی همه مریض شدند و یه چیزی فراتر از آنفولانزا گرفتند و کل تعطیلات طفلکی ها مریض بودن، من البته خوش به حالم شد و قضیه با یه گلودرد و سرماخوردگی مختصر چند روز بعد از اونها از سرم گذشت ولی خب یه سفر برنامه ریزی شده بدهکار بودیم به خودمون دیگه!


هفته گذشته که سه شنبه تعطیل بود، کافی بود من 2 روز مرخصی بگیرم تا بتونیم بدهی مون رو صاف کنیم ;) و چنین کردیم :)


جای همگی خالی مقصدمون قشم بود. دوشنبه بعد از اداره راه افتادیم و شب رسیدیم لار و رفتیم خونه یکی از نوادگان مادری که تو این چند سالی که اونجا هستند بارها دعوت کردن و ما سعادت نداشتیم. بچه هاشون اینقدر خووووب بودن، پسرشون خوردنی؛ دخترشون هم خانوووم.

سه شنبه صبح راه افتادیم به سمت بندر پل (پهل) و بعدم قشم. خدا رو شکر سفر خیلی خوبی بود، مسیر شلوغ نبود، جزیره هم به نسبت خلوت بود،  تا چهارشنبه عصر همه جاهای قشم رو رفتیم و قرار شد پنج شنبه بریم جزیره هرمز و بعدش هم بریم درگهان یه کم خرید کنیم. 

من اصولا مسئول چک کردن ساعت ها و چگونگی رفت و آمد و ... هستم. یه جا سرچ کردم نوشته بود از اسکله 22 بهمن میشه رفت جزیره هرمز و به همون اکتفا کردم. برخلاف بقیه روزها که کله سحر پا میشدیم گفتیم حالا که عجله ای نیست و 9 رفتیم بیرون. بنزین هم نداشتیم گفتن برین پمپ بنزین کنار پارک زیتون. رفتیم اونجا که بنزین بزنیم، بنزین نداشت و نیم ساعت بعد قرار بود تانکر خالی بشه، قرار شد بریم هرمز برگشتن بنزین بزنیم. رفتیم هر چی دنبال اسکله 22 بهمن گشتیم و جایی که مسافر سوار کنند پیدا نکردیم، یه دو- سه باری رفتیم و برگشتیم و آخرش من پیاده شدم رفتم از وردی اسکله پرسیدم که گفت از اسکله ذاکری باید برید هرمز و از قشم به هرمز هم دو تا سرویس داره یکی 7 صبح یکی هم 2 ظهر، برگشت هم 8 صبح هست و 3. حسابی خورد تو ذوقمون و دست از پا درازتر برگشتیم پارک زیتون که بریم بنزین بزنیم و بریم درگهان. رسیدیم اونجا گفتیم خب میریم جت اسکی لباس هم که باهامون هست و بعدش بنزین می زنیم میریم درگهان.

رفتیم تو پارک داشتیم می رفتیم سمت جت اسکی ها، که یکی گفت هرمز و لارک!! وایسادیم و پرسیدیم و گفت با قایق می برم و برمی گردونم و دو ساعت هم اونجا. خب ما هم خوشحال گفتیم باشه! مامان اینا رفتند همه چیزاشون رو گذاشتند تو ماشین! حتی به مامان گفتیم کیف دستی ت رو هم نیار چون با قایقه و اذیت میشی. خلاصه ناخدامون گفت چندتا مسافر خانم دیگه هم دارم با اونا میریم. 3 تا خانم بودن و 3 بچه زیر 8 سال! روز قبلش هم با همین قایق رفته بودن لارک! سوار شدیم و خلاصه رفتیم به سمت هرمز! اولش هم خیلی خیلی معطل کردن تا راه افتادن ولی 40 دقیقه ای رسیدیم هرمز. ساعت 1:30 بود، رو دریا که بودیم هوا ابری شد و گفتن حوالی 6-7 قراره بارون بیاد باید زود برگردیم. رسیدیم هرمز، انگار رفتیم یه کشور دیگه، فضاش اینقدر متفاوت بود! ماشین خیلی کم بود و برای گشتن تو جزیره باید موتور سه چرخه می گرفتیم! سوار سه چرخه شدیم که کل جزیره رو ببینم و واقعا جزیره بی نظیری بود از نظر زیبایی، بکر بودن، رنگی رنگی بودن و زمین شناسی. هر چقدر هم که جلو می رفتیم مناظر زیباتر و خاص تر می شد، کوه های چند رنگش و ساحل سرخش و خلیجی که رنگ آبیش بی نظیر بود. خلاصه دیگه آخراش ما به راننده مون گفتیم بدو بدو که ما داره دیرمون میشه و در نهایت تو 3:20 کل جزیره رو گشتیم. دویدیم بریم سمت قایقمون (کلا ناخداهامون 4 تا بودن) دیدیم نشستن کنار اسکله و میگن هوا بده و دریا ناآرومه و باد میاد الان نمی تونیم بریم و آمادگی شب موندن هم داشته باشید و اون یکی ناخداهه هم با اون خانما از اولش رفته بود که براشون ماهی کباب کنه و ما فقط شماره اونو داشتیم که جواب هم نمیداد. خلاصه اینا گفتن برین بچرخین خودمون بهتون زنگ می زنیم. ما هم ناهار نخورده بودیم. تو جزیره هم نه سوپری بود و نه چیزی، یه خونه ی کوچیکی بود که رستوران محلی بود و رفتیم اونجا ناهار که عصرونه بود قلیه ماهی خوردیم و نشستیم و فکر کردیم که چیکار کنیم و شب اگر قرار شد بمونیم چی؟! من و خواهری فقط دو تا کیف فسقلی باهامون بود که حتی دستمال کاغذی هم توش نبود، شارژر نداشتیم و کلا هیچی! هر چی هم به این ناخداها زنگ می زدیم یا جواب نمی دادن! یا رد تماس می کردن! یا آنتن نمی داد! دیگه مامانم کلا رفته بود رو استرس و پاتیناژ رو اعصابمون! رفتیم تو به خاله فاطمه گفتیم که اینجوریه قضیه، گفت ما سوئیت داریم و کارتش رو بهمون داد، دوباره برگشتیم لب اسکله دیدیم ای بابا نه خبری از قایق هست، نه اون 3-4 تا! هوا هم تاریک تاریک! هر چی هم زنگ می زنیم هیچی! احساسی که به هممون دست داده بود این بود که قال مون گذاشتن و رفتن، یه پیرمرده همونجا کنار قایقش بود رفتیم بهش گفتیم می بریمون قشم؟ گقت تو این هوا؟ دریا خرابه و نمیشه و ... الان میخواد بارون بیاد که اصلا! گفت برید اسکله اصلی، با تندروها برید بندرعباس از اونجا برید قشم، فقط سریع باشین تا دیر نشده! دیگه یه سه چرخه گرفتیم همونجا پریدیم پشتشو اونم گفت دیگه 6 آخرین سرویسه اگه خوش شانس باشید که هنوز اتوبوس ها نرفته باشند! ورودی اسکله پیاده مون کرد ساعت 6:20 من به سرعت نور دویدم سمت اولین اتوبوس که داشت حرکت می کرد، پریدم بالا! بقیه هم پشت سر من اومدن! که ناخداش اومد گفت پیاده شید ما مسافربری نیستیم! گفتیم خب ما رو ببر! ما رو ببر، گفتیم برین اون سمت اونا مسافربری هستند! دوباره من به سرعت نور دویدم تا به اون سمت رسیدم یه جمعیت کثیری تو صف وایساده بودن، گفتم جا داره؟؟ گفتن مگه بلیط نگرفتی؟ گفتم نه مگه بلیط فروشیش همین جا نیست، گفتن نه بدو برو بلیط بگیر، یه دختره هم خدا خیرش بده، گفت هول نکن، تاخیر داره، برو بلیط بگیر برگرد! کلی دویدم تا رسیدم ورودی اسکله! پرسیدم بلیط فروشی کجاست گفتند سر میدون!! :|  دیگه رفتم بیرون،با یه حالت استیصال گفتم من بلیط میخوام یکی منو ببره تا اونجا! چندتا سه چرخه بودن یه موتوری عادی هم بود! به موتوریه گفتن ببرش! خلاصه پریدم ترک موتور! بردم جلو بلیط فروشیه بلیط گرفتم برگشتیم. پولم نگرفت طفلک! باز با سرعت نور برگشتم تو صف! 10 دقیقه بعد گیت باز و همزمان بارون هم شروع شد. یه کم خیالمون راحت شد! نزدیکای بندر که بودیم که ناخداهای قایقمون زنگ زدن که کجایین؟ (ما خیلی از دستشون عصبانی بودیم چون از صبح رفتارشون شبیه نامردا بود!!) قایق رو آماده کردیم می خوایم بریم! حالا داشت بارون می اومد و دریا هم ناآروم! دیگه گفتیم ما رفتیم بندر که از اونجا بریم قشم! و البته خیال مون راحت شد که نامردبازی درنیاوردن! خلاصه از همون ترمینال بندر هم بدوبدو بلیط گرفتیم برای قشم. سوار شدیم و تا 9 رسیدیم قشم!

مامان خیالش راحت شد، کلی هم خدا رو شکر کردیم که با همین اتوبوسا برگشتیم چون هوای رو آب با قایق شدیدا سرد بود و دریا هم وهم انگیز تو اون تاریکی! 

من البته استرس نداشتم چون تو خونه خاله فاطمه یه بسته بزرگ دستمال کاغذی دیدم :)) گفتم نهایتا امشبم می مونیم میشه خاطره واسمون، فقط حیف که درگهان نرفتیم و صبح هم دیرمون میشد و البته هزینه اقامت دوجا را باید میدادیم. که خدارو شکر بخیر گذشت.


رسیدیم قشم، تاکسی گرفتیم واسه پارک زیتون و بالاخره رفتیم بنزین زدیم! و مثل پرروها راه افتادیم رفتیم درگهان. ساعت 10 اونجا بودیم ولی از بس خسته بودیم حس خرید نداشتیم که! یه کم گشتیم برگشتیم. 


تحلیل هامون موقع برگشت تو اتوبوس دریایی:

 اگر با قایق برمیگشتیم و غرق می شدیم دیگه جنازه هامونم پیدا نمیشد! اسممون هم که جایی نبود! هیشکی نمی فهمید ما کجاییم! ولی نه از آخرین تماسامون پیدامون می کردن! آخرش نتونستیم بشیم بازماندگان 96! میشدیم مثل سانچی! وای بهتر که اونا قالمون گذاشتن! وای حالا بچه های اون سه تا زنه چی؟ یعنی یخ نزدن؟ :))


پ.ن: دم غروب تو هرمز همه زنها با بچه هاشون گروه گروه تو کوچه و لب ساحل بودن! انگار هیچ کس تو خونه ش نبود! شیوه زندگی شون اندازه یه دنیا با ما فرق داشت, مثلا من اگر اونجا بودم احتمالا 8 تا بچه داشتم و یکی دوتا نوه! شایدهم بیشتر! احتمالا عروس هم داشتم :)) نه دغدغه ترافیک، نه دغدغه لباس، نه شغل، نه موقعیت اجتماعی، خونه های ساده ساده! بدون هیچ تکلفی. 

۸ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۳
صبا ..

این دو - سه روز تعطیلی (من پنج شنبه رو به زور چپوندنم تو تعطیلاتم) رفتیم به سمت ساحل دریا! یکی از گروه نوادگان (خانواده پدری) ساکن در جم و شاغل در عسلویه هست و ما هم بنا بر توصیه های ایشان بنا بر سفر جنوب گذاشتیم. کلا سفر خوبه از نظر من، مخصوصا اگر مقصد دریا باشه. مخصوصا تر اگه میزبان یک نی نی خوش اخلاق و گوگولی داشته باشه.

هوا عالی بود، دریا عالی تر، بندر سیراف رو خیلی دوست داشتم. و خلیج نایبند بسیار زیبا و آرام بود. 

البته ماشین توی ساحل نایبند تو شن گیر کرد! و به راحتی قابل در اومدن نبود! همون موقع یک کامیون از غیب رسید و بوکسل کردیم و از تو شن ها در اومدیم! راننده کامیون از اینایی بود که لنج و کشتی و شونصد ماشین سنگین و لودر و ... دارن، بعد می گفت من و داداشم اکثر موقع ها این ورا می گردیم و کلا کارمون اینه که ماشین ها رو از تو شن بکشیم بیرون! به خواهری میگم ملت که میگن واستون دعا میکنیم اینجاها معلوم میشه! (که ایزد در بیابانت دهد باز:) )  

بندر سیراف خیلی خوب بود، یک خیابون بیشتر نبود، یک طرف خیابون کوه بود جلوش هم دریا، همه خونه ها رو به دریا! 

قدمت تاریخی بسیار بالایی داره و یک زمانی مهمترین بندر ایران بوده و صادرات ابریشم و مروارید و... از این بندر انجام می شده و همه ساکنانش هم ثروتمند و تاجر بودن و کلا تو سفرنامه ها از ثروت شون خیلی یاد میشده! ولی حالا یه بلوار تنگ بود که نهایتا 7000 نفر جمعیت داشت.

1000 سال پیش تاجرها و مردم سیراف فکر نمی کردند یه روزی اون همه ثروت و خانه های اعیانی شون بره زیر آب یا تخریب بشه و هیچ اثری ازش نمی مونه! مثل مایی که امروز می دونیم که فانی هستیم ولی ... یه جای سفرنامه ها اومده بود سیراف به مهمی شیراز بوده! کی می دونه 1000 سال دیگه از شیراز چی می مونه؟!

۴ نظر ۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۲
صبا ..

دستم به نوشتن نمیره! البته به هیچ کار دیگه ای هم نمیره! دلم می خواد بشینم فقط نگاه کنم! چیو؟! نمی دونم!! ما میگیم پشتم باد خورده بعد از سفر! شما هم میگید؟


به قول دوست جان عزیزی من قدرت انتقاد کردن از همه چیز رو دارم! و یه مدته که نقدهام رو اینجا ننوشتم :)) و بخاطر همین فکر کنم سیستمم یه کم بهم ریخته ;)   

مالزی که رفته بودیم سیستمم انتقادم رو هم با خودم برده بودم دیگه! ولی خب فرقش این بود که نمی تونست از اون جا انتقاد کنه و هی مقایسه می کرد با وطنِ پاره تنمان! هی دلش می خواست از کلمات رکیک استفاده کند! که ما می پریدیم اون وسط که بابا حالا اومدی سفر، بی خیال!

مالزی قدمت تمدنی آنچنانی نداره که! تا همین یکی - دو قرن پیش بالای درخت ها زندگی می کردن! 40 سال پیش آرزوی پادشاه شون این بوده که کوالالامپور شبیه تهران بشه و حالا ... 

مهمترین نکته کشور چند ملیتی مالزی که 4 تا دین دارن با هم توش زندگی میکنند این بود که هر کی خودش بود! حجاب خانم های مسلمانشون رو که میدیدی کیف می کردی، سادگی شون و نظمشون! از اون طرف هندی ها و چینی ها هم به کیش و آئین خودشون بودن بدون هیچ دردسری! قطعا شواهد من به عنوان یه توریست کامل نیست! بخاطر همین دلم می خواست بشینم باهاشون حرف بزنم و از خودشون بپرسم که چطورن! و چقدر که از حکومتشون راضی بودن بخاطر این آزادی و تعاملی که ملیت ها و مذاهب مختلف می تونستند با هم داشته باشند! چقدر زنانشون آزاد بودن و چقدر فعال در اجتماع! جامعه اونها هم همون مشکلات خانوادگی و مسائل روتین جامعه ما رو داشت! ولی برای من دیدن اینکه زن محجبه ای سوار موتور هست! یا به عنوان پلیس سر چهار راه ایستاده! یا حتی به عنوان کارگر ساختمونی فرقون به دست هست، واقعا جالب و حسرت برانگیز بود! اینکه زن مسلمان بی حجابی بگه که من نماز میخونم و برنامه سفر حج عمره رو برای سال بعد دارم ولی دلم می خواد که حجاب نداشته باشم.  همه اینها به نظر من نشان از بلوغ فکری؛ دولتمردان و مردمش داره! بلوغ فکری که سالها و فرسنگ ها  از جامعه ما فاصله داره!

جامعه ای که دولتمردانش و البته مردمش ادعای دین، فرهنگ و تمدن (البته بهتره بجای ادعا از واژه توهم! استقاده کرد) دارن، و هر لحظه فخرِ تمدن 2500 سالشون رو به دنیا می فروشن ولی اینقدر حقیر و اسیر هستند که به مناسبت بزرگداشت کورش، یکی از مهمترین جاده های کشور رو به مدت 3 روز مسدود می کنند! و هزار یک جور تهدید و اطلاعیه و ... صادر میکنند که مبادا ...

با هر گروهی از مردم جامعه ما که صحبت کنی! فکر میکنه که خودش و دوستان اندک همفکرش در اقلیت هستند و داره بهشون ظلم میشه! چه با اون مذهبی دو آتیشه و افراطی! چه مذهبی های معمولی که اونقدر تعصب ندارن و خشک فکر نمی کنند! چه اونایی که اصلا نمی خوان هیچ مذهبی داشته باشند! چه اونایی که وطن پرست افراطی هستند و چه اونهایی که نسبت به همه کس و همه چیز بی خیالند و فقط می خوان سرشون به کار و زندگی و خانوادشون گرم باشه. دیگه درباره اقلیت های دینی نگم!!

توی مرکز خریدها و مغازه های مالزی که می رفتی که هر مغازه ای با توجه به دین و آئین صاحبش آهنگ خاص خودش رو پخش می کرد! بعضی از مغازه ها فروشنده داشت قرآن گوش می داد، مغازه بغلیش آهنگ بلند هندی، یا انگلیسی یا چینی یا مالایی بود! سفر ما همزمان با عید دیپاوالی هندی ها بود! و بعضی جاها گروه رقص هندی مشغول اجرای نمایش بودن! به این فکر می کردم که آیا مذهبی های ما به همین راحتی می تونند در ملا عام قرآن گوش کنند و مسخره نشن! و البته به مغازه این ور و اون وری شون تذکر ندن که دارن گناه می کنند! 

من از باطن جامعه شون خبر ندارم ولی دلم برای خودمون سوخت، خیلی هم سوخت که اینقدر دگم و بسته ایم به اسم اسلام و دین! اینقدر افسرده و پرخاشگر و البته عقده ای هستیم (نحوه لباس پوشیدن هموطنان محترم واقعا جلب توجه کننده بود!) کسی قراره بیاد ما رو نجات بده؟ 


۲ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۹:۱۰
صبا ..

سلاااااااااااااام 


اهداف سالانه م رو که ابتدای امسال نوشتم، تعداد فیلم هایی که می بینم، کتاب هایی که می خونم و تعداد سفرهایی که میرم رو نوشتم! 

از ابتدای تابستون برنامه م بر این بود که اوایل مهر حتما یه سفر برون مرزی برم، که بالاخره برنامه ها طوری پیش رفت که هفته پیش یک سفر یک هفته ای به مالزی رفتیم. سفر فوق العاده ای بود. خیلی از اهدافم تو این سفر تیک خورد و تجربه های ارزشمندی بدست آوردم. 

حالم خوبه، از نظر جسمی خیلی خیلی خسته شدم ولی از نظر روحی پر انرژی ام. پر از انگیزه های جدید!


چقدر فکر کردن به تجربه تعامل با غریبه هایی که هیچ بک گراند ملموسی ازشون نداشتی واسم ارزشمنده:


روز اول که تو ایستگاه مترو ، مسئول باجه بلیط نتونسته بودم کمکون کنه و ما همین جور هاج و واج یه گوشه داشتیم فکر می کردیم که حالا باید چی کار کنیم که یه آقای چینی خودش اومد و خواست کمکون کنه و نزدیک 20 دقیقه باهامون صحبت کرد، و خودش کارت بلیط واسمون خرید، از تجربه سفرش به تخت جمشید گفت و چقدر راهنمایی هاش بهمون کمک کرد و حس خوبی بهمون دست داد.


بعدش که رفتیم تو معبد هندی ها؛ و یه آقایی اومد گفت که خودش راهنمای تور هست و امروز روز تعطیلش هست و می تونه بدون هیچ هزینه ای در مورد معبد و ... برامون توضیح بده.


یا اون روزی که رفتیه بودیم پوتراجایا و دیر بود و پسر پاکستانی سوپری برامون grab گرفت، گفت اینجوری ارزون تر میشه! و وقتی ما بیرون منتظر بودیم که ماشین بیاد و جای ماشین رو پیدا نمی کردیم کلی دنبال مون دوید تا جای ماشین رو بهمون نشون بده!


یا اون دختر چینی! که وقتی بهش گفتم هنوز پنج روز دیگه از سفرمون مونده! 5 رو به فارسی گفت و شروع کرد از 1 تا 10 به فارسی شمردن و گفت که از دوستای تهرانی و اهوازیش!! یاد گرفته و بعدش خودش رفت از اطلاعات کامل همه چیز رو پرسید و برامون توضیح داد که چجوری بریم.


یا اون روزی که رفتیم دهکده فرانسوی ها و راننده تاکسی یه خانم با نمک مالایی بود! که قیافه ش شبیه مردا بود! و تو راه واسمون اهنگ ایرانی گذاشت و به 1001 سوال من با حوصله جواب داد و اونجا هم بدون اینکه پولی از ما بگیره یا شماره ای از ما داشته باشه، منتظرمون موند و تاکید کرد که حتما خیلی عکس بگیرید و خوش بگذرونید و اصلا عجله نکنید.


یا اون آقای بودایی که وقتی ازش پرسیدیم روزی چند بار عبادت می کنید، در جواب گفت همه وقت و همه جا!


و طبیعت زیبا و بی نظیر اونجا و همه غذاهایی که با کلی ترس و لرز خوردیم! و همه حس خوبی که تو معابدشون با روشن کردن عود بهمون دست داد، همشون این سفر رو تبدیل کرد به یه خاطره کم نظیر و شیرین و به یاد موندنی.


پی نوشت 1: عنوان از شعر شیخ بهایی هست، که با صدای جناب مختاباد تبدیل شده به یکی از نواهایی که سالهاست منو از زمین میکنه. تو این سفر با خداهای!! زیادی ملاقات کردیم :)  که همش توی ذهنم این نوا رو پلی می کرد.


پی نوشت 2: امروز که رفتم سرکار، در جواب به سوالهام که چه خبر بوده و اذیت شدید و ... همکار خانم گفت دلم برات تنگ شده بود خیلی!! و این برای همکارخانمی که به گفته خودش تو بیان احساسات یه مرد تمام عیاره! و برای من یه موفقیت بزرگ بود :) 


۷ نظر ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۵۱
صبا ..

پنج شنبه بعدازظهر رفتیم اقلید (شمال استان فارس) و جمعه هم رفتیم تنگ بُراق. هوای اقلید خیلی خوب بود و یه شهر کوچولو با درختان در هم فرورفته که حس دست نخوردگی شهر، حس خوبی رو به آدم منتقل می کرد. خبری از آپارتمان ، خونه های با نمای آنچنانی نبود، پر بود از باغ ، تا حدودی خالی از استرس. 


تنگ براق هم زیبا و البته فوق العاده شلوغ بود. ملت شریف یک باند بسیار بزرگ اورده بودن و با آهنگ های درخواستی کاملا هماهنگ تو آب می رقصیدن! یه چیزی شبیه dancing pool بود! من نمی دونم چرا ملت اینقدر پول میدن میرن آنتالیا!! 


تو راه برگشت هم شالیزارهای بسیار زیبا، چشم و روح رو واقعا نوازش می دادند. خلاصه سفر 29 ساعته خوبی بود.


و البته که من بسیار به این سفر نیاز داشتم. چهارشنبه رو مرخصی گرفته بودم، بهانه ام معده دردم بود و کمی سرگیجه! البته کاملا بهانه بود. چون من دردهای 100 دسی بل!!! از این شدیدتر هم داشتم و سرکار هم رفتم و خم به ابرو هم نیاوردم. به قول همکار خانم از چهره ت که درد داشتنت پیدا نیست! نرفتم چون توان تحمل ریخت !! همکارام تموم شده بود! پنج شنبه هم که رفتم به زور تحمل کردم و میشد فهمید که عصبی هستم.


از خدا که پنهون نیست، از شما هم پنهون نباشه! علاوه بر سوژه های مختلف کاری، بنده همکاران به غایت خنگی دارم! خنگ نه کسی که Iq پایین داره؛ که البته روی بعضی از همکاران آپشنی به اسم IQ اصلا تعبیه نشده! نه اون که EQ پایینی داره! که اصلا EQ تو اداره ما معنی نداره! خنگ یعنی کسی که هر روز اشتباه دیروزش رو تکرار میکنه! هر روز نق های دیروزش رو میزنه و هر روز تلاش میکنه مشکلات دیروزش رو نه تنها حقظ بلکه بیشترش کنه. تو فارسی نمی دونم چی بهش میگن ولی تو انگلیسی میشه practical intelligence . یعنی توقع میره که فردی که مثلا امروز استخدام میشه سال دیگه با امروزش از نظر مهارتهای شغلی فرق داشته باشه و یه چیزهای بالاخره یاد گرفته باشه. حالا اغلب همکاران محترم من کلا کرکره رو کشیدن پایین و فقط  دکمه نق زدن روشون فعاله! نه فقط در مورد مسائل کاری، اجتماعی و ... حتی در مورد مسائل خانوادگی و شخصی شون. خدا بهشون کمک کنه! و خدا به من صبر بده که دستم به خونشون آلوده نشه :)) 


مودم خونه مدت هاست سوخته. منم مدت هاست فقط از اینترنت گوشی استفاده میکنم. 95% کارهام رو کلا با گوشی انجام میدم. مثلا این وبلاگ جدید رو با گوشی ایجاد کرده ام و بجز یکی دو تا مطلب همه رو با گوشی نوشتم و ارسال کردم. فیلم دیدن و کتاب خوندن و وب گردی و فایل های صوتی و ضروری و ورد و اکسل و اینترنت و تماس با فامیل (تلگرام) و آلبوم عکس و دیکشنری و نوت برداری و ... همه با گوشی. حالا دیروز شلوارم خیس بود و گوشیم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و وقتی درش آوردم صقحه نمایشش از کار افتاده بود! و حالا من یک صبای بی گوشی و بی اینترنتم. البته اینترنتی فعلی عاریه ای هست. و چقدر بده که عملا بنده گوشی هستم!!


قبلنا صبح ها که بیدار می شدم، تاریخ رو به خودم یادآوری می کردم و حوادث اون روز خود به خود تو ذهنم لود میشد. مثلا یادمه یکبار سوم اسفند بیدار شدم ، یعد عمون تو رختخواب به خودم گفتم عه! امروز روز کودتای رضاخان بوده تو سال 1299 !! بعد خودم خنده م گرفته بود که مثلا ساعت 7 صبح هنوز چشمام باز نشده چی به ذهنم میاد!! حالا امروز صبح اصلا به تاریخ هیچ توجهی نداشتم ولی به هر حال سالگرد کودتای 28 مرداده! من اون بازه تاریخی رو خیلی دوست دارم. (چند سال قبل و بعدش) بعضی موقع ها فکر میکنم که دوست داشتم اون روزها بودم و تجربه ش می کردم. 

۲ نظر ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۰
صبا ..

روز سوم رمضان تمرین های معجزه شکرگذاری را شروع کردم. روزهای زیبایی نبود ولی از صبح حواسم جمع بود که سوژه ای برای شکرگذاری شبانه ام شکار کنم و به هر سختی بود هر شب به یک اتفاق خوب روزم فکر میکردم.

روزهای سختی بود ولی همه امیدم به شب های قدر بود.

مدت های مدیدی بود که از دعا کردن می ترسیدم از از اینکه ندیده گرفته شوم، نشنیده ازم گذر شود.

اصلا کسی که سراپای وجودش مجموعه ای از خواسته های تکراری است چه نیازی به گفتن است.

ولی می دانستم که من به او نیاز دارم. 

خودش خواست که شیوه دعا کردنم تغییر کند. 

از او خواستم که خیر دنیا و آخرتمان را در مسائل مان قرار دهد. به شیوه اش فکر نکردم. فقط خواستم که به راه درست هدایتمان کند و مشکلاتمان را اسباب خیر قرار دهد. خواستم ما را در مسیر حل مساله قرار دهد. و چقدر آرامم می کرد که این مدل دعا کردن.

و چقدر این ماه رمضان به موقع بود.

مسائل به حالت تعلیق در آمد. فرصت فکر کردن و دنبال راه حل گشتن فراهم شد.

زندگی کاری و فردی طبق روال پیش رفت. بدون وقفه. باورم نمی شد این همان منم!

برنامه ریزی سفر کردم برای پایان رمضان.

مزد 28 روز تمرین معجزه شکرگذاری سفر به طبیعت بکر و باشکوه و زییای یاسوج بود.

تنگ تامرادی از زیباترین پدیده های آفرینش هست، اولین آبشارش انگار آغوشی بود برای کسی که دنبال آغوش امن الهی می گشت. آغوشی برای خائفین.

طبیعت بکر بهترین درمان است برای تمام دردها. و چقدر احساس آرامش و لذت می کردم از ضربه زدن آب های سرد و خروشان به پاهایم.

یک ماه و این همه تغییر. 

خوشحالم از اینکه هدایت شدم به مسیری که برایم آرامش و یقین به همراه داشت.

ورد زبان آن روزهای ترسم این بود: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ.


دیگر یاد گرفته ام بجای اینکه دعایی کنم که نهایتش سرخوردگی و طلبکاری باشد از او بخواهم که نیکوترین خیرم را سرراهم قرار دهد. پذیرفته ام که چیدمان زندگی من، چیدمانی عادی نیست، پس خواسته هایم، نوع دعا کردنم و مسیر سلوکم هم نباید شبیه بقیه باشد.

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۲
صبا ..

سلام.

یادتون هست تو زمستون یه تور ثبت نام کردیم ولی به دلیلی یخ زدگی جاده و سردی هوا کنسل شد و دست از پا درازتر برگشتیم خونه؟! چند وقت بعدش من خواستم که پولمون رو پس بگیرم گفتند سازمان گردشگری گفته یا نصف پول یا یه تور جایگزین دیگه! ما هم دیدیم که عاقلانه اینه که یه تور دیگه بریم. 

برنامه مون هی جور نمی شد تا این هفته، دیگه تصمیم گرفتیم تا رمضان نشده حتما یه تور بریم. این هفته هم پنج شنبه تور داشتن و هم جمعه. چون بعد از تفریح های این مدلی خیلی خسته و عملا له و لورده میشیم من با جمعه موافق نبودم چون روزه گرفتن واسمون سخت می شد. تور پنج شنبه شون هم "تنگ رِغِز" بود. نزدیک داراب که تقریبا 300 کیلومتر تا شیراز فاصله داره. توی مشخصات تور نوشته بود که سختی تور 3 از 6 هست و یه قسمت هایی دست به سنگ داره و کمک میکنیم که با طناب رد بشین. من خیلی مردد بودم که بریم ولی خیلی هم کار داشتم و اصلا یادم نبود که سرچ کنم و... . چهارشنبه صبح مثل خوشحالا پیام دادم که ما هم میایم. دیگه قطعی شد رفتن مون. پنج شنبه کله صبح راه افتادیم و بعد از 3.5 ساعت تو راه بودن رسیدیم پای کوه. تو راه هم یک نفر راهنمای محلی از روستای حسن آباد سوار کردیم. گفته بودن یک ساعت و ربع پیاده روی داره. آقای راهنما گفت من خودم 20 دقیقه ای میرم  ولی شماها دو ساعت تو راهین. خلاصه یه کم تو آفتاب و شیب زیاد و گرمای 37 درجه از کوه رفتیم بالا. چند تا محلی دیگه هم بهمون پیوستند. دیگه رسیدیم به اولین جایی که اونا رفتن طناب کشی کردن و یکی یکی ردمون کردن. بعد رسیدیم به اولین حفره و آبشار کوچیک کنارش. واقعا بی نظیر بود، پسرا که شونصد بار شیرجه زدن و دوباره راه افتادیم، بقیه مسیر هر از 10 متر نیاز به طناب کشی داشت و تک تک رد شدن. به حفره های جدید می رسیدیم خیلی زیبا بودن و البته خیلی پرهیجان. یه جایی باید نشسته یه مسیر 20 متری که شبیه سرسره بود رو بالا می رفتیم و چون بالای سرمون صخره بود رد شدن واقعا سخت بود، از سنگ های یک متری باید بالا می رفتیم و ... . تو پرانتز بگم که خواهری امسال واسه خودش چالش کوه نوردی تعریف کرده و بخاطر اینکه به فاصله ربع ساعتی خونه ما 4-5 پارک کوهستانی هست می تونه زود به زود و تنها بره کوه. یه چند باری هم من باهاش رفتم. ولی تو مسیر برگشت بزکوهی درونم نگذاشته از مسیر آدم رو بیایم پایین و از وسط صخره ها و دره ها اومدیم پایین. اینو گفتم که همچینم بی آمادگی هم نبودیم!! ولی اونجا که رفتیم متوجه شدم بزکوهی درونم استعفا داد و رفت  بس که یه جاهائیش سخت بود!! خلاصه بعد از دوساعت و ربع آبنوردی و غارنوردی رسیدیم به آبشار "وداع"، حوضچه پایین آبشاره شبیه قلب بود و رنگ آبی آبش بی نظیر. یه چیز فوق العاده انگار نقاشی. انگار فتوشاپ! آبشار ارتفاعش 46 متر بود که لیدر تور یه چند باری از همونجا شیرجه زد!!  دیگه ما هم نشستیم رو همون صخره ها و ناهار خوردیم. فکر کنم قند من اون موقع 10 بود. بعدش راهنمای محلی مون و... آتیش درست کردن و چایی زغالی و طفلی ها لیوان لیوان ، خودشون می آوردن برامون. بعد تازه ما اونجا فهمیدیم کجا اومدیم. ما از خروجی دره وارد شده بودیم و تقریبا آبشار وداع آخرین آبشار مسیر بود! تیم های کوهنوردی و خیلی توریست ها، بسیار مجهز از روستا با نیسان! با فاصله دو ساعت رانندگی میرن سرچشمه و یک ساعت پیاده روی و بعد وارد دره میشن و 7 ساعت آبنوردی و غارنوردی! 64 تا آبشار و حفره تو مسیر هست که عکساشون بی نظیر بود و البته همش به صخره نوردی نیاز داشت، آقای راهنما می گفت به شما هم آموزش می دیدم و شما هم می تونید!!! خلاصه یه دوساعتی اونجا موندیم و یواش یواش برگشتیم اومدیم. استتوس اونجا هم این بود  "و خدایی که دقیقا همونجا بود" هم به لحاظ قدرتش در خلقت و هم به لحاظ اینکه مواظبمون بود که سالم برسیم!

بزکوهی درونم نه تنها استعفا داد بلکه امروز بجاش یه خرچنگ جایگزین شده، تمام عضله های پام گرفته و به سختی می تونم راه برم تا حالا برای تفریح اینقدر زحمت نکشیده بودم!! ولی ارزشش رو داشت و می خوام خودمو آماده کنم که از سرچشمه اصلی دفعه بعد بریم. عکس های تنگه رو اگر دوست داشتین گوگل کنید و ببینید. من خیلی عکس نگرفتم و توی اکثرشون هم آدم هست!!

۰۵ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۳
صبا ..

آغاز سال نو، با شادی و سرور
هم‌دوش و هم‌زبان، حرکت به سوی نور

در دل دارم امید، بر لب دارم پیام
هم‌ وبلاگی سلام، هم‌ وبلاگی سلام

مجددا آغاز بهار و آغاز سال 1396 را تبریک عرض میکنم.

سال 96 را سال "تلاش لحظه به لحظه، پوست کلفتی لحظه به لحظه و لذت لحظه به لحظه" برای خودمان نام نهادیم باشد امید که در پایان سال بنویسیم که لحظه به لحظه به آرمان هایمان پایبند بودیم.

در راستای تحقق این لحظه به لحظه گی سعی نمودیم از تک تک ثانیه های تعطیلات استفاده بنمائیم. 

روز 26 ام اسفند ساعت 13 تعطیلات ما شروع شد که ما ساعت 14:30 سفرمان را آغاز بنمودیم و ساعت 1:00 بامداد 5 فروردین خاتمه سفر را اعلام و ساعت 8:04 همان روز سال کاری مان را شروع نمودیم.

در طول سفر مسیر ابیانه، کاشان، قم زیبا* و قزوین و رشت و انزلی و لاهیجان را بازدید نمودیم و سعی کردیم طبق برنامه پیش برویم که البته کاشان در برنامه مان نبود ولی به دلیل کوتاهی زمان بازدید ابیانه وقت کردیم 2 ساعتی را در کاشان بگذارنیم و البته در راه بازگشت به وطن پارک ناژوان اصفهان و آکواریمش را مورد التفات قرار دادیم.  جای همگی دوستان خالی سفر بسیار دلنشینی بود. علی الخصوص قسمت ابیانه و لاهیجان علی الخصوص تالاب سوستان لاهیجان. 

شعری که در بک گراند در کل سفر و علی الخصوص در لاهیجان در مغزمان تکرار می شد "و خدایی که در این نزدیکسیت" بود! 

در راستای تحقق پوست کلفتی لحظه به لحظه باید عرض بنمائیم که از نخستین ساعات شروع سال 96، یعنی همان 30 اسفند 95 اینجانب مورد حمله گلو درد و گوش درد عفونی قرار گرفته و از مزایای پوشش کلیه لباس های چمدان جهت مواجهه با تب لرز که منجر به سهولت حمل و نقل چمدان ها می شد بهره بردم و تا صبح امروز مفتخرم که اعلام کنم 3 شیشه شربت دیفن هیدرامین از نوع کامپاند، یک شیشه شربت دکسترومتروفان  و مقادیر نامعدودی قرص کلداکس و کلداستاپ و مقادیر معدودی کپسول آموکسی سیلین مصرف نموده و از موهبت معافیت از روبوسی در برخورد با میهمانان و میزبانان نوروزی برخوردار بوده ام و بدین وسیله اعلام می دارم اولین چالش پوست کلفتی را با موفقیت پشت سرگذارندم.

از آنجایی که سیستم دفاعی بدنمان در سال 95 نشان داد که مقاومتش در حد پرچین های خونه مادربزرگه است، ما در این فکریم که پروژه سیستم دفاعی بدنمان را در سال 96 پس از اجرای یک مزایده صوری!! به 3 پاه پاس داران که مجری تمام پروژه های مهم ملی و برخی پروژه های برون مرزی است واگذار نمائیم. از پیشنهادات شما در این زمینه استقبال می شود.

و اما هدف لذت لحظه به لحظه را گذاشتیم حالت پیش فرض ذهنی مان و دم به دم به خودمان یادآوری میکنیم که فرصت زندگی کم است و نه فقط دریاب دمی که با طرب می گذرد بلکه بساز دمی که با طرب بگذرد. 

با امید به تحقق شعارمان.

و در ضمن هر چی آرزوی خوبه مال تو

و قم زیبا سرزمینی است که یکی از عموهای بنده  به همراه فرزندانش در آنجا سکنی دارند و بس که یکی از عموزاده ها در گروه خانوادگی مان تصاویر زیبا از کانال قم زیبا را به اشتراک گذاشته است صفت زیبا تبدیل به بخش لاینفک اسم شهر قم شده است

۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۵۷
صبا ..

الحمداله که سفر تهران، سفر خوبی بود پر برف و باران، پر دید و بازدید و زنگ تفریح بزرگی برای من. صحبت کردن در مورد جنبه کاری هم منجر به فعل حرام می شود پس بی خیالش.


این روزها به معجزه فکر میکنم. به امید. به اینکه معمولا یا اصولا ناامید نمی شوم از هیچ چیز و هیچ کسی، گذر زمان فقط باعث فراموشی موضوع می شود و همیشه منتظرم که اتفاقات خرق عادت بیافتد. اتفاقاتی که اگر به موردهای مشابه درگذشته نگاه کنم می توان پیش بینی کرد که نمی افتند!! اما من همیشه منتظرم! منتظر شکسته شدن الگوهای پیشین، منتظر خرق عادت، منتظر معجزه!

به معجزه و معنی معجزه فکر میکنم، به خرق عادت. به شعار همیشگی ام که نداشته هایم  را تبدیل به داشته های دیگران کنم. به اینکه من منتظر چه هستم؟ چه الگوهایی اگر شکسته شوند می شوند خرق عادت؟

خووووب فکر میکنم، شق القمر نمی خواهم! یک پیام ساده از کسی که عادتش پیام دادن نیست می شود شکستن الگوهای پیشین، یک تشکر ساده از کسی که همیشه طلبکار است، یک روال آسان در نتیجه گرفتن از کار اداریی که همیشه پر و پیچ تاب است می شود می شود خرق عادت. نتیجه گرفتن بدون دردسر از برنامه ریزی و تلاش و دوندگی های معمول می شود معجـــــــــزه!

ظاهراً به همین سادگی معجزه رخ می دهد! پس چرا همیشه من این طرف ماجرا باشم. کمی پایم را بگذارم آن طرف تر. الگوهای پیشین خودم را بشکنم! با یک پیام ساده، یک تشکر ساده، یک معذرت خواهی ساده، یک زبان به کام گرفتن ساده و خیلی چیزهای ساده دیگر می توانم خلاف عادات پیشین خودم رفتار کنم، می توانم خالق معجزه باشم!

۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
صبا ..