دو ماه!
امروز دقیقا 2 ماه شد از زمانی که از خونه خداحافظی کردم و اومدم بیرون.
هنوزم باورم نمیشه که 12500 کیلومتر از جایی که سالها توش زندگی کردم فاصله دارم. اصلا باورم نمیشه اومدم یه قاره دیگه، اون طرف کره زمین و 2 ماه هست که خانواده م رو ندیدم و دارم تنها زندگی میکنم؛ خودم خرید می کنم و غذا درست می کنم؛ چیزهای جدید رو تجربه می کنم و آدم های جدید می بینم؛ دوستای جدید پیدا میکنم و زندگی روتین من یه طرف دیگه دنیا پیش میره. وقتی می نویسم سیدنی! فکر میکنم شوخیه! الکیه! و من کجا و سیدنی کجا !! ولی انگار واقعیت داره و من دو ماهه اینجام :) نمی دونم کی باورم میشه؟! یعنی همه آدم هایی که مهاجرت رو تجربه کردن همین حس باورناپذیری رو داشتن؟
روزها رو نمی شمردم ولی خب بد نیست تو ماهگردها عملکرد خودم رو بررسی کنم. ولی الان واقعا هیچ معیاری ندارم برای سنجش! تو این دو ماه لحظه های خوبم خیلی زیاد بوده خیلی چیزهای جدید رو تجربه کردم؛ خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم؛ و کلا فهمیدم چیزهایی که تو زندگی بلدم ذره بسیار ناچیزی هست که میشه نادیده ش گرفت و خیلی راحت گفت هیچی بلد نیستم :)
تعاملم با محیط هنوز خیلی جای کار داره ولی هر از گاهی فکر میکنم یه پیشرفت های کوچیکی داشتم! و انگیزه ای میشه برای تلاش بیشتر. هنوز تو مدیریت زمانم مشکلم دارم و اتلاف وقتم زیاده! وضعیتم تو دانشگاه رو هم واقعا نمی دونم که خوب بوده برای این مدت یا نه! فقط می دونم که باید یاد گرفت و تلاش کرد خیلی بیشتر از الان.
----------------------------
دیروز رفتم میتاپ پیاده روی.
مسیر پیاده روی تقریبا 2.5 نیم ساعت از سیدنی فاصله داشت. من با اتوبوس ساعت 7 رفتم ایستگاه قطار و از اونجا با اکثر اعضا سوار قطار شدیم به طرف جنوب سیدنی. و تا رسیدیم به محل شروع پیاده روی ساعت 10:10 بود. توی قطار هم اون خانم ایرانی که تو میتاپ اول زندگی ش رو واسم تعریف کرده بود، دیدم و از صبح دیگه با هم بودیم؛ اسمش رو می گذارم مهرسا، احتمالا بازم می بینمش.
اینجایی که رفتیم حالت روستایی داشت ولی از این روستاهایی که ویلاهای با کلاس رو به اقیانوس دارن :) از نظر هواشناسی هم قرار بود - یه رگبار بیاد و بره ... یک ساعت هم نشده بود که راه افتاده بودیم که تد (این دفعه هم لیدر تد بود) گفت کت ها تون رو بپوشید! بارون شروع شد اولش خیلی رویایی و قشنگ بود چون تپه های سبز بود و اون طرف اقیانوس و بارون هم می اومد و خیلی فضا رمانتیک و زیبا بود :) ولی خب دیگه بارونه ول نکرد که :) خیس خیس خیس شده بودیم؛ سرعت بارون زیاد می شد و یه جاهایی هم که باد می اومد و بارون کاملا میخورد تو صورتت و ابرها سیاه پشت سرمون احتمال طوفان رو میدادن، دیگه فضا از رمانتیکی در اومده بود که رسیدیم به کیاما (همون شهری که دو ساعت از سیدنی فاصله داره). داشتیم یخ می زدیم همه مون. قرار شد بریم ناهار بخوریم و هر کی خواست برگرده بره خونه هر کی هم خواست بمونه که تا آخر برنامه بریم. ما که می خواستیم تا آخر برنامه بریم. من که ناهار داشتم با خودم، با مهرسا رفتیم یه جایی که اون ناهار بگیره و نشستیم همونجا؛ لباسامون هم خیس خیس، دیگه از شدت سرما به لرز رسیده بودیم. بعدش هم رفتیم یه قهوه خوردیم سرعت بارون داشت کمتر می شد. ساعت 2:30 دوباره برنامه رو ادامه دادیم، تقریبا همه بچه ها ادامه دادن؛ یه خانم مسن همه از اول صبح باهامون بود که من فکر میکردم مثلا 50 و اندی باشه یه جا چند تا جمله از من پرسید که من اصلا نمی فهمیدم چی میگه :| فقط وقتی گفتم ایرانیم به نظرم گفت که دندون پزشکش ایرانیه. خلاصه این خانمه رو وقتی بارون بند اومد درست رویت کردیم و دیدیم نزدیک 70 سال رو داره ؛ اونم برنامه رو ادامه داد :) ابرها کم کم پراکنده شدن و از اون حالت لرز دراومدیم و مسیر هم هی قشنگتر میشد؛ از یه جاده سبز رفتیم یه جایی به سمت اقیانوس و یه عالمه وال دیدیم :) البته وال که میگم یه چیزای سیاهی بودن که از آب می پریدن بالا و شکمشون هم سفید بود :)) ما خیلی ازشون دور بودیم اونا هم فکر کنم بچه وال بودن و خیلی کوچیک بودن. کلی ذوق وال ها رو کردیم :) و یه جا هم یه تپه سبز بی نهایت قشنگ رو به اقیانوس نشستیم که دوستان محترم نوشیدنی آخر برنامه شون رو هم خوردن و رسیدیم به ایستگاه قطار! سه ساعت تقریبا تو راه بودیم تا رسیدم به خونه. مسافت گفته شده تو برنامه 22 کیلومتر بود. بخاطر بارون و چاالش هاش و البته آفتاب بعدازظهرش و کلا مناظر زیبایی که دیدیم پیاده روی خاطره انگیزی شد.
مهرسا امروز مهمون داشت (دوستای ایرانی ش) منو هم دعوت کرد ولی من چون خیلی کار داشتم واسه امروز و می دونستم خسته ام قبول نکردم. به نظر میاد بازم ببینمش :)
-------------
اما هفته پیش من به سین و نون و شوآن گفتم میخوام برم پیاده روی و لینک میتاپ که حاوی همه اطلاعات بود رو براشون فرستادم. 25 کیلومتر بود مسافت هفته پیش. نون و شوآن که گفتن واسشون زیاده و نمیان. سین هم رفته بود باشگاه و بدنش گرفته بود ولی میخواست بیاد که من گفتم نمی برمت با این حال :) بخاطر سین هم پیام دادم به مسئول برنامه و پرسیدم وسط راه نقطه خروجی داره که گفت نه! منم شب خوابیدم که صبح پاشم تنها برم؛ نصف شب دچار سردرد شدم، پاشدم مسکن خوردم و خوابیدم ولی هی به خودم گفتم نقطه خروجی تو راه نیست؛ تو هم نرو :| تا اینکه صبح ساعتمو خاموش کردم و نرفتم :| اینم از هماهنگی با دوستان :)
دوشنبه پیش شوآن ازم پرسید چیکار کردی؟ گفتم نرفتم دیگه و البته یه دوچرخه سواری مختصر رفته بودم که اونو گفتم بهش. اونم گفت دوستش کلا دوچرخه ش رو گذاشته برای شوآن و اونم فقط یه بار باهاش اومده دانشگاه و همونطور که منم تجربه کردم بخاطر تپه ها کلی اذیت شده و دیگه کلا دوچرخه رو گذاشته کنار! اینم از شوآن خانم بایسیکل ران :)