حنوکا:
گفته بودم که جنی اصالتا یهودی هست ولی پدر بچه هاش و همسر فعلی ش مسیحی هستند. خود جنی هم به گفته خودش دیندار نیست ولی خب رسم و رسوماتی که پایه سنتی داره رو در حد توانش سعی میکنه برگزار کنه. یا مثلا پسرش کلاس عبری می فرسته (با اینکه خودش بلد نیست) و میخواد برای جشنی که در 13 سالگی برای پسرهای یهودی برگزار میشه آماده باشه.
این روزها هم مصادف با جشن حنوکا هست. یه سری آداب و سنن خاص خودش رو داره و جنی هم به صورت مختصری برگزارش میکنه. اصل جشن 8 شب هست که در موقع غروب آفتاب خانواده دور میزی که شمعدان روش هست جمع میشن و هر شب با توجه به اینکه چندمین شب مراسم هست یه تعداد شمع روشن میکنند و سرود و دعا می خونند و یه سری غذاهای خاص می خورند.
جنی اینا هم شمع ها رو روشن میکنند نه الزما موقع غروب آفتاب و هر موقع که شد و دور میز میشنند و یه شعر 2 -3 خطی می خونند و بعدش جنی تو دو تا صندوق نقره ای و طلایی برای بچه ها کادوهای کوچولو گذشته و هر شب با یه کادو سورپرایزشون میکنه. اون شبی که منم رفتم سرمیز واسه دخترش یه ماسک صورت ارگانیک خریده بود و واسه پسرش دستکش فوتبال :) جعبه ها هم با شعر باز شدند و کل مراسم ما 5 دقیقه بود :) بعدش هم شمع ها روشن می مونند تا تموم بشن. جنی گفت تو نیمکره شمالی که هوا این موقع سال سرد هست معمولا شمعدون ها رو می گذارند پشت پنجره و یه جوره زیبایی و وحدت رو نشون می ده.
-------------
زنان پژوهشگر:
یه روز رفتیم یه کارگاهی که مخصوص زنان دکترای دانشگاهمون بود. 4 نفر رو دعوت کرده بودن که مثلا توی پژوهش موفق بودن و نشون بدن که زنان هم با وجود موانع می تونند موفق باشند. البته تعریف اینا از موفقیت خیلی مبالغه شده است به نظر من و خیلی اهل بزرگنمایی کارهای کوچیک هستند!! از این که بگذریم چهارمین سخنران یه خانم مسلمان بود اهل کشور اندونزی که 4 ماه بود دکتری ش رو شروع کرده بود! واسه این دعوتش کرده بودن که بخاطر دکتری خوندن اینجا بچه های 11 ساله و 6 ساله و شوهرش رو تو اندونزی ول کرده بود و اومده بود اینجا!! کلا اسلایداش هم در مورد جاهای تفریحی و برنامه های تفریحی که رفته بود که اینجا احساس تنهایی نکنه بود !! باور کنید من شاخم داشت در می اومد که شاید یه چیزی دیگه داره میگه و من نمی فهمم و آخرش هم مسئول برنامه ها اومد بغلش کرد که تو خیلی شجاعی!
بعدش که اومدیم بیرون 5-6 تا خانم ایرانی تو جلسه بودیم و همه تقریبا عصبی و متعجب شده بودن که چطور همچین چیزی از نظر اینها اینقدر ارزشمنده که من بچه هام رو ول کنم و ماهها و شاید سالها نبینمشون چون می خوام دکترا بخونم!
تفاوت فرهنگی اینجاها نمود پیدا میکنه.
--------------
امنیت:
حس امنیتی که اینجا موقع بیرون بودن آخر شب تو خیابون یا تو قطار و اتوبوس دارم داره روز به روز بیشتر میشه. اینکه تو هر شکلی باشی هیچ کس نیست که بهت زل بزنه و وقتی نگاهت با آدمها گره میخوره با لبخند از روی هم رد میشین حسی هست که تو ایران نباید به عنوان یه زن تجربه ش می کردم و حالا که اینجا میتونم چنین تجربه ای داشته باشم خوشحالم.
-------------
میتاپ:
این هفته بعد از دو هفته رفتم میتاپ. یه سری میتاپ ها هست که تعداد محدودی می تونند شرکت کنند مثلا 20 نفر و وقتی ظرفیت پر شد میری تو لیست انتظار. هفته پیش که تو لیست انتظار بودم و جایی برام باز نشد ولی این هفته با اینکه تو لیست انتظار بودم بالاخره جایی خالی شد و رفتم. برنامه این هفته در blue mountain یا کوهستان آبی سیدنی بود. علت نامگذاری بخاطر این هست که منطقه جنگلی پوشیده از درخت های اکالیپتوس هست و روغنی که از این درخت ها ساطع میشه با گازهای موجود در هوا که ترکیب میشه گازهای آبی تولید میکنه و عصرها از دور منطقه آبی بنظر می رسه.
برنامه کوهنوردی بود و نوشته بودن که 11-12 کیلومتره. من این هفته باشگاه رفته بودم و عضلات پام کاملا بسته بود و نمی دونم چرا فکر میکردم از چهارشنبه شب تا شنبه صبح باید کاملا عضلاتم آزاد شده باشه!
اینجا پر از آبشارهای کوچیک و بزرگ بود و کل مسیر پر از پله با شیب تیز بود. لیدرمون این دفعه یه خانم بود به نام لینکا که من خیلی ازش خوشم اومد؛ خیلی مسئولیت پذیر و دوست داشتنی بود و چون 12 نفر بیشتر نبودیم سعی می کرد با همه مون حرف بزنه. تک تک نقاط جذاب و دیدنی رو نشون مون میداد و صبر میکرد عکس بگیریم. ولی خیلییییییییی سخت بود کلا :| اسمش 12 کیلومتر بود ولی برای دیدن یه آبشار 100 تا پله پایین می رفتیم؛ پله که میگم پله جنگلی تصور کنید که سنگی و گاهی چوبی گاهی پر از گل و آب و خیلی لیز و با شیب تند و دوباره همین رو بر میگشتیم یعنی این مسافت رفت و برگشت رو جز اون 12 کیلومتر حساب نکرده بود چون برمیگشتیم سر نقطه اول مون :| خلاصه هر جوری بود و به هر سختی بود کل برنامه رو رفتیم بجز دو تا پسر دیگه تو مسیر برگشت کسی با کسی حرف نمی زد بس که انرژی سوزونده بودیم.
من برگشتن با ایوی اومدیم تو ایستگاه قطار و کنار هم نشستیم موقع برگشت. یه خانم پنجاه و اندی ساله کره ای بود که 15 سالی بود استرالیا بود. خیلیییییی لهجه ش بد بود، می گفت شوهرش استرالیایی هست و خودش اومده بود اینجا پرستاری خونده بود و پرستار بود ولی من واقعا نصف حرفاش رو نمی فهمیدم مثلا رشته اش رو که پرسیدم گفت ناسی !! من داشتم تو ذهنم دنبال این می گشتم که خدایا چه رشته ای داریم که شبیه ناسی باشه؛ شاید من تا حالا چنین رشته ای ندیدم! ولی یه کم بعدترش فهمیدم میگه nursing :|
کلی هم سوال در مورد ایران پرسید و کلی هم عکس نشونش دادم، امیدوارم سوالاش رو درست فهمیده باشم :| بعد آخرش میگفت هر میتاپی خواستی بری پیام بده منم بیام :)) تو دلم گفتم تو رو خدا نه :| من به بدبختی امروز فهمیدم چی میگی :((
-----------
لهجه:
در مورد لهجه بگم که اینجایی ها آ خیلی تو حرفاشون کاربرد داره و آخر کلماتشون به آ ختم می کنند و حالت سوالی بهش میدن. پسر جنی لهجه ش خیلی غلیظه من جدیدنی ها دارم کم کم می فهمم چی میگه. یه شب مامانش میگفت معلمش بهش گفته یه کم صاف تر حرف بزن :) و اینقدر آخر کلماتت رو نکش :) یه نمونه مثال بزنم دستتون بیاد این بچه چطور حرف می زنه :) داشت یه جمله ای میگفت توش کلمه mature داشت تلفظش این بود :مِچووآ :)
حالا این چینی و کره ای و کلا آسیای شرقی هم یه آ دیگه میگذارن رو این آ اینجایی ها کلا هر چی توش a , e , i داره رو آ تلفظ میکنند.
مهمترین استرس من اینجا نفهمیدن زبون آدم هاست و البته خب جواب دادن بهشون. نمی دونم چقدر زمان می بره تا بتونم بدون اینکه بهم فشار بیاد راحت بفهمم چی میگن.