غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

صبح امروزم رو استاد1 با یک اس ام اس مزین کرد سبز


کاش می شد دیروز رو Cut کرد و در زباله دان تاریخ Paste  کرد.


کاش می شد از این ماشین حمل زباله پیاده شد. بوی مشمئز کننده ی اوضاع حالم رو دگرگون کرده. کاش میشد همه ی حقیقت های تلخی رو که این روزها می بینم قی کرد. 


دلم می خواد فریاد بزنم  "کز دیو و دد ملولم انسانم آرزوست!"


دلم می خواد فریاد بزنم به چه قیمتی! آخرش که چی؟


دلم می خواد هجرت! کنم به ناکجاآباد! 


 

۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۸
صبا ..

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین


ھمه دینشان مردی و داد بود

وز آن کشور آزاد و آباد بود


چو مھر و وفا بود خود کیششان

گنه بود آزار کس پیششان


ھمه بنده ناب یزدان پاک

ھمه دل پر از مھر این آب و خاک


پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نھاد


بزرگی به مردی و فرھنگ بود

گدایی در این بوم و بر ننگ بود


کجا رفت آن دانش و ھوش ما

چه شد مھر میھن فراموش ما


که انداخت آتش در این بوستان

کز آن سوخت جان و دل دوستان


چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟

خرد را فکندیم این سان زکار


نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما؟


به یزدان که این کشور آباد بود

ھمه جای مردان آزاد بود


در این کشور آزادگی ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت


گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بد آنکس که بودی دلیر


نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت


از آنروز دشمن بما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت


از آنروز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد


چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند


به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سر انجام بد داشتیم


بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگی کردن و زیستن


اگر مایه زندگی بندگی است

دو صد بار مردن به از زندگی است


بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم

برون سر از این بار ننگ آوریم

 

"فردوسی"

۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۷
صبا ..

سلام،


چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده، این روزا شدیدا سرم شلوغه، تو همه ی ابعاد زندگی دنیویم هر روز یه اتفاق جدید و غیرقابل پیش بینی می افته، البته تقریبا همه ی اتفاق ها خوب هستند، مریضی های اخیر و فکر کردن یا شاید لمس کردن مرگ نگاهم رو به زندگی یه تکون هایی داده، همه چیز می تونه شیرین باشه وقتی حس می کنی ممکنه آخرین باشه. درس خوندن بزرگترین ویژگی که برای من داشته این بوده که من زندگی دنیا رو با شب امتحان یا تحویل پروژه مقایسه می کنم. خیلی شبا تا صبح بیدار بودم و هنوزم وقت کم آوردم. وقتی که به این فکر می کنم که مرگ فقط واسه دیگران نیست و همونطور که اینجا نوشتم روز آخر می تونه مثل بقیه روزا باشه می بینم که بدجوری تو امتحان زندگی هم وقت کم دارم. خیلی کارا هست که باید انجام بدم، خیلی چیزها هست که باید بدونم، خیلی لحظه ها هست که باید قدرش رو بدونم . خلاصه که وقت تنگه.


 دنیا واسه من مثل دانشگاه می مونه.


می دونی چی می خوام بگم؟ شرک یا چند خدایی یا بت پرستی هیچوقت برچیده نشده فقط رنگ بت ها عوض شدند، ربطی هم به متدین بودن و مذهب و ... هم نداره.  البته هندوها و بوداها اسمشون بد دررفته به چند خدایی اما خود من بارها و بارها ردپای شرک رو تو  اعتقادات خودم ،اعتقادات نه تو اعمال خودم به وضوح دیدم.


بوضوح اطرافم می بینم که خیلی ها رهبر یا پیشوای سیاسیشون رو اینقدر قبول دارن که بیشتر از خدا بهش توجه دارند، اصلا چرا راه دور بریم، همین نزدیکی ها خیلی ها اعتقاد به امامت رو بالاتر از توحید می دونند و آنچنان به ائمه استغاثه می ورزند که انگار ....


یاد اون بنده خدا می افتم که ازش می پرسند خدا کجاست؟ می گه هر جا هست ابوالفضل یارش باشه لبخند


بشر هر چقدر هم قدرت و علم داشته باشه، حتی هر قدر هم که مقرب درگاه تو باشه تا تو نخوای نمیتونه ذره ای رو جا به جا کنه. برای من و برای مردم کشورم قدرت تعقل و تفکر بخواه.


۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۶
صبا ..

سلام


این روزا یعنی این شب ها تعداد شب زنده داری هام در حال افزایشه.


خیلی ها الان در حال مناجات هستند، مناجات اولیه شب جمعه ماه رجب یا شب آرزوها...


دلم می خواست باهات خلوت کنم و بیام خونه ت،یه مناجات امیرالمومنین با یه دعای کمیل(چقدر دلم پر کشید)  بخونم


از دیروز دارم فکر می کنم که آرزوهام چی هستند؟ اما فکرام به نتیجه نمی رسه...


نه اینکه خواسته یا آرزویی نداشته باشم، نه اتفاقا مملو از خواسته ام، اما نمی دونم تحقق کدوم یکی از این آرزوها یا خواسته ها برام بهترینه، اصلا شکل تحقق پیدا کردنشون هم واسم جای سوال و ابهام داره


خلاصه ش کنم، من کاملا بهت اعتماد دارم، قدرت شناختم فوق اندک هست واسه همین هر چی تو بگی قبول، فقط بهم صبر بده که اگه اون چیزی که تو برام پسندیدی واسم سختی داره، بهم جنبه بده که اگه اون چیزی که تو برام می خوای فراتر از انتظاراتم هست، بهم اینقدر درک بده که همیشه یادم باشه من هیچ کاره ام، اصلا من و تو نداریم، همش تویی و تو هم که بهترینی. 


دیدی آرزوهام چه شکلی میشن!! 


فقط نگذار از تو دور بشم، از تو که بهترینی از تو که غایه آمال عارفینی.

۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۵
صبا ..

سلام


بالاخره موفق به جلب رضایت استاد 2 شدم.


من تا حالا استاد2 رو ندیدم، چون از موقعی که من دانشجوش شدم ایران نبوده، اکثر ارتباطاتمون نوشتاری هست. واسه همین خیلی باهاش رودروایسی دارم و وقتی گزارش یا کاری رو با تاخیر انجام میدم و ارسال می کنم، به شدت عذاب می کشم، هر موقع هم مشکلی داشته باشم با اینکه دانشجوهای اینجاش رو بهم معرفی کرده ولی در نهایت مشکل بدست خودش حل میشه. خلاصه که استرس های فراوانی رو متحمل می شویم ما.


در ایام نوجوانی "رب" رو برای خودم مربی ترجمه میکردم بعدها تو ذهنم مفهوم پرورنده یا همون پروردگار غالب شد. مهندس بازرگان رب رو ارباب یا Boss ترجمه می کنه، من همیشه رابطه ی رب و مربوب رو یه رابطه ی عاشقانه تصور میکنم، یعنی عاشق به احترام عشق به معشوقه ش خیلی کارها رو نمی کنه و خیلی سختی ها واسش آسون میشه اما برای رسیدن به اون عشق باید مراحل بسیاری رو پشت سر بگذاری


نفسم سوخت٬ دلم سوخت٬ پر و بالم سوخت


کاش پروانه شدن این همه آداب نداشت


در برخورد با ارباب یا رئیس یا Boss شاید عشقی در کار نباشه(من که بدون عشق تا حالا نتونستم کار کنم)  اما یه جور احترام و کرنش وجود داره که خیلی موقع ها نیاز به توبیخ نیست. وقتی به رابطه ی خودم و استاد2 نگاه می کنم درک خشوع واسم آسونتر میشه، هر چقدر هم که معاد جسمانی باشه اما لذت و عذاب روحانی قابلیت جایگزینی با هیچ نهر عسل و سرب داغی نداره. اینکه ببینی یه نفر بدون هیچ چشمداشتی بهت کمک می کنه و تو هستی که اهمال می کنی از سرب داغ هم داغتتر هست و یه جمله یا نگاه حاکی از رضایتش از نهر شیر و عسل هم گواراتر هست.


بازم خدارو شکر که این درس خوندن ذره ای به افزایش دیدم کمک کرد.

۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۵۳
صبا ..

سلام،


بدجوری احساس ناتوانی میکنم، یعنی یه جورایی نا امید شدم. استاد2 اصلا راضی نیست. خودم ناراضی تر از همه. نمی دونم چرا اینقدر کند پیش میرم. بیکار نیستم اما موقع مکتوب کردن کارام می بینم که هیچی پیش نرفته و هیچ کاری نکردم ناراحت


امدادهای غیبی هم معمولا درون خود آدم اتفاق می افته. 


همه میگن در اوج نا امیدی به درک یا راه حل می رسی. شود آیا؟


اصلا نمی دونم باید چیکار کنم؟


فردا یک گزارش و کلی پرسش برای استاد2 می فرستم شاید گشایشی پیشامد ما را.


خوب شد این استاد2 هست و گرنه از استاد1 که هیچ بخاری بلند نمیشه. استاد2 فکر میکنه من به این فیلد علاقه ندارم، نمی دونه من چقدر تلاش کردم تا بتونم تو این زمینه کار کنم.


اگر روزی گذرتون به اینجا افتاد و دیدید از آخرین نوشته من یک ماه گذشته لطفا فاتحه بخونیدگریه برای این حقیر. وضعیت جسمانیمان از روزی که بر آن مهم تمرکز کرده ایم سر ناسازگاری گذاشته و هر روز به سوی یک طبیب حوالمه مان می کند.

۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۹
صبا ..

-دیشب اعلام کردم که به درجه پوست کلفتی نائل شدم، اما نه! هنوز با این مقام شامخ بسی فاصله دارم یک تلنگر کوچک امروز نشانم داد که این مقام و این درجه به این آسانی بدست نمی آید.

-دوباره وارد فاز به تعویق انداختن کارهای تحقیقاتی شدم. و این اصلا خوشایندم نیست. 2 هفته هست که قرار است با استاد 2 حرف بزنم اما مکررا به دلیل این فاز ناخوشایندم، به دلیل گلو درد فاجعه آمیزم و ... عقب افتاده. باید قورباغه ام رو قورت دهم شاید بر گرفتگی صدایم هم تاثیر گذارد و بتوانم از سایلنتی که اسیرش شده ام نجات یابم.

- اردی بهشت شهر راز، دلبری می کند از عالمیان، خدایا شکرت که در قطعه ای از بهشتت مامور به خدمت شدم.

- گرفتگی صدایم چندان هم بی فایده نبود، اینجا را از خاک گرفتگی رهانید بس که ساکت ماندم و خانه نشین شدم.

- یک گام در رسیدن به رویایم برداشتم.

۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۳۱
صبا ..


سلام،


باز هم نمی خواستم بنویسم اما ...


وقتی رو یه موضوعی تمرکز می کنی همه جهان میشن فلش و راهنما به سمت اون موضوع.... اینو بارها تجربه کردم و تو نوشته های شخصیم هم مکتوبش کردم.


یه جور شعف، از دید سالکین بهجت کل وجودت رو می گیره، اون شیرینی رو امروز حس کردم. هیچ مسابقه و رقابتی نیست اما حس می کنی که برنده شدی.


 


بازار حُسن داغ نمودی برای که؟


چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟


آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟


ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟


ما را بچسب نه ملک بال دار را


"محمد سهرابی"


این یه تکه شعر قابل توصیف نیست یه جورایی جنون آمیزه (کلمه مثبت تو ذهنم نیست)


۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۳
صبا ..

سلام،


چند روزه که می خوام بیام اینجا بنویسم ولی ذهنم یکدست نمیشه، 


تو 10 روز اخیر ایران دو بار لرزید، هر دو بارش با اینکه از شیراز فاصله داشت ولی ما لرزش رو حس کردیم.


این جمله رو که جوری زندگی کن که انگار آخرین روز عمرت هست رو تو روزهای اخیر بارها خوندم و شنیدم، خیلی سعی کردم بهش عمل کنم ولی سخت بود.


امشب شاید حس کردم واقعا فردایی نباشه با یه چیزی شبیه مسمومیت تا آستانه مرگ رفتم، وسط کارهام بود و تازه داشتم نتایج جالبی می گرفتم که حالم بد شد، اینقدر شدت ضعفم زیاد بود که توانایی نداشتم بدون اشک ریختن و بعض شدید شرح حالم رو برای پزشک بگم. واسم عجیب بود من اصلا درد سست نیستم ولی قدرت کنترل خودم رو نداشتم همون موقع یاد یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی افتادم. یاد این افتادم که چه راحت میشه آخرین روز عمرت رو ببینی حتما لازم نیست سرطان و تومور و... داشته باشی، حتما لازم نیست یه تصادف وحشتناک کنی، همیشه روز آخر خیلی متفاوت و پر سرو صدا نیست می تونه خیلی آروم و  روتین باشه.


.


.


.


اما این چند روزی که هوس نوشتن داشتم و حرفام منسجم نمی شد می خواستم بگم: یه فردی رو در نظر بگیریم که اونقدر ثروتمند و سخی هست که تصمیم می گیره دارالایتامی با هزینه خودش راه اندازی کنه، و از یه زمانی به بعد زندگیش رو وقف کودکان بی سرپرست یا بدسرپرست می کنه،(رضای خدا و اجر اخروی این کار رو می خوام فعلا حذف کنم، این فرد بر اساس حس مسئولیت و نوع دوستی این کار رو می کنه) فرض من اینه که این فرد به تمام حاشیه ها و دردسرهای کارش آگاهه و می دونه که با این ثروت و وقت می تونه کارهای عام المنفعه ای دیگه ای هم انجام بده ولی نیازی که به احداث دارالایتام حس میشه خیلی شدیدتر از سایر امور هست.


قطعا فردی مهربان و رئوف هست و بیشترین چیزی که خوشحالش میکنه  موفقیت و کمال بچه های تحت سرپرستیش هست و بیشترین چیزی که ناراحتش میکنه نا خلف در آمدن بچه هاست. همچنین فردی قطعا با نزدیکان خودش هم شایسته ترین برخورد رو داره و پشت مدیریت امور شخصی و اداریش هم مهر وجود داره. هیچ کدوم از بچه های اون مرکز هیچ منتی به سرش ندارن چون اگر او که نبود شاید آنها هم نبودند. از ابعاد مختلف این دارالایتام رو میشه بررسی کرد اما


هدف من


این بود که در یک قیاس مع الفارق این جهان رو به این دارالایتام تشبیه کنم. رحمانیت و رحیمیت خدا اینجوری واسم ملموس تر می شه، اگه من اون یتیم ناخلف باشم شاید از یه جایی به بعد خیلی از سخت گیری ها واسم برداشته بشه، و اگه اون یتیم موفق باشم هیچ منتی به سر صاحب دارالایتام که ندارم هیچ، بخاطر لحظه به لحظه ی زندگیم هم مدیونش هستم و ...


هنوزم هم ذهنم آماده نوشتن نبود، اما شاید واقعا فردایی نباشه.... شاید ...


۱ نظر ۲۸ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۲
صبا ..

سلام،


مدتی هست که از خودم راضی نیستم، از خودم هم فرار می کنم، حاضر نیستم بشینم دو کلمه منطقی با خودم صحبت کنم و سنگامو با خودم وابکنم.


امشب ناخودآگاه هدایت شدم به سمت خودم،به سمت یه تصمیم اساسی.


اینجا  گفتم بعضی ها هستن که از حرف تا عملشون اینقدر فاصله هست که گم میشی تو عظمت این فاصله، اعتراف می کنم خودم هم در فاصله بین و حرف و عملم گم شدم، چه حس تلخیه، وقتی هیچ کس نمی فهمه و نمی دونه که تو گم شدی، هیچ کس نمی دونه جز خودت، هیچ کس هم دنبالت نمی گرده و تو در این فضا معلقی و سرگردان، فریادت فقط گوش فلک وجود خودت رو کر می کنه و همه بی تفاوت و با یه لبخند و شاید حسرت از کنارت رد می شن.


خوشبختانه عمق و ابعاد فضایی که درش گم شدم، دست خودم هست و می تونم(امید دارم که بتونم) این عمق و بعد رو کم کنم. امید دارم که پیدا بشم.


برای ثبت در تاریخ می نویسم که 20 فروردین 1392 من تصمیم گرفتم که خودم رو پیدا کنم. من تصمیم گرفتم که فاصله حرف و عملم رو شدیدا کاهش بدم.


 


 


 


در ادامه مطلبم و بعد از واکنش به تصمیمم اینا رو نوشتم:


بهم گفت :


غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است


 فکر می کرد من از رنگ تعلق آزادم. میگم از حرف تا عملم فاصله هست. باور نمی کنی.


ثابت می کنم که از هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادم


الهی به امید تو 

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۱
صبا ..