از همون روز اولی که من وارد گروه شده بودم هری برام توضیح داده بود که ما تابستونا یه برنامه دو- سه روزه خارج از شهر داریم که حالت ورک شاپ داره و کل گروه یه دور کاراشون رو ارایه میدن و بعد هم رو یه چیزی گروهی کار میکنیم.
از اون طرف هم تیم ما یه تیم شدیدا بین رشته ای هست. همه ی تیم روی توالی های ژنتیکی کار میکنند. ولی اگر بری از توالی های ژنتیکی بپرسی میگه: هر کی از ظن خود شد یار من :) یعنی یه عده فقط کارشون آزمایشگاهی هست و یکی مثل من هم از جنبه آماری و الگوریتمی و ... روی توالی ها کار میکنم.
از یه طرف دیگه تو این تیم در حال حاضر فقط ۴ نفر دانشجو هستیم که یکی مون از هفته دیگه رسما phd اش شروع میشه. دنی هم که نهایتا ۳-۴ ماه دیگه میره و ۱۰ نفر دیگه ۳-۴ تاشون رو میشه پست داک حساب کرد و بقیه هم پوزیشن کاملا کاری دارند.
از اون طرف دیگه همه این گروه تو یه آفیس نیستیم و خیلی رندم هر کسی میز کارش یه جایی هست.
من خیلی با ساختار گروه مشکل داشتم و اصلا نمی دونستم کی به کی هست چه مدلیه. این دو تا دوستی که با من تو این پارتیشن کار میکنیم شدیدا سایلنت و آروم هستند. قبلا از سفرم به ایران که من خودم افسردگی داشتم و این عدم برقراری ارتباط با گروه هر روز حالم رو بدتر میکرد. اینکه فقط صبح بیام بگم صبح بخیر و عصر یه خداحافظی بسیار یواش کنم بدون هیچ مکالمه ای برای من آزار دهنده بود و البته هست و البته این وسط من خودم رو متهم می کردم به عدم توانایی در برقراری ارتباط!! و مدام شخصیت فارسی م رو با شخصیت انگلیسی م مقایسه می کردم و از اینکه این همه از هم فاصله دارند احساس بدی بهم دست می داد.
دوشنبه ۱۷ فوریه روز اول ورک شاپ بود و از دو هفته قبلش برنامه و ... مشخص بود. یه خونه ویلایی که ویوی رو به ساحل و جنگل داره تو شهر کوچیکی به نام تیرول که تقریبا ۷۰ کیلومتری سیدنی هست رزرو شده بود. که البته گویا پارسال در همین مکان برنامه برگزار شده بود. از قبل مشخص کرده بودیم که کی میخواد تو اتاق بخوابه و کی میخواد با خودش چادر بیاره و تو حیاط کمپ کنه و ... یه عده از بچه ها هم یکشنبه شب رفته بودن که واسه دوشنبه صبح زود مشکلی نداشته باشند.
دوشنبه هوا کاملا بارونی بود وقتی من از قطار تو ایستگاه تیرول پیاده شدم. ۳ نفر دیگه از گروه رو هم دیدم و اونا گفتن که هری گفته یکی از بچه ها که ماشین داره قراره بیاد دنبالمون که نخوایم تا خونه پیاده بریم. خلاصه که اومدن دنبال مون و ما ۹ رسیدیم خونه و از ۹:۳۰ ارایه های روز اول شروع شد. که من عملا هیچی از ارایه های روز اول نفهمیدم چون هیچ ربطی به من نداشتند :))
به دلیل توضیحاتی که بالا دادم من برای قرار گرفتن تو چنین جمعی بسیار معذب بودم و البته استرس هم داشتم و چون هم قرار بود اولین بار خودم رو برای گروه پرزنت کنم استرسم ۱۰ چندان بود که همون اولی که وارد خونه شدم حس خونه بودن خوبی بهم دست داد و استرسم خیلی خیلی کمتر شد. تو زمان استراحت بین ارایه ها هم با یکی از بچه ها که قبلا فقط بهم سلام کرده بودیم یه کمی صحبت کردم و احساسم بهتر شد.
نکته جالب فرهنگی واسه من این بود که من جمعه از هری پرسیدم چیز خاصی باید با خودمون بیاریم و وقتی در جوابم بهم گفت شاید غذا برای صبحانه و ناهار, من تقریبا داشتم شاخ در می آوردم :) پیش فرض من این بود که وقتی کارگاهی خارج از شهر برگزار میشه و هدفش آشنایی بیشتر تیم با همدیگه هست خوردن ناهار و شام با همدیگه و به صورت مشترک جزو بدیهیات هست.
وقت ناهار که شد هر کسی واسه خودش رفت یه وری- یه عده ناهار آورده بودن و یه عده هم رفتن بیرون واسه خوردن ناهار. چون شهر فسقلی بود تا مرکز شهرش میشد ۱۰ دقیقه ای رفت و همه چیز نزدیک بود. این ناهار مجزا خوردن یک پوینت منفی تو ذهن من بود. که خب اگر قراره جدا باشیم چه کاری بود این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا. عصر هم قرار بود کار گروهی کنیم که چون تقریبا به هم ربطی نداریم من فقط یه با متیو حرف زدم و بعدش هم با مایک که عملا جزو تیم ما نیست و از بریزبین اومده بود و دوست هری هست حرف زدم.
بعد پسرا رفتند که آبجو بزنند و ما دخترها هم رفتیم قدم زدیم. یه کم بالاخره با دوستی که میزش پشت سر من هم هست و ۵ ماهه فقط بهم سلام و خداحافظ میگیم حرف زدم و برام از خرگوشش گفت و ...
بعد برگشتیم خونه و قرار شد شام بریم رستوران تایلندی و یه کم بعدش دوباره راه افتادیم رفتیم اونجا و هر کسی با بغل دستی هاش شروع کرد به حرف زدن و دوست شیلیایی مون پیش من بود گفت دو هفته دیگه میخواد بره شیلی واسه عروسی داداشش و دیگه من بحث رو بردم به عروسی و چیزای دیگه و هی مقایسه کردیم و یک کمی یخمون آب شد. خودش هم از گربه ش برام گفت و خواهرش که سندروم داون داره و کلی برای گربه ش احساس دلتنگی میکنه :) کلی هم سر میز شام آقایون شراب خوردن.
شام تقریبا ۲.۵ ساعت طول کشید و بعد اومدیم خونه از زیر میز تلویزیون یه بازی مسخره پیدا کردن که شروع کردیم به بازی و اینا هم دیگه شروع کردن شوخی کردن و مسخره بازی در آوردن و یه عده شون هی رفتن آبجو آوردن و آبجو خوردن و همون آدمهایی که به زور میشد صدایی ازشون شنید- حالا حداقل چند جمله حرف می زدن. از کشفیاتم این بود که اینا برای حرف زدن و خندیدن نیاز به سوخت الکلی دارن :)) و در حالت عادی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. البته نه همه شون ولی خب اکثرشون.
دنی با خودش موش هاش رو هم آورده بود. ۲ تا موش به عنوان حیون خونگی داره که یه جوری قربون صدقه شون می رفت و در موردشون حرف می زد که نگو. شب هم اول قرار بود قفس موش ها رو بیاره تو اتاق همگی با هم بخوابیم که بعدش نظرش عوض شد :) یه جا که داشت به موش هاش عشق می ورزید من دیدم قیافه متیو یه جوریه :) ازش پرسیدم تو چه پتی داره گفت وای نه! من اصلا پت دوست ندارم و از راه دور باهاشون مشکلی ندارم ولی از نزدیک اصلا نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و ... گفتم خدا رو شکر یکی پیدا شد که حسش شبیه من باشه :) نمی دونم گفتم بهتون یا نه! متیو فرانسوی هست و شخصیت به شدت آروم و غیراجتماعی داره و تاثیر سوخت الکلی روش بسیار کم بود.
صبح روز دوم دیگه هوا بارونی نبود و البته بسیار زیبا و دوست داشتنی. سمت جنگلی یه مه بسیار خوشکل داشت و روی اقیانوس هم هوا کاملا تمیز و عالی بود. من یه کم رفتم رو به اقیانوس نشستم روی ارایه ام کار کردم یه کم هم رو به جنگل تا شد ساعت ۹:۳۰ که دوباره وقت شروع رسمی جلسه بود. سبک ارایه های روز دوم خیلی فرق داشت و البته دو تا از بچه ها هم عصر روز اول برگشتن سیدنی. اولین نفر متیو اومد ارایه داد که گفت من اسلاید آماده نکردم و خب همه گفتن حتما می خوای رو تخته واسه مون توضیح بدی که گفت نه!!! چیز خاصی نمی خوام بگم. تو دو دقیقه گفت برنامه ش چی هست و چون سنگین هست لازمه یه پست داک دیگه بیاد کمکش و بقیه ش رو هری ازش سوال می پرسید و اون به زور جواب می داد:|
بعد هم دو نفر دیگه ارایه دادن و بعد از رست نوبت من بود. من سعی کرده بودم وارد جزییات نشم چون اگر میشدم بجز متیو و هری هیچ کس هیچی نمی فهمید و با مثال و البته کلی اسمایلی (عقده اسمایلی دارم من :) ) تو اسلایدهام کلیات رو توضیح دادم.
آخرین نفر هم خود هری ارایه داد که به نظر من متعادل ترین ارایه واسه اون بود. بعد هم دوبازه وقت ناهار شد و همه متفرق شدن. من و دنی و دوست شیلیایی مون قرار شد بریم یه look out همون اطراف که ویوی بسیار زیبایی داشت. بعد اون دوستمون برگشت سیدنی و من دنی قرار شد بریم ناهار بخوریم. من واسه دو روزم سالاد اولیه برده بودم. دنی گفت من می خوام سالاد بخورم. یه بسته اسفناج از تو یخچال در آورد شست (البته شستن میوه و سبزی جات تا اونجایی که من اینجا دیدم یعنی یه دور آب از روش رد کنی!!!) و بعد روش یه کم نمک و فلفل و روغن و سرکه ریخت و دو تا نون گنده هم گذاشت کنارش و شروع کرد به خوردن (تا آموزش سالادهای دیگر شما رو بخدا می سپارم:)) ).
بعدش قرار شد بریم سمت اقیانوس دنی و هری گفتن ما میخوایم شنا و کنیم. من و یکی دیگه بچه ها هم رفتیم قدم زدیم. برای شنا هم حتما باید بین پرچم هایی که حاشیه ساحل هست شنا کنی که امن باشه اون منطقه. تو شن ها که صندل هامون در اوردیم و همین جوری پابرهنه برگشتیم تا خونه که پاهامون رو بشوریم و بعد صندل بپوشیم. یه کم درک کردم چطور مردم اینجا پابرهنه می گردن :))
یه مساله دیگه اینکه میگن خارجی ها با کفش میرن تو خونه هم درست هست و هم نیست. اینا معمولا نه تنها تو خونه با کفش نمی گردن که تو حمام و دستشویی هاشون هم دمپایی ندارن و اصلا واسه شون جالب نیست که کسی با کفش مثلا بره تو اتاق خواب. ولی از اون طرف مهمونی بری جایی هم دم در کفشت رو در نمیاری بری تو. مگر اینکه صاحبخونه بهت بگه.
خلاصه دیگه عصر شد و قرار شد من و دنی رو یکی از بچه ها تا ایستگاه قطار برسونه و ما برگردیم. دنی نشست قفس موش هاش رو باز کرد و گذاشتتشون تو یه محفظه دیگه و جمع کرد و رفتیم. بعد تو قطار کلی در مورد تایپک من و تاپیک خودش و چیزای دیگه حرف زدیم. دنی تک فرزند هست و ایتالیایی ولی از ۱۹ سالگی از ایتالیا اومده بیرون و وقتی که داشت میگفت تک فرزندم یه غم بزرگی تو چهره ش بود. آخرش که خواستم خداحافظی کنم گفت وسط این همه شلوغی و ذهنم و شلختگی اوضاع خیلی خوب بود که باهات حرف زدم و خودش اومد جلو روبوسی کردیم. حقیقتش برای من ۵ ماه زمان زیادی هست تا تو ارتباط برقرار کردن با یه آدم به این مرحله برسم ولی خب اگر همین دو روز هم نبود ما هیچوقت به این مرحله نمی رسیدیم. از اون طرف من به ارتباط خودم با شوآن و بقیه دوستان شرقی م فکر میکردم برخلاف تصور قبلی م که شرقی ها سرد و یخ هستند حالا میتونم بگم که اروپایی ها خیلی سخت هستند برای برقراری ارتباط. هر چند که این نتیجه گیری کلی نباید باشه چون من case study هام زیاد نیست ولی اینکه همیشه میگفتن غربی ها سردن رو حالا میتونم متوجه بشم. و البته مهسای عزیز کتابی به نام culture map رو قبلا معرفی کرده بود که من تا حالا تونستم فقط نصف اون کتاب رو بخونم ولی این کارگاه دو روزه انگار مروری بر اون کتاب بود. اینکه فرهنگ ما حتی در نحوه توضیح دادن یه مساله علمی به شدت تاثیر داره رو میشد خیلی واضح توی این دو روز دید.
قبلتر به جنی گفته بودم که چقدر گروه جدید از جنبه برقراری ارتباط واسم سخت هستند و بهش گفته بودم که برای این دو روز استرس دارم بس که اینها گاردشون بسته است. روز قبل از رفتنم جنی خونه نبود ولی بهم مسیج داد که برام آرزوی موفقیت داره و منتظره تا برگردم و تعریف کنم چی شد. دیشب که برگشتم نشستم واسش توضیح دادم حتی اون هم از اینکه با هم ناهار نخوردیم و صبحانه و ناهار با خودمون بود تعجب کرد و وقتی از سبک ارایه هاشون و ... می گفتم واسه اون هم تعجب داشت و کلی با هم تحلیل کردیم و خندیدیم.
اما هری واقعا یه انسان فوق العاده س. تو اون همه ارایه اکثرا شنیده می شد که این قسمت از کارم ایده هری بوده, این همه خلاقیت در این همه موضوع متنوع و البته تلاشی که برای برقراری ارتباط با تک تک اعضا میکنه و انرژی بالاش و اخلاق متواضعش و دقتش در تمام زوایا با وجود سن کمش واقعا جای تحسین داره.
چقدر حرف زدم :))