برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
اتفاق خاصی نیافتاده بجز همون بالا و پایین های روزمره و همیشگی. (واقعیتش این هست که اینقدر اتفاق می افته و سریع پشت سر هم که من همه رو نادیده می گیرم زندگی روزمره همینه دیگه :) ) چند وقت پیش بود که دچار خوددرگیری بودم اومدم بگم یکی دو هفته س که خیلی خوبم. ته دلم یه چیزی مثل نور هست که حالم رو خوب میکنه.
به جناب حافظ گفتم یه چیزی بهم بگو فرمودند:
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
به دانشجوی عزیز:
در مورد پدر و مادرها حق با تویه، ولی خوب بعضا ممکنه نشه باهاشون حرف ها رو زد. در زندگی من که تا حالا نبوده ولی آرزو می کنم برای همه یکی اش پیش بیاد. یه دوست موافق، یه منتور خووب، یه استاد معنوی یا ... که بشه باهاش حرف های اصلی دل رو زد.
فردی رو می شناختم که سالهای زیادی یه رابطه قوی با استاد معنوی اش داشت که پدر فرزند وار بود. که وقتی استادش رحمت خدا رفته بود انگار پدر از دست داده، اینطور گریه می کرد. دلم همچین چیزی میخواست.