غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۵ ق.ظ

اتفاق خاصی نیافتاده بجز همون بالا و پایین های روزمره و همیشگی. (واقعیتش این هست که اینقدر اتفاق می افته و سریع پشت سر هم که من همه رو نادیده می گیرم زندگی روزمره همینه دیگه :)‌ ) چند وقت پیش بود که دچار خوددرگیری بودم اومدم بگم یکی دو هفته س که خیلی خوبم. ته دلم یه چیزی مثل نور هست که حالم رو خوب میکنه. 

به جناب حافظ گفتم یه چیزی بهم بگو فرمودند:

 

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

۹۹/۰۴/۳۰
صبا ..

حافظ

نظرات  (۸)

۳۱ تیر ۹۹ ، ۰۸:۳۴ محبوب حبیب

به دانشجوی عزیز:

در مورد پدر و مادرها حق با تویه، ولی خوب بعضا ممکنه نشه باهاشون حرف ها رو زد. در زندگی من که تا حالا نبوده ولی آرزو می کنم برای همه یکی اش پیش بیاد. یه دوست موافق، یه منتور خووب، یه استاد معنوی یا ... که بشه باهاش حرف های اصلی دل رو زد. 

فردی رو می شناختم که سالهای زیادی یه رابطه قوی با استاد معنوی اش داشت که پدر فرزند وار بود. که وقتی استادش رحمت خدا رفته بود انگار پدر از دست داده، اینطور گریه می کرد. دلم همچین چیزی میخواست. 

 

پاسخ:
منم در عنفوان جوانی خیلی دنبال یه همچین کسی تو زندگیم بودم. 

از یه جایی به بعد انگار قاعده بازی عوض شد و البته هنوزم در حال عوض شدنه!  

به محبوب حبیب عزیز...

راستش به نظر من، عمومی بخوام صحبت کنم چنین آدمی در زندگی نیست که از سر دلسوزی این صحبت ها رو به آدم بگه. مگه گرگی که بگه از غنچه بودن شکایت نکن که شکفته بشی تا بچینم یا بخورم یا ببرمت یعنی دنبال منافع خودش باشه.... آدمیم دیگه وحسابگر....

فقط یه نفر هست که اگه باشه این حرفها رو میزنه و واقعا از سر دلسوزی است و دست خودش هم نیست و توی ذاتشه و اون مادر است و بعد پدر.... اون هم خدا خواسته که قسمت حسابگر ذهنش واسه فرزندش اتوماتیک غیرفعال میشه تا ازش با جون و دل محافظت کنه تا چرخ زمین بچرخه و نسل اندر نسل زمین پر از آدم باشه.

 

پاسخ:
(گل)

به به! عجب فالی!!  این فال واسه هر کی میومد حالش رو احسن الحال می کرد!!

به نظر من ما خانوم ها بسیار تحت تاثیر هورومون هامون هستیم. ماه به ماه، روزهایی افسرده و غمگین، روزهایی خشمگین و ... من که کلا توی خونه اعلام می کنم که من این ماه این روزها عصبانی هستم.... کلا پر احساس هستیم. من هی چند روز میرم توی فاز افسردگی و زندگی کردن یادم میره و از همه چیز قسمت های مونده اش رو می بینم. شغلی که میخواستم ندارم و دکترام رو ندارم و جایی که زندگی می کنم دوست ندارم وفلان رو  ندارم و ندارم و ... بعد از چند روز افسردگی، زنده می شم و از همون چیزها قسمت های انجام شده اش رو می بینم. شغل دارم و دانشجو هستم و با همسرم زندگی می کنم و بخشی از فلان رو دارم و دارم و ....!!!!!  عمرا هم اگه بتونم اون روزهای افسردگی به این داشتن ها اهمیت بدم!!!! ... کلیاتش هم بد نیست ها. اون روزهای ناراحتی نقاط ضعفم رو می بینم و روزهای شادی نقاط قوت و هر کدوم از این روزها باعث می شن تصمیمات خاصی در زندگیم بگیرم.

مصرع بسیار زیبایی از فالت رو عنوان مطلب قرار دادی. واسه من اومده بود پرینتش می گرفتم به دیوار اتاق می چسبوندم نه من یادم بره نه حافظ جون و نه خدای مهربون.

پاسخ:
با هورمون ها موافقم.

ولی خب اون مدت تحت تاثیر هورمون ها نبودم. الان زمانی هست که قاعدتا باید تحت تاثیر هورمون ها باشم.

 تو خونه موندن کل سیستم ایمنی بدنم رو به هم ریخته بود.  چیزهای مختلف گوش دادن و مکالمه مداوم با خودم و تحلیل های عجیب و غریب که نتیجه بی مکالمگی (با غیر خودی) بود هم دست به دست هم داده بود که اونجوری بشه. بعد از یکی دو هفته که برگشتم دانشگاه سیستم ایمنی بدنم و متعاقبش ذهنم از حالت تهاجمی خارج شد و با اینکه استرسم عملا بیشتر شده بود ولی خب کنترل اوضاع دستم اومد. 

می دونید اون چرخه افسردگی و شادی تقریبا واسه همه آدمها هست و حالا ما زن ها می اندازیم گردن هورمون ها ولی همه درگیرش هستند :) نمی دونم مردها می اندازن گردن چی؟ :))

زدم تو فاز شعر اینو هم از مولانا در مورد قبض و بسط بخونید بد نیست :) 

قبض دل قبض عوان شد لاجرم *** گشت محسوس آن معانی زد علم
غصه‌ها زندان شده است و چارمیخ *** غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ
بیخ پنهان بود هم شد آشکار *** قبض و بسط اندرون بیخی شمار
چون‌که بیخ بد بود زودش بزن *** تا نروید زشت‌خاری در چمن
قبض دیدی چاره‌ی آن قبض کن *** زآن‌که سرها جمله می‌روید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده *** چون بر آید میوه با اصحاب ده

عزیزم. مرسی که اینجا همراهمی. همیشه از کامنتات استفاده میکنم.  امیدوارم روزهای شادی زندگیت خیلی خیلی بیشتر از روزهای افسردگی باشه و البته تو اون روزها هم تصمیم های مهم و زیبا بگیری. 

فقط میتونم بگم گوارای وجودت شعر حافظ :*)

پاسخ:
ممنون دوست جونم :*

سلاام صبا جان.

چه زیبااا! 

منم وقتی خیلی مستاصلم میرم سروقت جناب حافظ و قرآن! یه صفحه‌ی رندوم میارم و میخونم و حس میکنم داره باهام از جهان دیگری صحبت میشه! و آروم میگیره دلم...

پاسخ:
سلام مهسای عزیز :*

آره. خیلی خوبه که آدم به یه چیز متفاوت بتونه خودش رو آروم کنه :) 
۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۱:۴۴ محبوب حبیب

منظورم یکی در عصر معاصر بود. یکی از اطرافیانم. که من رو و مسایل من رو هم می شناخت و خطاب به خودم میگفت. 

خیلی کم توقعم نه؟! 

پاسخ:
توقع زیادی نداری عزیزم :) 

ولی خب به قول جناب مولانا:
 
گفتند یافت می‌نشود گشته ایم ما
گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست 
۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۱:۳۴ آوای درون

چه عالی...

برم یک فال حافظ بگیرم بلکه حالم را خوب کنه...

پاسخ:
برو عزیزم.

اصلا شعر خوندن روح آدم رو لطیف میکنه و اگر حرف خاصی هم حافظ واست نداشته باشه ولی همون کلام شیرینش کمک میکنه کمی حال آدم بهتر بشه :) 
۳۰ تیر ۹۹ ، ۰۸:۲۲ محبوب حبیب

سلام صبا جون. خدا را شکر که خوبی :) من هم سیستمم همین شده. ایگنور آل! :دی

از بس تند تند اتفاق میفتن و حتی وقت هضم شون رو ندارم و بایست برم سر مساله بعدی! 

خدا به همه مون کمک کنه. 

 

و چقدر این حافظ قشنگ میگه همه چیزو، چقدر دلم میخواست یکی شبیه حافظ دور و برم بود که بگه: دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن، که وقتی پیچیدی توی خودت بگه این غنچه بودنه. باز میشه و چقدر قشنگ میشه همه چیز. شکایت نداره چنین چیزی اصلا. دلم یکی رو میخواست که انقدر واقعی بگه اینو که به دلم بشینه. که باورم بشه. یکی که بدونم خودش هم کشیده همین ها رو نه از سر شکم سیری و انرژی مثبت الکی. 

ان شاء الله همیشه موفق و امیدوار باشی

پاسخ:
 سلام عزیزم :) مرسی دوستم.

من به خودم میگم حالا هضمشون هم کردی میخوایی چی کار کنی؟ جواب: هیچی :)  پس بی خیال. یه طوری میشه آخرش دیگه :) 

حافظ هست دیگه :)  حافظ هم حرفاش رو نه از شکم سیری و بی دردی گفته و نه خواسته انرژی مثبت بده. فقط بلد بوده اینقدر قشنگ دردای آدمیزاد و ناامیدی و امیدش رو کنار هم بچینه :) 

ممنون محبوب جان. همچنین شما :)