غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

خب آمده ام که سال 95 ام را بدرقه کنم و بسپارمش به خاطره ها!

یک ماه است که دارم در ذهنم این پست را تایپ میکنم! می نویسم و پاک میکنم! 

امروز دیگر روز آخر است و باید بنویسم!

چند روز است که دفتر اهدافم 95 را آورده ام و به نوشته هایم نگاه میکنم! به آنچه انتظار داشتم که می شد و آنچه شده است فکر کردم!

امروز یکبار دیگر آخرین پست اسفند 94 را خواندم.

سال 95 سال سختی بود! واقعا سخت بود! توی حساس ترین بازه های زمانی، بدترین شرایط جسمی و روحی را تجربه کردم! بارها شکستم و شکست خوردم و  دوباره بلند شدم! بارها اهدافم مرور کردم! بارها همه چیز را به چالش کشیدم و دوباره از اول! تصمیمات پرریسک گرفتم! به معنایی واقعی کلمه توکل کردم و سعی کردم فقط کِشت کنم و تمرکزم را از نتیجه بردارم!

از اول اسفند، هر روز به این فکر میکنم که امتیاز کلی 95 ام چند می شود؟ منصفانه از 100 چند حقم هست؟ از اول اسفند به این فکر میکنم چرا با اینکه این همه سخت بود ته دلم خوشحالم! از اول اسفند به این فکر میکنم که امتیاز دستاوردهای ماراتن 95 از 100 چند می شود؟ و هی هر روز محاسبه میکردم! و هی روز سعی میکردم که منصف باشم! و هر روز این یادداشت در ذهنم ویرایش می شد!

امتیازدهی ام هم با ریسک است ولی به عملکرد خودم، به تلاشم، به اینکه شکستم، دوباره بلند شدم! به اینکه خطا کردم و سعی کردم درس بگیرم از خطایم، از 100 نمره 80 را می دهم. کمتر حقم نیست! 

توی بخشی از یادداشت سال پیش نوشته بودم:

"وقت هایت را چگونه سپری کردی!! که در واقع ثانیه به ثانیه عمرت پی چه گذراندی؟"

همه سعیم را کردم که دریابم لحظه لحظه های این یکسال را! و خب مسلم است که کاملا موفق نبوده ام ولی امتیاز 80 منصفانه است! سعی کردم که تک بعدی نباشم! که حواسم به همه چیز باشد! معلوم است که همیشه نبود! معلوم است که از دستم در رفت که یک جاهایی خطا کردم! معلوم است که همه جاهایی که باید سکوت می کردم، سکوت نکردم ولی سعیم را کردم!

و اما امتیاز دستاوردهای 95 ام از 100 شاید به 10 هم نرسد! ولی باکی نیست! 

من همان قمار بازیم که وصفش این است:

خنک آن قمار بازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر!

96 هم از دیدگاه من قمار دیگری است که شدیداً مشتاقش هستم که بروم در دلش! که تجربه کنم چیزهای جدید را! چه شیرین! چه سخت و چه حتی طاقت فرسا! از اینکه روحم کش می آید حس رضایت میکنم! واین دلیل آن است از ابتدای اسفند ته دلم حس خوشحالی موج می زد! که سختی امسال کش آورد ظرفیتم را! 

----------

سفر نوروزی مان را اگر خدا بخواهد فردا شروع میکنیم! سفر عصاره تجربه کردن است، عصاره نو شدن! و من به هر نحوی از سفر استقبال میکنم! که البته برنامه ریز تمام سفرها خودم هستم

---------

برای دوستان خوبم مثل همیشه بهترین ها آرزو میکنم! ممنونم که امسال هم همراهیم کردید. اگر ناخواسته خاطری مکدر شد به بزرگواری خودتان ببخشایید.

بهارتان پیشاپیش مبارک! 

با آرزوی شادکامی و سلامتی و سربلندی.

ارادتمند شما

صبا

25/12/95 ساعت 19:10.

۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۰
صبا ..

بواسطه محیط کارم و کلا ارتباط با آدم های بیشتر به نظر خودم و در مقایسه با چند سال پیشم، آدم بدبینی شدم، به نظر خودم وقتی حرفی، خبری و اتفاقی و ... پیش میاد بدترین وجه ممکنش رو هم می تونم تصور کنم ولی معمولا به ذهنم اجازه نمیدم قسمت منفی ها رو شیار کنه و ... سعی میکنم سکوت کنم!! البته فعلا در مرحله سعی هست و هنوز تا عملی شدن کامل فاصله داره!! 


یه مدت که میگذره به بدبینی خودم که فکر میکنم خنده ام میگیره! واقعیت اتفاقات و پشت پرده ماجراها اینقدر کثیف هست؛ اینقدر دورویی و آدم فروشی و منفعت طلبی شخصی و بی ثباتی هست، که اون چیزی که من فکر میکردم بدبینی نسبت به اون آدم یا اون حادثه یا اون گروه هست، انگار عروسک بازی بوده! چه شب ها که خودم رو بخاطر این بدبینی مواخذه نکردم و احساس واقعیم بعد از کشف حقیقت این هست که یک ابله حرفه ای هستم. 


-------------------


دارم سعی میکنم روابط خصمانه ام رو با خدا بهبود بدم! آخه اونی که ضرر میکنه منم!! خشم درونی نسبت به این دنیای دنی رو هیچ کار نمی تونم بکنم! به نظرم راهی نداره! به نظر شما داره؟؟


دست مزن! چشم , ببستم دو دست


راه مرو! چشم , دو پایم شکست


حرف مزن! قطع نمودم سخن


نطق مکن! چشم ببستم دهن


هیچ نفهم! این سخن عنوان مکن


خواهش نافهمی انسان مکن


لال شوم کور شوم کر شوم


لیک محال است که من خر شوم


چند روی همچو خران زیر بار؟


سر زفضای بشریت برآر              


 


-----------------------------------


برای اینکه بتونم با خودم و خدا در صلح بمونم، برای اینکه بتونم یه امتیاز مثبت تو سیستم ارزشیابی همیشه فعالم به خودم بدم! (سیستم ارزشیابی من از کله صبح تا نصف شب فعاله و وظیفه ذاتیش این هست که بصورت لاینقطع! بگه: هی دختر!! تو تا حالا هیچ کار مثبتی تو زندگیت نکردی و تمام افعال زندگیت صرف فعل پوچی بوده!! افسوس) اول که توقعم رو از خدا به صفر رسوندم و دیگه منتظر معجزه نیستم! اصلا فکر میکنم از اول هم نباید چنین انتظاری می داشتم و این تفکر که :


هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند! 


یه جور خودفریبی هست، تقرب خاصی بواسطه بلا دیدن صرف در کار نیست؛ وظیفه من به عنوان یک انسان؛ که از دیدگاه تفکر دینی اشرف مخلوقات هستم این هست که تلاش کنم دنیا را جای بهتری برای زندگی کنم و این مفهومش این نیست که کار خاصی انجام بدم! مفهومش اینه که اتفاقا کار خاصی انجام ندم و فقط سعی کنم آروم باشم و با آرامش با آدم ها، مشکلات و اتفاقات برخورد کنم و این چالشی است بسی سنگین!! که با وجود خشم شدید درونی از دنیا و مافیها و با وجود تحمل بار سنگین ابله بودن بخوای آروم باشی!! 


۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۴
صبا ..

امشب رفتیم کنسرت گروه رستاک. 


جاتون خالی خیـــــــــــلی خوب بود. خیلی خوب تونستم خدا رو حس کنم!!! هارمونی و نظم و هنر و خلاقیت شون فقط تداعی کننده خدا واسم بود!


کلا من تو موسیقی خیلی بهتر میتونم با خالق زیبایی و نظم ارتباط برقرار کنم. بسی کیفور شدم.


متشکرم خدا! که ظهور کردی. فقط بی زحمت! یه جاهای دیگه هم هست که خیلی بهحضورت نیازه! اونجاها هم یه سر بهمون بزن! یا یه ردپایی بگذار. متشکرم.بنده ناتوان و همیشه طلبکارت. صباخجالت

۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۸
صبا ..

**فیلم فروشنده رو دیدم و اصلا از دیدنش راضی نیستم. کاری به نقدها و غیره ندارم مناسب گروه روحی من نبود!! 


**آدم ها، خیلی یه جورین یا من خیلی یه جوریم؟!! این سواله خیلی مهم و فلسفیه به ظاهر اینجوریش نگاه نکنید!!


**طرف امروز در توجیه بی اخلاقیش و اینکه به قول خودش سر ملت گول می کنه! میگه طبق نظریه داروین اونایی که زرنگ تر هستند تکامل پیدا میکنند و عملا میرن مرحله بعد و ساده لوحان از چرخه حیات حذف می شوند!! و این قانون طبیعته!


**کلا فضای حقیقی و مجازی شده پلاسکو! حادثه به شدت دلخراشی هست! وطبق نقدهای روانشناسانه چون ناجیان فداکار در این حادثه آسیب دیدن و از بین رفتن! مدت و شدت سوگواری طولانی تر و بیشتره! و انگشت اتهام هم که همیشه به سمت دیگری هست! در اینکه م ملکت داریشون باید توی گینس ثبت بشه که شکی نیست اما:


«انّ الله لا یُغیِّرُ ما بقوم حتّی یغیّرو ما بانفسهم» خداوند سرنوشت هیچ قومی و «ملّتی» را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها خود تغییر دهند.


**خدایا  کلا میشه خودت ظهور کنی! خدایا، این خواسته قلبیم هست، دیگه دعا هم نمی تونم بکنم! چون کلا انگار کرکره رو کشیدی پایین رفتی یه جای جدید! لطفا ظهور کن دیگه! 

۰۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۷
صبا ..

خیلی وقت هست که درست و حسابی ننوشته ام، وقتی که اینجا زود به زود آپدیت می شود یعنی یک جورهایی تحت فشارم و راه برون رفتم نوشتن هست. 


این چند وقت که ننوشته ام قطعا فشار کمتر بوده، کلی تلاش کرده ام که خوش بگذارنم! و عملا به روحم و جسمم استراحت بدهم. تا حدودی هم موفق بوده ام. 


اما نیاز به صحبت دارم! خیلی وقت است که دارم فکر میکنم! احساس میکنم خاکستر زیر آتشم! هر روز یک بعد از اعتقاداتم را به چالش میکشم! با خودم در صلح نیستم! در جنگ هم نیستم! ولی پر شده ام. با جهان پیرامونم اما احساس میکنم در جنگم! با خدا هم در وضعیت بسیار خصمانه!! تمام مسکن ها، خیلی زیاد جواب دهند دو هفته هست. و همه اینها در حالی ست که ظاهرم آرام هست! و هنوز از دید خیلی ها محرم اسرار!


خب من هیچ وقت اهل درد و دل نبوده ام! ولی بعضی حرف ها را باید زد! به خود افشایی نیاز دارم! به یک جای امن! که حداقل بخشی از افکارم شنیده شود! و این افکار زائیده رویدادهای محل کارم هست.


به عنوان درمان تصمیم گرفته ام که اینجا از محیط کارم بنویسم. هنوز هم به تصمیمم شک دارم اما ...


ساعت 44 دقیقه بامداد دوشنبه 27 دی ماه هست.


نمی دانم چقدر می توانم به این تصمیمم اعتماد کنم. 


این نوشته شاید بعداً حذف و یا شاید کاملتر شود!


...


پی نوشت:


خب یه پست آزمایشی گذاشتم؛ برای خودم که ببینم چه احساسی بهم دست میده

 وقتی که می نویسم! در واقع الان نمی دونم که حتی پست رو منتشر میکنم یا نه

 یا قسمت های بعدی هم داره یا نه!

به دلایل امنیتی! و حقوق سایر شهروندان مجبورم پست رو رمزی کنم!

 هر کسی دوست داره بخونه بگه رمز رو تقدیم میکنم!

 البته به کسانی که می شناسمشون! و البته اینکه چیز خاصی هم نیست! 

۲۷ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۹
صبا ..

چون سر آمد دولت شب‌های وصل


بگذرد ایام هجران نیز هم

*********************

اعتمادی نیست بر کار جهان


بلکه بر گردون گردان نیز هم

---------------------


جناب حافظ بهمان فرموده اند تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز! 

حال من از میان برخواسته ام! ولی خب کجا بشینم؟ یعنی همین جوری بایستم؟!!

۱۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۷
صبا ..

دو سال از اولین روز شروع به کارم تو اداره می گذره.

می خواستم همین روزها ماجراهایی که اتفاق می افته رو بنویسم ولی الان وقتش نیست.

فقط اومدم بگم من آدم دو سال پیش نیستم. چیزهایی دیدم تو این دو سال که گاهی فکر میکنم به عقل جن!! هم نمی رسه چه برسه به اون دختر خوش خیال و احساساتی دو سال پیش. نه که حالا دیگه احساساتی نیستم یا خیلی محکم شدم. آثار شکنندگی جسم و روحم تو نوشته هام فریاد می زنه. ولی خب قول دادم مثبت باشم و به نکات مثبت قضایا نگاه کنم. مثبتی این ماجراها اینه که هیچ چیز واسم عجیب نیست دیگه! یاد گرفتم با همه جور آدمی هم حسی کنم! البته هنوز یاد نگرفتم زود قضاوت نکنم -زودباورم و فکر میکنم همه آدم ها واقعیت رو همونطوری که هست جلوه میدن نه اون طوری که میخوان- ولی روز به روز دارم تمرین می کنم و یاد میگیرم که فقط به حرف آدمها و یک طرف ماجرا نگاه نکنم. یاد گرفتم همیشه دنبال راه حل باشم و زود تسلیم نشم. با همه شکنندگی و زودرنجی هام صبورتر شدم. همه آدم ها تشنه محبت و توجه هستند وقتی میبینم که با احترام و محبت و هم حسی میشه احساس یه آدم دردکشیده رو تغییر داد؛  انگیزه م برای لبخند زدن؛ برای استفاده از کلمات محبت آمیز و محترمانه بیشتر میشه.

 

 

شاید لازم بوده این روزها رو بگذرونم و خیلی شایدهای دیگه...

 پ.ن: گل سنگم تو اون روزهایی که حالم واقعا بد بود؛ خشک شده بود.انگار نعناع خشک. خیلی ضدحال بود واسم! یه برگ کوچولو شاید ابعادش دو میلیمتر بود مونده بود ازش. حالا همون برگ کوچولو اینقدر خانواده دار شده که دوباره میشه بهش گفت گل سنگ. و دوباره قرار محرم دلتنگی های من تو اداره باشه.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۹
صبا ..

امروز از صبح می خواستم پست باروونی بگذارم. هی گفتم جنبه داشته باش خب بارررون ندیده!!


الان دیگه نتونستم تحمل کنم‌. اومدم بخوابم. چشمامو می بندم صدای برخورد قطره های بارون با روشنایی اتاق میاد یاد خواب تابستونم و حسرت بارون می افتم. چشمامو باز میکنم میبینم واقعیته. خواب نیست.


من خوشبختم که این صدا رو میشنوم و لذت می برم.


من خوشبختم که روزهای بارونی فکر میکنم تمام موفقیت ها و خوشی های دنیا واسه منه چون بوی بارون رو حس میکنم.


من خوشبختم که بارون همیشه واسم جدیده.

۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۲
صبا ..

الحمداله که سفر تهران، سفر خوبی بود پر برف و باران، پر دید و بازدید و زنگ تفریح بزرگی برای من. صحبت کردن در مورد جنبه کاری هم منجر به فعل حرام می شود پس بی خیالش.


این روزها به معجزه فکر میکنم. به امید. به اینکه معمولا یا اصولا ناامید نمی شوم از هیچ چیز و هیچ کسی، گذر زمان فقط باعث فراموشی موضوع می شود و همیشه منتظرم که اتفاقات خرق عادت بیافتد. اتفاقاتی که اگر به موردهای مشابه درگذشته نگاه کنم می توان پیش بینی کرد که نمی افتند!! اما من همیشه منتظرم! منتظر شکسته شدن الگوهای پیشین، منتظر خرق عادت، منتظر معجزه!

به معجزه و معنی معجزه فکر میکنم، به خرق عادت. به شعار همیشگی ام که نداشته هایم  را تبدیل به داشته های دیگران کنم. به اینکه من منتظر چه هستم؟ چه الگوهایی اگر شکسته شوند می شوند خرق عادت؟

خووووب فکر میکنم، شق القمر نمی خواهم! یک پیام ساده از کسی که عادتش پیام دادن نیست می شود شکستن الگوهای پیشین، یک تشکر ساده از کسی که همیشه طلبکار است، یک روال آسان در نتیجه گرفتن از کار اداریی که همیشه پر و پیچ تاب است می شود می شود خرق عادت. نتیجه گرفتن بدون دردسر از برنامه ریزی و تلاش و دوندگی های معمول می شود معجـــــــــزه!

ظاهراً به همین سادگی معجزه رخ می دهد! پس چرا همیشه من این طرف ماجرا باشم. کمی پایم را بگذارم آن طرف تر. الگوهای پیشین خودم را بشکنم! با یک پیام ساده، یک تشکر ساده، یک معذرت خواهی ساده، یک زبان به کام گرفتن ساده و خیلی چیزهای ساده دیگر می توانم خلاف عادات پیشین خودم رفتار کنم، می توانم خالق معجزه باشم!

۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
صبا ..

آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند

 

واضح و مسلم هست که در شناخت تو دچار مشکل هستم که تا این حد پریشان میشم و به هم می ریزم و می خوام از این دنیا کلا فرار کنم.باید واسه حل این مشکل یه فکر اساسی کنم.

این چند وقت هر روز یه چیزی پیش اومده که منو رسونده به اینجا که تف به ذاتت ای دنیا؛ دیگه تف هام تموم شد، والااالبخندخجالت در این که رسم دنیا این هست که شکی نیست، در این که من هم ضعیفم هم همینطور! ولی خب در این هم شکی نیست که من با همه ضعف هام، یه جوری آفریده شدم که توانایی  مدیریت این دنیا رو دارم؛ پس تا اطلاع ثانوی آه و ناله را بر خود حرام می کنم! البته این مدت واقعا سخت بود، میگم بود، انگار که می دونم فردا قراره چی بشه!! نه! هنوز سخت هست ولی خب همینه که هست!! 

دوشنبه بدلایل کاری باید تهران باشم. منم این فرصت رو غنمیت شمردم و تبدلیش کردم به سفر خانوادگی. اگر خدا بخواهد، فردا شب تا سه شنبه شب تهرانیم. امیدوارم سفر خوبی واسمون باشه.

۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۳
صبا ..