غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی

چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست

یه عمری راهه و در قدرت ما نیست

باید پارو نزد، وا داد

باید دل رو به دریا داد

خودش می بَرَدت هرجا دلش خواست

به هرجا برد بدون ساحل همون جاست

به امیدی که ساحل داره این دریا

به امیدی که آروم میشه تا فردا

 به امیدی که این دریا فقط شاماهی داره

به عشقی که نمی بینی شباشو بی ستاره

دل ما رفته مهمانی به یک دریای طوفانی...

باید پارو نزد وا داد

باید دل رو به دریا داد

خودش می بردت هرجا دلش خواست

به هرجا برد بدون ساحل همون جاست...

۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۲
صبا ..

تو مطب دکتر منتظر نشستم تا نوبتم بشه. تلویزیون روشنه و داره انیمشین پخش میشه و منم داره به گوشیم ور میرم و ناخودآگاه می شنوم.

یهو اینجوری میشممتفکرساکتتعجب

گاوه میگه: «کاش  خر بودم ولی گاو نبودم»

احساس من: واقعا!!  انگار یکی درون من نشسته و میگه با تو بودا !!!

۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۰
صبا ..


صبح داشتم به این فکر می کردم که "غار تنهایی من" دارد تغییر کاربری می دهد،

 اسیر سکوت شده ام، می خواهم بنویسم ولی چیز مثبتی در حرف هایم نیست!

 احساس میکنم توی رینگ کشتی کج افتاده ام، تا می آیم بلند شوم و تکانی به روح

 و روانم دهم، تا فکر میکنم که سرازیری تمام شد و وقت صعود رسیده!

 یک ضربه سهمگین تر از قبلی ها نثارم می شود. خوبی اش این است که از آن

 حالت اشک آلود خارج شده ام، دیگر بغض هم نمیکنم. 

 


چند دقیقه پیش این پیام را توی تلگرام خواندم:


"انگار بزنی تو گوش یه بچه سه چهار ساله و بعد بگی،خاله بازیت دروغه،

کسی خونه ی تو مهمونی نمیاد،تو اصن خونه نداری،

عروسکت اصلا جون نداره که بخواد تورو دوست داشته باشه،پلاستیکیه،

نگاه کن این پاشه!کنده میشه،اینم دستشه!ببین اینم کنده میشه،

چشماش نقاشیه....

تو اصن چجوری با این حرف میزنی؟

و اون فقط زل بزنه تو چشاتو با صورت سرخ هیچی نگه...

فقط اشک بریزه...

هر حقیقتی رو نباید با سیلی تو صورت طرف مقابلت بکوبی

گاهی وقتا آدما ظرفیت شنیدن حقیقتو ندارن

میشکنن...."


دقیقا اوضاع من، اوضاع اون بچه 3- 4 ساله هست که خدا داره دست و پای عروسکام رو 

میکنه ، میگه ببین همش الکیه، دلت به چی خوشه!! دل خوشی جدیدم اما این هست

 که لابد ظرفیت شنیدن حقیقت رو داشتم که اینجوری باهام برخورد میکنه! نه که

 نشکستم! ولی چینی بند زده شده ام! چینی بند زده قوی تر نیست ولی ... واقعیتش

 این هست که فقط رونمایی از عروسک ها انجام نمیشه! از بعدهایی از خودم 

پرده برداری میشه و میبینم که چقدر ظرفیتم کم بوده و توهم قوی بودن داشتم

 و خب قطعا وقتی با تخمین هاش اشتباه درباره خودت روبرو میشی شوکش بیشتر

 از مواجهه با سایر سراب ها نباشه کمترم نیست.

البته که هنوز امیدوارم به فرداهایی بهتر! همیشه امیدوار بودم هر چند که با عقل جور 

در نیاید! هر چند که با سوابق پیشین همخوانی نداشته باشد! ولی مهم نیست! 

همین امید است که بهم قدرت مبارزه می دهد.

۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۷
صبا ..

خیلی وقته که فرصت کافی برای تمرکز کردن و نوشتن ندارم. البته چند باری نوشته ام ولی ارزش عمومی کردن نداشته! اوضاع روحی و متعاقبش جسمی ام چندان جالب نیست! وضعیت گوارشی ام چند هفته ایست که دوباره بحرانی شده؛ سرماخوردگی و خستگی هم که اضافه اش کنیم؛ تبدلیم کرده به یک آدم شکننده! اشکم به راحتی جاری می شود! تحملم کم شده و خیلی دلم می خواهد پرده دری کنم و رک بی پرده و بی ملاحظه جواب آدم ها رو بدهم عملا بپرم!!! به این و آن!! و جلوگیری از این رفتارهای تهاجمی انرژی زیادی ازم می گیرد.

البته که با مشاور هم صحبت کردم ولی حوصله فکر کردن و عملی کردن راهکارهایش را ندارم. وقتی حالم خوب نیست کتاب هم نمی خوانم و این اصلا خوب نیست. شده ام پر از انرژی منفی. البته می دانم که دره موج سینوسی هست و به زودی اوج گرفتن و نفس عمیق کشیدن شروع می شود و مشکلات جسمی هم کنترل می شود. کاش زودددتر باران ببارد. وقتی باران می بارد حتی شده چند قدم بدون چتر زیر باران راه می روم و می ایستم و از خدا می خواهم که کمکم کند که مثل خودش که دانه های رحمتش را بدون توجه به ظرفیت و لیاقت ما؛ بر سر ما می باراند من هم بتوانم رحمت باشم برای اطرافیانم؛ من هم بتوانم ببخشم و بدون خشم و کینه! با تک تک قطره های باران خاطرات خوب آدم ها را به یاد می آورم و برایشان سلامتی و خیر می خواهم.

کاش زودتر باران ببارد و مرا رها کند از بند این همه فکر ؛ خشم؛ دل نگرانی.

 

کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند

بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را

شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

سرزمین سینه ها را تا ناکجا تر کند

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران که می بارد شما را تر کند

۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۰
صبا ..

واکنش دفاعی این روزهایم خندیدن است، سعی میکنم به ترک دیوار هم بخندم، خداوند مرا از همکارانم نگیراندچشمکنیشخند اما واقعیت امر این است که اوضاع اداره بسیار بد است، بدتر از بد. معاونمان بیشتر از یک ماه هست که عوض شده، و معاون جدید با پست های متعددی که دارد حجم انبوهی نکبت!! برایمان به ارمغان آورده است. واقعیت هایی آشکار می شود و از حقایقی پرده برداشته می شود که آدم تا مغز استخوانش می سوزد. خیلی روزهاست که قبلم تیر می کشد و گاهی نمیدانم دلم باید برای که و برای چه بسوزد. بخش عمده اش بر میگردد به از ماست که برماست ولی ... . با چشمانم دارم می بینم که چطور می توان طوری رفتار کرد که مردم لجام گسیخته رفتار کنند که عقده ای شوند که ... . و فکر کنید در بین این همه فشار روانی تو فقط تصمیم بگیری که بخندی!! و البته به نوشتن خاطرات کاری این روزها هم می اندیشم و همکاران محترم نیز تشویق نموده اند که اثری از این روزهایمان بجا بماند.

بگذریم

آسمان با ابرهای گوگولی و سفیدش این روزها به شدت دلربایی میکند. وزش بادهای پاییزی شروع شده و نوید یک پاییز رنگارنگ را میدهد، به برگ های روری زمین که نگاه میکنم، به این می اندیشم که هیچ چیز ابدی نیست، غم و دردها هم مثل این برگ های پاییزی می ریزند و یک روز دوباره همه جا پر از شکوفه و سبزی می شود و من پر از امیدم در هر سال و در هر فصل و در هر ماه و روز و ساعت و ثانیه ای. تلاش میکنم و امیدوارم که دقایق پیش رویمان بهتر شود. 

۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۱
صبا ..

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آماده ایم

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۰
صبا ..

امیدم را مگیر از من خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا 
من دور از آشیانم سر به آسمانم بی نصیب و خسته
ماندم جدا ز یاران از بلای طوفان بال من شکسته
از حریر دلم رفته رنگ هوس درد خود به که گویم در درون قفس
آه در درون قفس
وه که دست قضا بسته بال مرا روز و شب ز گلویم ناله خیزد و بس
آه ناله خیزد و بس
میزنم فریاد هرچه باداباد وای از این طوفان وای, وای از این بیداد

 

آخرین تیر ترکشم وقتی کم میارم، وقتی خسته ام، وقتی ناامیدم، وقتی میخوام فرار کنم، اینه که با یک کامیون کتاب برم تو کلبه جنگلی دور از آبادی زندگی کنم. شبیه فانتزی می مونه ولی خیلی دقیق به همه چیزش فکر کردم. البته به این زودی ها عملیش نمیکنم، گذاشتم واسه روز مبادا. فقط یه مشکل وجود داره، سر همه تصمیم گیری ها می رسم به اینجا:

چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

و تو این موضوع، همیشه می رسم به اینکه آیا مأموریتت این بوده که بیایی تو این کره خاکی و بخزی تو یه گوشه سبز و خوش آب و هوا و کتاب بخونی!! یعنی تا این حد بی مصرف!!ناراحت 

-------------------------

دخترانم که معرف حضورتون هستند! همون هفت هشت تایی که تو فانتزی هام عاشقشون هستم! اسم دوتاشون رو گفتم اینجا: باران و دل آرام، البته مهرشید و دریا و مهرسا، ساحل هم هستند. دقیقا دارم به این فکر میکنم که از حالت فانتزی به واقعیت تبدیلشون کنم. خیلی وقت پیش ها به این فکر کرده بودم که وقتی 35 سالم شد برم 2 تا بچه رو به فرزندی قبول کنم. ترجیحا دو تا خواهر، و بیارم و بزرگشون کنم. ولی خب با کارمند بودن و دست تنها و البته خونه پدری زندگی کردن جور در نمیاد! به این فکر کردم که اون بچه ها می تونند تو یک خانواده دو والدی بزرگ بشن و من اگر بیارمشون یه جورایی دارم بهشون ظلم میکنم. حالا دارم به این فکر میکنم که یک روزی به جای اینکه دو تا بچه بیارم و بزرگ کنم، من برم پیش اون بچه ها و یک شیرخوارگاه بزنم، واسه نگهداری فرشته هایی که معصومند و بی پناه. مدام این میاد تو ذهنم که هر چیزی که درونت بهش احساس نیاز داری یا تجسم میکنی یک پاسخ در دنیای بیرون واسش وجود داره. و دختران فانتزی من هم قطعا تجسم خارجی دارند.

-----------------

طبق شناخت مختصری که از خودم دارم، آدم مادی و پول پرستی نیستم، تمام عقده ها و حسرت های زندگیم از بچگی بر میگشته به چیزهایی که با پول نمی شده خریدشون، (البته که خیلی چیزهای  مادی رو دلم میخواست یا میخواد داشته باشمشون ولی حسرتشون رو ندارم) با تلاش هم نمی شده بدستشون آورد. یه چیزایی نبودن و من هم نقشی تو نبودشون نداشتم، بودنم هم نقشی تو بوجود آمدنش نداره، نبودشون هم درد داره، اینجور نیست که به سادگی بشه ازشون چشم پوشید یا فراموششون کرد، هر تقی به توقی میخوره، همشون خبردار جلوم صف میکشن. هر موقع خواستم حرص مادی و مالی بزنم آخرش رسیدم به اینکه خیلی چیزها رو نمیشه خرید، پس حرص نزن و دنبالش هم نرو. تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که خودم میشم منبع جایگزین اون نبوده ها. نمی گذارم حسرت ها و عقده هام تکرار بشه. ولی دستم خیلی کوتاه تر از این حرفاست...

----------------

ولی یه روزی یک کلبه سبز و مجهز یه جای بکر فراهم میکنم و میشنیم واسه دخترانم کتاب می خونم و نمی گذارم حسرت های من تو اونا تکرار بشه. اون روز شاید دور باشه ولی می رسه.


۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۸
صبا ..

عطا آن را گویند که :

در وَهم آدمی نیاید و نگذرد

زیرا هر چه در وَهم او گذرد،

اندازه همّتِ او باشد و اندازۀ قدرِ او باشد.

امّا عطای حق اندازۀ قدرِ حق باشد.


پس عطا آن باشد که لایقِ حق باشد،

نه لایقِ وَهم و همّتِ بنده!

فیه ما فیه

 

دو وجه عبارت بالا ارزشمند هست:

*-زیرا هر چه در وَهم او گذرد، اندازه همّتِ او باشد، خیلی اوقات کوتاهی از ماست و گرنه آنچه 

رویایش را می پرورانیم اندازه همت ماست و پتانسیلش را داریم.

*-مرا آن ده که لایق توست نه وهم من!

۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۹
صبا ..
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
 
 
پی نوشت: امروز همکار دچار یاس فلسفی شده بود و با اینکه نه فقدان جاه و توانگری داره و نه فقدان دوست!! اغلب اوقات از زندگی ناراضیه! گاهی در مقام دوست، پارتنر و همسر و ... جوابگو نیست. باید با دوست اصلی دوست بود. اینا رو که نمی تونستم به اون بگم. اومدم خونه ولی همچنان تو ذهنم داشتم توضیح میدادم که رسیدم به این بیت سعدی. اینجا نوشتمش جهت یادآوری به خودم.لبخند

۳۰ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۵
صبا ..

کاش یه قرصی، قطره ای ، پمادی ، آمپولی وجود داشت برای درمان لجبازی، بعد هر کی لجبازیش عود می کرد، می رفت مستقیم می زد تو رگ تا نیم ساعته جواب بده! البته خود فرد لجباز که اصولا اگر درک این رو داشت که داره لجبازی میکنه و به خودش و بقیه ضرر می زنه که 90% مشکلات حل بود، ولی به هر حال میشد چند قطره ریخت تو آب میوه بخوردش داد!

کاش از همین قرص و دواها واسه سایر امراض دلی و فکری و روانی وجود داشت!!

بعضی موقع ها خود فرد هم متوجه بیماری دلش و روحش هست و آزار هم می بینه ولی ناتوان تر از اونی هست که بتونه از پس خودش و بیماریش بر بیاد. اینجور موقع ها اگر تزریق وریدی انجام میشد ، چه محشری میشد!!

پس این دانشمندا چی کار میکنند؟؟؟

۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۳
صبا ..