غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

کوئری چست؟

بیان در خواست شما به زبانی شبه انسانی و بدون بیان جزئیات برای بازیابی اطلاعات و دخل و تصرف در پایگاه داده ها!! 


به دنیا که فکر می کنم، به خواست هام، به خواسته های دوستانم، به شرایط موجود، فقط یاد تعریف کوئری می افتم که به شیوه بازیابی اطلاعات هیچ کاری نداریم و فقط با یه عالمه شرایط دلخواه می گی من این اطلاعات رو می خوام. 


شب تولد امام رضاست، جدیدا دارم می بینم چیزهایی که نوشتم و اصلا هم به چه جوری محقق شدنش فکر نکردم و شبیه آزرو بوده؛ انگار از یه راه هایی میشه محقق باشه. 


حضرت دوست مهربان


هستی تو، بزرگترین پایگاه داده ای هست که بشر باهاش سر و کار داره. 


من کوئری هام روی هستی تو ران میکنم. به زبان انسانی. 


قطعا فریم ورک تو پیشرفته ترین فریم ورک موجود هست.


و قطعا زمان پاسخ دهی تو به کوئری های من بر اساس بهینه ترین الگوریتم هاست. و خب مسلم هست که ممکنه کوئری من بهینه نباشه. 


اما بدترین کوئری ها هم جواب می دن و البته فریم ورک های هوشمند خودشون کد را بهینه می کنند و پیشنهاداتی برای بهبود کد دارن و البته که روی هر پلتفرمی جواب میدن.


پس من نه به شیوه پاسخ دهی به کوئری هام فکر میکنم و نه چیز دیگر. تمرکز من روی صحیح بودن کوئری ام هست. 


خودت به شیوه و الگوریتم خودت در سریع ترین زمان ممکن، نتایج کوئری های من را به صورت ویژوال نمایش بده.




پ.ن: معلوم است دلم لک زده برای مباحث تخصصی.

۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
صبا ..

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد 


رحیم معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۷
صبا ..


وسط گلدان بگونیای توی بالکن، یک ساقه سبز نسبتا زمخت سبز شد. بهش محل نگذاشتم. اول به این دلیل که قیچی دم دستم نبود و آخرین باری که سعی کرده بودم چیزی را با دست و دندان از گلدان در آورم، سخت شکست خورده و عقب نشینی کرده بودم. دوم هم به این علت که خب آنجا یک گلدان بود و اویی که بدون دعوت وسط گل‌ها سبز شده بود هم یک جور گیاه محسوب می‌شد. مردم بی‌خودی برایش حرف درآورده‌اند و هرز صدایش می‌کنند. 

دو روز بعد دیدم دوستمان اندازه یک نیمچه درخت شده و موجوداتی ناشناخته ازش آویزان‌اند. میوه‌هایی عجیب که اسمشان در دایره لغات میوه‌ایم نبود. راستش این بار کمی دلخور شدم. بگونیاهای نازنینم داشتند زیر آفتاب داغ ماه تیر می‌سوختند و مثل زباله‌ای بی‌ارزش کف بالکن می‌ریختند و آن وقت دوست هرزمان (مردم خوب اسمی روش گذاشته‌اند!) نه تنها سرحال بود که زادو ولد هم کرده بود. این بار آمدم از ریشه ساقطش کنم. نشد. می‌دانید چرا؟ چون قیچی دم دستم نبود و من از آنهایی هستم که می‌توانم نقشه‌های جنایت را به دلیل در دسترس نبودن آلت قتل به روزی دیگر موکول کنم. خودش و میوه‌های عجیب مسخره‌اش را خصمانه نگاه کردم و گفتم «این بازی تموم نشده. یه روز که حوصله داشته باشم میام و نابودتون می‌کنم» درختچه چیزی نگفت. خودش و میوه‌هایش زیر باد گرم تابستان رقصی آرام کردند و لابد دم گوش هم گفتند « ولش کن، بهش محل نذار» 

فکر می‌کنید روز بعد با چه منظره‌ای روبرو شدم؟ درختچه‌ی ناخواسته دست بچه‌هایش را گرفته و به ولایتشان رفته بود؟ نه دیگه. همان جا بود. میوه‌ها از سبزی و کالی در آمده بودند و کم کم داشتند رنگ می‌گرفتند. لعنتی‌ها دیگر سن مدرسه رفتنشان بود. یک نگاه به لشکر بگونیای خشکیده انداختم و یک نگاه به رفیقِ کلفت سبزمان. پرسیدم «آخه چه جوری؟» منظورم این بود که آخه چه طور همه چیزتان اینجوری روی دور تند است؟ باز هم جوابی نداد. کم کم داشتم باور می‌کردم علف مَلَف‌ها فارسی نمی‌فهمند. علف مَلَف‌های مسخره. 

راستش یک جورهای از روحیه‌ی علف هرزی خوشم آمده. خودش می‌آید و خودش از خودش مراقبت می‌کند و خودش رشد می‌کند و خودش گلدان را به تسخیر در می‌آورد و خودش امپراتوری تشکیل می‌دهد و خودش جوری حکمرانی می‌کند که انگار اینجا از ازل به نام‌اش بوده. نه آب می‌خواهد، نه توجه و ناز و نوازش و التماسِ «گل قشنگم لطفا نمیر، منو تنها نذار»

علف‌های هرز به هیچ چیز وابسته نیستند. چه چیزی بیش از آنها می‌تواند سمبل روی پای خود ایستادگی باشد؟ علف‌های هرز می‌دانند که کسی دوستشان ندارد، می‌دانند که همه دنبال از ریشه در آوردنشان هستند، اما چه می‌کنند؟ یک گوشه توی تاریکی می‌نشینند زانوهایشان را بغل می‌کنند و استتوسِ «هیشکی منو دوست نداره» می‌نویسند؟ نه. رشد می‌کنند، برگ می‌دهند، بالا می‌روند و بچه‌های عجیب می‌زایند. 

گلدان را نگاه می‌کنم. تقریبا چیزی از بگونیا‌های زیبایم باقی نمانده. در عوض درختچه‌ای با میوه‌های آویزانِ مسخره آنجاست. این بار دنبال قیچی نمی‌گردم. نمی‌دانم، شاید کسی که اینقدر عاشق زندگی ست، باید بیشتر از این‌ها زنده بماند.

این داستان کوتاه از آنالی اکبری بود. 

واقعیت جامعه ما همینه. هر روز و هر روز علف های هرز زیادی به دنیا میان و عرصه رو برای بقیه تنگ می کنند. اینقدر هم زاد و ولدشون و مقاومتشون به انواع بلایا زیاد هست که نمیشه به ریشه کن شدنشون امید داشت.

خدایا ولی من نمی خوام تسلیم بشم. اگر اون علف هرز حق حیات داره من هم دارم. بقیه گیاهان مفید سیاره ت هم دارند. بهمون توان بده که تسلیم نشیم که ادامه بدیم با راهکارهای جدید؛ با کمترین آسیب. یا شاید حتی بدون آسیب. هدایتمون کن که خودمون علف هرز نباشیم. 

۲ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۴
صبا ..
  •      آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
  • رویا ببارد
    دختران برقصند
    قند باشد
    بوسه باشد
    خدا بخندد به خاطر ما
    ما که کاری نکرده ایم !!


    ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۴
    صبا ..

    روز سوم رمضان تمرین های معجزه شکرگذاری را شروع کردم. روزهای زیبایی نبود ولی از صبح حواسم جمع بود که سوژه ای برای شکرگذاری شبانه ام شکار کنم و به هر سختی بود هر شب به یک اتفاق خوب روزم فکر میکردم.

    روزهای سختی بود ولی همه امیدم به شب های قدر بود.

    مدت های مدیدی بود که از دعا کردن می ترسیدم از از اینکه ندیده گرفته شوم، نشنیده ازم گذر شود.

    اصلا کسی که سراپای وجودش مجموعه ای از خواسته های تکراری است چه نیازی به گفتن است.

    ولی می دانستم که من به او نیاز دارم. 

    خودش خواست که شیوه دعا کردنم تغییر کند. 

    از او خواستم که خیر دنیا و آخرتمان را در مسائل مان قرار دهد. به شیوه اش فکر نکردم. فقط خواستم که به راه درست هدایتمان کند و مشکلاتمان را اسباب خیر قرار دهد. خواستم ما را در مسیر حل مساله قرار دهد. و چقدر آرامم می کرد که این مدل دعا کردن.

    و چقدر این ماه رمضان به موقع بود.

    مسائل به حالت تعلیق در آمد. فرصت فکر کردن و دنبال راه حل گشتن فراهم شد.

    زندگی کاری و فردی طبق روال پیش رفت. بدون وقفه. باورم نمی شد این همان منم!

    برنامه ریزی سفر کردم برای پایان رمضان.

    مزد 28 روز تمرین معجزه شکرگذاری سفر به طبیعت بکر و باشکوه و زییای یاسوج بود.

    تنگ تامرادی از زیباترین پدیده های آفرینش هست، اولین آبشارش انگار آغوشی بود برای کسی که دنبال آغوش امن الهی می گشت. آغوشی برای خائفین.

    طبیعت بکر بهترین درمان است برای تمام دردها. و چقدر احساس آرامش و لذت می کردم از ضربه زدن آب های سرد و خروشان به پاهایم.

    یک ماه و این همه تغییر. 

    خوشحالم از اینکه هدایت شدم به مسیری که برایم آرامش و یقین به همراه داشت.

    ورد زبان آن روزهای ترسم این بود: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ.


    دیگر یاد گرفته ام بجای اینکه دعایی کنم که نهایتش سرخوردگی و طلبکاری باشد از او بخواهم که نیکوترین خیرم را سرراهم قرار دهد. پذیرفته ام که چیدمان زندگی من، چیدمانی عادی نیست، پس خواسته هایم، نوع دعا کردنم و مسیر سلوکم هم نباید شبیه بقیه باشد.

    ۱ نظر ۰۸ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۲
    صبا ..

    بشنو از نی چون حکایت می کند

    وز جدایی ها شکایت می کند.

    سلام.

    صبر کردم که شاید پرشین بلاگ درمان شود. که بی وفایی نکرده باشم به سرویسی که محرم اسرار بوده ؛ ولی چه کنم که سودای نوشتنم رو به فزون است. این مدت نوت موبایلم محرمم بوده!! 

    نوشتن همه جوره اش خوب است. سامان دهنده ذهن است و آرام کننده قلب.

    با بیت پرمغز مولانا شروع کردم باشد که شکایت هایتم در این غار جدید حاکی از جدایی از او باشد.


    امیدوارم بتونم غار قدیمی ام رو به اینجا منتقل کنم.


    آدرس غار قدیمی ام:

    http://gharetanhaei.persianblog.ir/

    ۱ نظر ۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۵
    صبا ..

    بعد از معلوم شدن نتایج انتخابات قرار شد دوم خرداد ساعت ۲۰ ورزشگاه حافظیه جشن پیروزی برگزار بشه.

    دیشب جشن با حضور ۴۰ هزار نفر برگزار شد و واقعا نمودی از حرکت در جهت بلوغ فکری-فرهنگی - سیاسی بود.

    به عنوان یک زن تا حالا در عمرم ورزشگاه نرفته بودم که در نوع خودش تجربه جالبی بود. شادی مردم واقعا خاص و عجیب بود. خیلی ها خودجوش کمک و راهنمایی می کردند. مردم شاد بودند و دست و جیغ و کل می زدند بخاطر چند تا کلیپ و حضور چند تا خواننده مشهور همشهری. بخاطر یه مراسم آتش بازی زیبا. نه خبری از صدای ترقه بود و نه فحش. نه اینکه هجوم جمعیت نباشه ولی بودند مردان و پسرانی که حواسشون به خانم ها بود!

    خیلی راحت میشه مردم یک شهر را بدون درگیری و تخریب و ... سرگرم و شاد کرد. امیدوارم و واقعا از ته قلبم آرزو می کنم این مراسم ها و حرکت های خودجوش روز به روز تو کشورمون بیشتر بشه و روز به روز بلوغ فکری و فرهنگی مردم کشورمون افزایش پیدا کنه.

    ۰۳ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۸
    صبا ..

    یک روز دیگر مانده به پایان اردی بهشت.

    اردی بهشت نفس گیری بود.

    اولین روز ماه به دیدار شکوفه های سیب رفتیم و چقدر که خدا نزدیک بود‌. کلی سهراب خوانده ام این روزها. هشت کتابش را از طاقچه خریده ام و هر ساعت از شبانه روز که دلم بکشد می روم سراغش.

    ۱۵ اردی بهشت که روز شهر رازمان هم هست. ر جان در یک شب پر رعد و برق و طوفان به خانه بخت رفت. کلی استرس زندگی ر را داشتم و برایشان دعا کردم به برکت همان باران زندگی شان پر رحمت باشد.

    ۳ تای دیگر از دختران لیستم به خانه بخت رفتند. البته انگار که قبلا رفته بودند و من تازه خبردار شدم.

    ۷ روز کاری ماموریت بودم در یکی دیگر از اداراتمان. کوفتم کردند آن ۷ روز را! که انگار اختیار در رفتنم داشتم. هنوز هم نتوانستم از نظر کاری به نقطه قبل از رفتنم برسم. خوبی اش اما چند آشنایی جدید بود!

    و اما الحمداله که آخرش از جنبه سیاسی ختم بخیر شد. هنوز قفسه سینه ام درد می کند!! دلم می خواهد یک یادداشت سیاسی بنویسم اما شاید وقتی دیگر.

    گل های دلبرمان دیگر خشک شدند ! بلوارها دارد از نو دارد گلکاری می شود! گلهای جدیدی که در برابر آفتاب جنگ شیراز مقاوم ترند. بهار شیراز رو به پایان است! به گمانم برای تابستان پیش رو باید لطافت و مقاومت از نوع جدیدی را در پیش بگیرم. 

    گاهی فکر می کنم اینقدر تنش و چالش دیده و کشیده ام که برخی موضوعات و دغدغه ها پیش چشمم بیشتر شبیه شوخی است تا دغدغه! همیشه از خدا خواسته ام کمکم کند که شرایطم سببی جهت افزایش ظرفیت و صبوری ام شود و نه ضعف اعصاب و طلبکاری! تنوع دیده ها کمکم کند که در بحران های زندگی خودم و نزدیکانم توان مدیریتم افزایش یابد و نه شکنندگی ام.

    هفته دیگر مثل امروز؛ روزه ایم. به یکسال گذشته که فکر می کنم هیچ شباهتی بین خود امروزم و خود پارسالم نمی بینم! یکسال و این همه دگرگونی!!! گاهی خوشحالم از این همه تغییر ولی اغلب می ترسم. برای خودم و برای همه مخلوقات خدا آرزوی عاقبت بخیری دارم.

    ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۱
    صبا ..

    خیلی وقت ها کابوس ها از خود واقعی اتفاق ها وحشتناک تر هستند.

    خیلی از کابوس ها اتفاق نمی افتند فقط فکرشون مثل خوره اذیتت می کنه. خیلی از کابوس ها هم اتفاق می افتند حتی وخیم تر و غیرمنتظره تر از اونی که تو عالم فکر و خیال بوده ولی دردش کمتر از درد فکرش هست. شاید وقتی تو متن ماجراییم داغیم و نمی فهمیم. ولی خب تجربه میگه منتظر نباش که این کابوس تموم بشه و وارد بهشت بشی. زندگی همینه هر مرحله کابوس های خاص خودش رو داره. اما تجربه یه چیز دیگه هم میگه صبر کن هر موقع اون کابوس زشته اتفاق افتاد به راه حل هاش فکر کن. لحظات قبل از وقوع حادثه رو با فکر کردن به احتمالات زهر نکن. دور اندیش باش اما زهرکننده لحظات هوشیاری ت نباش‌.

    ---------

     یه چیز دیگه قبلا اینجا نوشته بودم که زندگی مثل موج سینوسی می مونه.پر از دره ناامیدی و پر از قله امید. گاهی فاصله بین این قله ها و دره ها به چشم بر هم زدن هم نمی رسه. گاهی هم دره ها و قله ها به هم منطبق میشن. همزمان امیدوار و ناامید. همزمان شاد و غمگین. از این پیچیدگی روح و ذهن انسان خوشم میاد. تک متغیره نیست. سه - چهار تا مجهوله هم نیست. اصلا ثابت نیست و شاید همین مفهوم زندگی باشه.

    ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۴
    صبا ..

    باید حرف بزنم ولی نباید هم حرف بزنم. باید زمان زود بگذره و نباید هم زود بگذره. 

    به تماشا سوگند
    و به آغاز کلام
    و به پرواز کبوتر از ذهن
    واژه ای در قفس است

    حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود
    من به آنان گفتم:
    آفتابی لب درگاه شماست
    که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

    و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
    همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ
    در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
    که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
    پی گوهر باشید
    لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

    و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
    و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ
    به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت

    و به آنان گفتم :
    هر که در حافظه چوب ببیند باغی
    صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
    هرکه با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
    آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
    می گشاید گره پنجره ها را با آه

    زیر بیدی بودیم
    برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم
    چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
    می شنیدیم که بهم می گفتند
    سحر میداند،سحر!

    سر هر کوه رسولی دیدند
    ابر انکار به دوش آوردند
    باد را نازل کردیم
    تا کلاه از سرشان بردارد
    خانه هاشان پر داوودی بود
    چشمشان را بستیم
    دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
    جیبشان را پر عادت کردیم (اینا خیلی به اون چیزهایی که من می خوام بگم نزدیکه)
    خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم

    ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۸
    صبا ..