غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی

تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی

به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم

به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی

بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

 

نوروزتون مبارک.

---------------

سال 93 را سال صبر نامیده بودم، سال 94 را هم دوباره اینچنین می نامم، سال صبر، صبر، صبر. 

این روزها، روزهای شلوغی است برخلاف آخرین روزهای هر سال خبری از دل گرفتگی های آنچنانی نیست، در این روزهای شلوغ، کل بستگان ساکن در سایر شهرها هم نوا با سعدی (علیه الرحمه) شده اند که:

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز

که برکند دل مرد مسافر از وطنش

و بدین سان همان یک ذره وقت سرخاراندن را هم از ما گرفته اندگاوچران

امید که همه سلامت باشند و شاد، خدایمان هم برکتی به وقت و انرژی و عمل به برنامه ریزی هایمان عطا فرماید. آمین.

۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۹
صبا ..

امروز صبح که رفتم اداره عملا هیچ کاری برای انجام دادن نبود، همکاران محترم دیروز (جمعه) تا ساعت 6 بعدازظهر همه کارها را به اتمام رسانده بودند، که اولین استانی باشند که آمار نهایی دستورالعمل جدید را به پایتخت اعلام کنند!! حقیقتا نمی دانم که به این حال بگریم یا بخندم، مسئولیت پذیری همکارانم و سیستم مدیریتی حاکم قابل تقدیر است اما من هیچ دلیل محکم و مستندی (موشکافی و بررسی کردم) برای این همه تلاش بی وقفه ندیدم، نه پاداشی در کار است، نه اگر کار دیرتر به سرانجام می رسید توبیخ یا ضرری در پی داشت، تنها هدف همان اول شدن بود اول شدن در شرایطی که حتی مسابقه ای هم در کار نبوده و نیست، و این کار هر سالشان بوده و احتمالا خواهد بود. همین کار را می شود در طی یک ماه با دو نفر نیرو با خطای کمتر هم انجام دادعینک.

در این حد اوضاع آرام شد که این هفته اکثر بچه ها مرخصی هستند. من هم فردا را مرخصی گرفتم که مقاله ی عزیزم را به سرمنزل مقصود برسانم. اما از صبح تا حالا همه اش به اولویت های زندگی خودم فکر میکنم، به اینکه آیا زمان هایی بوده که من هم اینقدر انتحاری و ضرب الاجلی تصمیم به انجام کاری گرفته باشم که می شده در زمان طولانی تر با کیفیت بهتر با استرس کمتر انجامش داد؟ آیا من هم گاهی هدفم فقط اول شدن بوده ، آن هم در مسابقه های زائیده ذهنم که وجود خارجی هم ندارد؟ آیا اولویت هایم برای خودم روشن و شفاف است؟ حالا که اینقدر ایراد مدیریتی و زیر ساختی می گیرم، مدیریت امور زندگی خودم از لحاظ زیرساختی چقدر به ایده آل نزدیک است؟

۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۶
صبا ..

از آخر شروع کنم، امروز جمعه بود و واقعا خدا بهمان رحم فرمود که امروز را هم نرفتیم اداره، دیشب معاون جانمان، بعد از اینکه شان نزول فرمودیم آماری گرفته بودند، زنگ زدند که لازم نیست فردا بیایی سرکار،(البته نیمی از همکاران رفته اند) این یعنی یک هفته است که ما به صورت انتحاری ساکن اداره ایم خنثی . دلمان برای لب تاپمان بسی تنگ شده بود، که تنگ در آغوشش بگیریم و یادداشتی بنویسم. تمام ایمیل هایمان و کارهای دیگرمان را موبایلی می چکیدیم.عینک

دلمان می سوزد برای وطنمان با این سیستم های انتحاری، انگار که اگر فردا یا هفته دیگر یک سری روال مزخرف اداری را انجام دهند آسمان به زمین می رسد، دلمان می سوزد که منابع و انسانی و سایر منابع را هرز میدهند با سوء مدیریت هایشان، هر که هم جدید می آید و قصد دلسوزی دارد و می خواهد اوضاع را بهبود بخشد هم نمی تواند، چرا که خانه از پای بست ویران است. دلمان می سوزد و البته که اعصابمان هم له می شود بس که بجای شایسته سالاری در این سه و ماه اندی حضورمان در این ارگان و سی وسال و اندی عمرمان شاهد روابط بوده ایم نگران

بگذریم از این دردها، قرار بود امروز مقاله ریوایز خورده مان را که در ابتدای حضور استاد2 در ایران نتیجه اش آمد را سابمیت کنیم، هفته پیش در این ساعات در حال حرص خوردن و استرس بودیم که ما نمی رسیم و تازه از اقامتمان در اداره هم مطلع نبودیم و رویمان هم نمی شد به استاد بگوییم، که خدایمان باز در دقیقه 90 حالی به ما دادند اساسی و خود استاد2 جلسه مان را کنسل فرمودند و زحمت کشیدند و  ایمیل زدند و زمانش را 2 هفته تمدید کردند و بدین سان ما نجات یافتیم ولی زهی خیال باطل چون وضع به همین منوال ادامه دارد و تازه این وسط قرار است سال را هم تحویل دهیم و سال جدید را تحویل بگیریم و استاد2 هم برگشته اند (البته بهتر قهر اینجا که بودند ما فقط حرص خوردیم که چرا برنامه هایمان با اندک ساعات ایشان جور در نمی آیدافسوس ) و وضعیت جسمی شان هم مساعد نیست، اینگونه است که ما مانده ایم که چه گلی به سرمان بگیریم!!

از آن طرف باورمان نمی شود، که هفته دیگر در این ساعات وارد 1 فروردین 94 شده باشیم،  ما هر چه می دویم به سر کوهی نمی رسیم که دو تا خاتون انجا باشند و آب و نان دهند!! در این شلوغی ها بک گراند ذهنمان شده ارزیابی عملکرد 93 و تبیین اهداف 94. پارسال در چنین روزهایی به مخیله مان هم خطور نمی کرد که این روزهایمان را چنین بگذارنیم، نه اینکه ناراضی باشیم، اما اگر این روزها را مقدمه در نظر بگیریم که باید می آمدند و این چنین می شدند و 94 مان را هم ادامه این مقدمه بدانیم که بسی شلوغ تر و متنوع تر و پر تلاش تر است راضی تریم، باشد که چنین شود.  

۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۴
صبا ..

دو - سه هفته میشه که من تو خوابم در حال تحلیل و سرچ هستم. سوال همیشگیم هم شده چرا چیزایی که بلدم اینقدر کمه؟ اصلا میشه گفت هیچی بلد نیستم نگران همش دارم فکر میکنم که تو این سه دهه ای که گذشت دانش من هنوز به اپسیلون هم نرسیده !! پس من چی کار می کردم؟ چرا اینقدر بی سوادم؟خنثی 

بی سوادی خیلی داره بهم فشار میاره باید حتما می نوشتم تا حداقل ذهنم سبک میشد.

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۲
صبا ..

یادتونه وجدان درد داشتم؟ استاد2 پذیرفتن که مشاور اون دانشجو بشن. البته من دیگه نقشی تو این قضیه نداشتم ولی وقتی استاد2 بهم گفتن بهشون گفتم که من چقدر از این قضیه ناراحت بودم و خودم رو مقصر می دونستم و کاری هم از دستم بر نمی اومد. خدا رو شکر که تا اینجا قضیه ختم به خیر شد.

 

رمان "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز رو  تا نصفش رو خوندم ولی دیگه نمی تونم جلو برم!! اصلا هم درک نمیکنم چرا شاهکاره و این همه جایزه و نوبل و ... گرفته. نقداش رو هم خوندم ولی بیشتر فیلم های فارسی 1 سبز میاد تو ذهنم تا یه اثر خاص. کسی می تونه راهنمایی، کمکی و چیزی کنه که من این کتاب و علت شاهکار بودنش رو درک کنم؟ خنثی و حداقل تا آخرش بخونم. البته به واسطه خوندن نقدها می دونم سیر داستان به چه شکله اما هیچ جاذبه ای واسم نداره.

 

برای آرام عزیزم:

نمی دونم چرا یهویی تصمیم گرفتی وبلاگت رو ببندی ولی وقتی با در بسته مواجه شدم خیلی دلم گرفت, امیدوار بودم مشکل فنی باشه ولی انگار نیست. هیچ راه ارتباطی دیگه ای هم ندارم. کاش می شد یه خبری از خودت بدینگران تازه داشتم به دوست خوبی مثل شما عادت می کردم. 

۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
صبا ..

استاد۲  آمده اند ایران. البته وقتی که ایران نباشند در دسترس تر هستند!! برنامه های اینجا همیشه فشرده و شلوغ است. امروز  رفتیم سر یکی از کلاس هایشان. اینقدر تعریف کردند و تحویل گرفتند که از خجالت رویمان نمی شد سرمان را بالا بیاوریمخجالت امیدواریم بتوانیم سر اکثر جلسات حاضر شویم. انگیزه و اعتماد به نفسمان مجال نفس کشیدن می یابد٬ خلاقیتمان هم نیز.

از ۱.۵ سال پیش که ما معلمی را به طور رسمی تجربه کردیم سر هر کلاس درسی که به عنوان شاگرد و مستمع می رویم٬ مترمان را در می آوریم و معلمی خودمان را میگذاریم زیر ذره بین و مترش می کنیم٬ در نوع خودش مرض جدیدی شده که امیدواریم به نفع شاگردانمان باشد.

کم کمک دارد وضعیت بلاتکلیفی مان در اداره به سر می رسد٬ البته همچنان به طور موقت٬ اما همین که اندک تجربه و دانشمان کپک نزند و بکارگرفته شود و تجربه جدید حاصل کنیم جای شکر فراوان دارد.

۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۲
صبا ..

دوشنبه از یکی از همکارا در مورد مرخصی استعلاجی پرسیدم. سه شنبه سرکار که بودم حالم خیلی بد بود. شدیدا لرز داشتم. مرخصی گرفتم و اومدم خونه. مستقیم رفتم تو رختخواب و دمای بدنم مرتب بالا و بالاتر رفت. شب رفتم دکتر گفت آنفولانزای شدید گرفتی. اما به نظر من اونقدرها هم شدید نبود. گفت نباید از خونه بری بیرون و همش باید استراحت کنی. 2 روز استراحت واسم نوشت. خدائیش خیلی خوشحال شدم که دو روز نمی خواد برم سرکار. البته از اونجایی که من کلا جمع نقیضین هستم ناراحتم از اینکه چرا باید جایی کار کنم که حاضر باشم مریض بشم اما نرم سرکارناراحت. کاش زودتر این بلاتکلیفی تموم بشه. کاش حالا که در مورد مرخصی استعلاجی پرسیدم و اینقدر زود شرایط تجربه کردنش پیش اومد، شرایط برون رفت از این بلاتکلیفی هم، همین شنبه پیش بیاد.

اون گروه شاگردام که نامودب و شیطون بودن، امتحانشون رو دادن، خیلی افتضاخ بود. نصفشون پایین برگه هاشون التماس پاس شدن داشتن. یه دختره بعد از امتحان اومد گفت من دیروز امتحان داشتم، گقتم همه تون داشتین، گفت من داداشم مردهتعجب خونمون مراسمه، نتونستم درس بخونم. یعنی اگر ذره ای اثر ناراحتی و غم تو چهره اش دیده می شد!! اگر ذره ای آرایشش و تیپش نسبت به همیشه تغییر کرده بود شاید باور می کردم ولی تو اون لحظه فقط احساس خریت!! کردم. همشون ترم آخر هستن و ترم بعد خودم مجددا این درس رو ارائه میدم، اگر نمره پروژه رو به همشون کامل بدم پاس میشن، اما حقشون نیست. البته بماند که یک نمره به همشون اضافه کردم به اسم فعالیت کلاسی و برگه هاشون رو بسیار خوش بینانه تصحیح کردم .شماها بگید چی کارشون کنم؟ 

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۵
صبا ..

تناقض یعنی صبح تا ظهر حرص بخوری که چرا به عنوان یک فرد overqualified وارد سازمان شدی و چرا از دانشت هیچ استفاده ای نمیشود!! و ظهر که به خانه بر میگردی و سراغ کارهای تحقیقاتیت می روی حس کنی بی سوادترین و گاها خنگ ترینناراحت فرد عالمی که سرعت پیشرفت کارهایت حتی از حلزون هم کندتر استخنثی.


۱۴ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۱
صبا ..

سال به هر طریقی که نو بشود، من همچنان جا می مانم. اصلا دلم نمی خواهد نگاهم بلغزد به گوش سمت راست مانیتور که نوشته 1/1/2015.

و همیشه چقدر زود دیر می شود.

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۰
صبا ..

من تا حالا با هر جا که کار کرده بودم به صورت تمام وقت، پاره وقت، مستقیم یا غیر مستقیم، همگی در کار تولید بوده اند. (بجز تدریس این اواخر) تا حالا تجربه کار کردن با ارگان صرفا خدماتی نداشتم. این روزها خیلی مسائل روتین و عرف سیستم اداری برایم عجیب و جالب و گاهی باورنکردنی ست. اول اینکه بروکراسی اداری شان بیشتر شبیه کلم بروکلی هست تا بروکراسی نیشخند!! من هنوز پوزیشن ثابتی ندارم و معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه داشته باشد، هر روز از خودم می پرسم که در این اوضاع چه اصراری بر سر کار آمدنم داشتند؟؟ اوضاع در این حد است، که من صبح ها قبل از سر کار رفتن و عصرها بعد از سرکار آمدن، فعالیت های سابق را انجام می دهم و از سر کار رفتن برای استراحت استفاده میکنم!! البته با توجه به فیلد کاری من 100% اوضاع به این شکل باقی نمی ماند اما تا همین جایش هم کافی است که خیلی چیزها تایید شود. کلا در همین چند روز به این نتیجه رسیدم که این سیستم کلم بروکلی و قوانینش کارمندان محترمش را طلبکار بار می آورد! وضعیت مدرک گرایی و تب ارتقاء گرفتن و ... هم بی داد می کند، ارتباط رشته تحصیلی و سمت هم که گویا برای رویاهاست . دوستان محترم سهمیه دار هم که همه جا حضور پررنگ شان مایه ی آرامش قلبی ماست!! خلاصه مواردی که این روزها برایم پررنگ بود را نوشتم، نه برای شمای خواننده برای خودم. گذر زمان باعث عادی شدن و فراموشی ست، می خواهم یادم بماند که این روزها از چه چیزهایی حیرت می کردم. امیدوارم روزی از حیرت این روزهایم متعجب نشوم.

۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
صبا ..