غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

فشار روانی بر روی اینجانب کمتر شده و امروز در یک حرکت شیک و مجلسی رفتیم کل کارانه ای را که دیروز به حسابمان واریز شده بود، به دو قسمت نامساوی چشمکتقسیم کرده و دو کارت هدیه برای پدر و مادر محترم ستاندیم. بعدش هم رفتیم گل فروشی و چند شاخه گل دادیم برایمان تزیین کنند. و مهمترین قسمت ماجرا آنجا بود که منتظر اتوبوس بودیم بیاییم خانه ، خانم میانسال بغل دستمان به گل ها نگاه کرد یول و گفت قشنگه، چند خریدیسوال بعد هم یک نیشگون از گل ها گرفت و گفت طبیعی هستاعینک .بعدش یک پیرزن خیلی پیر کنارمان نشست، گفت قشنگه، برای عروسیه سوالخواستگاریهسوال گفتیم بخددااااااااااااااااااا برای مامانمان هست، (کی با سه تا شاخه گل عروسی میکنه ،آخه!!! تازه به این زشتیخنثی ). بعد در را باز کردیم و آمدیم داخل خانه، گل به بغل، سلام میکنیم، مامان میگه: سلا، یعنی میم آخرش را هم نگفتا! بلافاصله کی بهت گل دادهسوال بخخخخخخدددداااا خودم خریدم برای شما، اصلا برای خودم، برای همه مون.

خواستم از این تریبون به اونی که باید گل بخره و نمی خره اعلام کنم، مرد حسابی دیگه شورش رو در آوردی ها. ببین چند نفر معطل تو هستندعصبانی هر کی این پیام رو می خونه دست به دستش کنه تا برسه به دست اونی که باید برسهقلب. والاااااااااانیشخند


۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۲
صبا ..

شب میلاد با سعادتمان (سعادتش برای خودمان است و گرنه خودشیفته نیستیم و از اهدافمان این است که در باقیمانده عمرمان بتوانیم دامنه این سعادت را کمی از خودمان فراتر بریم (عجب پرانتزی باز کردیم ها لبخند)) امسال همزمان شد با شب عید سعید فطر! و این تقارن را شدیدا میمون و مبارک گرفته ایم. و حالا چه شد که ما با این همه تاخیر برای روز به این مهمی قلم می زنیم (چند روز قبلترش هم روز قلم بود، یادتان هست؟) دلیلش سفر بود. بعد از اذان ظهر آخرین روز ماه رمضان راه افتادیم به سمت دیار لواشک و قارا (البته ما می گوییم قره قوروت، خودشان می گفتند قارا) . خب ما گرممان بود، کمبود آب داشتیم شدید! و شمال هم که دور است و در این ترافیک شدید کی می رود آن همه راه را! ییلاق استان خودمان (سپیدان و مارگون و...) هم که شلوغ است و پرترافیک و عملا جای سوزن انداختن در تعطیلات نیست. بنابراین تصمیمان بر این شد که برویم چهارمحال بختیاری. سفر نسبتا خوبی بود. و البته کمی دور از انتظار!! 3-4 تا شهر استان را گشتیم و مهمترین تجربه مان رفتینگ بود، البته در آبهای آرام تجربه اش کردیم و شدیداً میل داریم که برویم رفتینگ آب های خروشان  که 5 ساعت بر روی آب باشیم. با کمی شیره مالیدن بر سر خودمان همین رفتینگ را کادوی تولدمان حساب کردیم. کلاً امسال چندان حس تولد نداشتیم! و حرف و آرزو و درخواست خاصی هم از خدا نداریم! ریش و قیچی را سپرده ایم به خودش و ما فقط گفتیم هر جور که می خواهی با ما تا کن ، فقط و فقط صبر و جنبه به ما بده! ما را همین بس است. البته قبلا اذعان داشته ایم که ما توقعمان بهترین چیزهایی است که به بهترین هایت داده ای است، ها!! ولی خب چون ما نمی دانیم آن بهترین ها که و چه هستند، بنابراین خودت تصمیم بگیر و هر جا لازم بود که بپیچیم یا دور بزنیم، یا توقف کنیم فقط کمی برایمان نور بالا بزن که در گمراهی نیافتیم. (یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ ) 

از اوایل ماه رمضان با همکاران اناث قرار گذاشته بودیم اولین شنبه بعد از رمضان را ناهار برویم بیرون. بنابراین رفتیم بیرون!! و بسیار مفرح شدیم. فردا هم تولد ر هست (البته الان شده امروز دیگر) زنگ زد و کمی حرف زدیم و اولش قرار شد امروز (یعنی همان فردا!) برویم بیرون، ولی ما دیدیم که قرار است 2 ساعت تلفنی حرف بزنیم گفتیم ر جان پاشو همین الان برویم بیرون و تحلیل ها و حرف هایمان را حضوری به سمع و نظر هم برسانیم. بنابراین 45 دقیقه بعد رفتیم یک کافه خوشکل و دوست داشتنی! جلوی باغ جهان نما! و بس که توریست از سر و کول کافه بالا می رفت حس غربت بهمان دست داد. و البته ما که بهمان خوش گذشت، امیدواریم که به ر هم خوش گذشته باشد. 

و به این ترتیب ما بعد از 5 روز اکنون توانستیم بنشینیم و بگوییم آماده شده ایم جهت روزهای پر تلاش.لبخند


۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۴
صبا ..

روحم شدیدا درگیر بارونه، امروز بعد از سحر سعی کردم به زور بخوابم که واقعا دیگه توان سردرد را نداشتم. بعد از یک ساعت غلتیدن، (حالا انگار قرار بود چقدر بخوابم) احساس کردم که هوشیاریم کم شده و صدای بارون میاد، صدای برخورد بارون با روشنایی اتاق، یعنی اینقدر ذوق داشتم که نگو! داشتم فکر می کردم مانتوم رنگش روشنه و حالا که می خوام برم سرکار اگر چتر نبرم، ناجوره، داشتم به این فکر می کردم که چتر بنفشمو کجا گذاشتم، گفتم ولش کن، حیف نیست منی که این همه منتظر بارون بودم چتر بگیرم رو سرم! خلاصه کلی کیفور بودم. دیشبم یه گلدون خریده بودم که ببرم سرکار، داشتم فکر میکردم گلدونم چه خوش قدمه، ساعتم زنگ زد، پا شدم رفتم در رو باز کردم و منتظر یه حیاط خیس بودم، ولی هیچی نبود، هیچ آبی، خشک خشک، یه باد گرم هم خورد تو صورتم. آخه چرا؟ یعنی اصلا باورم نمی شد خواب دیده باشم! توهمش، خوابش، رویاش هم شیرین بود.

خدایا تشنه ام، تشنه رحمتت!  

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
صبا ..

هر از گاهی از ضبط ماشین آهنگ "بازم تابستون اومد"  شهرام شب ... پخش میشه و من همیشه به پارادوکسی که توش هست کلی میخندم، گفتم این قسمت رو تو روز اول تابستون واسه شما هم بگذارم یه کم بخندیم با هم:


بیا درهارو واکنیم با هم بشیم مهربون

بیا با همسایمون برقصیم تو خیابون

بیا که سبزه کوه و دشت و بیابون

بیا با هم سفر کنیم پر بکشیم به آسمون

هوا هوای تازه،وقت راز و نیازه

از اینجا تا شهر غم راهی دور و درازه

بیا نگو نمیشه،سنگو نزن به شیشه

که وقت عاشق شدن تابستونه ،تابستونه،تابستونه همیشه


بعدا نوشت این قسمت: امروز روز جهانی موسیقه، برای همین پستم رو با موسیقی شروع کردمچشمک


---

یک چهارم از سال و نیمی از رمضان گذشت. روزه گرفتن امسال من شده سوژه! دو روز روزه میگیرم بعد در حد مرگ!! مریض می شم بعد خیلی سریع خوب میشم! دو باره دو روز روزه میگیرم از دوباره به مرگ نزدیک میشم و ... تا امروز که نیمه رمضانه 3 بار این اتفاق افتاده، روز اولی که روزه گرفتم کلی خدا رو شکر کردم که سالمم و بهم اجازه و فرصت روزه داری داده شده، معلوم نیست قرار بوده چه بلایی سرم بیاد که اینجوری از سرم می گذره.


---


پارسال همین موقع ها تقریبا بود که متوجه یه دروغ بزرگ شدم! دروغی که شاید مستقیما تو زندگیم تاثیری نداشت ولی از اینکه سال ها از اعتمادم سوء استفاده شده دچار شوک بودم و مدام منتظر بودم مثل این فیلم های "کلید اسرار" یه اتفاقی بیافته که منجر بشه به اینکه ازم معذرت خواهی بشه! امسال تو سالگرد بر ملا شدن اون دروغ متوجه شدم که عمق اون دروغ خیلی فراتر از اون چیزی بوده که من فکر میکردم، و خب با اینکه من هیچ نقشی تو دروغ شنیدنم نداشتم، احساس حماقت میکنم! حس شکست! و کلی حس بد دیگه! و جالب اینجاست که اون دروغ هایی که سال ها شنیدم اینقدر واسم شیرین بوده، که هنوز که هنوزه دلم نمی خواد تصویر اون آدم دروغگو را خراب کنم فقط دلم میخواد ازم دلجویی و معذرت خواهی باشه. خیلی در مورد این مساله تو دفترم نوشتم که بتونم سنگینی موضوع رو واسه خودم کم کنم. یا شاید بتونم فراموش کنم ولی خب نشد... اینجا نوشتم شاید اثری داشته باشه!


۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
صبا ..
دلم شدیدا بارون می خواد. 

صدای رعد و برق. صدای بارونی که می خوره به شیشه.

حداقل 4-5 ماه باید صبر کنم.

خدایا مددی.

---

این آهنگ تو مغزم پلی شد:

میزند باران به شیشه

مثل انگشت فرشته

 قطره قطره رشته رشته

خاطراتم همچو باران

در گذار از کوهساران

حاصل این بذر کشته

 عشق هر فرد سرشته

ای دریغ از عمر رفته

سوز و سودای گذشته

۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۸
صبا ..

به این فکر میکنم که چند روزه می خوام اینجا بنویسم ولی نمی نویسم، نه اینکه حرفی برای نوشتن نباشه، نه! از خیلی چیزها میشه نوشت ولی نوشتنم نمیاد!!! به این فکر میکنم که چرا نوشتنم نمیاد؟ تحلیل میکنم، خودم رو! در شرایط متفاوت! نتیجه ش میشه این: من کلا درون خودم زندگی میکنم! یعنی وقتی با خودم در صلح هستم ، از عملکرد خودم راضیم دنیای بیرون جهنم هم که باشه، من برای خودم در بهشتم! از کوچکترین چیزها لذت می برم بی توجه به اینکه ممکنه هزار تا بلا سرم بیاد! بی توجه به همه چی! راحت می خندم، راحت شوخی میکنم و البته که دل دردها هم کم پیدا می شن! نه اینکه اتفاقات بیرون از من، اثری در من نداشته باشند! نه اینکه من آدم حرص خوری نیستم، مطلقا نه! ولی بیرونی ها زودگذرند، زود می تونم خودم را جمع کنم! خوب که فکر میکنم، انگار خودش زود جمع میشه! اما امان از روزی که من از عملکرد خودم راضی نباشم! امان از روزی که صلح درونی تبدیل شود به جنگ داخلی! اول از همه دل دردهای عجیب غریب شروع می شه، بعد کم کم ساکت، ساکت تر می شوم تا جایی که حتی نوشتنم هم نمی آید! بهشت بیرونی کم رنگ میشه و زشتی ها پررنگ تر! آهان؛ الان یه چیز دیگه هم فهمیدم! بواسطه اداره مبارکمان، زشت ترین ویوی ممکن از جامعه رو هر روز عمیق و عمیق تر می بینم. چند وقت پیش که در وضعیت گل و بلبل و صلح درونی بودم به این فکر میکردم که چرا متلاشی نمیشم در برابر این همه زشتی!؟! به این فکر میکردم که واقعا یعنی من اینقدر صبور شدم و خودم خبر ندارم؟!؟ اما الان متوجه شدم که کلا از اونجایی که من درون خودم زندگی می کنم، و اون زشتی ها ربطی به عملکرد من نداره! تحملش واسم سخت نیست. حالا این کشفیات خودشناسانه ام چه ربطی به شما داره و چرا من اینجا نوشتمش رو ، خودم هم نمی دونم! 

۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۱
صبا ..

عکس هدر را خودمان گرفته ایم. یعنی از اول امسال در کمین فرصتی بودیم که هدر وبلاگمان را عوض کنیم و چه بهتر از عکس های خودمان.

همه عکس های اخیرمان شدیدا گل گلی بود و برای هدر مناسب نبود. تا اینکه انگار این ابریشم های مصریِ کنار تخته سنگ ها آمده بودند که بنشینند در قالب وبلاگمان.

----

هفته پیش چند تا شاخه گل رز از توی حیاط چیدیم و بردیم اداره، همکاران حسودی نمودند!! نتیجه اش این شد که امروز روی میز چهار تا از همکاران گل بود. 

همکار حسود داشتن هم خوب است، می شود راحت فرهنگ سازی کرد. می خواهیم چند گلدان برداریم ببریم اداره!! اگر چند وقت دیگر در اخبارها دیدید یک اداره دولتی تغییر کاربری داده به گلخانه، شک نکنید که اداره ماست.

----

این روزها دارد خیلی سریع می گذرد، آهای روزها کمی آرامتر. ما گاهی حتی فرصت نمیکنیم چند نفس عمیق بکشیم.

---

اوصیکم بالشیراز فی الاردی بهشتگاوچران

----

این متن را خیلی می دوستیم:

اردیبهشت را می شود یک گوشه تکیه زده به دیوار نشست، پاها را جمع کرد 
توی بغل و آرام آرام عاشقی کرد...
اردیبهشت را می شود آرام آرام مُرد..!
به من باشد میگویم هیچ عشقی نباید توی اردیبهشت تمام شود ،  
هیچ دلی نباید توی اردیبهشت بگیرد ، تنگ شود...
اصلا" اردیبهشت را باید دوباره از نو عاشق شد..!
بهار باید اول جادهء دل بستن باشد ، اول عاشقی کردن ها...
اردیبهشت را باید کامل عاشقی کرد...
آن زمان که دلت و احساست بنفش ملایم است و دنیا عینهو رنگین کمان 
چند رنگ عشوه میاید و چشمک میزند، اردیبهشت را باید روی دور آهسته زندگی 
گذاشت و زندگی کرد...
اردیبهشت را باید از پشت تمام شال های نخی رنگی به تماشا نشست...
ملایم آرام یواش...
دقیقا "یواش"...

---

فردا روز بزرگداشت معلم و استاد هست. این روز رو به همه دوستان خوبم که در مقام معلم یا استاد در حال خدمت کردن هستند تبریک می گم و امیدوارم همیشه بتونید عاشقانه سرکلاس های درس تون حاضر بشید.

 

دلم برای معلمی کردن تنگ شده

۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۹
صبا ..

یک سیستم شبه اتوماسیون جدیداً توی اداره راه افتاده، بعد امروز همکار میگه روی یکی از دکمه هاش نوشته "بنجل"!! به نظرت یعنی چی؟

من:متفکریول

همکار بعد از یکی دوساعت: منظورش همون spam هست.

من:قهقههخندهآختعجبهیپنوتیزم

فرهنگستان لغت :دروغگوخنثی


۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۸
صبا ..

شب آرزوهای امسالمان به قند ساییدن بر سر عروس و داماد گذشت و شادی و هلهله کردن برای خوشبختی شان و دعا برای همه دختران و پسران جوان و مجرد و خوشبختی برای همه زوج های جوان و رضایتمندی برای همه ی پدرها و مادرها و عاقبت بخیری برای همه. 

سال مکتوب است پس باید همه چیز را نوشت. امروز نشستم و لیست تمام دختران و پسران مجردی را که می شناسم را نوشتم. اول به این هدف که وقتی می خواهم دعا کنم، آن هم دعا از نوع گشایش بخت، کسی از قلم نیافتد. دوم به این نیت که وقتی دنبال گزینه ازدواج می گردم، لیستم آماده باشد و دست به نقد بتوانم کسی را معرفی کنم.


۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۴
صبا ..

خوشبختی یعنی نفس کشیدن توی هوای این روزها...


۲۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۱
صبا ..