غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

یروز ظهر استاد ۱ زنگ زده بودن و من گوشیم پیشم نبود و بعدش مسیج داده بودن و پیشنهاد شروع پروژه جدید داده بودن البته با الفاظ مخصوص خودشون!! نمی دونم چه حکمتیه که تا می خوام خاطرات بد استاد۱ رو فراموش کنم و از خوبی هاش یاد کنم انگار که ریمایندر داشته باشه و سر یه تایم خاصی ذات پلیدش رو دوباره یادآوری میکنه!! بعد از یادداشت دیروز کلی به مغزم فشار آوردم که چطور مکالمه باهاش رو پیش ببرم که بازنده نباشم که خدا کمک کرد و تونستم توپ رو بندازم تو زمینش. امیدوارم لازم نباشه که تو یکی دو روز آینده یه ایمیل بهشون بزنم و یه سری مسائل رو یادآوری کنم!!

دیشب به اندازه ۲۰ دقیقه!! رفتم شب شعر عاشورا. فقط به اندازه دو تا شاعر موندم دلم می خواست بیشتر بمونم ولی نمیشد.

سرما خوردگی هم امروز کمرنگ تر بود.

امروز ظهر هم با محبوب عزیز حرف زدم و کمک کرد که کمی حالا بهتر بشه. دلم می خواست دختر گلش رو محکم بغل کنم.

می خواستم موقع غروب آفتاب برم حافظیه که دیر شد و وقتی هوا تاریک شد رسیدم. بعد از مدت ها فال حافظ گرفتم و چقدر آرومم کرد.

بعدش که اومدم خونه دیدم آماده پذیرایی از مهمون هستند. دوستمون که یه دختر ناز و گوگولی ۵ ماهه داره قرار بود بیاد. کلی خانم کوچولوی ناز رو محکم بغل کردم. خدا حافظ همه ی فرشته های کوچولو باشه.

امیدوارم هفته خوبی پیش روی همه مون باشه.

 پی نوشت: عنوان یک مصرع از فال حافظ امروز هست. 

۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۲
صبا ..

سلام. 

اول بگوییم که پرشین بلاگ خراب است و جواب کامنت را نتوان داد.

حرف زدنمان نمی آید، خیلی هم نمی آید. مولایمان مولانا می فرماید:

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
صبا ..

امروز ظهر شروع کرده واسه خودش می خونه:

 

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست به کاری زنم که غصه سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد

دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر در ارباب بی‌مروت دنیا

چند نشینی که خواجه کی به درآید

ترک گدایی مکن که گنج بیابی

از نظر ره روی که در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر

باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید

غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست

هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

 

کاملا همین جوری ها، بعد که یکمشو خوند دیدم عجب تناسبی با شرایط داره، آخه صبح که صورتم رو می شستم تو آینه گفته بودم که من شاد میشم، من خوشحالم میشم.

-----------

چند روز پیش هم که در حال ترس بودم واسه شروع یه کاری شروع کرد اینو خوند:

http://www.aparat.com/v/UtI3k

-----------

کلا واسه خودش یه موجود مستقل شده، پیشنهاداتی میده آدم می مونه که چطور اینقدر بجا و ظریف و زیرپوستیه!!

ذهن ناخودآگاهم رو میگم.لبخند


۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۳
صبا ..

واکنش دفاعی این روزهایم خندیدن است، سعی میکنم به ترک دیوار هم بخندم، خداوند مرا از همکارانم نگیراندچشمکنیشخند اما واقعیت امر این است که اوضاع اداره بسیار بد است، بدتر از بد. معاونمان بیشتر از یک ماه هست که عوض شده، و معاون جدید با پست های متعددی که دارد حجم انبوهی نکبت!! برایمان به ارمغان آورده است. واقعیت هایی آشکار می شود و از حقایقی پرده برداشته می شود که آدم تا مغز استخوانش می سوزد. خیلی روزهاست که قبلم تیر می کشد و گاهی نمیدانم دلم باید برای که و برای چه بسوزد. بخش عمده اش بر میگردد به از ماست که برماست ولی ... . با چشمانم دارم می بینم که چطور می توان طوری رفتار کرد که مردم لجام گسیخته رفتار کنند که عقده ای شوند که ... . و فکر کنید در بین این همه فشار روانی تو فقط تصمیم بگیری که بخندی!! و البته به نوشتن خاطرات کاری این روزها هم می اندیشم و همکاران محترم نیز تشویق نموده اند که اثری از این روزهایمان بجا بماند.

بگذریم

آسمان با ابرهای گوگولی و سفیدش این روزها به شدت دلربایی میکند. وزش بادهای پاییزی شروع شده و نوید یک پاییز رنگارنگ را میدهد، به برگ های روری زمین که نگاه میکنم، به این می اندیشم که هیچ چیز ابدی نیست، غم و دردها هم مثل این برگ های پاییزی می ریزند و یک روز دوباره همه جا پر از شکوفه و سبزی می شود و من پر از امیدم در هر سال و در هر فصل و در هر ماه و روز و ساعت و ثانیه ای. تلاش میکنم و امیدوارم که دقایق پیش رویمان بهتر شود. 

۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۲۱
صبا ..

دیروز، مرخصی گرفتیم که بتونیم به دور از ترافیک و دغدغه جای پارک برویم زیارت آبشار مارگون. آخرین باری که من رفته بودم مارگون بیش از 10 سال پیش بود و این دفعه خوشبختانه همه چیز خیلی خوب و عالی بود. 

توی نزدیکترین باغ به آبشار واسه ناهار نشستیم و اکثر مکان هایی که واسه نشستن و چادر زدن تدارک دیده بودن تخت هایی بود که کاملا روی آب رودخانه بود و کنارش هم، منقل های پایه بلند توی آب واسه کباب کردن. اینکه روی آب می نشستی و دقیقا صدای برخورد آب با سنگ ها رو می شنیدی، بسیار آرامش دهنده و شیرین بود و چون روز تعطیلی نبود از سیل جمعیت همیشگی خبری نبود و می شد خیلی راحت لذت برد. خوشبختانه توی باغ و کل مسیر تا آبشار هم بسیار تمیز بود، هر 10 قدم سطل زباله بود، دیگه خبری از پوست میوه و شیشه آب معدنی نبود. فقط متاسفانه آب آبشار بخاطر خشکسالی ها و بارندگی های کم این چند سال خیلی کم شده بود.


ترکیب آسمان آبی و تکه ابرهای سپید و کوه های صخره ای و صاف و درختان جنگلی و صدای آب و آبشار، تو ذهنم مدام این رو تداعی می کرد:

تو گل بدی و دل شدی، جاهل بدی، عاقل شدی.



۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۵
صبا ..

خیلی وقته که میخوام این شعر رو بگذارم تو وبلاگ ولی مصادف شد با مود پایین روحی خودم، و خب خیلی مسخره بود که کسی که دنیا رو با یک عینک دودی تیره می بینه بخواد از پیام ظفر، نور و صبح شعر بگذاره، واسه همین صبر کردم تا زمانی که بتونم عینک دودی سیاه رو از روی چشمام بردارم و نور مستقیم بخوره تو چشمام. و البته صبح هم باشه.

صبح جمعه تون بخیر باشهلبخند

 

چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم

گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.

چه زیباست، چو خورشید، درافشان و درخشان

زآفاق 
پر از نور، 
جهان را خبر آریم .

همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،

خرد را بستاییم و
بر اورنگ زر آریم.

چه زیباست، که با مهر، دل از کینه بشوییم.

چه نیکوست 
که با عشق،
گل از خار برآریم.

گذرگاه زمان را، سرافراز بپوییم.

شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.

اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم

وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.

بیایید،
        بیایید،
                  ازین عالم تاریک

دل‌افروزتر از صبح،
                      
                      جهانی دگر آریم

فریدون مشیری

 

پی نوشت: می تونید این شعر رو با صدای همایون خان شجریان نیوش کنید.

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۳
صبا ..

فشار روانی بر روی اینجانب کمتر شده و امروز در یک حرکت شیک و مجلسی رفتیم کل کارانه ای را که دیروز به حسابمان واریز شده بود، به دو قسمت نامساوی چشمکتقسیم کرده و دو کارت هدیه برای پدر و مادر محترم ستاندیم. بعدش هم رفتیم گل فروشی و چند شاخه گل دادیم برایمان تزیین کنند. و مهمترین قسمت ماجرا آنجا بود که منتظر اتوبوس بودیم بیاییم خانه ، خانم میانسال بغل دستمان به گل ها نگاه کرد یول و گفت قشنگه، چند خریدیسوال بعد هم یک نیشگون از گل ها گرفت و گفت طبیعی هستاعینک .بعدش یک پیرزن خیلی پیر کنارمان نشست، گفت قشنگه، برای عروسیه سوالخواستگاریهسوال گفتیم بخددااااااااااااااااااا برای مامانمان هست، (کی با سه تا شاخه گل عروسی میکنه ،آخه!!! تازه به این زشتیخنثی ). بعد در را باز کردیم و آمدیم داخل خانه، گل به بغل، سلام میکنیم، مامان میگه: سلا، یعنی میم آخرش را هم نگفتا! بلافاصله کی بهت گل دادهسوال بخخخخخخدددداااا خودم خریدم برای شما، اصلا برای خودم، برای همه مون.

خواستم از این تریبون به اونی که باید گل بخره و نمی خره اعلام کنم، مرد حسابی دیگه شورش رو در آوردی ها. ببین چند نفر معطل تو هستندعصبانی هر کی این پیام رو می خونه دست به دستش کنه تا برسه به دست اونی که باید برسهقلب. والاااااااااانیشخند


۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۲
صبا ..

شب میلاد با سعادتمان (سعادتش برای خودمان است و گرنه خودشیفته نیستیم و از اهدافمان این است که در باقیمانده عمرمان بتوانیم دامنه این سعادت را کمی از خودمان فراتر بریم (عجب پرانتزی باز کردیم ها لبخند)) امسال همزمان شد با شب عید سعید فطر! و این تقارن را شدیدا میمون و مبارک گرفته ایم. و حالا چه شد که ما با این همه تاخیر برای روز به این مهمی قلم می زنیم (چند روز قبلترش هم روز قلم بود، یادتان هست؟) دلیلش سفر بود. بعد از اذان ظهر آخرین روز ماه رمضان راه افتادیم به سمت دیار لواشک و قارا (البته ما می گوییم قره قوروت، خودشان می گفتند قارا) . خب ما گرممان بود، کمبود آب داشتیم شدید! و شمال هم که دور است و در این ترافیک شدید کی می رود آن همه راه را! ییلاق استان خودمان (سپیدان و مارگون و...) هم که شلوغ است و پرترافیک و عملا جای سوزن انداختن در تعطیلات نیست. بنابراین تصمیمان بر این شد که برویم چهارمحال بختیاری. سفر نسبتا خوبی بود. و البته کمی دور از انتظار!! 3-4 تا شهر استان را گشتیم و مهمترین تجربه مان رفتینگ بود، البته در آبهای آرام تجربه اش کردیم و شدیداً میل داریم که برویم رفتینگ آب های خروشان  که 5 ساعت بر روی آب باشیم. با کمی شیره مالیدن بر سر خودمان همین رفتینگ را کادوی تولدمان حساب کردیم. کلاً امسال چندان حس تولد نداشتیم! و حرف و آرزو و درخواست خاصی هم از خدا نداریم! ریش و قیچی را سپرده ایم به خودش و ما فقط گفتیم هر جور که می خواهی با ما تا کن ، فقط و فقط صبر و جنبه به ما بده! ما را همین بس است. البته قبلا اذعان داشته ایم که ما توقعمان بهترین چیزهایی است که به بهترین هایت داده ای است، ها!! ولی خب چون ما نمی دانیم آن بهترین ها که و چه هستند، بنابراین خودت تصمیم بگیر و هر جا لازم بود که بپیچیم یا دور بزنیم، یا توقف کنیم فقط کمی برایمان نور بالا بزن که در گمراهی نیافتیم. (یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ ) 

از اوایل ماه رمضان با همکاران اناث قرار گذاشته بودیم اولین شنبه بعد از رمضان را ناهار برویم بیرون. بنابراین رفتیم بیرون!! و بسیار مفرح شدیم. فردا هم تولد ر هست (البته الان شده امروز دیگر) زنگ زد و کمی حرف زدیم و اولش قرار شد امروز (یعنی همان فردا!) برویم بیرون، ولی ما دیدیم که قرار است 2 ساعت تلفنی حرف بزنیم گفتیم ر جان پاشو همین الان برویم بیرون و تحلیل ها و حرف هایمان را حضوری به سمع و نظر هم برسانیم. بنابراین 45 دقیقه بعد رفتیم یک کافه خوشکل و دوست داشتنی! جلوی باغ جهان نما! و بس که توریست از سر و کول کافه بالا می رفت حس غربت بهمان دست داد. و البته ما که بهمان خوش گذشت، امیدواریم که به ر هم خوش گذشته باشد. 

و به این ترتیب ما بعد از 5 روز اکنون توانستیم بنشینیم و بگوییم آماده شده ایم جهت روزهای پر تلاش.لبخند


۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۴
صبا ..

روحم شدیدا درگیر بارونه، امروز بعد از سحر سعی کردم به زور بخوابم که واقعا دیگه توان سردرد را نداشتم. بعد از یک ساعت غلتیدن، (حالا انگار قرار بود چقدر بخوابم) احساس کردم که هوشیاریم کم شده و صدای بارون میاد، صدای برخورد بارون با روشنایی اتاق، یعنی اینقدر ذوق داشتم که نگو! داشتم فکر می کردم مانتوم رنگش روشنه و حالا که می خوام برم سرکار اگر چتر نبرم، ناجوره، داشتم به این فکر می کردم که چتر بنفشمو کجا گذاشتم، گفتم ولش کن، حیف نیست منی که این همه منتظر بارون بودم چتر بگیرم رو سرم! خلاصه کلی کیفور بودم. دیشبم یه گلدون خریده بودم که ببرم سرکار، داشتم فکر میکردم گلدونم چه خوش قدمه، ساعتم زنگ زد، پا شدم رفتم در رو باز کردم و منتظر یه حیاط خیس بودم، ولی هیچی نبود، هیچ آبی، خشک خشک، یه باد گرم هم خورد تو صورتم. آخه چرا؟ یعنی اصلا باورم نمی شد خواب دیده باشم! توهمش، خوابش، رویاش هم شیرین بود.

خدایا تشنه ام، تشنه رحمتت!  

۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
صبا ..

هر از گاهی از ضبط ماشین آهنگ "بازم تابستون اومد"  شهرام شب ... پخش میشه و من همیشه به پارادوکسی که توش هست کلی میخندم، گفتم این قسمت رو تو روز اول تابستون واسه شما هم بگذارم یه کم بخندیم با هم:


بیا درهارو واکنیم با هم بشیم مهربون

بیا با همسایمون برقصیم تو خیابون

بیا که سبزه کوه و دشت و بیابون

بیا با هم سفر کنیم پر بکشیم به آسمون

هوا هوای تازه،وقت راز و نیازه

از اینجا تا شهر غم راهی دور و درازه

بیا نگو نمیشه،سنگو نزن به شیشه

که وقت عاشق شدن تابستونه ،تابستونه،تابستونه همیشه


بعدا نوشت این قسمت: امروز روز جهانی موسیقه، برای همین پستم رو با موسیقی شروع کردمچشمک


---

یک چهارم از سال و نیمی از رمضان گذشت. روزه گرفتن امسال من شده سوژه! دو روز روزه میگیرم بعد در حد مرگ!! مریض می شم بعد خیلی سریع خوب میشم! دو باره دو روز روزه میگیرم از دوباره به مرگ نزدیک میشم و ... تا امروز که نیمه رمضانه 3 بار این اتفاق افتاده، روز اولی که روزه گرفتم کلی خدا رو شکر کردم که سالمم و بهم اجازه و فرصت روزه داری داده شده، معلوم نیست قرار بوده چه بلایی سرم بیاد که اینجوری از سرم می گذره.


---


پارسال همین موقع ها تقریبا بود که متوجه یه دروغ بزرگ شدم! دروغی که شاید مستقیما تو زندگیم تاثیری نداشت ولی از اینکه سال ها از اعتمادم سوء استفاده شده دچار شوک بودم و مدام منتظر بودم مثل این فیلم های "کلید اسرار" یه اتفاقی بیافته که منجر بشه به اینکه ازم معذرت خواهی بشه! امسال تو سالگرد بر ملا شدن اون دروغ متوجه شدم که عمق اون دروغ خیلی فراتر از اون چیزی بوده که من فکر میکردم، و خب با اینکه من هیچ نقشی تو دروغ شنیدنم نداشتم، احساس حماقت میکنم! حس شکست! و کلی حس بد دیگه! و جالب اینجاست که اون دروغ هایی که سال ها شنیدم اینقدر واسم شیرین بوده، که هنوز که هنوزه دلم نمی خواد تصویر اون آدم دروغگو را خراب کنم فقط دلم میخواد ازم دلجویی و معذرت خواهی باشه. خیلی در مورد این مساله تو دفترم نوشتم که بتونم سنگینی موضوع رو واسه خودم کم کنم. یا شاید بتونم فراموش کنم ولی خب نشد... اینجا نوشتم شاید اثری داشته باشه!


۰۱ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۸
صبا ..