غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های همین جوری» ثبت شده است

13 روز از فروردین گذشت و تعطیلات به پایان رسید. البته من 6 روزش رفتم سرکار ولی به هر حال جو تعطیلات حاکم بود.

خلاصه تعطیلات: خدایا ممنونم ازت و بخاطر تمام لحظات شکرگزارت هستم.

برخلاف همیشه ، (من  شب های شنبه هر هفته هم مکن ای صبح طلوع رو می خونمنیشخند)، اصلا الان این حس رو ندارم و می خوام زودتر شنبه بشه تا رسما سال 95 رو شروع کنم.

پیش به سوی اهداف والاتر و زندگی بهترلبخند


۱۳ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۴
صبا ..


به نام خدا

سلام سلام.

عیدتون مبارک. سال نو مبارک.

خب بالاخره من تونستم به وصال لب تاپم برسم! یک هفته رفتیم سفر، سفر به سرزمین پل ها! خوزستان! سفر خیلی خوبی بود جای همه دوستان خالی! خرمشهر و آبادان و اهواز و مسجد سلیمان  کجایی یار بندر!! نیشخند عزیزم کجایی؟دقیقا کجایی؟! چشمک و شوش و دزفول و شوشتر و بهبهان. از آرام عزیزم یاد گرفتم هر شهر و روستایی که وارد شدیم برای مردم اون شهر طلب خیر و برکت و رحمت کردم. تا اونجایی که تونستیم سعی کردیم جاذبه گردشگری و تاریخی خاصی رو تو این مسیر جا نگذاریم و تا دلتون بخواد امامزاده رفتیم. تالاب بین المللی شادگان و معبد زیگورات و کاخ آکروپل و مجموعه آسیاب ها و آبشارهای شوشتر واقعا بی نظیر بودن. شهر دزفول خیلی دوست داشتنی بود، خیلی تمیز و رود دز واقعا انرژی بخش بود، و مدام این جمله در ذهنمون می اومد که چی می شد رودخانه شهر ما هم بجای اینکه خشک باشه این هم آب داشت اون وقت ما چقدر بانشاط تر می بودیم (نیست که حالا مشهوریم به بی نشاطیزبان). خلاصه که سفر خیلی خوبی بود و من اصلا فکر نمی کردم خوزستان تا این حد زیبا باشه! و البته باعث تاسف هست که استانی با این همه ثروت که بخش عمده ای از اقتصاد کشورمون بر پایه ثروت های این استان هست با سوء مدیریت و ... دچار مشکلات اساسی باشهخنثی

------------

از پنجم مثل یه کارمند وظیفه شناس رفتم سرکارمژه خیلی دلم می خواد کیس هایی متنوعی که سر کار اتفاق می افته رو یه جا یادداشت کنم که هم هضمشون واسه خودم سبک بشه و هم این حس شکرگزاری که لحظه به لحظه درونم شکل گرفته رو هم به بقیه منتقل کنم ولی خب بخاطر یه سری معذوریت ها فعلا باید از این مساله صرفه نظر کنم.

---------

یکی از دوستان دبیرستانم بعد از 15 سال اومده بود شیراز، ششم تا بعدازظهر با او بودم. یه شیرازگردی مختصری داشتیم. فکر نمی کردم بعد از این سفر،  وقتی که تو خیابون ها و اماکن تاریخی شهر می گردم همچنان قند در دلم آب بشه، ولی به محض اینکه پام رو گذاشتم توی حافظیه و نوای موسیقی اونجا به گوشم رسید، احساس کردم تمام سلول هام خوشحالند، از عمق وجودم خدا رو شکر کردم که درختای شهرم، بوی بهارنارنجش و گل ها و حتی شلوغی این روزها با وجود همه کاستی ها و سوء مدیریت ها همچنان برام تازه و روح نواز و جذاب هست.

--------

در راستای پیشانی نوشتم این دفعه که یکی پرسید کن یو اسپیک اینگیلیش و البته آدرس نمی خواست، می خواست بدونه فالوده چیه؟؟

---------

خاله بازی و مهمون اومدن هامون امروز عصر تموم شد! البته بخش عمده و همیشگی ش و من بی نهایت از این مساله خوشحالم! البته ما فقط یک جا عید دیدنی رفتیم !

---------

یکی از نرم افزارهای گرونی رو که خیلی بهش نیاز داشتیم بچه ها تونستند کرک کنند، همیشه این کرک کردن ها دو تا حس در من زنده میکنه، 1)اینکه ما دزدهای قابلی هستیم!! 2) آخ جون دیگه با خیالت راحت و بدون هزار جور دنگ و فنگ میشه کار کرد. 

----------

سال خوبی رو در پیش داریم! مگه نه؟

۰۸ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۲۲
صبا ..

قبلا اینجا نوشته بودم که انگار روی پیشانی ام نوشته اند آدرس دان یا شاید هم راهنمای شهر یا اصلا نمی دانم چی نوشته اند ولی حتما یک چیزی نوشته اند در این حد که مثلا یک دفعه یک ماشین کنار پایم ترمز می زند که خانم! خانم! فلان جا را چطور می توان رفت؟ جالبی قضیه اینجاست که من حتی اگر سفر چند ساعته به شهر دیگری هم داشته باشم، در همان چند ساعت هم یکی دوبار چنین اتفاقی می افتد. دیگر کاملا به این مساله عادت کرده ام.

اما انگار به برچسب های روی پیشانی ام لیبل دیگری هم اضافه شده است و آن هم برچسب دخترٍ خوب سراغ دار است. تمام دوستانم که برادری دارند یک دور خواسته اند که برای برادرشان دختر مناسبی پیدا کنم. امروز که یکی از دوستانم پیام داده که بردارش گفته به صبا بگو برای من کاری انجام دهد! من: چه کاری(فقط یک کار تخصصی در ذهنم می چرخید)؟ یک دختر خوب می خواهد از توعینک. اکثر دوستان من متاهل هستند و شاغل یعنی تعداد افرادی که من می شناسم از آنها بیشتر استسوال نکند فهمیده اند من در فانتری هایم 6-7 تا دختر دارم و توقع دارند یکی از آنها را به برادرشان بدهمگاوچران . خدایا تعداد دخترانی که من می شناسم را افزایش بده که شرمنده مردم نشوم. خدایا احیانا اگر دلت خواست که تعداد آقایانی که دختر با شرایط من را می خواهند افزایش دهی من اصلاَ حرفی ندارمگاوچران تازه حتی اگر دلت خواست برچسبی در این راستا در کنار بقیه برچسب ها بر روی پیشانی ام تعبیه کنی باز هم من حرفی ندارم. خجالت

۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۷
صبا ..

یکی از اخلاقای خوبم اینه (خود شیفته خودتونیدزبان) که از تلویزیون بدم میاد!! یعنی در این حد که اگر دست خودم باشه اصلا جز لوازم منزل نمی دونمش!! حالا امشب یه کم به خودم تخفیف دادم (البته داشتم شام می خوردم) و یه قسمت کامل سریال کیمیا رو دیدم. یعنی ۱۰۰ بار جلوی خودمو گرفتم اشکام جاری نشه؛ ۵۰۰ بار قلبم تیر کشید. چی چی می سازن تو این وضعیت بی اعصابی ملت!!! که مثلا شبا سرگرم بشن؟؟

از چند سال پیش هم که سریال معمای شاه در حال ساختن بود خیلی تمایل داشتم که این سریال رو ببینم ولی حیف پول و البته چشم من واسه دیدن این سریال. کمی مستند تاریخی بود به نظرم اصلا اشکال نداشت!!

الانم شبکه نسیم داره یه برنامه میگذاره به اسم شب کوک!! یعنی خود آکادمی گ و گوش هست با این تفاوت که گو گوش توش نیست و استیج شون هم دقیقا همون شکلیه با این تفاوت که یه سری آینه کاری عین امامزاده ها روی دیواراش هست!! حتی مجریش از کلمات رها اع تمادی استفاده میکنه و تمام سعیش اینه که لحن اونو تقلید کنه.

من بشخصه کم

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۳
صبا ..

در شرایط حساس کنونیچشمک که قرار دارم باید خیلی حواسم به خودم باشه و هی خودم را از جاده خاکی به سمت جاده اصلی هدایت کنم.

وقتی من و لب تاپم با هم هستیم همیشه موسیقی هم هست و 90% آهنگ های لیستم سنتی هستند و بخاطر شعرشون انتخابشون کردم.

اما امید حاجیلی یه ترانه ای داره به اسم امروز که قشنگ مناسب شرایط حساس کنونی من هست و مانع انحرافم به جاده خاکی میشود. چیز خاصی هم نمی گه جز :

امروز امروز ، امروز نشه دیروز باید کاری کنی زندگی بهتر بشه هر روز

امروز واسه تو روز جدید ، شروع شد روزی که پر از امیده

امروز تو فرداتو می سازه واسه فردا تلاش تو نیازه

امروز و یه فرصت دوباره ، فردات با تو فاصله نداره

امروز واسه تو شروع راهه ، یوقت راهی نری که اشتباهه

امروز دیگه نوبتت رسیده ، هر لحظه بهت یه ایده میده

امروزو پر از انرژی باشو دو برابر باید کنی تلاشو

 

اگر از این دست ترانه ها سراغ دارید، ممنون میشوم که معرفی بفرمایید.

۱۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۹
صبا ..

از کشفیات جدیدم این است که وقتی از وضعیت کاری ام ناراضی هستم بلافاصله دچار سرماخوردگی شدید می شوم. وقتی از وضعیت پژوهشی ام ناراضی هستم سیستم گوارشی ام وارد فاز بحران می شود. البته واکنش های سیستم گوارشی ام فقط محدود به این وضعیت بحرانی نیست، اینقدر تنوع واکنش نسبت به حالات روحی من دارد که من از واکنش های او می فهمم که الان خوشحالم یا ناراحت یا در حال حرص خوردن و ... . یعنی اینقدر ظاهر را خوب حفظ میکنم که بعضی موقع ها خودم هم نمیدانم حس واقعیم چیست و سیستم گوارشی ام بیانش می کند. به دلیل صادق بودنش از او ممنونم و خجالت زده ام  که اینقدر از طرف من تحت فشار است.

 

این روزها بیشتر ساعات مفیدم را در اداره هستم. و شب ها با رویای روزی که استعفا می دهم می خوابم. وه که چه رویای شیرینی است!!

 

استاد2 برگشته اند و خب وقت بیشتری دارند که پیگیر کارها باشند. همان روزهایی که تازه برگشته بودند در یکی از ایمیل هایشان خواستند به استاد1 سری بزنم. (یعنی استاد1 خواسته بودند، این در حالی است که استاد1 خودش به من زنگ می زند و حال استاد2 را از من میگیرد ولی برای ملاقات با من به دیگری متوسل می شود. از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد، از این حالت بدم نیامد.) البته من مطلقا به روی خودم نیاوردم یعنی با این وضعیت اداره نمی توانستم بیاورم، که جمعه خود استاد1 زنگ زد که خبری ازت نیست و بیا فلان چیز را با هم کار میکنیم و چند دانشجوی ارشد و دکترا می گذارم که validation فلان چیز را برایت آماده کنند و ... . تلفن را که قطع کردم به این فکر کردم که وقتی دانشجو بودم یکی دوباری که واقعا نیاز به کمک داشتم به استاد1 گفتم و ایشون لطف کردند گفتند ببین صبا خانم من یک بار فوق لیسانسم را گرفتم این تز شماست و اگر قرار باشد من نظر بدم که باز دوباره میشه فوق لیسانس من نه شما!!   از این گردی دنیا و از این که از هر دستی بدی از همان دست میگیری خوشم میاد.

 

مثلا دانشجویانم!! قرار است پروژه هایشان را ایمیل کنند. اول که می گویند ما ایمیل نداریم، می گویم خب بسازید، شما که شبانه روز گوشی موبایل دستتان است، دو دقیقه وقت بگذارید و یک ایمیل بسازید. بماند که نرود میخ آهنین در سنگ! و اکثرشان از طریق ایمیل کافی نت پروژه هایشان را ارسال کردند. ولی من به این فکر میکنم که احتمالا روزی می آید که مثل نامه و پستچی که این روزها تا حدودی منسوخ شده، ایمیل هم روزی منسوخ شود و احتمالا آن روز دور نیست!

 

راستی، دختر معمولی عزیز من را به چالش "ایران امروز" دعوت کردند، که من توی نظرات یادداشت خودشون توضیح دادم که چرا نمی تونم شرکت کنم، ولی می تونم همه خواننده های اینجا (الکی مثلا خیلی زیادن چشمک) را به این چالش دعوت کنم. (جهت اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید)

 

امروز میلاد پیامبر هست. عیدتون مبارک باشه.

۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۸
صبا ..

صبح از ساعت 8 تا 9 یک ساعت مرخصی گرفته بودم که برم دانشگاه برای پیگیری یک سری از کارها. ساعت 8:5 رسیدم قبل از اینکه وارد ساختمان بشم درخت های اونجا چشمم رو گرفت ولی خیلی عجله داشتم رفتم داخل و دیدم چراغ ها خاموشه و در اتاق ها بسته است و صدای زیارت  عاشورا از یه جایی میاد. چند نفر دیگه هم وایسادن و عملا دارن فحش میدن!!

من بجاش بدو بدو اومدم بیرون. 20 تا عکس از زوایای مختلف گرفتم و از درخت ها و رنگ هاشون لذت بردم و دوباره اومدم داخل. اونایی که اونجا منتظر بودن کلی دعوا راه انداخته بودن و خانمی که مسئول یکی از بخش ها بود شروع کرده بود به گریه کردن!! من یه کوچولو بیرون منتظر نشستم تا مراسم آبغوره گیری تموم بشه و بعد رفتم داخل (ساعت 8:40). یه چند تا نفس عمیق کشیدم و مهربون با خانمه حرف زدم تا کارم ساعت 8:55 تموم شد. بدو بدو برگشتم که بیام اداره که ترافیک بود و من با خیال راحت چند تا از عکسام رو گذاشتم تو اینستاگرام و ... و نهایتا ساعت 9:10 رسیدم اداره.

پی نوشت: این یادداشت بیان یک تمرین عملی از تصمیم "راه لذت از درون دان نه از برون" بود.

۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۲
صبا ..

3 روزی هست که  تصنیفِ:

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

از جلال الدین منبری را در همه حالت هایی که می شود چیزی شنید در حال نیوشیدنم. حالم را خوب می کند. یکی از فانتزی های ذهنم این است که 6- 7 تایی دختر داشته باشم، بعد اسم یکی از انها را دل آرام بگذارم و از نوزادی اش تا زمانی که دختر جوانی می شود، هر موقع دلم هوای ناز کشیدنش را کرد برایش این شعر جناب سعدی را بخوانم.

--

چهارشنبه رفتم نمایشگاه کتاب، خوب نبود، دلم گرفت از غربت کتابخوانی. تنها غرفه های شلوغ گاج و مدرسان و شریف و امثالهم بود. سطح نمایشگاه به شدت پایین بود و بی کیفیت. یادم است 10 سال پیش نزدیک بود توی همین نمایشگاه استانی از شدت کثرت جمعیت خفه شوم و حالا...  و حالا مردم تمام نقل هایشان از کلیپی است که اخیر دیده اند، از پیامی است که در تلگرام بدستشان رسیده. همیشه وقتی به این شبکه های مجازی فکر میکنم یاد فیلم های علمی - تخیلی مثل مورچه ها و ... می افتم که در یک آزمایشگاه دست به اصلاح ژنتیکی حشره ای یا جانوری می زدند تا برای مبارزه با معضلی از آن استفاده کنند، بعد از مدتی چنان جمعیت آن حشره یا جانور زیاد می شد و چنان بی رویه رشد می کرد و قدرتمند می شد و دست به تخریب و کشتار می زد که در نهایت به سختی فقط یک یا دو نفر از گروه محققین از دست پرورده خود جان سالم به در می بردند. حالا حکایت ما و این شبکه های مجازی هم همین است. حجم تخریب و خسارت حاصل از سیل اطلاعات غلط و درستی که بی آنکه بدان نیاز داشته باشیم روز به روز در حال افزایش است. تازه من فقط به جنبه مثلا مثبت این شبکه ها نگاه میکنم و بماند از سرعتی که در رواج روابط خانمان برانداز دارند.

--

دیشب هم رفتم شب شعر عاشورا، قصد داشتم اول بروم حافظیه و بعد تالار حافظ، اما جناب حافظ انگار نمی طلبد ما را و سعادت زیارت جناب حافظ را هم از دست داده ام. شب شعر اما خوب بود، هر چند که من نتوانستم تا آخرش بمانم، اما محفل خوبی بود و لذت بردم.

۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
صبا ..

سلاملبخند

وضعیت فعلی من: یک عدد صبا که دو عدد امتحان زبان را بدون هیچ گونه آمادگی قبلی داده و الان حس می کنه که چقدر سبک شده. هر چند که نتیجه امتحاناتم کاملا واضح و مبرهن است ولی باز هم اینجانب احساس میکنم یک کوه از پشتم برداشته شد. 

وضعیت روزهای گذشته من: هفته پیش کاملا مرخصی بودیم، و از پنج شنبه عصر که آمدیم خانه تا سه شنبه صبح تا در حیاط هم نرفتیم با این وجود احساس می کردیم که از قفس آزاد شدیم و از زندگی بدون حضور در محل کار بسیار لذت می بردیم.

سه شنبه تعداد قابل توجهی کار اداری رو به صورت خارق العاده و با عنایت رب مهربانمان انجام دادیم که باورش اصلا برای خودمان هم ممکن نبود، هر چه آن چند روز کنج عزلت گزیدیم، سه شنبه دویدیم و دویدم و تا شب که به تهران رسیدیم . چهارشنبه صبح در اوج نامیدی و فقط بخاطر اینکه به خودمان مدیون نباشیم برای پیگیری دانشنامه لیسانسمان رفتیم و باز هم در اوج ناباوری و به لطف رب مهربانمان نیم ساعت قبل از تمام شدن ساعت اداری  یک عدد دانشنامه در دستمان بود، اینقدر خوشحال بودیم که مپرس! و باران رحمت پروردگارمان در آن لحظه شادیمان را غیرقابل توصبف کرده بود، از خوشحالی از در ساختمان اداری تا در محوطه را دویدیم و شادیمان را با دخترعمو جانمان که از صبح توی ماشین منتظرمان بود و البته بین امضاها و وقفه نبودن مدیر و معاون مجبورمان کرد که به خرید برویم قسمت کردیم.  پنج شنبه یک عدد امتحان زبان دادیم و شب برگشتیم به دیار حافظ. و امروز هم دومین امتحان زبان و تمام.

و این مدت بسی خل شدیم بس که به کنسل کردن امتحانات زبانمان و جابه جایی تاریخ های شان فکر کردیم و در نهایت با مشورت دوستان خوبمان و جهت رویارویی با ترسمان رفتیم و امتحان دادیم. 

اعتراف میکنیم یکی از فوبیاهای زندگیمان این بود که  یکی از این امتحان ها را بدهیم و در نهایت بر این ترس غلبه نمودیم. 

و البته با یکی دیگر از فوبیاهای دیگه زندگیمان نیز مواجه شدیم، وضعیت گوارشیمان که 2.5 سال بود به شدت مراعاتش را میکردیم که مبادا دچار وضعیت بحرانی شود، به وضعیت بحرانی رفت و البته چیز خاصی هم نشد، ما فقط خیلی برای خودمان بزرگش کرده بودیم. (ترسش از خودش بدتر بودخنثی) . البته درس بسیار بزرگی گرفتیم همیشه وقتی اولین بار با یک مساله روبرو می شویم خیلی سخت و دردناک هست دفعات بعدی همه چیز آسان میشود. چه بیماری ، چه امتحان زبانزبان.

این مدت یک عدد جنگ داخلی نیز در کله محترمان در حال انجام بود که منتقد درونمان به شدت گیر داده بود به نحوه مدیریت و اولویت بندی کارهای این چند مدت، و کل وجودمان را روزی یکبار زیر سوال می برد و هر چه هم قانعش می کردیم و دلیل می آوردیم دست از نقد بر نمی داشت که ماندنت در این وضعیت فقط و فقط تقصیر خودت هست و اگر کمی قوی تر اولویت بندی می کردی الان نه تنها برای امتحان های زبانت آماده بودی که خیلی چیزهای دیگر هم محقق شده بود. آخرش هم ما گفتیم تو به انتقادت ادامه بده و ما هم به زندگیمان. از شما که پنهان نیست منتقد درونمان زبانش به شدت دراز است و البته بسی پررو و کنه منتظر

آنطرف تر ذهنمان هم یک عده داشتند عملکردمان را در محل کار ارزیابی میکردند، آخر یکسال است از این (+) روزها می گذرد. اینقدر فکر کردیم و بالا و پایین کردیم خودمان را که مبادا خسر الدنیا و الاخره شویم. حالا بعد از یکسال عقل و دلمان کاملا با هم تفاهم دارند. سال پیش حس زنی را داشتم که حضانت کودکش را به دیگری واگذار میکند، که جگرگوشه اش را می سپارد به دیگری. حالا هم که یکسال گذشته ، با اینکه جناب مدیر و معاون خیلی مراعاتمان را کردند، با اینکه آنها هم درک کردند که ما از جگر گوشه مان جدا هستیم باز هم نتوانستند مرهمی برای دلمان فراهم کنند و صبا همچنان بی قرار است و جناب عقل نیز این بی قراری را تایید میکند و این چند روز مرخصی (طولانی ترین مرخصی و سرکار نرفتن این یکسال) به شدت مهر تایید می زد بر اینکه ما بدین جا تعلق نداریم. و البته یک عدد همکارمان هم که هم رشته اینجانب و دارای شرایط نزدیکی  به ما بودند و با هم در یکروز شروع بکار کرده بودیم نیز در این مدت استعفا دادند و با انجام این عمل شجاعانه، دل ما را قرص کردند که توهم نداریم.

وسط این جنگ های فکری، ژورنالی که مقاله اولمان درش چاپ شده، مقاله ای برای داوری فرستاد، در قبول کردنش بسیار مردد بودیم که استاد2 فرمودند توانایی اش را داری و ما هم گفتیم چشم. ولی توی دلمان به ژورناله کلی بد و بیراه گفتیم که چقدر بی جنبه است و مگر قحطی آدم آمده بود که ما داوری کنیم و... که یک ایمیل دیگر از یک ژورنال معتبرتر دریافت کردیم برای داوری یک مقاله دیگر!! و ما فقط به این فکر می کردیم وقتی مقاله هایمان ریجکت می شد چقدر بهم می ریختیم و نمی دانستیم امثال خودمان هستند که آن کامنت های چرند را برایمان می گذارند و ریجکت می کنند. باشد که ما چرندنویسِ ریجکت کن نشویم!!

اینقدر دلمان برای کتاب خواندن لک زده! دلمان می خواست انقلاب پیاده شویم و یکی دو تا کتاب بخریم ولی پاهایمان یاری نمی کرد و البته این هفته نمایشگاه کتاب در شهر خودمان برگزار می شود و امیدواریم که بتوانیم برویم. و البته روز قبل از سفر به تهران کتاب با پیر بلخ را خریده ایم که در آینده یک یادداشت درباره اش می نویسیم.

و البته کله ما هنوز پر از فکر و حرف می باشد، که از اتاق فرمان اشاره میکنند وقت به پایان رسیده و  در پایان اخرین تفالمان را به دیوان حافظ را که کاملا داغ است را برای ثبت در تاریخ اینجا می گذاریم.

بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

و نکته آخر اینکه بیت آخر این تفال با یادداشت قبلیمان به صورت تصادفی یکی شد و البته مفهوم مستتر این امر نیز این است که ما در سه شبانه روزِ بعد از یادداشت قبلیمان 10 ساعت هم نخوابیدیم، امیدورایم که جناب حافظ رخصت دهد که ما در روزهای آتی کمی بخوابیم.

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۸
صبا ..

-پارسال که داداشش دانشگاه قبول شده بود و باهاش رفته بود واسه ثبت نام، وقتی برگشت گفت منم می خوام برم تغییر رشته بدم، نامردیه تو کلاس ما یه دونه دخترم نیست، اصلا می خوام برم زیست بخونم 29 تاشون دخترن یکی شون پسرچشم 

-بعد از اعلام نتیجه های کنکور زنگ زدم به "ر" و  قبولی خواهرش رو تبریک میگم، میگه خودش خیلی ناراحته، میگم خیلی خوب که قبول شد، اصلا فکرشم نمی کردیم با این رتبه این رشته و شهر خودمون قبول بشه! میگه آخه تو کلاسشون یکی دو تا پسر بیشتر نیست!!ابرو

منم دیگه یاد گرفتم، امروز اومده در مورد انتخاب رشته می پرسه، کلی از مزایا و معایب رشته ها و دانشگاه های مختلف براش توضیح میدم. آخرش میگم همه تلاشت رو واسه فلان رشته بکن، همین 6 ماه رو سختی بکشی ارزشش رو داره و آینده زندگیت کلا عوض میشه، هم از لحاظ مادی و اجتماعی و همین که رو هر دختری که دست بگذاری از خداشه که باهات باشهابله همینو که میگم گل از گلش می شکفه، میگم به دانشگاه هم توجه کن، دخترای فلان دانشگاه بهترنآخ . فکر کنم دیگه باید منتظر خبر قبولیش تو یکی از دانشگاه های تاپ باشیم با این انگیزه ای که بهش دادمنیشخند

 

یاد این حدیث از حضرت علی می افتم که در تربیت فرزندانتان به مقتضیات زمان توجه داشته باشید.

۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۲
صبا ..