همه جا بارون و سیل و برف!! و سرماست و آسمان شهر من همچنان آبی ست.
این عکس رو گذاشتم که متوجه بشید وقتی هوای اینجا بارونی میشه من چرا مجنون میشم و نمی تونم در پوست خودم بگنجم.
در ضمن این ابرها همون ابرهایی هستند که دلم میخواد گازشون بزنم
همه جا بارون و سیل و برف!! و سرماست و آسمان شهر من همچنان آبی ست.
این عکس رو گذاشتم که متوجه بشید وقتی هوای اینجا بارونی میشه من چرا مجنون میشم و نمی تونم در پوست خودم بگنجم.
در ضمن این ابرها همون ابرهایی هستند که دلم میخواد گازشون بزنم
این هفته انگار اعصابم رو ریخته بودن تو رنده برقی!! بس که برای هر کار کوچیک و واقعا و شدیدا پیش افتاده من با 100 نفر بحث کردم و متاسفانه هیچ جوابی هم نگرفتم
ولی بی خیال زشتی ها، چیزی که زیاده پلیدی و سهل انگاری و بی مسئولیتی هست. بهتره چیزهای کم یاب زندگی ثبت بشن.
- یک شب رفتیم تئاتر! کارگردانش لیلی رشیدی بود و خیلی عالی بود. تئاتر همیشه خوبه، خیلی بهتر از سینماست ، خیلی خیلی بهتر، حیف که تو شهرهای ما کم برگزار میشه!
- 20 مهر بزرگداشت جناب خواجه اهل راز بود، حافظیه معمولا تو این روز مراسمه و برای خواص، خیلی وقته که نرفتم حافظیه، کاشکی زودی بارون بیاد و یه روز بارونی بتونم برم.
-مامان و زندایی رفتن مشهد، و 3 سال از آخرین باری که من رفتم مشهد می گذره! و نگران اینم که داره ازم سلب توفیق میشه. باید فکری بکنم!
- فردا اول محرم 1437 هست. یکسال قمری دیگه هم گذشت، عملکرد معنوی این یکسالم نیازمند بحث و بررسی و تجدید نظر هست!! دیروز که رفتم سایت کانون (+) و در مورد تخلیه حسینیه و ... خوندم، دلم به شدت گرفت، یکی دو سالی میشه که نرفتم ولی شکوه نماز ظهر عاشورای اونجا و رقت قلب بچه هاش رو تا حالا هیچ جا ندیدم. امیدوارم که بتونند یک جای خوب و بی دردسر پیدا کنند.
-نمی تونم رو وقتم برنامه ریزی کنم ولی خیلی دلم می خواد یک کار خاصی واسم محرم انجام بدم. یه کاری مثل دو سال پیش (+) و (+) . یا مطالعه یک کتاب واسه این دو ماه. شما پیشنهادی ندارید؟
پی نوشت : یه قرار کوچولو با خودم گذاشتم! برای دو ماه. امیدوارم که بتونم به عهدم وفا کنم. ولی خب اون خیلی کمه، بازم مشتاقانه منتظر پیشنهاداتتون هستم. پارسالم بودم (+) و (+).
استاد2 خیلی قبل تر ها قول گرفته بود که هر مقاله ای که پذیرفته شد باید ناهار یا شام بدهم و امروز فرصتی شد که به وعده مان وفا کنیم. استاد1 را هم دعوت کردیم و کلی اصرار کردیم تا راضی شد بیاید، خجالتی شده بود استادمان و ما خبر نداشتیم. خلاصه یک جلسه 3-4 ساعته و از هر دری سخنی و یک عالمه بحث بر سر مقاله سوم که امیدوارم بخیر بگذرد و بگذارد من به برنامه های دیگر زندگیم هم برسم. برایم جالب بود که استاد1 چیزهایی یادش بود که من اصلا به مخیله ام خطور نمیکرد که چنین چیزهایی در ذهنش بماند، حتی بعضی از جملاتم را عینا نقل قول کرد و کلی از خاطرات شبانه روزی پروژه هایمان را برای استاد2 تعریف کرد!! نکته جالب این بود که آنها هم از احساساتشان گفتند، از یاءس فلسفی که گهگاه درگیرش می شوند که همه چیز را زیر سوال می برند، برایم جالبتر بود که استاد2 که در ذهن من نماد سخت کوشی و امید است از تجربه ی احساسات انزجارش نسبت به روند کارها گفت. حقیقتا کمی خیالم راحت شد که به قول استاد1 outlier (داده پرت) نیستم یا حتی اگر باشم آنقدرها هم rare و پرت نیستم.
لایه ی شخصیتیِ پژوهشی و آکادمیک پسند من چقدر امروز ذوق داشت و احساس راحتی می کرد.
شدیدا نیاز به همفکری دارم و کسی هم نیست که کمی دغدغه های من را درک کند، یعنی این هفته اینقدر امیدوار، ناامید، امیدوار شدم ، اینقدر نوسان داشتم که از شدت این نوسان می شد برق تولید کرد
چند روزه قراره برم تو دفترم که نقش پستوی غار تنهاییم رو داره بنویسم و با خودم همفکری کنم و شرایط رو آنالیز کنم ولی خب شدیدا دلم می خواست یه نفر به حرفام گوش کنه و از اونجایی شدت نوسانم هم زیاده اگر شروع کنم به حرف زدن بغض میکنم!!
بالاخره تصمیم گرفتم کمی از شرایطم اینجا بگم. ان شالله که فرجی میشه.
از مدت ها پیش من برنامه ریزی کرده بودم و مصمم بودم که امسال واسه دکتری دانشگاه های آمریکا اپلای کنم. همه ی این بدو بدو ها هم واسه این بود که من به ددلاین امسال برسم و از اونجایی که شدیدا دلم می خواد که از یه دانشگاه با رنک خوب پذیرش بگیرم، آماده کردن مقدماتش کلی زمانبر و انرژی گیر هست و حالا که تقریبا دو ماه مونده به ددلاین های موردنظر من یک عالمه از برنامه هام عقبم. هنوز امتحان تافل ثبت نام نکردم و اصلا اون تاریخی که من می خوام معلوم نیست جایی باز بشه یا نه!! واسه امتحان جی آر ای اصلا آمادگی ندارم و کلا مطالعه زبانم این روزها تقریبا نزدیک به صفره و البته اعتماد به نفسم هم همین طور!! وضعیت مقاله هام نامعلومه و نمی دونم تا دسامبر می تونم جوابی ازشون بگیرم یا نه. از اون طرف توی ریوایز مقاله سومی یه گیری افتاده که روان منو کاملا پریشان کرده و هیچ کسم نیست که کمکی کنه و بدجور انرژی و وقتم رو گرفته. استاد2 داره میاد ایران و قاعدتا همفکری شون به دلیل مشغله بسیار زیاد کمتر میشه، از اون طرف استاد2 اصلا دوست نداره من واسه آمریکا اپلای کنم و شدیدا تمایل داره من برم سرزمین کانگوروها پیش خودش. و این یعنی من نمی تونم خیلی روی همکاریش حساب کنم. وضعیت آزادسازی مدرک لیسانس و ارشدم پا در هواست!! از یه طرف دیگه همش این میاد تو ذهنم که کجا می خوای بری!! بشین اینجا زندگیتو بکن!! ولی وقتی که فکر میکنم با موندن اینجا و توی این اداره هر روز دارم به فسیل شدن نزدیک میشم دوباره انگیزه هام زنده میشه و میگم سختی کشیدن ارزش داره تا توی این لجنزار!! کار کنم و اینکه من هنوز مکاتبات با اساتید اون طرف و شروع نکردم و اصلا نمی دونم شانس پذیرشم در چه حدی هست.
یعنی من می تونم تا اول دسامبر به این اوضاع سر و سامون بدم و دو تا نمره به درد بخور زبان بگیرم
همش هم از خودم خجالت می کشم که به خاطر مسائل اینجوری اینقدر آشفته هستم.
خدایا اهدنا صراط المستقیم.
دو روز بعد نوشت: امتحان تافل ثبت نام کردم، دقیق دقیق همون تاریخی که می خواستم و تو سنتر دانشگاه خودمون. خدایا خیلی مرسی.
از عید فطر به این طرف هفته ای یک عدد نامزدی و تولد و عروسی و مهمانی های این مدلی دعوت بودیم خدا را شاکرم بابت شادی فامیل (هر چند همه اش مربوط به یک خانواده بود! ) خلاصه که آهنگ سلیمو سلیمو دست از سر ذهن من بر نمی داشت، تا اینکه دیشب رفتیم کنسرت شهرام ناظری و روحم آرام گرفت و از شر این آهنگ های بندتمبانی+ نجات یافتم. شکراً لله.
از جمعه هفته پیش تا پریروز شده بودم کلکسیون بیماری ها، سردرد، سرگیجه، تهوع، سرماخوردگی، معده درد شدید، تاری دید، و شدیدا می ترسیدم که مشکلات دوسال قبلم تکرار بشه که خدا رو شکر از همه دردها سربلند بیرون اومدم.
شماره چشمم 2.5 برابر شده، این پیشرفت عظیم رو که فقط طی 8-9 ماه اتفاق افتاده و حاصل تلاش های خودم به تنهایی و بدون کمک هیچ اجنبی هست رو به خودم صمیمانه تبریک میگم. باشد که در سایر عرصه های زندگی نیز با چنین سرعتی بدرخشم
* شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خویش ان شالله کامران خواهم شد
+ : پی نوشت: تنبان صحیح هستا ولی ما قلب به میم را در کلمات این شکلی در نوشتارمان هم لحاظ میکنیم. دیکته خودتان ضعیف است
توی راه پله های مطب دکتر پوست نشسته ام تا شاید ساعتی دیگر موفق به رویت رخ ناپیدای دکتر شوم. این سومین بار است که حضور در این کریدور را تجربه میکنم و اگر حداقل سه نفر این دکتر را معرفی نکرده بودند چنین خفتی را نمی پذیرفتم. به نظرم دزد گرفتن راحتتر از ملاقات این دکتر باشد!! و من در عجبم از جامعه ای که سیستم نوبت دهی پزشکش در قرن ۲۱ اینگونه است.
به این فکر میکنم که فکر کردن یا حرص و غصه خوردن در مورد چیزی که من هیچ نقشی در آن ندارم کار عبثی است. گاهی که دلم خیلی میگیرد گیر میدهم به خدا. ولی جز عذاب وجدان هیچ چیزی عایدم نمیشود پس نتیجه این شده که تمرکزم را گذاشته ام روی چیزهایی که من در آن نقش دارم اما این وسط گاهی با وجود تلاش ها و برنامه ریزی ها هم همه چیز طبق برنامه پیش نمیرود. پس کلا نتیجه این شده که من کار خودم را انجام میدهم و بقیه اش به من چه!! مگر من مسئول مدیریت اوضاع جهان و آدم هایش هستم؟! هر کس مسئولیتی دارد و من به اندازه توان خودم مسئول خودم هستم بقیه اش هم به من چه!!
چند ساعت بعد نوشت:
جلوی در مطب دکتر دعوایی شد که مسلمان نشنود کافر نبیند و من فقط به این فکر میکردم و میکنم که تمدن چند هزارساله مان چه نقشی در رفتار امروزم مردم جامعه مان دارد!! باور کنید اگر تست هاری از حاضرین گرفته میشد قطعا جواب چند نفر مثبت بود.
در اینستاگرام چند پیج را دوست دارم و وقت و بی وقت که میروم سراغ گوشی ام جملات و پیام هایشان شدیدا به هدف میزند:
Sucçess.studio
Drahmadehellat
و پیج کتاب خوانی که جهت مطالعه گروهی کتاب است و این روزها من فقط شاهد ماجرا هستم: ketabkhani
صبح که چشمام رو باز میکنم اولین کاری که انجام میدم تا خواب از چشمام بپره اینه که ایمیل چک میکنم، امروز صبح هم طبق عادت همیشگی همین کار رو انجام دادم و در اوج ناامیدی حاصل از ریجکت شدن مقاله دیروز، با خبر خوب استاد2 مواجه شدم که مقاله اول پذیرفته شد. یعنی حاصل دو سال زحمت و خون دل خوردن من. هیچ وقت سر ریجکت شدن مقاله هام به اندازه دیروز ناراحت نبودم حتی چند روز قبل از دفاعم، در واقع دیروز حس میکردم بهم توهین شده و خیلی زود اون تلخی با شیرینی جبران شد.
خدایا شکرت. ازت ممنونم که بهم فرصت دادی این شیرینی رو تجربه کنم و ازت ممنونم به خاطر حضور استاد2 که اگر نبود قطعا من خیلی زود ناامید می شدم و دست از تلاش بر میداشتم.
امروز از صبح 100 بار ایمیلم رو چک کردم که شاید خبری از یکی از مقاله هام شده باشه تا عصر هیچ خبری نبود، عصر استاد2 یک ایمیل زد که مقاله دوممون ریجکت شده و دلایل داور رو هم فرستاد، این داوره اون رشته ای بود و کلا دفعه پیش خیلی روی خوش نشون نداده بود ,واسه همین من تو response letter تقریبا 12-13 صفحه واسش جواب نوشته بودم و توجیه کرده بودم نزدیک 4-5 صفحه هم تو supplmentry بین متد خودمون و اونا کلی مقایسه کرده بودم، بعد حالا جواب داده که نگرانی من رو کامل پاسخ ندادین و چرا متدی که من میگم رو قبول نمیکنین! یعنی موقعی که ایمیل رو دیدم هنگ کردم عملا چون اصلا توقع نداشتم اینقدر راحت رد کنه و اصلا نمی دونستم در جواب ایمیل استاد2 چی باید بنویسم، یه جمله نوشتم که معلوم بود ناراحتم و می دونستم استاد2 بیشتر از من ناراحته، بر خلاف همیشه استاد2 که بلافاصله ایمیل هام رو جواب میداد فقط سکوت کرد و من هم فقط دور خودم گشتم و کارهای بی خود کرد و حرص خوردم، 3 ساعت بعدش استاد2 ایمیل زد که مقاله رو واسه یه ژورنال دیگه تو همون رنک سامیت کرده و گفته بودن که نگران نباشم و بالاخره جواب میگیرم.
استاد2 در حدود 200 تا مقاله ژورنالی معتبر داره، جدای از کنفرانس ها و ... دیشبم تا صبح شاهد بودم که بیدار بودن و داشتن کار میکردن ولی امروز بجای اینکه مثل من هنگ کنن، ناراحت و عصبانی بشن بلافاصله رفتن سراغ یک راه حل دیگه. همین تفاوت دیدگاه و عملکرد هست که آدم ها رو از همدیگر متمایز میکنه. کاش منم بتونم تو شرایط اینچنینی زود به خودم مسلط بشم و دنبال یه راه دیگه بگردم.
ذهنم هنوز آرام نشده، تجربه ثابت کرده وقتی که می نویسم بعدش گشایشی رخ می دهد، شاید بعد از این نوشتن هم گشایشی رخ داد. البته درست تر این است که دلم هنوز آرام نشده، سرش هم که شیره می مالم! باز هم راه فرار برای طی کردن مسیر خودش می یابد. جالب است که من از دلم انتظار احساسات منفی دارم و او (دلم) همچنان بر احساسات مثبتش پافشاری میکند. دوباره کارهایم تلنبار شده، استرس هم همراه همیشگی و یار با وفای من است. این چند روز که تعطیل بود عملا هیچ کار نکردم، حس کار کردن نبود، وقت هایی که اداره هستم حسش است که نمی شود. باید کمی به خودم سخت بگیرم یک برنامه ریزی محکم لازم است که بتوانم از این مرحله بیرون بیایم البته موفقیت آمیز.
من single task نیستم و می توانم از پس چند کار با هم بر بیایم. درست ترش این است که من multi task هستم. بلند گفتم که اثرش بیشتر باشد.