غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

یکی از دوستانم مدیریت رسانه می خواند. تقریبا دو هفته پیش بود که بعد از بیش از  دو سال فرصت شد که میزبانش باشم (پایتحت نشین شده و شدیدا مشغول). کلی حرف زدیم و از کارهایش گفت و کلی توضیح داد تا آخر من فهمیدم  رشته شان دقیقا چیست و چقدر خوب می شود در ساخت فرهنگ یک کشور از ان استفاده کرد. یکی از مثال هایش این بود که اگر کسی آگاه به مدیریت رسانه باشد، مثلا می تواند با یک پست وبلاگی ، موجی راه بیاندازد تا یک فیلم توقیف شود و بر علیه ش تحصن شود. از آثار سینما بر تاریخ و سیاست و تاریخ بر سینما و رسانه حرف زدیم، من تا به حال از این زاویه حداقل به سینما نگاه نکرده بودم و خلاصه حرف های اینچنینی. یکی دو تا از کارهایش را برایم گذاشت تا بیشتر با موضوع آشنا شوم و گفت با موبایل هوشمند فعلیمان اگر دانش مدیریت رسانه را داشته باشیم و کمی حرف برای گفتن می توانیم خیلی چیزها را تغییر بدهیم.

اما از تاثیر رسانه بر ما! 8 بهمن جشنواره گل نرگس در اطراف شهر کازرون برگزار شد. من تقریبا از تنها رسانه ای که استفاده میکنم اینترنت و شبکه های اجتماعی است. (سعی میکنم که من از آنها استفاده کنم نه آنها از من). خلاصه که موجی مبنی بر برگزاری این جشنواره در شبکه های اجتماعی راه افتاد بود و تمام پیج های اینستاگرام مرتبط با شیراز تبلیغ این جشنواره را می کردند.  8 بهمن پنج شنبه بود و من که امکان مرخصی گرفتن نداشتم. جمعه ددلاین تحویل یه ریویو داشتم (از این ریویوهای ساعت دار) که قبل از آن هم فرصتی برایش نداشتم. 

"در پیچ و خم جاده بوی عطر گل های بهشتی نوازش گر روحت می شود، گویی به سرزمین عطرهای جاودانه رسیده ای، اینجا سرزمین عجایب است، زمین غرق در گلهای نرگس، هوا معطر از بوی ناب بهشتی، روح در آرامش، گویی دستی از آسمان، از روی زمین تو را بر فراز نرگس زار به پرواز می خواند و نرگس زار به سوی خود می خواندت"

 

بعد از خواندن مطلب فوق در یکی از سایت ها، قرار شد که حتما برویم! در چنین مواقعی من فقط به این می اندیشم که شاید سال بعد نباشم، و آن دنیا باید به خدا برای اینکه از زیبایی های دنیایش لذت نبرده ام جواب بدهم! پس تعلل جایز نبود!

بیشتر از 3 ساعت در راه بودیم تا رسیدیم. از زیبایی های جاده نگذریم. بسیار سبز در این حد که گفتیم بجای سیزده بدرمان به جاده نگاه کنیم. بالاخره رسیدیم. محل جشنواره شدیدا شلوغ بود. خیلی ها با تور از اصفهان و تهران و بوشهر آمده بودند. جلوتر رفتیم. و با یک دشت بزرگ نرگس له شده مواجه شدیم. روز قبل که جشنواره بوده گویا جمعیتی زیادی امده بودند و انگار که دشت زیر سم اسبان له شده بود. دور بخشی از نرگس زار که از آسیب قوم متوحش در امان مانده بود خار کشیده بودند و بلیط می فروختند که چند نفر چند نفر بروند در کنار نرگس های تنک شده عکس بگیرند برگردند. یعنی چنان توی ذوقمان خورد که مپرس. خیلی دلم می خواست که نرگس 6 پر و شهلا بببینم که نشد. یعنی نبود گویا! از بالای تپه اطراف فقط می شد نرگس زار متمرکز را دید و به زور با زوم خیلی زیاد چند تا عکس گرفتیم و 4 ساعت توی راه بودیم تا برگشتیم.

تمام مدتی که بالای تپه بودیم و شاهد جمعیت و نرگس زارهای له شده، فقط در ذهنم مدیریت رسانه می چرخید، حرف های دوستم! تاثیر رسانه بر فرهنگ! چطور می شود با تبلیغات و هزار چیز دیگر این مردم را به اینجا کشید اما قبلش نمی شود به آنها یاد داد که این دشت برای همه است! شهر کازرون از نظر جاذبه توریستی و گردشگری جزو شهرهای نادر ایران است. این ثروت چرا باید به این شکل مدیریت شود! و هزار چرای دیگر! چرا رسانه های ما فقط منفعت محور هستند و کسی به محتوا فکر نمی کند! چرا ما فقط به لذت آنی و منفعت یک طرفه فکر می کنیم. چرا رابطه هایمان، کارهایمان، تفریحمان، را به سمت دو سر برد، به سمت لذت طولانی هدایت نمی کنیم؟ نقش من در تولید مختوا در این دنیای رسانه چیست؟



۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۴
صبا ..

بیشتر از 40 روز هست که اوضاع اداره همه انرژی ام را گرفته، اصلا دلم نمیخواست اینجا بنویسم و اینقدر امیدوار بودم که در یادداشت قبلی ام نوشتم سحر نزدیک است، شرایط اینقدر برایم بغرنج بود که منی که اهل نذر کردن نیستم، نذر کرده بودم که اگر از این شرایط بخیر و خوشی بیرون بروم به اندازه چند ساعت هم که شده بروم زیارت امام رضا. 

توی این مدت هم تا انجایی که می توانستم سعی کردم اوضاع روحی ام را حفظ کنم. اینقدر دچار اسپاسم فکری بودم که شب ها که برمی گشتم خانه  و تمام وجودم بغض بود، قدرت گریه کردن هم نداشتم. اینقدر این مدت ریلکسیشن و مراقبه کردم که کمی جسمم لااقل در امان باشد، (چند روز بود که وضعیت گوارشی ام با بالا بردن دوز دارو از بحران خارج شده بود که با شروع این شرایط دوباره وارد بحران شد). دیشب! (ساعت اداری ما تا 2 است) اما همه امیدهایم دود شد رفت هوا! انگار که یک سدی در وجودم بشکند، احتمالا سد اشک هایم بود! به جبران همه این 40 روز اشک ریختم، و امروز هم که مدیر واحدمان خواست که حرف های آخر را بزند و اعلام کند ناراضی است از رفتن من  که فقط بنابرخواست خودم موافقت کرده و مطمئن است که جناب مدیر جای بهتری را برایم در نظر گرفته اشک ها بازهم امانم نمی دادند! رفتم که صورتم را بشویم که از بلندگو پخش شد، "بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!" خدایا یعنی می گذرد این روزهای تلخ؟!!

می روم که جای بعدیم مشخص شود که مشخص می شود جناب مدیر به تریج قبایشان برخورده و لج کرده اند که من دیشب!! گفته ام به فلان قسمت دسترسی ندارم و امکان انجام فلان کار توسط من میسر نیست (هر چند که آخرش کاری که به من هیچ ربطی نداشت را هم انجام دادم!) و همه ی قول ها و وعده ها و تو خوبی ها و ... فراموش شد.

خودم را شدیدا سپرده ام بخدا، به اندازه سر سوزنی هم بار بر روی وجدانم حس نمیکنم، بس که این روزها زمزمه کردم "وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ" به این باور رسیده ام که این اوضاع نابه سامان فعلی مقدمه اتفاق نیکی ست.  هر کاری هم که از دستم بر می آمده انجام داده ام، آن وقت ها همیشه سارا می گفت در این شرایط خدا منتظر است ببیند تو چه کار میکنی! حالا حداقل خیالم راحت است که من سهم خودم را انجام داده ام و دیگر نوبت اوست. 

پی نوشت1: مشکل ندیده و سختی نکشیده نیستم ولی وقتی فقط یکبار فرصت زندگی دارم و قرار است بشر دوپایی که پشتش به دستهای کثیف پشت پرده گرم است، برایم تصمیم غیر معقول بگیرد، واکنش نشان می دهم.

پی نوشت2: به انرژی های مثبت و دعای خیرتان شدیدا نیاز دارم.

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۱
صبا ..

یکی از اخلاقای خوبم اینه (خود شیفته خودتونیدزبان) که از تلویزیون بدم میاد!! یعنی در این حد که اگر دست خودم باشه اصلا جز لوازم منزل نمی دونمش!! حالا امشب یه کم به خودم تخفیف دادم (البته داشتم شام می خوردم) و یه قسمت کامل سریال کیمیا رو دیدم. یعنی ۱۰۰ بار جلوی خودمو گرفتم اشکام جاری نشه؛ ۵۰۰ بار قلبم تیر کشید. چی چی می سازن تو این وضعیت بی اعصابی ملت!!! که مثلا شبا سرگرم بشن؟؟

از چند سال پیش هم که سریال معمای شاه در حال ساختن بود خیلی تمایل داشتم که این سریال رو ببینم ولی حیف پول و البته چشم من واسه دیدن این سریال. کمی مستند تاریخی بود به نظرم اصلا اشکال نداشت!!

الانم شبکه نسیم داره یه برنامه میگذاره به اسم شب کوک!! یعنی خود آکادمی گ و گوش هست با این تفاوت که گو گوش توش نیست و استیج شون هم دقیقا همون شکلیه با این تفاوت که یه سری آینه کاری عین امامزاده ها روی دیواراش هست!! حتی مجریش از کلمات رها اع تمادی استفاده میکنه و تمام سعیش اینه که لحن اونو تقلید کنه.

من بشخصه کم

۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۳
صبا ..

امروز روز امتحان فاینال بچه ها بود، برگه ها را هم تصحیح کردم، بدون احتساب پروژه (نمره مازاد بر 20 داشت این مثلا پروژه) از کلاس 27 نفری فقط 3 نفر بالای 10 شدند منتظر و با احتساب پروژه فقط 12 نفر پاس شدند ابرو بقیه هم بلا استثناء زیر 8 هستندافسوس

سعی میکنم دیگه به تدریس فکر نکنمافسوس

 

پی نوشت: خواستم کلمه کلیدی برای این یادداشت انتخاب کنم، احساس کردم دسته ای با عنوان درد لاعلاج یا توده سرطانی وخیم مناسب ترین دسته برای این نوشته هست ناراحتولی حیف وبلاگمعینک


۱۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۰
صبا ..

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس


ظهر دارم بر میگردم خونه، فقط به این فکر میکنم که خدایا کار کردن من تو این اداره رو به عنوان کفاره گناهان من در نظر بگیر.

نمی خواستم بنویسم چون باید صبورتر باشم، ولی امروز بعد از مدت ها داشتم با استاد2 صحبت میکردم و از بس بغض داشتم و صدام می لرزید،تصمیم گرفتم که بنویسم. 

یک ماه پیش که از مرخصی برگشتم جناب مدیر تصمیم گرفت بعد از یکسال وضعیت بلاتکلیف من رو مشخص کنه و محل کارم بشه تو حلق رئیس بزرگ!! بعد از رفتن مدیر من بلافاصله رفتم پیش جناب معاون و گفتم که راضی نیستم برم اونجا! که من بارها درخواست فلان جا رو دادم و حداقل یه کم تلاش کنید که مدیر بگذاره من برم فلان جا! (بین مدیر و مدیر فلان جا جنگ قدرتی هست در حد جنگ نفت کش ها!!) جناب معاون که خودش رو در این قضیه مقصر می دید تلاشش رو شروع کرد، چند روز بعد اومد گفت که مدیر راضی شده بری فلان جا به شرط اینکه یه نفر به جای تو بفرستیم تو حلق رئیس بزرگ! و من حقیقتا خوشحال شدم که هم برای حرفم اهمیت قائل شدند و هم مدیر از خر شیطون پایین اومده. اینا هی گشتن و گشتن تا اینکه چند روز پیش اعلام کردند که 8 نفر رو به مدیر پیشنهاد دادیم و صلاحیت هیچ کدوم رو تایید نکرده و گفته فعلا و موقتا صبا بره اونجا تا بعدا یه فکری بکنیم. وقتی معاون بهم گفت که خودتو آماده کن و دیگه امیدوار نباش فقط بهش گفتم الخیر فی ما وقع! رفتم از بچه ها خداحافظی کردم، فیدبک هایی که گرفتم خیلی جالب بود! همشون تبریک می گفتن و می گفتن که لیاقتش رو داشتی و اونجا خیلی پرستیژش بالاتره و ... خدایا من دارم به هر چیزی چنگ میزنم که اونجا نرم و اینا میگن لیاقتشو داشتی!! من تو چه عالمی هستم! اینا کجا سیر میکنند.

روز اول رفتم که کارها بهم تحویل داده بشه، روز دوم زنگ زدند که باید بری بیسار جا ماموریت! الان؟ آره! خب این کسی که قراره کار رو به من تحویل بده که تا دو روز دیگه بازنشست میشه و میره!! بره، تو برو ماموریت، خدایا قحطی آدم اومده که مدیر اینجوری تصمیم میگیره!!

میرم ماموریت، روز اول احساس میکنم رفته یه کره دیگه! چرا اینا اینقدر زبون نفهمند! سه روز ماموریت تموم میشه! و من احساس میکنم از زیر پرس در اومدم، بس که این سه روز فشار روانی بهم اومد!

بر میگردم تو حلق رئیس بزرگ! و با یه عالمه کاری که تقریبا هیچی ازش نمی دونم! البته که یک هفته دیگه اوضاع درست میشه و قرار نیست اتمی شکافته بشه که از پسش بر نیام، ولی از اعماق وجودم احساس حقارت، خریت و صد تا حس بد دیگه دارم که مجبورم اینجا کار کنم که مدیرم یه ابله حرفه ای باشه! و البته که ایکاش دامنه قدرتش فقط محدود می شد به تصمیمات اینچنینی! و خودم رو مقصر می دونم که باید فعلا این شرایط رو تحمل کنم. و البته مدت هاست با اینکه سعی میکنم با خودم به صلح برسم می دونم که دارم خودم رو گول میزنم و از خودم فرار میکنم. 

استاد2 که نمی دونست من چه مرگمه کلی حرف های امیدوار کننده زد که انگیزه های درونی من زنده بشه! وقتشه که یه سری چیزها رو از خواب زمستونی به زور هم که شده بیدار کنم.

 

چند دقیقه بعدتر نوشت:

همون ظهر، خواهری میگه تو آزمایش غربالگری  "الف" (دوست خواهری و خانوادگی مون) بچه آزمایش داونش مثبت شدهناراحت. هضم همچین موضوعی واقعا سخته، وقتی به الف فکر میکنم و حرف هایی که چند روز پیش زدیم و سایت هایی که بهش معرفی کردم، مو به تنم سیخ میشه.  الانم زنگ زده و عین هاجر که 7 بار سعی صفا و مروه رفت و اومد که بچه ش رو نجات بده داره از این دکتر به اون دکتر میرهنگران.

 

خدایا هر چی تو بگی، شکر بخاطر همه چیز و ببخش بخاطر کم ظرفیتیم.

حالا که کمی حالم بهتره، اومدم که این یادداشت رو حذف کنم، ولی باشدش!

۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۲
صبا ..

از شاگردهای این ترمم اینجا چیزی ننوشتم. حالا که از تصحیح برگه های میان ترم و تمرین هایشان فارغ شدم زمان مناسبی است برای نوشتن.

ترم بسیار کوتاهی بود، باورم نمی شود که به این زودی به هفته های آخر ترم رسیدیم. سعی کردم کمی سرعت تدریسم را پایین بیاورم تا شاید بر میزان یادگیری شان بیافزایم، در این حد که هر ترم 4 فصل درس می دادم و این ترم 3 فصل!! ولی زهی خیال باطل!! موقعی که درس می دادم بارها (بیش از 10 تا 20 بار) نمونه سوالاتی را که در امتحان می دهم را بیان کردم و گفتم ترم های گذشته چه جواب هایی می گرفتم (به جواب هایی که ترم های پیش می گرفتم خندیدند) و حالا فقط یک نفر جواب صحیح داده خنثی. یکی از شاگردانم ناشنواست ناراحت میانترمش را 0.5 گرفت، 5 نمره مازاد برای پروژه و ارائه شان در نظر گرفته ام، او که ارائه هم نمی تواند دهد، چه باید کرد؟؟ 

حقیقتا دلم می خواهد تست IQ ازشان گرفته شود و نتایج را ببینم، احساس میکنم درون جمجمه هایشان جلبک استعینک

اما بیشتر از همه اینها، رفتارشان به شدت توی ذوق می زند، نسبت به من تقریبا مودب هستند و سعی میکنند احترام بگذارند (بیشتر تملق بگویند)، اما بی حیایی شان نسبت به هم، لحن کلامشان، الفاظی که به کار می برند که همدیگر را مخاطب قرار دهند، به شدت توی چشم می آید. من معتقدم که شرم و حیا برای انسان (بدون توجه به جنسیت) زینت به شدت برازنده ای است، شاید نباید واژه زینت را بکار ببرم، حیا لازمه زندگی بشر به عنوان انسان است، حیا در کلام، در نگاه، در رفتار است که برخورد با افراد را دلنشین می کند، اما اینها انگار نقطه مقابل حیا هستندناراحت.

خدا آخر و عاقبتمان را با این نسل و نسل های بعدی ختم بخیر کند. 


۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
صبا ..

3 روزی هست که  تصنیفِ:

هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

از جلال الدین منبری را در همه حالت هایی که می شود چیزی شنید در حال نیوشیدنم. حالم را خوب می کند. یکی از فانتزی های ذهنم این است که 6- 7 تایی دختر داشته باشم، بعد اسم یکی از انها را دل آرام بگذارم و از نوزادی اش تا زمانی که دختر جوانی می شود، هر موقع دلم هوای ناز کشیدنش را کرد برایش این شعر جناب سعدی را بخوانم.

--

چهارشنبه رفتم نمایشگاه کتاب، خوب نبود، دلم گرفت از غربت کتابخوانی. تنها غرفه های شلوغ گاج و مدرسان و شریف و امثالهم بود. سطح نمایشگاه به شدت پایین بود و بی کیفیت. یادم است 10 سال پیش نزدیک بود توی همین نمایشگاه استانی از شدت کثرت جمعیت خفه شوم و حالا...  و حالا مردم تمام نقل هایشان از کلیپی است که اخیر دیده اند، از پیامی است که در تلگرام بدستشان رسیده. همیشه وقتی به این شبکه های مجازی فکر میکنم یاد فیلم های علمی - تخیلی مثل مورچه ها و ... می افتم که در یک آزمایشگاه دست به اصلاح ژنتیکی حشره ای یا جانوری می زدند تا برای مبارزه با معضلی از آن استفاده کنند، بعد از مدتی چنان جمعیت آن حشره یا جانور زیاد می شد و چنان بی رویه رشد می کرد و قدرتمند می شد و دست به تخریب و کشتار می زد که در نهایت به سختی فقط یک یا دو نفر از گروه محققین از دست پرورده خود جان سالم به در می بردند. حالا حکایت ما و این شبکه های مجازی هم همین است. حجم تخریب و خسارت حاصل از سیل اطلاعات غلط و درستی که بی آنکه بدان نیاز داشته باشیم روز به روز در حال افزایش است. تازه من فقط به جنبه مثلا مثبت این شبکه ها نگاه میکنم و بماند از سرعتی که در رواج روابط خانمان برانداز دارند.

--

دیشب هم رفتم شب شعر عاشورا، قصد داشتم اول بروم حافظیه و بعد تالار حافظ، اما جناب حافظ انگار نمی طلبد ما را و سعادت زیارت جناب حافظ را هم از دست داده ام. شب شعر اما خوب بود، هر چند که من نتوانستم تا آخرش بمانم، اما محفل خوبی بود و لذت بردم.

۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
صبا ..

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن‎ 

 


- صبح اول وقت یک یادداشت میخوانم و از اینکه کلماتش به افکارم نزدیک است، کاسه چشمانم پر می شود.

- دو هفته است (چند روز کمتر یا بیشتر) که در اداره روزی یک ساعت هم کار نداریم، خیلی از کارهای ویرایش مقاله سوم را در اداره انجام میدهم. تمام صفحات وب مورد علاقه ام را در اداره میخوانم (با گوشیم البته) و ...  . آن وقت امروز صبح جناب مدیر همکار را احضار کرده که شما چرا عصرها نمی مانید!  شب ها بد می خوابم یعنی دیر خوابم می برد. کتاب صوتی "وحشت آباد" خسرو شاهانی را گوش می دهم. عنوان یکی از داستان هایش "عوضی" است. دلم می خواست جرآت شخصیت عوضی را داشتم و می رفتم اتاق مدیرمان و ... 

- زل زده ام به مانیتور و دارم فکر میکنم که چطور این جدول را در مقاله بچپانم، که متوجه فاجعه ای عظیم در تحلیل هایم می شوم دلم می خواهد زنگ بزنم به استاد2 و عمق فاجعه را به او بگویم که راهنماییم کند ولی یادم می آید استاد2 در سمپوزیم است، یک دفعه مثل یک دختربچه 4 ساله از همه کنفرانس ها و سمپوزیم ها و کارگاههایی که استاد2 می رود بدم می آید.

- مدیر یک واحد در خواست داده که کارمندش به دلیل عملکرد خوبش تشویق شود، ح. ر.ا.س.ت  گفته که صلاح نمی داند!!!

- دو سه روزی است که موقتا پیش ماست، امروز می گوید اگر جای شما بودم اصلا این سازمان را انتخاب نمی کردم!! هر که تا امروز این حرف را بهم زده لبخند زدم و با یکی دو جمله سر وتهش را هم آورده ام. امروز اما عصبیم! حوصله ندارم که تو ذهنم یک لشکر ادم جوابش را بدهند، می گویم باور کنید من بین گوگل، اپل و ماکروسافت و این سازمان حق انتخاب نداشتم که اینجا را انتخاب کردم، 4 تا آزمون استخدام دولتی ثبت نام کردم که 2 تایش  اصلا برگزار نشد!! آن یکی هم اینقدر فرمالیته و مسخره بود که اصلا کسی منتظر نتیجه اش نبود!  می گویم من اصلا  آدم کارمندی نیستم که اگر بودم بعد از لیسانسم وارد تشکیلات اداری می شدم و توی دلم می گویم یه روز مانده به آخر عمرم هم این ننگ  (سازمانمان) را از پیشانیم پاک میکنم!

- با هزار شوق و ذوق می روم که اولین جلسه این ترم تشکیل شود، همان دم در نگهبان  میگوید بچه ها نیستند!! می روم منتظر می نشینم فقط 7 نفر می آیند!! تعطیلشان میکنم و می آیم خانه. 

فقط در راه به این فکر میکنم که گاهی که بی انگیزه می شوی، گاهی که خسته می شوی، گاهی که حوصله هیچ کاری را نداری فقط به 8 صبح تا 3 بعد از ظهر امروزت فکر کن، ببینم باز هم بی انگیزه می مانی. اینها را نوشتم برای همان زمان ها!!

۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۵
صبا ..

توی راه پله های مطب دکتر پوست نشسته ام تا شاید ساعتی دیگر موفق به رویت رخ ناپیدای دکتر شوم. این سومین بار است که حضور در این کریدور را تجربه میکنم و اگر حداقل سه نفر این دکتر را معرفی نکرده بودند چنین خفتی را نمی پذیرفتم. به نظرم دزد گرفتن راحتتر از ملاقات این دکتر باشد!! و من در عجبم از جامعه ای که سیستم نوبت دهی پزشکش در قرن ۲۱ اینگونه است.

 

به این فکر میکنم که فکر کردن یا حرص و غصه خوردن در مورد چیزی که من هیچ نقشی در آن ندارم کار عبثی است. گاهی که دلم خیلی میگیرد گیر میدهم به خدا. ولی جز عذاب وجدان هیچ چیزی عایدم نمیشود پس نتیجه این شده که تمرکزم را گذاشته ام روی چیزهایی که من در آن نقش دارم اما این وسط گاهی با وجود تلاش ها و برنامه ریزی ها هم همه چیز طبق برنامه پیش نمیرود. پس کلا نتیجه این شده که من کار خودم را انجام میدهم و بقیه اش به من چه!! مگر من مسئول مدیریت اوضاع جهان و آدم هایش هستم؟! هر کس مسئولیتی دارد و من به اندازه توان خودم مسئول خودم هستم  بقیه اش هم به من چه!!

 

چند ساعت بعد نوشت:

جلوی در مطب دکتر دعوایی شد که مسلمان نشنود کافر نبیند و من فقط به این فکر میکردم و میکنم که تمدن چند هزارساله مان چه نقشی در رفتار امروزم مردم جامعه مان دارد!! باور کنید اگر تست هاری از حاضرین گرفته میشد قطعا جواب چند نفر مثبت بود.ابرو

 

در اینستاگرام چند پیج را دوست دارم و وقت و بی وقت که میروم سراغ گوشی ام جملات و پیام هایشان شدیدا به هدف میزند:

Sucçess.studio

Drahmadehellat

 و پیج کتاب خوانی که جهت مطالعه گروهی کتاب است و این روزها من فقط شاهد ماجرا هستم: ketabkhani


۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۲
صبا ..

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﮐﻮﭼﮏ

ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﻀﺎﯼ ﮐﻢ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ... ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ؟

ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ : ﺁﯾﺎ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ , ﺑﺰﯼ

ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ

ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ : ﺁﻥ ﺑﺰ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ

ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ

ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎ ﺯﻥ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﺑﺰﻏﺎﻟﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ

ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺟﻬﻨﻢ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ﭼﻪ ﮐﻨﯿﻢ؟

ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﺑﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺒﻨﺪ

ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺁﻣﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ

ﮔﻔﺖ: ﯾﺎ ﺷﯿﺦ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻋﺬﺍﺏ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﯼ .. ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ

ﺟﺎﻣﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﺍﺣﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﻮ، ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ .....


ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍﻧﺪﻥ ﺑﺰ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ است و ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻫﺴﺘﻪ ﺍﯼ ما خنثی

دلم میخواهد شاد باشم از بیرون انداختن این بز ولی می ترسم، می ترسم از رقم 

بعدی اختلاس هایی که شاید، شاید!! آشکار شوند، می ترسم، در این 10 سال 

خون مردم به لحاظ اقتصادی در شیشه شد و با پول های که بعد از 100 تحریم و 

بلوکه شدن و ... بدست می آمد چه ها که نکردند، یعنی حالا که قرار است که اگر 

مجلسین رخصت دهند و تحریم ها نباشد، چه ها کنند!!

 

-------------

 

رمضان هم در حال تمام شدن است، طولانی ترین رمضان عمرم بود به لحاظ ساعت 

روزه داری، گرم ترین هم بود، پرکارترین هم بود و متاسفانه کم بهره ترین و زمینی ترین

 رمضان عمرم. خدایا خودم می دانم که دستم خالیه ولی با کریمان کارها دشوار نیست،

 رهایم نکن

۲۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۱
صبا ..