غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

وقتی به آدم هایی فکر میکنم که یه جورایی بهت نیاز دارند ولی طلبکار هستند، پررو هستند، گستاخند و انگار ارث پدرشون دستت هست و حاضر نیستند برای رفع نیازشون که مساله چندان ضروری هم نیست یک ساعت صبر کنند، به شدت عصبی میشم و به هم میریزم، آدم هایی که وقتی بهشون اعتراض میکنی به تریج قباشون هم برمیخوره و تو را موظف می دونند که در همه حال جوابگوشون باشی. خدایا در اینکه من به تو محتاجم که شکی نیست، ولی نمی خوام محتاجِ طلبکار باشم، نمی خوام وقتی که نیازی دارم ضروری یا غیر ضروری مثل همون آدم هایی که عصبیم می کنند، فقط یکسره به خواسته ام اصرار کنم. 

امشب شب بیست و یکم ماه رمضان هست. اعتراف میکنم بجز تشنگی و گرسنگی و ضعف جسمی تا الان بهره خاصی از رمضان نبردم، امشب نظر لطفت را از من دریغ نکن. حقیقتا دوست ندارم همه روزهام مثل هم باشه، اونم روزهای خاص ولی اسیر روزمرگی شدم و بدو بدوهای دنیا، ازت می خوام که کمکم کنی در مسیر درست قرار بگیرم، مسیری که به تو ختم بشه. اینکه این همه بدویی که آخرش به یک جای این دنیای فانی برسی، نه تنها که ذوق نداره که درد هم داره. کمکم کن که خودم رو از این درد دور نگه دارم. 

۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
صبا ..

فقط می دانم باید بنویسم. ذهنم شدیدا شلوغ است، کارهایم زیادی زیاد شده، وقت مفید و قابل و استفاده هم زیادی کم شده، همه ی اینها در حالی هست که اصلا از درستی مسیری که انتخاب کرده ام اطمینان ندارم. همه ی اینها در حالی هست که ذهنم هنوز آرام نیست و پر از چراست!! هنوز نتوانسته ام باور کنم که انچه سالها فکر میکرده ام حقیقی نبوده، دلم شدیدا میل به انکار دارد، دلم بحث و بررسی می خواهد اما خوب که فکر میکنم می بینم فایده ای هم ندارد، که چه شود؟؟ آنچه نباید می شد، شده، دیگر فکر کردن و تحلیل کردنش چه فایده ای دارد.  خیلی زیاد دلم می خواهد مستقیم بروم توی چشمان خدا زل بزنم و بگویم پس من چی؟!!

 رمضان آمده اما من همچنان غرق روزمرگی هستم. حتی بیشتر از همیشه، با خدا وعده کرده ام که قدم برداشتن در این مسیر جدید را به پای خودش حساب کند، اینطوری وجدانم آسوده است که ذره ای مفید هستم، یعنی شاید روزی مفید شوم و این مفید شدن به قصد نزدیکی به او باشد، به قصد اینکه اگر همین طوری بنشینم قطعا دچار کپک فکری و روحی و اخلاقی می شوم، پس  اینطوری نمی نشینم و گذران عمرم را نگاه نمیکنم. سرعت گذر روزها زیاد است، جسما زود خسته می شوم اما می دانم که می توانم، از پسش بر می ایم. حداقل فایده اش این است که ذهنم اینقدر درگیر است که مجال فکر کردن به خیلی چیزهای بیهوده را ندارد، یعنی داردها، ولی محدود و کم. و چقدر ذهنم گاهی بدقلق و بهانه گیر می شود. 

دوستی دارم که موقع خداحافظی می گوید مواظب خوبی هایت باش. راست می گوید خوب بودن مواظبت می خواهد، ذره ای که غافل شوی می توانی براحتی بد شوی و بدی کنی. خدایا، ماه تو است و مهمان تو هستیم. حتما و قطعا در این بار عام قرار است مورد لطفت قرار بگیریم. درست است که پر از سوالم، پر از چرا و پر از خواهش، اما اگر چراهایم و سوال ها و درخواست هایم هم بی پاسخ بماند، حرفی نیست، باور و ایمانم این است که قرار است با بهتر از درخواست های من جوابم را بدهی. فقط مثل بنده هایت باورهایم را بهم نریز.

۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۵
صبا ..

انگار! قبلنا اگه دستم به کسی نمی رسید که واسش کاری کنم بجاش واسش دعا می کردم!! حالا واسه خودمم دعا نمیکنم، خیلی هم واسه کسی کاری نمیکنم، همینطور واسه خودم!! خوب که فکر میکنم نمی فهمم عملا در حال چه غلطی!! هستم در زندگیم.

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، سیر من انگار برعکسه، گویند لعل سنگ شود در مقام چی (صبر) ؟؟ یعنی میاد روزی که من به خودم بگم صبور؟ 

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۱
صبا ..

امروز ده شنبه بود. چون جمعه پیش تا شب سرکار بودیم و این روزها هم تا شب سرکار هستیم. این وضعیت احساس بسیار بدی درونم ایجاد کرده. در محل های کار قبلیم تا این ساعت کردن کاملا برایم عادی بود ولی اینجا احساس استثمار میکنم؛ احساس میکنم که حیف شده ام که در قفسم که باید فرار کنم. من بدون عشق نمیتوانم کار کنم و اوضاع وقتی وخیم تر میشود که حس تنفر و بی کفایتی نسبت به کسانی که مجبوری با آنها کار کنی داشته باشی. جناب عقل هم این روزها فقط سکوت کرده انگار که در منگنه گیر کرده باشد نه راه پس دارد و نه راه پیش. خسته ام. جسمم. روحم تمام عناصر وجودم خسته اند. با وجود ساعت ها کار کردن احساس غیر مفید بودن میکنم. خدایا من همه امورم را سپرده ام به تو. خودت حواست به من و دلم باشد.

۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۰
صبا ..

انگار که سال 94 فشرده ای است از تمام وقابع خوب و بد زندگی آن هم با دور تند. بعد از یک روز کاملا شاد که همه اذعان دارند بهشان خوش گذشته، خبر میدهند عزیز مهربانی حالش خوب نیست یعنی خیلی بد است، دو روز نگذشته که زندگی مظلومانه اش تمام می شود و ما می مانیم و شوک نبودش، و من می مانم مرور تک تک لحظه های زندگیم.

بالای قبر ایستاده ام، می گویند نامحرم ها بروند کنار، آن کسی که تلقین را می خواند می گوید که زن ها کمتر شیون کنند که صدایش به گوش میت برسد، یکی از آن طرف می گوید فلان پارچه را بیاور،  آن یکی دنبال تربتت و گلاب است، عمه ام به پسرش (شوهر مرحومه) می گوید نزدیک بایست که وقتی میخواهند اجازه خاک ریختن را بگیرند همین اطراف باشی، و من یک لحظه در ذهنم مراسم عقدکنان تداعی می شود، فقط آنجا منتظر بله عروس خانم هستند که کل بکشند و این جا منتظر آن اجازه هم نمی مانند!! شیون می کنند و بجای عکس یادگاری ضربه ای به خاک می زنند و فاتحه می خوانند، آخر هر دو هم که وصال است یکی با معشوق زمینی، آن یکی با معشوق ازلی و ابدی و خوش بر احوال کسی که وصال ابدیش شیرین ترین لحظه ی زندگیش باشد.

۱۸ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۹
صبا ..

آخرین ساعات این مثلا تعطیلات است.

هر چند اگر به من ناسزا میگفتند تحملش قطعا آسانتر از به یدک کشیدن اسم تعطیلات برای این چند روزم بود. جز خستگی و نفرت از مهمانی و مهمان و خاله بازی هیچ چیز عایدم نشد‌. حقیقتا همیشه از دور همی های فامیلی که صدا به صدا نمیرسد نفرت داشته ام از اینکه به صورت mp3 بخواهی یک عده آدم دوست نداشتنی را ببینی که رسم است و آیین پیشینیان. از این رسوم متنفرم و هر چه هم تلاش میکنم که به فال نیک بگیرمشان که مثبت ارزیابی شان کنم جز احساس ناتوانی و عجز هیچ چیز نصیبم نمی شود.

من آدم غارتنهایی لازمم. باید فرصت خلوت کردن ؛فکر کردن؛ برای خودم بودن را داشته باشم. تعطیلات و عید یعنی روزهایی که من به ارتقا اخلاقی و معنوی برسم نه این روزهای وقت خراب کن.

پی نوشت: باید احساسات منفی این روزهایم را می نوشتم و گرنه قطعا بغضم در جمع چشمانم را بارانی میکرد. از اینکه خاطرتان مکدر شد عذر می خواهم.

۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
صبا ..

دو - سه هفته میشه که من تو خوابم در حال تحلیل و سرچ هستم. سوال همیشگیم هم شده چرا چیزایی که بلدم اینقدر کمه؟ اصلا میشه گفت هیچی بلد نیستم نگران همش دارم فکر میکنم که تو این سه دهه ای که گذشت دانش من هنوز به اپسیلون هم نرسیده !! پس من چی کار می کردم؟ چرا اینقدر بی سوادم؟خنثی 

بی سوادی خیلی داره بهم فشار میاره باید حتما می نوشتم تا حداقل ذهنم سبک میشد.

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۲
صبا ..

روزهاست که بک گراند ذهنم شده است کارتون رابین هود، طلا و جواهراتی که شبانه جا به جا می شد، درشکه ها و ... . رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقرا می داد، وقتی که ذهنم دزدی های شبانه شان را تصویر سازی میکند، ناخودآگاه کلمه عیاران هم شبیه زیرنویس آن پایین ها حرکت میکند، در خاطرات سیاه و سفیدم سریالی با این نام وجود دارد، که یک یا چند شخصیتش مرامشان شبیه رابین هود بود، از ثروتمندان می دزدیدند و به فقرا می رسانند. وجه تسمیه این بک گراند ذهنی از آنجاست که هر روز شاهد اعمال رابین هود وار در این مرز پرگهر یا به قول صاحب وبلاگ بهشت دل شهر بی قانونم. اما تنها یک تفاوت کوچک بین مرام دزدان شهر بی قانون و رابین هود وجود دارد، فقط یک عملگر not (یا معکوس کننده) ناقابل بر سر اعمالشان قرار گرفته،رابین هودان سرزمین من از فقرا می دزدند و به ثروتمندان می دهند. 

 پی نوشت: احوال این روزهایم را که بررسی میکنم یک موج سینوسی را مشاهده میکنم با طول موج دو روز. دقیقا یک روز در قله امید، روز دیگر در دره ناامیدی، و دوباره روز از نو روزی از نو. به نوشته های اینجا در این مدت اخیر که نگاه کردم آثار موج سینوسی به صورت واضح و ناخودآگاه مشهود بود. 

۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۹
صبا ..

چند روز پیش این جمله رو یه جایی خوندم:

Life becomes easier when you delete the negative people from it

بعد که فکر کردم دیدم بهتره CTRL + A و بعدش هم Del بزنم همه رو بریزم تو سطل زباله!! بعد برم اون چندتایی که بودنشون life رو به گند نمیکشه (easy پیشکش) از تو سطل زباله restore کنم. یعنی اینجوری سرعت بالاتر می ره عینک.

خدایا ببخشیدا ولی بنده هات دیگه خیلی یه جورین!! بیشترشون نمایندگی انحصاری خدایی باز کردن!! یه فکری به حالشون نمیکنیسوال خب لااقل بگو دکمه CTRL + A و DEL و... کجاست که خودمون علی الحساب یه فکری به حال خودمون کنیمخنثی

 

---------

این چند روز کلافه شدم بس که التماس شنیدم واسه نمره. روان و احساسات و منطق و وجدانم رو همه با هم درگیر کردنابرو

خدایا تو شاهدی که من همه تلاشم رو میکنم که بر اساس منطق خودم و وجدانم آشغال نباشم، همچنان ازت می خوام که حواست بهم باشه.

۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۹
صبا ..

خواننده های قلیل اینجا می دونند که من ارادت خاصی به استاد2 دارم و ایشون هم انسان شریفی هستند. یکی از دانشجوهای استاد1 چند وقت قبل خواسته بود روی ادامه پایان نامه من کار کنه و من یه سری اطلاعات بهش دادم و رفت و دیگه پیداش نشد. تو ایمیل های رد و بدل شده خب مسلما از جهت درد ودل یه چند تا نق هم در مورد استاد1 زد که از نظر من کاملا حق مسلم و طبیعیش بود و من نق های خیلی بدتری اون دوران به دوستام می زدم در گلایه از استاد1 چه تو چت، چه تو ایمیل و ... . چون من این بشر رو ندیده بودم ایمیل هام خیلی رسمی و خیلی خیلی مودبانه بود و تو نق ها اصلا همراهیش نکرده بودم. حالا امروز دوباره در ادامه همون ایمیل ها، ازم خواست یه درخواستی از استاد 2 داشته باشم که من درخواستش و متن خودم رو برای استاد2 فوروارد کردم و اصلا حواسم نبود که کل ایمیل های رد و بدل شده به استاد2 می رسه. چند دقیقه بعدش استاد2 جواب داد که من تو این زمینه تمایل به کار دارم اما نه با دانشجویی که اینقدر بی پرده از استادش انتقاد میکنه. من تازه اون موقع فهمیدم چه گلی کاشتم و گلی که کاشته بودم هم قابل درست کردن نبود، چون با وجود مصائبی که استاد1 به من تحمیل کرده بود من هیچوقت مستقیم بدی از استاد1 پیش استاد2 نگفته بودم و استاد2 هر چی فهمیده بودن خودشون از رفتارهای استاد1 فهمیده بودن و همیشه سعی می کردن که غیر مستقیم به من دلداری بدن. البته اواخر دیگه وخامت اوضاع در حدی بود که مستقیم این کار رو می کردن. حالا وجدانم درد گرفته که بخاطر بی دقتی من یه دانشجو از داشتن یه مشاور خوب و دلسوز محروم شد و یه فعالیت علمی مفید کلی به تاخیر می افته یا کیفیتش میاد پایین.ناراحت

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۶
صبا ..