غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

چهارشنبه شب ها معمولا تنهام. داشتم آشپزی میکردم و با زهرا پیام صوتی رد و بدل میکردیم و جفری هم به شدت و قوت پشت زمینه هم پیام هام میومیو میکرد و صداش تا خونه زهرا اینا رفته بود!! کلا هم خیلی نا آروم بود و می چرخید!!

صبح ساعت ۵.۳۰ با صدای میوهای به شدت بلندش از خواب بیدار شدم. تا راهرویی که اتاق من توش هست اومده بود و تا ساعت ۶.۳۰ همچنان میومیو کرد.

بعد که رفتم غذاش رو بریزم تو ظرفش ندیدمش! عجیب بود ولی خب گفتم شاید تو حیاطه!

شب من هنوز دانشگاه بودم که جنی مسیج داد تو صبح جفری رو دیدی؟ که براش توضیح دادم فقط شنیدمش!!

وقتی اومدم خونه دیدم ناراحت و اشکی نشستند! جنی گفت جفری رفته که بمیره!!! خنده م گرفت! گفتم وا!! از کجا میدونید؟ ولی اونا دیگه مرده فرضش کردن و کلی گریه کردن! من ولی واسم عجیب بود! اون فقط گمشده بود! 

بعدش بچه ها شجره نامه ش رو آوردن و شروع کردن به خوندن اسم اجدادش و مسخره بازی و خندیدن!

من و جنی خوشحال شدیم که روحیه شون بهتر شد. 

من خیلی خسته بودم! و زود خوابیدم ولی با این وجود همش خواب جفری رو دیدم و نگرانش بودم. خواب دیدم موهاش سفید شده و آماده مرگ شده !!!  باورم نمیشد یه گربه بتونه اینقدر درگیرم کنه.

صبح دیرتر بیدار شدم و رفتم چک کردم و دیدم جفری برنگشته و با چشمانی پر از اشک در موردش با جنی حرف زدم. جنی بغلم کرد و ازم تشکر کرد که مراقبش بودم و با همون چشمای پر از اشک رفتم دانشگاه!!!

ولی بازم باورم نمی شد!!

با مامان و بابام که حرف زدم بهشون گفتم من ازش بدی ندیده بودم :( و مامانم گفت زندایی گفته گربه ها موقع مرگشون از خونه شون می رن! و خودمم رفتم سرچ کردم و دیدم بعضی گربه ها خونه شون رو ترک میکنند و تو تنهایی میمیرن😔

و این جوری بود که جفری برای همیشه رفت😔😔😔 

۱۲ نظر ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۲
صبا ..

بعد از کلی شخم زدن فیس بوک دو جا رو پیدا کردم که واسه شب های قدر برم و البته زهرا هم لطف کرد و همراهی م کرد. اولیش مرکز اسلامی امام حسین بود که بین المللی بود و نه ویژه فارسی زبانان. شب نوزدهم رفتیم اونجا. خیلی مرکز مرتبی بود. ما که حوالی 6:30 رسیدیم ولی هنوز غذا واسه افطار داشتند و سالن غذاخوری شون جدا بود. خلاصه همه چیزش منظم و برنامه ریزی شده بود. قرار بود یه سری early aamal داشته باشند واسه کسایی که نمیخوان بمونند. یه سری اذکار را دسته جمعی تکرار کردند و بعدش هم قرآن رو به سر گرفتند. بعدش سخنرانی بود که ما دیگه بلند شدیم. من خیلی جوش رو دوست داشتم. خیلی خلوت بود اون ساعتی که ما بودیم. چند تا خانم ایرانی هم بودن ولی بیشتر فکر کنم لبنانی بودن. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم.


شب 21 ام رفتیم هیئات ایرانی. خیلی از خونه های ما دور بود. بازم ساعت 6:30 اینا رسیدیم. اون موقع که ما رسیدیم خیلی خلوت بود و کلی تحویل مون گرفتند و واسه مون افطاری آش رشته و نون پنیر و ... با نون بربری آوردن. جو کاملا ایرانی بود، کم کم شلوغ شد، و مدل های مراسم های ایرانی زن ها با بچه ها می اومدن و بچه ها هم گریه و جیغ ، کلا شلوغ شد خیلی و البته جالبتر اینکه خیلی ها با چادر مشکی می اومدن. البته بیشتر از 50% جمعیت رو بعدا افغانی ها تشکیل دادند. یه حاج آقا هم آورده بودن که سخنرانی کنه و انگلیسی هم مسلط بود ، وسط حرفاش بین فارسی و عربی و انگلیسی هی کانال عوض می کرد و یه جور خنده داری شده بود. اینجا هم اول قران به سر گرفتن و حاج آقا وسط قران به سر هم کوتاه نمی اومد یه تیکه های انگلیسی می اومد :))) ما آخر قران به سر بلند شدیم. بعدشم من اومدم خونه خودم جوشن کبیر خوندم. ولی کلا انگار رفته بودیم ایران و برگشتیم :)


دیشب هم که شب 23 بود، من جایی نرفتم و خونه فقط جوشن کبیر خوندم. 


امسال به این بندهای جوشن کبیر خیلی ارتباط برقرار کردم:


یاعُدَّتى‏ عِنْدَ شِدَّتى‏، یارَجآئى‏ عِنْدَ مُصیبَتى‏، یا مُونِسى‏ عِنْدَ وَحْشَتى‏، یاصاحِبى‏ عِنْدَ غُرْبَتى‏، یا وَلِیى‏ عِنْدَ نِعْمَتى‏، یاغِیاثى‏ عِنْدَ کرْبَتى‏، یادَلیلى‏ عِنْدَ حَیرَتى‏، یاغَنآئى‏ عِنْدَ افْتِقارى‏، یامَلْجَأى‏ عِنْدَ اضْطِرارى‏، یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى‏ 11



یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ، یا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ، یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، یا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ، یا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، یا فَخْرَ مَنْ‏ لا فَخْرَ لَهُ، یا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ، یا مُعینَ مَنْ لا مُعینَ لَهُ، یا اَنیسَ مَنْ لا اَنیسَ‏ لَهُ، یا اَمانَ مَنْ لا اَمانَ لَهُ 28 



یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاضِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خاشِعٌ لَهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ کآئِنٌ لَهُ، یا مَنْ‏ کلُّ شَىْ‏ءٍ مَوْجُودٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ مُنیبٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ خآئِفٌ مِنْهُ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ قآئِمٌ بِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ صآئِرٌ اِلَیهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ یسَبِّحُ‏ بِحَمْدِهِ، یا مَنْ کلُّ شَىْ‏ءٍ هالِک اِلاَّ وَجْهَهُ 37



یَا حَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ 59


----


چند وقت پیش (2 ماه پیش شاید) شوآن قرار بود برای من قهوه درست کنه و بهش گفته بودم من شیر معمولی نمی خورم و شیر بدون لاکتوز می خورم. بعد دیروز باز دوباره خواست قهوه درست کنه و من اصلا یادم نبود شیر ندارم و بهتره شیر معمولی نخورم! که یهو شوآن وقتی شیر رو تو لیوانم ریخت گفت وای ببخشید من یادم نبود تو نباید از این شیرها بخوری! گفتم خودمم یادم نبود :)) اشکال نداره ! ولی کلی فکر کردم، به همین بندهای دعای جوشن کبیر که تو دو شب قبلش برام خیلی پررنگ بودن، که روزی که من اومدم اینجا هیچ کس رو نمی شناختم! بدون اینکه دوست و رفیقی و انیسی داشته باشم و حالا این دخترک مهربون چینی حواسش به حساسیت هایی که خودمم حواسم بهشون نیست هست. دخترکی که هیچ درکی از خدا و دین نداره ولی برای من خود خداست، خود حرف خداست اون جایی که میگه  یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ! 


گوشیم هنوز درست نشده و همچنان گوشی زهرا دستم هست، در حالی که گوشی که دست خودش هست هم کم مشکل نداره و وقتی اعلام معذبی میکنم؛ میگن مگه قراره چند بار تو زندگیت گوشی ت مشکل داشته باشه که ما کوتاهی کنیم و من فقط تو ذهنم میاد  یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ. 


دیروز یه کم بی حوصله و یا شاید ناامید بودم، دوست نروژی مون یک کلیپ انگیزشی واسم می فرسته و میگه فقط برای خنده هست و من فکر میکنم که یامُعینى‏ عِنْدَ مَفْزَعى!


و تک تک این اسماء خدا رو میتونم تو آدمهای دور و برم ببینم و من به این فکر میکنم که فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ. 

۱۲ نظر ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۴
صبا ..

دیروز صبح رنگینک درست کردم و البته قرمه سبزی (رسم مامان واسه اولین سحری بود:) ) و به جنی هم گفته فردا رمضان هست و رنگینک رو دارم واسه اون درست میکنم و اگر نصف شبها یه صداهایی شنیدین شبح نیست منم :)  کاملا آشنا بود با رمضان و از پسرش هم پرسید میدونی از کی تا کی روزه می گیرن، اونم می دونست :)


بعدش دیگه من رفتم بیرون و ساعت 7.30 اومدم خونه، همه چراغ ها خاموش بود، حدس زدم رفته باشند خونه مادر جنی واسه شام ولی معمولا خیلی که دیر برگردن تا 8 خونه هستند و مخصوصا اینکه سولی قرار بوده بره اردو، حدس زدم که همه شون خواب باشند ولی بازم مطمئن نبودم ولی سعی کردم صدای خاصی تولید نکنم و تا موقعی که خوابیدم هم نیومدن و دیگه مطمئن شدم تو خونه بودن و خواب. 


امروز صبح پسرک قرار بود ساعت 5 صبح بره اردو، و قبل از اینکه من برای سحری بیدار بشم اونا بیدار شده بودن و رمضان رو بهم تبریک گفتند و سحری اول رو یه جورایی با هم خوردیم. البته جفری هم بود :) و گقتند که دیشب 6.30 همه شون خوابیدن!!! 


قرار شد از فردا سحر هم فقط جفری همراهیم کنه :))


رمضانتون پیشاپیش مبارک. 


۱۵ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۱۲
صبا ..

یکی از خانم های هیئت علمی مون هست که خیلی خوش روو و همیشه داره می خنده؛ من باهاش سلام علیک دارم:)

امروز صبح داشتم از این شیر کوچولوها که واسه قهوه هست می ریختم تو لیوانم، اومد که گفت من شیر یادم رفته بیارم و میخوام از اینا بردارم، منم گفتم منم همینطور!

اتاقش همون روبرو هست، رفت شیر رو ریخت تو لیوانش و برگشت دستش رو دراز کرد که بده آشغالهای تو هم ببرم بریزم تو سطل زباله!  من با تعجب نه گفتم  و تشکر کردم! میگه مطمئنی؟!! تو دلم گفتم روم سیاه :)) دیگه چی؟؟!! 


جا داره اینجا یه سلامی هم بکنیم به هیئت علمی های دماغ سربالای مملکتمون :)))

-------------------

یکشنبه قرار بود تولد جفری و اما باشه، صبح هم پسر جنی مسابقه فوتبال داشت و مامان دوستش قرار بود بیاد دنبالش که با اونا بره.  ساعت 11 نشده بود که با دستی آویزان به گردنش برگشت. درد خیلی زیادی داشت. مامانش اما خیلی با آرامش برخورد کرد. اول زنگ زد به دوستش که ارتوپد بود و مشورت کرد و قرار شد یه کم صبر کنند و اگر دردش کم نشد، برن بیمارستان. همه اینها در حالی هست که جنی به سختی می تونه رانندگی کنه. ربع ساعت نگذشته بود که درد بچه خیلی زیاد شد و رفتن بیمارستان. من گفتم به من خبر بدید که چی شده، که دو ساعت بعدش گفتند استخوان مچش شکسته و ما داریم میایم خونه. 

بیشتر از یکساعت طول کشید تا اومدن خونه! من رفتم در را براشون باز کردم؛ دیدم کلی خرید کردن و یکی که پاش مشکل داره، اونم که دستش و سخته بیان تو! خلاصه اومدن تو و برای سولی مچبند آتل دار بسته بودن و هیچ نشانه ای از اینکه اینا بیمارستان بودن دیده نمی شد و بعد هم رفته بودن فروشگاه بغل بیمارستان واسه مراسم تولد خرید کرده بودن!!

جنی هم گفت دکتر گفته این شکستگی تو بچه ها خیلی متداول هست و 6 هفته بعد خوب میشه، خود سولی با اینکه درد داشت رفت چیزای مختلف (دوچرخه، پیانو و ...)  رو امتحان کرد ببین یه دستی می تونه یا نه! 

ساعت 5 هم جاناتان اینا اومدن و انگار نه انگار طوری شده، بچه ها بازی کردن.

سر شام که دوباره بحث های سیاسی کردن (در چنین مواقعی من حس میکنم عقب مونده ذهنی هستم :| ) و البته یه بحث دیگه ی بچه ها این بود که داشتن می گفتن تا حالا آنتی بیوتیک نخوردن!! (با این لحن که مثلا ما بگیم من تا حالا شیمی درمانی نشدم!!) و من به این فکر میکردم که من از 7 سالگی تا 17 سالگی م قوت غالبم پنی سیلین و آنتی بیوتیک بود :( 

سولی قرار بود عصر سه شنبه بره دیدن اجرای یه کنسرت مانندی با دوستش و شب هم خونه دوستش بمونه و با وجود شکستن دستش هیچ کدوم از این برنامه ها تغییر نکرد!! فقط مامانش چند تا بروفن براش گذاشت و گفت در صورتی که لازم داشتی می تونی بخوری. 


من هیچوقت مامان نبودم! ولی مامانای ایرانی در چنین مواردی همینقدر راحت میگیرن آیا؟ 

-----------------

تعطیلات پاییزه مدارس این هفته شروع میشه! تقریبا 10 هفته میرن مدرسه و 2 هفته تعطیلن. یعنی اصلا از مدرسه خسته نمیشن. به عنوان یه بچه مدرسه ای! اینکه بدونی فقط قراره 10 هفته بری و بعدش تعطیلی داری حس خیلی خوشایندی هست.

۱۳ نظر ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۴۵
صبا ..

جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدنش.  دیروز نوبت دکتر داشت و وقتی ازش پرسیدم که آیا جاناتان میاد برای بردنش به دکتر که گفت نه و اوبر می گیرم و خودم میرم.


در همه این روزها من به این فکر میکردم که در چنین شرایطی احساس یک زن ایرانی و توقعش به چه شکل هست؟! جنی حقیقتا از بودن جاناتان خوشحال می شد ولی قبلش به من گفته بود اگر چیزی ضروری لازم داشتم بهتره که لی لی بعد از مدرسه ش برام بخره و بیاره، چون جاناتان واقعا درگیر بچه هاش هست و نمیخوام بخاطر من اذیت بشه. هر چند که همچین مساله ای پیش نیومد! ولی این همه بی توقعی از مادرش، بچه هاش، و همه نزدیکانش و اینکه هر کس کار و زندگی شخصیش در درجه اول اهمیت قرار داره و بعد نوبت دیگران میشه برای من جلب توجه می کرد. برای خودم نتونستم تحلیل کنم که آیا این شیوه رو می پسندم یا نه ولی نتیجه ش  که دلخوری کمتر و احساس رضایت بیشتر هست رو می پسندم.


-------------------------

یه بار جنی گفت که من و جاناتان میخوایم بریم ویلای مامانم. من پرسیدم با استفانی؟ گفت نه! اون میره خونه زن بابای من! چند بار تکرار کردم! و پرسیدم که درست شنیدم! گفت آره! استفانی تو یکی از مهمونی ها دیدتش و باهاش رابطه دوستانه ای داره و اونم استفانی رو دوست داره و بودن یه دختر نوجوون تو خونه ش بهش طراوت بیشتری میده واسه همین وقتایی که قراره استفانی تنها باشه، اگر اونه شرایطش رو داشته باشه میره اونجا می مونه. واسم جالب بود و باز هم به روابط تو ایران در شرایط مشابه فکر کردم!

-------------------------

یکشنبه رفتم میتاپ پیاده روی. به نظر خودم برام یه نقطه عطف بود این میتاب. بخاطر اینکه تونستم زمانم رو مدیریت کنم و با آدمهای مختلفی معاشرت کنم. اولش به یه پسر ترکیه ای حرف زدم . 24-25 ساله بود و اطلاعاتش از ایران خیلی با واقعیت متفاوت بود و می گفت دوستان اروپایی م به ایران سفر کردن و بهم گفتن ایران اونجوری که شما فکر میکنید نیست! با یه دختر تایوانی هم حرف زدم که صاحبخونه ش ایرانی بود و سریع گفت نوروز خیلی خوبه

بعدش یه آقای ایرانی 60-70 ساله مخم رو بکار گرفت :|  و البته قبلش هم با یه یه گروه دیگه حرف زده بودم، مارینا (دختر فیلیپینی که تو میتاپ قبلی باهاش گپ زده بودم بهم معرفی شون کرد) یکی شون یه پسر پاکستانی بود که وقتی گفتم شیرازی هستم، گفت اسم خیلی از مردها تو پاکستان شیراز هست! یه کم با یه خانم ایرانی تعامل کردم. و بعدش با یه پسری که اصالتا چینی بود ولی بزرگ شده اندونزی بود و چند سالی هم سنگاپور زندگی کرده بودن و بعدش برای دانشگاه اومده بود اینجا حرف زدم. خانواده ش بعد از اون رفته بودن هنگ کنگ و برادرهاش هم لندن درس خونده بودن و حالا یکی شون ژاپن زندکی می کرد. بهش گفتم کلا شرق رو کاور کردید! به غواصی علاقه مند بود و کلی ویدئو نشونم داد از غواصی های اخیرش. منم تا تونستم تبلیغ ایران رو کردم . کلی فیلم و عکس نشونش دادم. آدرس چند تا رستوران ایرانی رو ازم گرفت که بره امتحان کنه. یه غذا هم یادش دادم و البته در مورد تنگه رغز هم بهش اطلاعات دادم. می گفت دوست داره اسم پسرش رو بگذاره اسکندر :) چون تو اندونزی خیلی اسم شیکی هست. من گفتم تو ایران اصلا شیک نیست و نگذاری ها :))  

بعدش کلی فکر کردم، به اینکه چقدر این آدمها راحت مهاجرت و تعامل می کنند؛ و اینکه چقدر تو فرهنگ ما مهاجرت چیز غریبی هست، من همچنان باید به دوست و آشنا اثبات کنم که احساس بدبختی نمیکنم از اینکه تنها تو این کشور هستم. منم خسته میشم، توانایی هام کمتر از چیزیه که تو کشور خودم بودم هست، چالش های زیادی دارم  ولی اصل مهاجرت رو زیر سوال نمی برم و احساس نمیکنم که چون اینجا تنها هستم بدبختم و زندگی تو کشور خودم آسونتر بود. برای خودم این مثال رو میزنم که گیاه رو هم وقتی که جابه جا کنی اولش شادابی ش رو از دست میده و حتی تا آستانه خشک شدن و مردن هم میره ولی بعدش دوباره شاد میشه و فضای بیشتری برای ریشه زدن و رشد کردن داره. منِ تازه مهاجر هم همون گیاهم که اگر احساس ضعف میکنم قرار نیست ابدی باشه و کم کم منم تو محیط جدید جون می گیرم و شاخه ها و برگ های جدید میدم. 


گاهی هم فکر میکنم اگر کسی نوشته های اینجا رو بخونه با تصویری که تو ذهنش شکل می گیره فکر میکنه چقدر زندگی اینجا آسونه و همه آدمهای دور و برم فرشته هستند. خیلی موقع ها با نون که صحبت میکنم دقیقا از همه آدمهایی که من بهشون لبخند می زنم و یا حتی دوستشون دارم و یا نهایتا برام هیچ رنگی ندارند، اظهار نفرت میکنه و یکی از صفات منفی شون رو که موجب منفور شدن شون شده رو میگه! بعد تازه اون موقع هست که می فهمم عه! همچین چیزی هم وجود داره و من هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم تا حالا و یا واسم اونقدر پررنگ نبوده! 


رنگ و لعاب زندگی خیلی زیاد به زاویه ای که ما بهش نگاه می کنیم بستگی داره. 


-----------------------

زهرا تو ایران دوست "ر" بود و قبل از اینکه بیاد اینجا ر  ما را به هم وصل کرد و البته زهرا زحمت کشید و چند تا چیز ضروری از ایران برای من آورد و باب آشنایی ما باز شد. با اینکه همه دوستانم خوب و دوست داشتنی هستند ولی اونا از یه ایران دیگه اومدن اما زهرا از همون ایرانی اومده که من هم ازش اومدم و این باعث نزدیکی بیشتر ما شده. نمی دونم این بخاطر تجربه زندگی تو شهر مشترک هست یا نه ولی به هرحال خدا رو شکر میکنم برای داشتنش اینجا. اینکه کسی از بعد فرهنگی خیلی ازت فاصله نداشته باشه باعث آرامش هست. 


----------------------

چهارشنبه یعنی دیروز تولد 18 سالگی جفری (برای دوستانی که جدید اینجا رو میخونند بگم که جناب جفری گربه هستند) بود!!! تولد دختر کوچیکه جاناتان هم دیروز بود. این آخر هفته میخوان برای دوتاشون با هم مهمونی بگیرن!!!!!! لی لی رفته برای جفری کادو هم خریده !!!!!!!  

این مدت هم که جنی مریض هست من همش بهش غذا میدم، خیلی احساس صمیمیت باهام میکنه !!! دیشب می خواست بهم دست بزنه !!!! 

---------------------

دیروز صبح مه بسیار غلیظی داشتیم. یه بار فکر کنم سمیه از مه تعریف کرده بود و گفته بودم دوست دارم. الان که مه به اون شدیدی رو دیدم واقعا دوست داشتم، البته بعدش خورشید دار شدیم خدا رو شکر. حس میکنم هوای مه آلود طولانی مدت خیلی زیاد میتونه روحیه م رو پایین نگه داره. 


من شیراز که بودم خیلی بارون دوست بودم از بس خشکسالی داشتیم. اینجا ولی خب خیلی بارون میاد و یه مدت زده شده بودم از بارون. ولی دوباره وقتی صدای بارون رو می شنوم تو دلم شکوفه سبز میشه و دوباره از صدای شنیدن بارون حس خوبی بهم دست میده. خدایا شکرت :)


۶ نظر ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۱۵
صبا ..

خیلی وقته که از اتفاقات نگفتم و الان لازمه یه فلش بک به عقب بزنم.


جنی و جاناتان که تو ژانویه رفتن کانادا، روز ششم سفرشون جنی پاش تو اسکی آسیب می بینه و چند تا از تاندون هاش پاره میشه. سفرشون به سختی تموم میشه و وقتی برمی گردن بعد از MRI و ... تشخیص داده میشه که بهتره که زانوش رو عمل کنه. فردا یعنی جمعه، دوم فروردین وقت عملش هست. بچه ها هم هر هفته چهارشنبه ها میرن خونه پدرشون و قراره تا دو هفته دیگه همونجا بمونند. جنی بعد از عملش چند روز میره خونه مادرش چون خونه ما پله داره و بعدش مادرش میخواد بره مسافرت که باید برگرده خونه.


من سبزه سبز کرده بودم و شنبه رفته بودم مغازه ایرانی، سنجد و سماق و سرکه و آینه خریده بودم و کلا آماده هفت سین چیدن بودم. سه شنبه، شب آخری بود که بچه ها خونه بودن ولی من کارم تو دانشگاه طول کشید و با اینکه به موقع اومدم سر ایستگاه ولی اتوبوس دو دقیقه زودتر رفته بود و مجبور شدم 20 دقیقه دیگه هم بایستم تا اتوبوس بعدی بیاد. قبل ترش رفته بودم پایین که یه هوایی بخورم و مغزم از ترکیدن نجات پیدا کنه و دلم خواسته بود فال حافظ بگیرم و رفتم تو یکی از این سایت ها و غزل  "سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند" اومد، یعنی گفتم حافظ دمت گرم من میگم گیجم یه چیزی بگو حالم خوب بشه، یه چیزی میگی که 100 پله گیج تر شدم :( 

اینم بگم ظهر، یکی از بچه ها اومد گفت صبا من دیوان حافظم جلدش خراب شده، به بچه ها گفتم یه دختر شیرازی می شناسم الان میرم بهش میگم که اون واسه مراسم جمعه دیوان حافظ ش رو بیاره. که منم گفتم من آخرین لحظه از بس وسایلم زیاد بود دیوان حافظ و قرآن !! رو گذاشتم کنار و هیچی ندارم :( 

 خلاصه برگشتم سرکارم و دیر هم رفتم خونه. تو راه مامانم زنگ زد بهش گفتم من می خواستم هفت سین بچینم که بچه های جنی ببینند ولی حالا تا برسم خونه اونا میخوان بخوابند و از فردا هم که دیگه نیستند و ... . خلاصه داغوون و خسته و اشک آلود رفتم خونه.


3-4 روز بود جنی رو درست ندیده بودم و شب قبلش هم در حد دو جمله حرف زده بودیم. رفتم سلام کردم. جنی اومد بغلم کرد که دلم برات تنگ شده چند روزه ندیدمت. منم ناراحت گفتم من میخواستم هفت سین بچینم ولی الان دیره و شماها نیستین دیگه، من خسته ام. یه عکس نشونش دادم که هفت سین مون این مدلیه. یهو دخترش رو صدا زد و من دیدم هی دارن ظرف های خوشکل میارن و شمع میارن و داریم چیزا رو میچینیم رو میز. و من هی از ذوق میرفتم بغلش می کردم و تشکر میکردم. تخم مرغ رنگی داشتند، ظرف های ایرانی مینا کاری که دوستش از دبی سوغاتی آورده بود و خلاصه همه چیز خوشکل چیده شد. حتی سنبل سفید هم تو گلاشون بود. نشستیم با هم عکس گرفتیم و ... بعد من گفتم کتاب مقدس (ما قران) و حافظ هم می گذاریم سر سفره مون که من ندارم :| جنی گفت یه دقیقه صبر کن. رفت سمت کتابخونه من گفتم حتما میخواد برام تورات بیاره! یهو یه دیوان حافظ نفیس داد دستم!! گفت اینو برادرم همون سالی که اومده شیراز برام سوغاتی آورده ترجمه انگلیسی هم داره. یعنی باید منو میدیدن. میخواستم بلند شم برم تو بارون جیغغغغغغغغغغغ بزنم. اینقدر خوشحال شده بودم اصلا باورم نمی شد. کلی بغلش کردم و خودمو کنترل کردم که اون وسط نشینم گریه کنم. 

و منِ داغوون و خسته حالا از ذوق و خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم!! و اینجوری بود که هفت سین من چیده شد و البته اون شب تقریبا همه شیرینی ها تموم شد. میخواستم برای بچه های تیم مون و آقای لی هم بیارم که فقط یه ذره موند برای سین و نون.


دیروز، چهارشنبه ، یه ایمیل زدم به تیم مون و گفتم صبح پنج شنبه سال تحویل ماست و اصلا نوروز چیه و هفت سین چیه و ... . بچه ها اومدن تشکر کردن و تبریک گفتن و آقای لی هم گفت عکس هفت سین خودت رو هم بهمون نشون بده. 


سال تحویل های ما هر موقع شیراز بودیم همیشه شلوغ و دورهمی بود. امسال فقط یکی از دایی هام بود. چند بار با همه شون حرف زدم. مامانم نزدیک بود گریه کنه که از اینکه من نیستم و جام خالیه.

برای سال تحویل هم سین قرار بود بیاد پیشم. 

ولی قبلش برای اولین بار وقت کردم برم سراغ دیوان حافظ، و گفتم مثل اون موقع هایی که من هیچی نمیگم و تو فقط حرف می زنی من منتظرم که بشنوم و فرمودند:


 دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور


گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور


ای گل به شکر آن که تویی پادشاه حسن


با بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور


از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم


تا نیست غیبتی نبود لذت حضور


گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد


ما را غم نگار بود مایه سرور


زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار


ما را شرابخانه قصور است و یار حور


می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی


گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور


حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنی


در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور



الانم اومدم دانشگاه، یه دور برای دوست نرژوی و چینی و ویتنامی در مورد هفت سین و نوروز و چرا ساعت سال تحویل مون دقیق هست حرف زدم و واسه فردا دعوتشون کردم که بیان مراسمی که تو دانشگاه داریم که هفت سین رو از نزدیک ببیند و شیرینی ایرانی بخورن. این دوست نروژی مون دوست داره در مورد زبان های دیگه اطلاعات داشته باشه و بهش "سال نو مبارک" رو یاد دادم. بچه های ایرانی میگفتند اومده جلو بهمون گفته "سال نو مبارک" !! و گفته صبا یادم داده :)) ذوق مرگ شدم من :))


خوشحالم؛ اولین سال تحویلم تو قربت!! (غربت) خوب گذشت. 


امیدوارم سال 98 سال خوبی برای همه مون باشه.


سال 97 را سال عشق نامیده بودم و خواهرم به وصال یارش رسید. یک فروردین پارسال اصلا هیچکس نمیدونست قراره همچین اتفاقی بیافته و خدایا شکرت که خودت اسبابش رو فراهم کردی.


یک فروردین پارسال من اپلیکیشن دانشگاهی که الان هستم را سابمیت کردم و کلی دلم روشن بود. 


و باز هم دوست دارم که سال 98 را سال عشق بنامم :) عشق به کارم، عشق به سرزمینی که بهش تعلق دارم، و عشق به سرزمینی که آغوشش رو با مهر به روم باز کرده و عشق به همه هستی و مافیها. 


98 همه مون زیبا و سرشار از عشق :)

۱۰ نظر ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۰۵:۳۷
صبا ..

شش ماه پیش در چنین روزی نمی دونستم فردا صبح چه چیزی در انتظارم هست. البته الانم نمی دونم! :) 

بله به همین سرعت 6 ماه گذشت از روزی که توی فرودگاه شیراز نشسته بودم و به کامنت های دوستانم جواب میدادم.

--------------

کمتر از 3 روز دیگه مونده که سال 97 تموم بشه. با اینکه هر روزی بالای دفترم تاریخ شمسی و میلادی رو می نویسم ولی برای من بعد از 27 شهریور 97 مفهوم خاصی نداره و یهو شده 19 سپتامبر و نمی تونم تجسم کنم که این منم که 28 شهریور و اول مهر و شب یلدا و ... رو پشت سر گذاشتم. 

---------------

دلم میخواست میتونستم سال 97 رو جمعبندی کنم ولی نمی تونم. ذهنم آروم نیست اصلا. تنها چیزی که به شدت ذهنم رو این روزها مشغول کرده موضوع کارم هست. چالش ها و استرس های خیلی زیادی رو پشت سر گذاشتم و دلم میخواد تا قبل از اینکه 97 تموم بشه من بتونم بفهمم صورت مساله ای که قراره حلش کنم دقیقا چی هست.

---------------

نگران خانواده م هستم و در حین اینکه دلم براشون شدیدا تنگ شده خوشحالم که قرار نیست عید برم ایران!! توان اون همه استرس رو ندارم و هیچ کاری هم هیچ وقت از دست برنمی اومده و نمیاد :|

--------------

دیروز شیرینی درست کردم، هوا هم شدیدا بارونی بود حال و هوای اسفندهای شیراز رو داشت. بعدشم اتاقم رو تکوندم!!  سبزه م هم حسابی بزرگ شده، شنبه که رفتم مغازه ایرانی واسه خرید، آقاهه بهم یه تقویم ایرانی داد کلی ذوق زده شدم. همونجا یه آینه شمعدون فسقلی هم خریدم  واسه هفت سینم. حالا وقتی وارد اتاقم میشم حس میکنم سال داره نو میشه. 

-------------

مریم اکثر روزها عکس دخترش رو واسه من که خاله راه دوری ام! :) می فرسته و من هی ذوق میکنم. دیروز پیام داده :

" انشااله وقتی اومدی محکم محکم بغلش کن.لهش کن🤭. محکم بغلش کنی ،هیچی نمیگه. دوست داره"  

 و من کلی ذوق زده شدم از اینکه می تونم برم یکیو بچلونم.

-------------

دختردایی بابام رو یادتونه؟ داداشش هم با من ارتباط داره. 60 سالی شون هست.  البته ایران هم که بودم به صورت دوره ای خیلی چت می کردیم. ایشونم 30 ساله که ایران زندگی نکردن.

حالا تو چت کردن هی به من گیر میده، نقطه بگذار اینو رعایت کن؛ اونو رعایت کن! چرا ایموجی می گذاری! زشته تو بزرگ شدی!! 

دیگه حالا پس از تلاش های فراوان من توجیه شده که ایموجی اشکالی نداره. ولی واقعا معنی ایموجی ها رو نمی فهمه!! مثلا میگه این اشکش داره میاد ، من نمی فهمم خنده هست یا گریه!!

خلاصه مراسم تفسیر اسمایلی داریم. 

دیروز یه چیزی ازم پرسید.

در جوابش:

من: همسایه طبقه بالایی مون. 

من : مامان حدیث😃

دایی: این ایموجی بغل دس حدیث ینی چی

دایی: ینی حدیث  خله

----------------

سال نو پیشاپیش بر همه دوستان گلم و خواننده های اینجا مبارک باشه. 


برای هم دعا کنیم موقع سال تحویل. 

۸ نظر ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۱۵
صبا ..

من و سولی (پسر جنی) معمولا صبح ها با هم بیدار میشیم و آماده میشیم و معمولا هم سر ایستگاه سرویس مدرسه ش یه دور واسه هم دست تکون میدیم.

دیروز صبح (دوشنبه صبح) من که بیدار شدم هیچ خبری ازش نبود! فهمیدم خواب مونده ولی خب کاری نمی تونستم انجام بدم. امروز مامانش میگه دیروز سولی خواب مونده بود و ... منم گفتم آره من متوجه شدم ولی خب نمیدونستم کاری باید بکنم یا نه!  (تو ذهنم این بود که مامانش بگه از این به بعد اگر خواب موند مثلا برو صداش کن)

بعد مامانش میگه بهتر که بیشتر خوابید! شبش دیر خوابیده بود و خسته بود! منم با اینکه نوبت دکتر داشتم ولی وقت داشتم که برسونمش مدرسه و بعد برم دکتر!!

--------------   

بعضی موقع ها سختمه (مدل حرف زدنم تو نوشتار هم شیرازیه :)  ) از یه سری از وسایل خونه برای اولین بار استفاده کنم. یه جورایی روم نمیشه! یا وقتی جنی نیست میگم شاید دوست نداشته باشه! 

چند وقت پیش یه کوله سفارش داده بودم و وقتی بسته رسیده بود جنی بدون اینکه روش رو بخونه بازش کرده بود و بعد فهمیده بود واسه منه؛ اون شب هم قرار بود خونه نباشند. کوله رو گذاشته بود رو میز آشپزخونه با یه یادداشت با این مضمون که پاکت پستی اشتباها باز شده و وقتی چیزی لازم داری اول بپرس؛ من یه عالمه از این چیزا دارم که لازم نیست تو بخری!!

۱۸ نظر ۲۱ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۳۶
صبا ..

* یه روزی اومدم اینجا و گفتم من فکر میکنم هنوز شروع نشده :) الان اومدم بگم دیگه حس نمیکنم شروع نشده و شروع شده :))   (خیلی جمله واضحی بود، یه صلوات عنایت بفرمایید:) )


* یه مدته ننوشتم، نوشتنم نمیاد ولی خب چند روز  پراسترس پشت سرگذاشتم، و امروز یه کم اوضاع بهتر شد. 


* دیگه همون حس شنبه صبح رو به دوشنبه ها دارم ، تا همین چند وقت پیش هنوز واسه من دوشنبه وسط هفته بود ولی الان کم کم داره میشه اول هفته :)


* دیگه چشمام رو که می بندم نمی تونم براحتی تجسم کنم فرمون ماشین تو ایران کدوم طرف بوده :)


* مامانم چند روز پیش میگه دیگه ساعت 9:30 شب بود که ما رفتیم خونه فلانی اینا !! من میگم وای چه زشت نصف شب رفتین خونه شون چیکار :)) 


* نارنگی رو که پوست میکنم و می گذارم تو دهنم حس میکنم یکی میگه: "بازآمد بوی ماه مدرسه" همچین حس پاییزی داره. با وجودی که هوا کم کم داره خنک میشه ولی حس پاییز رو ندارم. پاییز فصلیه که بعد از تابستون میاد ولی اینجا من تابستونی حس نکردم که ! فکر کنم در مورد فصل ها، حالا حالاها قاطی باشم. 



۱۱ نظر ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۲۷
صبا ..

شاید یکی از دلایلی که حس نوشتنم پریده این هست که نمیخوام چیزی حواسم رو پرت کنه. بعد از عوض شدن موضوع کارم دارم سعی میکنم سریعتر پیش برم، چون دلم میخواست واسه عید بیام ایران. ولی خب فقط در حد سعی تا حالا باقی مونده بس که سرعت من لاک پشتی هست. به مامان اینا گفتم عید نمی تونم بیام ولی خودم هنوز نپذیرفتمش :) و خب من این ترم یه درس هم دارم که کلاساش همون روزای عید شروع میشه و همه اینا باعث میشه که احتمال ایران رفتنم کم بشه. در واقع صفره ولی خب من دوست دارم تلاش کنم که یکمی بیشتر باشه :) دوست ندارم اول حسابی دلتنگ بشم بعد برم ایران. دوست داشتم علاج واقعه قبل از وقوع کنم و البته بخاطر مامان دوست داشتم سال تحویل ایران باشم ولی خب زندگی همیشه بر اساس خواسته های ما پیش نمیره.

-------

هفته پیش خونه مهرسا دعوت بودم. 2 تا سگ داشت که صاحب 3 فرزند شده بودن و اوج شجاعت رو به خرج دادم برای ورود به خونه ش. سگها خیلی بامزه بودن. 

همخونه مهرسا چینی هست. اون هم به مناسبت سال نو چینی مهمون دعوت کرده بود و "هات پات" چینی آماده کرده بود. کلا سبک مهمونی استرالیایی بود. تجربه جالبی بود.

-------

این هفته شنبه یکی از دوستان دانشگاه که متاهل هست واسه ناهار دعوتمون کرد. ناهار قرمه سبزی و دلمه درست کرده و سبک خونه ش و نوع پذیرایی ش کاملا ایرانی بود. گذاشته بود یه روز که شوهرش سرکار هست دعوت کرده بود (یعنی کاملا ایرانی). خیلی حس خوبی بهم دست داد و احساس راحتی می کردم تو اون مهمونی. خونه شون حس "خونه" به من می داد.

------

دیروز هم بعد از 3 هفته رفتم میتاپ. خیلی خوب بود و البته واسم یه کم سنگین بود. 8-9 کیلومتر آخر هم باهاشون نرفتم و به 24 کیلومتر رضایت دادم.

اینکه هر از گاهی تفریح یا برنامه ای دارم که بچه های دانشگاه نیستند رو دوست دارم و واسم لازمه. حرف ها و بحث های بچه های دانشگاه دیگه کاملا تکراری شده و کیفیتش رو از دست داده. اکثر بحث ها حول و حوش پارتنر و کمبودش و روش های پیدا کردنش و تجربیات دیت کردن ها می گذره !! نمی دونم چرا من نمی تونم درک کنم که این همه تمرکز و تلاش برای پیدا کردن شریک مناسب ضروری هست!! 

-----

چینی ها یه اخلاق خوبی که دارند این هست که روحیه مشارکتشون خیلی بالاست و توی چیزهایی که واسشون منفعت داره حتما هوای همدیگرو دارند.

مثال میزنم:

گاهی تو آشپزخونه یکی دوتا سبد میوه می گذارن، یا کیک و شیرینی ساندویج هست. بچه های چینی اگر برن تو آشپزخونه میان به هم میگن که مثلا برو تو آشپزخونه میوه هست. چند بار هم شوآن به من گفته.  یا بعضی موقع ها ساندویچ گذاشتن رو میز ورودی سنتر، خود آقای لی اومده گفته بچه ها ساندویچ هست و می تونید برای شامتون بردارید.

چند روز پیش یه آقای چینی تو سنتر کنار من نشسته بود که من بار دومی بود که میدیدمش. رفت و اومد و منم هندزفری تو گوشم بود ولی یه هِلو گفت و گفت برو تو آشپزخونه میوه هست. منم تشکر کردم ولی فکرم مشغول شد به فرهنگشون.  به اینکه من خودم هیچوقت اینکار رو نمیکنم و شاید مثلا یه جورایی عارمون میشه و خیلی چیزای دیگه. همون موقع یکی از دوستام که یه کم از نظر صمیمیت از من دورتره مسیج زد که پایین جشنه و همه بچه ها هستند و فقط تو نیستی ! نمیایی؟ منم گفتم نمی دونستم اصلا! خلاصه پاشدم رفتم (جشن که میگیم که منظور اینکه چند جور خوراکی رو یه میز گذاشته بودن به مناسبت سال نوی چینی :)  ) دیدم همه دوستان نزدیک و دور من هستند و هیچکس به خودش زحمت نداده بود که به من بگه تو چرا نیومدی پایین جز همین دوست محترمم :) خلاصه واسم بیشتر جالب شد که الکی نیست که چین شده چین و ایران شده ایران. یه سری مسائل خیلی ریز فرهنگی وجود داره که تو فرهنگ ایرانی نه تنها هیچ آموزشی در این راستا وجود نداره بلکه آموزش برعکس هم وجود داره.  تو این مدتی که اومدم اینجا بیشترین چیزی که از فرهنگ ایرانی به چشم میخوره نگاه از بالا به پایین ماست به همه چیز و همه کس و در هر شرایطی. خیلی حس خودبرتربینی مون تو ذوق زننده هست. 

۱۰ نظر ۲۲ بهمن ۹۷ ، ۰۳:۳۹
صبا ..