غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

وقتی در ریسرچت کانهو حمار در گل گیر کرده ای و کم مانده که سر به بیابان نهی! و جناب حافظ اینگونه دلداری می دهد: 



ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی


من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی :(  


بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز


دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن


ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی


دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر


از در عیش درآ و به ره عیب مپوی


شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار (حافظ جان اینجا زمستان است و در دیار شما بهار:( )


بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی


روی جانان طلبی آینه را قابل ساز


ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی


گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید


خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی


گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید


آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی




خدایا بیابان های استرالیا را نزدیکتر قرار بده :)

۸ نظر ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۲
صبا ..

حرفها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟

با توام، با تو  خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه حرف دلم با تو همین است که دوست...

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:

بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

قیصر امین پور

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۱
صبا ..

بگو به عشق به این آشیانه برگردد
بگو بهانه تویی, بی بهانه برگردد

بهار می‌وزد انگار بر حوالیِ ما
همین خبر برسان تا جوانه برگردد

دلی که پر زده در راهِ عشق حیران است
دلی که پر زده باید به خانه برگردد

بخوان که عشق به جز تو ترانه‌ای نسرود
بیا که تاب و تبِ عاشقانه برگردد

زمانه دور نوشته ست ما دو را از هم
خدا کند ورقِ این زمانه برگردد

چه می شود که دلم شادمانه برخیزد؟
چه می شود که دلت پر ترانه برگردد؟

در این زمانه غریبم, بگو به حضرتِ عشق
به هر بهانه... نشد بی بهانه برگردد

جویا معروفی

۱ نظر ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۰۶
صبا ..
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد  
 قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت   
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند           
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش   
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم   
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی  
 دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ   
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
۲ نظر ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۶
صبا ..

شب آفریدی، شمع آفریدم

خاک آفریدی، جام آفریدم


بیابان و کوه‌سار و زاغ آفریدی

خیابان و گل‌زار و باغ آفریدم


آنم که از سنگ آیینه سازم

آنم که از زهر نوشینه سازم


دارم این آهنگ رو که غزل شاکری خونده گوش میدم و ذوق میکنم به دلایل بسیار ولی خب مهمترینش اینه که چون دارم تمرین های شکرگزاری رو انجام میدم سوژه واسه شکرگزاری های بعدی تو ذهنم شکل گرفته و خب از این بابت خوشحالم :)


آهنگ تموم میشه آخرش یه آقایی با صدای خیلی غمگین می گه : غمگین ترین آهنگ ها در وبسایت ناکامان😂 از پارادوکسی که بین احساس من از شنیدن آهنگ وجود داشت و نظر اون آقاهه با اون سایتشون 😉 خنده  م گرفته و قطع هم نمیشه!!



پ.ن: اگر حالتون خوب نیست به هر دلیلی،  توصیه می کنم تمرین های کتاب معجزه را انجام بدید. بهتون قول میدم معجزه رو تو حالتون ببینید.

۶ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۷:۵۵
صبا ..

دیشب رفتیم اپرای عقل و عشق و آدمی از همای. فوق العاده بود، هر چی بگم خوب بود کم بود، من که از همون اول چشمام خیس بود، موهای تنم سیخ! چقدر لازم داشتم یه همچین چیزی رو برم. چقدر متن داستان و اشعارشون و شکل اجراشون فوق العاده بود، کلا احساساتم از اول درگیر شد؛ وقتی تموم شد اصلا دلم نمیخواست بلند شم. میخواستم همونجا بمونم و بازم هم اجرا بشه :) (اینجا در موردش بخونید)


من خود خدا را دیده ام

 بی منتـــــها را دیده ام

 در من خدا جوشیده است

 چشم از گنه پوشیده است

 جانم بهش اکنده شد

 دردل خدایم زنده شد

 شادم بسویش میروم

 مستانه کویش میروم

 شادم به دارم میکشید

 در شهر یارم میکشید

 مست از خدایم میکنید

 زین تن رهایم میکنید

و ....


عشق گر خواهی بباید 

خویش را شیدا کنی

خویش را باید بسوزی

عشق را پیدا کنی

دردها باید کشیدن

رنج ها باید چشیدن

خویش را باید بسوزی

عشق را باید بسازی




اینم شعر پایانی ش:

من پیام آورده ام مردم پیام آورده ام پیام آورده ام

ای مردمان عاشق شوید

من نه از سوی خدایم

من نه زین عالم جدایم

من نه زان اهل ریایم

از شمایم مردمان عاشق شوید

من نه زرتشتم نه موسی

من نه فرعونم نه عیسی

من نه در غارم نه در مسجد نه معبد نی کلیسا

از شمایم مردمان عاشق شوید

همچو ابراهیم و مانی نیستم

من در عمری جاودانی نیستم

از زمینم ، آسمانی نیستم

از شمایم مردمان عاشق شوید

من عصا را اژدها هرگز نخواهم کرد

اژدهای دهر را باید عصا کردن

جان تک فرزند خود را بی بها هرگز نخواهم کرد

در میان آبها تنها رها هرگز نخواهم کرد

زان که جان خویش را باید فدا کردن

من پیام آورده ام مردم پیام آورده ام ای مردمان عاشق شوید 


دیشب که ما رفتیم شب آخر بود! یعنی تمدید شده بود! قبلا که یه بار همای اومده بود شیراز، من تا تصمیم بگیرم شب چندم برم و برم بلیط بگیرم، همه صندلی ها فروخته شده بود. اینم اصلا نمی دونستم اپراست! فقط واسم مسیج اومد که برنامه همای تمدید شده و من از رو همون لینک رفتم بلیط بگیرم. پرداخت وجه رو که زدم، اومد که عملیات با شکست مواجه شد! ولی بعدش مسیج کد پیگیری بلیط اومد، و پول هم برگشت به حسابم! یعنی من بلیط گرفته بودم بدون پول :) دیشب که مراسم تموم شد، رفتیم گفتیم اینجوری شده، کلی هماهنگی و زنگ، تا آخر رفتیم پیش مسئول IT سایت، براش توضیح دادم باورش نمی شد!  کلی هم تشکر کرد که اومدیم گفتیم، همونجا پول رو کارت به کارت کردم و تشکر کرد ولی همش نگران بود ما اشتباه کرده باشیم. البته من 10 گردش آخر حسابم رو هم گرفته بودم بهش دادم. دوباره امروز زنگ زده که مطمئنید پول از حسابتون کم نشده دوباره، یه 10 گردش دیگه بگیرید! میگم خب نشده باهاتون که تعارف نداریم! میگه من حتما دارم پیگیری میکنم که اشتباه شده پول رو برگردونم! خلاصه اینم تجربه جالبی بود، البته هنوز 72 ساعت نشده و شاید دوباره کسر شد از حسابم!


همون دیشب قبل از اینکه بریم اپرا، سمیه جانم :* یه شعر فی البداهه واسم کامنت گذاشته بود، که من رو برد رو ابرها از خوشحالی، شعر رو میگذارم اینجا که اگر بلاگ یه روزی خواست کامنتها رو مثل پرشین بلاگ قلع و قمع کنه، یادگاری دوست ادیب و مهربونم رو داشته باشم.


خوب قد کشیده‌ای پا به پای این نهال

بارها شکفته‌ای ز اشتیاق این خیال

ای نسیم صبحدم ای صبای مشک‌بار

پر شدم ز شادیِ شُرب شربت وصال


۲ نظر ۲۸ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۴
صبا ..

حوصله ام که سر برود گیر میدهم به جناب حافظ :)


دقیقا عین این کلمات را می پرسم: آیا خبری در راه است؟ 

(۱۰۰۱ پرونده در ذهن من باز است و من فقط دلم می خواهد این ۱۰۰۱ پرونده به خیر بسته شود؛ فقط همین؛ چگونگی اش هم دخلی به من ندارد!! )

 می فرماید: 

خوش خبر باشی ای نسیم شمال

که به ما می‌رسد زمان وصال


حتما برایتان پیش آمده که یک زمان هایی؛ یکی هیچ کاری هم برایتان نمی کند ولی جمله ای می گوید که آتش درونتان سرد می شود و حالا جناب حافظ با این غزلش نقش همان دوست خوب حرف زننده ی هیچ کار نکننده را بازی می کند برای من و دلم و پرونده های بازم :)

۳ نظر ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۷:۴۲
صبا ..

تو همچو باد بهاری گره گشا می باش!

۴ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۴
صبا ..

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم

چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان

نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من

عود دمد ز دود من کور شود حسود من

زفت شود وجود من تنگ شود قبای من

آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان

ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من

آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور

گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من

گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو

لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من

گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد

گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من

گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش

خنده زنان سری نهد در قدم قضای من

گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم

تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من

گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل

چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من

گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل

بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من

گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف

برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من

زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم

باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

۷ نظر ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۳
صبا ..

ساعت ۱۴ است و نشسته ام در محوطه حافظیه و این یادداشت را می نویسم.

آخرین بار یادم نمی آید کی آمده ام حافظیه. توی سال ۹۶ که می دانم نیامده ام. دو ماه است که عزمم را جزم کرده ام که بیایم اما صف طولانی دم در و خستگی منصرفم می کرد. 

البته ترس از تفال به دیوان حافظ هم؛ مثل ترس از دعا کردن درونم رخنه کرده بود. می ترسیدم از چیزی که خواهم شنید که نکند ذره ای ناامیدم کند یا ... .

امروز ولی تصمیم گرفتم منتظر غروب نشوم و مستقیم از سرکار آمدم و چه کار خوبی کردم.

دم در مرد قناری به دست فال فروش یه فال زوری بهم داد.


رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

ای صاحب فال: مدتی است که دچار سختی شده ای و روزگار سختی را می گذرانی و صبر و شکیبایی پیشه خود کرده ای و منتظر گشایشی هستی. بر تو بشارت باد که به زودی خبر خوشی بتو خواهد رسید که غم و اندوه تو را کاملا برطرف خواهد کرد و در روزهای آینده روزها و ایامی خوش و طولانی را شروع خواهی کرد. انشاءالله.


اشک توی چشمانم است. به فال نیک می گیرم. فالی که نیتش تمام وجودم بود.

۲ نظر ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۱۵
صبا ..