غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی
ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من بجای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد 


رحیم معینی کرمانشاهی

۱ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۲۷
صبا ..

ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
می توان از تو فقط دور شد و آه کشید
 
پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویش
نه یکی، بلکه به اندازه ی موهای سفید
 
سال ها مثل درختی که دم نجاری ست
وقت روشن شدن اره وجودم لرزید
 
ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار نباید ورزید
 
شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری
دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید
 
من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده برگشتم و انگیزه ی پرواز پرید
 
تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق
شادی بلبل از آن است که بو کرد و نچید
 
مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمه ی راهید اگر، برگردید
 
کاظم بهمنی
۵ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۰:۱۲
صبا ..
  •      آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
  • رویا ببارد
    دختران برقصند
    قند باشد
    بوسه باشد
    خدا بخندد به خاطر ما
    ما که کاری نکرده ایم !!


    ۲۱ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۴
    صبا ..

    باید حرف بزنم ولی نباید هم حرف بزنم. باید زمان زود بگذره و نباید هم زود بگذره. 

    به تماشا سوگند
    و به آغاز کلام
    و به پرواز کبوتر از ذهن
    واژه ای در قفس است

    حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود
    من به آنان گفتم:
    آفتابی لب درگاه شماست
    که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

    و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
    همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ
    در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
    که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
    پی گوهر باشید
    لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

    و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
    و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ
    به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت

    و به آنان گفتم :
    هر که در حافظه چوب ببیند باغی
    صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
    هرکه با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
    آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
    می گشاید گره پنجره ها را با آه

    زیر بیدی بودیم
    برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم
    چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
    می شنیدیم که بهم می گفتند
    سحر میداند،سحر!

    سر هر کوه رسولی دیدند
    ابر انکار به دوش آوردند
    باد را نازل کردیم
    تا کلاه از سرشان بردارد
    خانه هاشان پر داوودی بود
    چشمشان را بستیم
    دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش
    جیبشان را پر عادت کردیم (اینا خیلی به اون چیزهایی که من می خوام بگم نزدیکه)
    خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم

    ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۸
    صبا ..

    خواهری تحقیق فرمودن علت اینکه من یهو پِلی میشم اینه:


    علت اینکه آهنگی در مغـــز شما دائما تکرار میشود این است که:

    مغزتان ، آن را به عنوان موضوعی ناتمام فرض کرده مخصوصا اگر تنها قـسمتی

    از آهنــگ را حفظ باشید احتمال تکرار آن در ذهنتان بسیار بیشتر میشود.

     

    و اما آهنگ امروز صبح که خیلی دوستش دارم:

    من بهارم تو زمین 

    من زمینم تو درخت 

    من درخت ام تو بهار 

    ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه 

    میون جنگل ها تاق ام میکنه. 

    تو بزرگی مثل شب. 

    اگه مهتاب باشه یا نه 

    تو بزرگی مثل شب. 

    خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو . 

    تازه ، وقتی بره مهتاب و ،هنوز 

    شب ِ تنها 

    باید 

    راه دوری بره تا دم دروازه ی روز 

    مث شب گود و بزرگی 

    مث شب. 

    تازه ، روزم که بیاد 

    تو تمیزی 

    مث ِشبنم 

    مث ِ صبح. 

    تو مث ِ مخملی ابری 

    مث ِ بوی علفی 

    مث ِ اون ململ ِ مه ِ نازکی 

    اون ململ ِ مه 

    که رو عطر علفا ، مثل بلاتکلیفی 

    هاج و واج مونده مردد 

    میون موندن و رفتن 

    میون مرگ و حیات . 

    مث ِ برفائی تو . 

    تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه 

    مث ِ اون قله مغرور ِبلندی 

    که به ابرای سیاهی و بادای ِ بدی می خندی... 


    من بهارم تو زمین 

    من زمین ام تو درخت 

    من درختم تو باهار، 

    ناز انگشتای بارون ِ تو باغ ام میکنه 

    میون جنگل ها تاق ام میکنه.


    احمد شاملو

    با صدای خشایار اعتمادی

    ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۵
    صبا ..

    ای مانده زیر شش جهت

    هم غم بخور هم غم مخور

    کان دانه‌ها زیر زمین

    یک روز نخلستان شود

     

    معنی:

    ای کسی که اسیر جهت ها (مکان) و زمان هستی, باید به خاطر این اسارت غمگین باشی,

     ولی در عین حال نباید غمگین باشی, چرا؟ چون این دانه های وجود تو یک روزی بالاخره

     تبدیل به باغی از درخت های نخل خواهند شد.

     

    اما مولانا در عین حالی که ما را از این اسارت آگاه می کند و می فرمایند غم آن را بخور,

     از طرف دیگر می فرمایند که غم مخور, چرا؟ 

    چون روح تو که زیر خاک قرار گرفته و این خاک و این اسارت و این تاریکی محیط او را در 

    بر گرفته, مانند بذری است که بالاخره پوسته خود را کنار می زند, بالاخره جوانه می زند, 

    بالاخره غلاف خود را می درد و بالاخره از تاریکی و زندان بیرون می آید و تبدیل به درختی 

    تنومند می شود, تبدیل به نخلستانی می شود که از سایه و خرمای شیرین آن همه 

    بهره می برند. اما شرط آن این است که تو این نیرو و توان نهفته خود را تلف نکنی, 

    دور نریزی, ارزش خودت را بدانی و آن را حفظ کنی, از نور و گرمای خورشید و آب معرفت

     خود را تغذیه کنی و نیروهای خود را کم کم جمع کنی.

     

    منبع:

    کانال شمس تبریزی و مولانا: تلگرام

    https://t.me/ShamsMowlana


    ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۱
    صبا ..

    چون سر آمد دولت شب‌های وصل


    بگذرد ایام هجران نیز هم

    *********************

    اعتمادی نیست بر کار جهان


    بلکه بر گردون گردان نیز هم

    ---------------------


    جناب حافظ بهمان فرموده اند تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز! 

    حال من از میان برخواسته ام! ولی خب کجا بشینم؟ یعنی همین جوری بایستم؟!!

    ۱۹ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۷
    صبا ..

    آن کس که ترا شناخت جان را چه کند

    فرزند و عیال و خانمان را چه کند

    دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

    دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند

     

    واضح و مسلم هست که در شناخت تو دچار مشکل هستم که تا این حد پریشان میشم و به هم می ریزم و می خوام از این دنیا کلا فرار کنم.باید واسه حل این مشکل یه فکر اساسی کنم.

    این چند وقت هر روز یه چیزی پیش اومده که منو رسونده به اینجا که تف به ذاتت ای دنیا؛ دیگه تف هام تموم شد، والااالبخندخجالت در این که رسم دنیا این هست که شکی نیست، در این که من هم ضعیفم هم همینطور! ولی خب در این هم شکی نیست که من با همه ضعف هام، یه جوری آفریده شدم که توانایی  مدیریت این دنیا رو دارم؛ پس تا اطلاع ثانوی آه و ناله را بر خود حرام می کنم! البته این مدت واقعا سخت بود، میگم بود، انگار که می دونم فردا قراره چی بشه!! نه! هنوز سخت هست ولی خب همینه که هست!! 

    دوشنبه بدلایل کاری باید تهران باشم. منم این فرصت رو غنمیت شمردم و تبدلیش کردم به سفر خانوادگی. اگر خدا بخواهد، فردا شب تا سه شنبه شب تهرانیم. امیدوارم سفر خوبی واسمون باشه.

    ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۳
    صبا ..

    به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی

    چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست

    یه عمری راهه و در قدرت ما نیست

    باید پارو نزد، وا داد

    باید دل رو به دریا داد

    خودش می بَرَدت هرجا دلش خواست

    به هرجا برد بدون ساحل همون جاست

    به امیدی که ساحل داره این دریا

    به امیدی که آروم میشه تا فردا

     به امیدی که این دریا فقط شاماهی داره

    به عشقی که نمی بینی شباشو بی ستاره

    دل ما رفته مهمانی به یک دریای طوفانی...

    باید پارو نزد وا داد

    باید دل رو به دریا داد

    خودش می بردت هرجا دلش خواست

    به هرجا برد بدون ساحل همون جاست...

    ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۲
    صبا ..

    خیلی وقته که فرصت کافی برای تمرکز کردن و نوشتن ندارم. البته چند باری نوشته ام ولی ارزش عمومی کردن نداشته! اوضاع روحی و متعاقبش جسمی ام چندان جالب نیست! وضعیت گوارشی ام چند هفته ایست که دوباره بحرانی شده؛ سرماخوردگی و خستگی هم که اضافه اش کنیم؛ تبدلیم کرده به یک آدم شکننده! اشکم به راحتی جاری می شود! تحملم کم شده و خیلی دلم می خواهد پرده دری کنم و رک بی پرده و بی ملاحظه جواب آدم ها رو بدهم عملا بپرم!!! به این و آن!! و جلوگیری از این رفتارهای تهاجمی انرژی زیادی ازم می گیرد.

    البته که با مشاور هم صحبت کردم ولی حوصله فکر کردن و عملی کردن راهکارهایش را ندارم. وقتی حالم خوب نیست کتاب هم نمی خوانم و این اصلا خوب نیست. شده ام پر از انرژی منفی. البته می دانم که دره موج سینوسی هست و به زودی اوج گرفتن و نفس عمیق کشیدن شروع می شود و مشکلات جسمی هم کنترل می شود. کاش زودددتر باران ببارد. وقتی باران می بارد حتی شده چند قدم بدون چتر زیر باران راه می روم و می ایستم و از خدا می خواهم که کمکم کند که مثل خودش که دانه های رحمتش را بدون توجه به ظرفیت و لیاقت ما؛ بر سر ما می باراند من هم بتوانم رحمت باشم برای اطرافیانم؛ من هم بتوانم ببخشم و بدون خشم و کینه! با تک تک قطره های باران خاطرات خوب آدم ها را به یاد می آورم و برایشان سلامتی و خیر می خواهم.

    کاش زودتر باران ببارد و مرا رها کند از بند این همه فکر ؛ خشم؛ دل نگرانی.

     

    کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند

    بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند

    قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

    رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند

    بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را

    شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

    مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

    سرزمین سینه ها را تا ناکجا تر کند

    چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

    شاید این باران که می بارد شما را تر کند

    ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۰
    صبا ..