غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۷۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

هر که را افسرده دیدی عاشق کار خود است

منگر اندر کار خویش و بنگر اندر کار من

۱۲ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۲۳
صبا ..

آتشی شب در نیستانی فتاد

سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد

هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟

مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نفروختم

دعوی بی معنی ات را سوختم

زانکه می گفتی نیم با صد نمود

همچنان در بند خود بودی که بود

مردی را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است

مجذوب تبریزی

۲۱ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۵
صبا ..

وقتی همشهری لسان الغیب شیرازی باشی و چشیدن طعم آرامش و خاطرات شیرین را بارها مدیون آرامگاه و اشعار این خواجه اهل راز باشی، رسم ادب و معرفت ایجاب می کند که حتی با یک روز تاخیر هم که شده مقامش را بزرگ بداری و تفالی به دیوانش بزنی و یاد کنی خوبان را.

ساقیا! برخیز و دَردِه جام را   خاک بر سر کن، غم ایام را
ساغر مِی بر کفم نِه تا ز بَر   برکشم این دَلق اَزرَق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان   ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را
باده دردِه، چند از این باد غرور   خاک بر سر، نفس نافرجام را؟
دود آه سینه‌ی نالان من   سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شِیدای خود   کس نمی‌بینم ز خاص و عام را
با دلآرامی مرا خاطر خوش است   کز دلم یک‌باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن   هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب   عاقبت روزی بیابی کام را
۲۱ مهر ۹۲ ، ۱۲:۰۶
صبا ..

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد 
آواره عشق ما آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد
آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز 
وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد
از اشک شود ساقی این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد
بیمار شود عاشق اما بنمی میرد 
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد
خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر 
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۱:۵۹
صبا ..

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر

تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان

بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون

پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو

ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا

ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا

مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو

شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان

چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا

"مولانا"

۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۴۳
صبا ..

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین


ھمه دینشان مردی و داد بود

وز آن کشور آزاد و آباد بود


چو مھر و وفا بود خود کیششان

گنه بود آزار کس پیششان


ھمه بنده ناب یزدان پاک

ھمه دل پر از مھر این آب و خاک


پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نھاد


بزرگی به مردی و فرھنگ بود

گدایی در این بوم و بر ننگ بود


کجا رفت آن دانش و ھوش ما

چه شد مھر میھن فراموش ما


که انداخت آتش در این بوستان

کز آن سوخت جان و دل دوستان


چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟

خرد را فکندیم این سان زکار


نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما؟


به یزدان که این کشور آباد بود

ھمه جای مردان آزاد بود


در این کشور آزادگی ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت


گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بد آنکس که بودی دلیر


نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت


از آنروز دشمن بما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت


از آنروز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد


چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند


به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سر انجام بد داشتیم


بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگی کردن و زیستن


اگر مایه زندگی بندگی است

دو صد بار مردن به از زندگی است


بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم

برون سر از این بار ننگ آوریم

 

"فردوسی"

۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۷
صبا ..


سلام،


باز هم نمی خواستم بنویسم اما ...


وقتی رو یه موضوعی تمرکز می کنی همه جهان میشن فلش و راهنما به سمت اون موضوع.... اینو بارها تجربه کردم و تو نوشته های شخصیم هم مکتوبش کردم.


یه جور شعف، از دید سالکین بهجت کل وجودت رو می گیره، اون شیرینی رو امروز حس کردم. هیچ مسابقه و رقابتی نیست اما حس می کنی که برنده شدی.


 


بازار حُسن داغ نمودی برای که؟


چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟


آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟


ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟


ما را بچسب نه ملک بال دار را


"محمد سهرابی"


این یه تکه شعر قابل توصیف نیست یه جورایی جنون آمیزه (کلمه مثبت تو ذهنم نیست)


۳۱ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۳
صبا ..

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد

بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد


ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ

همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد


با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم

عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد


حمد را خواندم و آن مد «ولاالضالین» را

ننمودم ز ته حلق ادا، رفتم و شد


یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی

گفتم ای مایه هر مهر و وفا، رفتم و شد


همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین

سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد


«لن ترانی» نشنیدم ز خداوند چو او

«ارنی» گفتم و او گفت «رثا» رفتم و شد


مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟

من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد


تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد


مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید

فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد


خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون

پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد


گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو

تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد


 


محمد علی گویا 

۰۸ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۲۲
صبا ..