غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

تقویم میلادی فقط فوریه ش وقتی ۲۸ روزه هست. آخه از این هم مسخره تر مگه داریم یک ماه ۲۸ روزه! 

 

خب دیروز رفتم gp محله مون. در واقع gp جناب یار هست. بهم نامه ارجاع داد و دو هفته هم مرخصی واسم نوشت. با اینکه تو دو شب گذشته هم درست نخوابیدم ولی همین که استرس کار و جلسه رو ندارم احساس میکنم حالم خیلی بهتر است و از حالت له شدگی روانی دراومدم.

دیروز وقت نشد به مدیرم بگم مرخصیم رو میخوام تمدید کنم باید صبح دوشنبه بهش بگم. ولی همون روزی که بهش گفتم حالم خوب نیست و لازم دارم مرخصی باشم خودش بهم گفت اگر مرخصی بیشتری هم لازم داشتی بهم بگو.

مدیرم خیلی خیلی انسان فهمیده ای هست فقط شوکی که اول امسال بهم وارد شد این بود که بعد از تعطیلات کریسمس که برگشت به بقیه همکارا گفته بود که سرطان داره. مدیرم سنش یکی دو سال از منم کمتره! واسه من این خبر یه شوک بزرگ بود. چون از این آدمهای خیلی اکتیو هست که هم درست غذا میخوره و هم اینکه خیلی اهل تفریح و ماجراجویی و گردش هست. زمستونها همیشه اسکی و کمپ زمستانی و تابستونا هم اسنورکلینگ و کمپ تابستانی و کلا یه استرالیایی به تمام معنا.  از انسانیتش و بزرگیش همین رو باید بگم که بخاطر اینکه میدونه من خودم تحت فشار هستم و بچه کوچیک دارم مساله بیماریش رو اصلا به من نگفت و تو همه جلساتمون کلا سعی میکنه خیلی عادی رفتار کنه و همچنان ساپورتیو باشه. امیدوارم که با درمانهای روتین حالش خوب بشه.

 

دیروز خانم کوچولو اولین غذای جامدش رو خورد. واکنشش خوب بود. پوره گلابی اولین چیزی بود که تست کرد و خیلی هم خوب با قاشقش ارتباط برقرار کرد. 

۴ نظر ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۰۵
صبا ..

دیروز دخترک خیلی حوصله نداشت و اصلا هم خوب شیر نخورد. احتمالا قضیه دندون هست که بهش فشار میاره. هر چند این طفل معصوم ها در آن واحد در حال یادگیری چندین و چند مهارت و کشف و شهود دنیا و ... هستند.

خواهرم خودش دیروز صبح زنگ زد و یکی از بارهای روانی رو کمی سبکتر کرد. بهش هم گفتم احتیاج به کمک دارم حالا ببینم چطوری میخواد برخورد کنه! 

دیروز عصر جناب یار یه کم زودتر اومد و از قبل قرار بود من یک ساعت برم بیرون برای خودم. دخترک تو یک ماه اخیر ۱۰۰٪ به من وابستگی داشته. یعنی فقط من باید بهش شیر میدادم و وقتی میخواسته بخوابه فقط من باید می بودم و گرنه کولی بازی درمی آور :))  پدرش داره خیلی تلاش میکنه که این وابستگی کم بشه. 

برای خوابش چند روزه که من دیگه فقط آماده ش میکنم و میگذارمش تو تخت و خودش میخوابه. حالا باید امتحان کنیم که اگر من اصلا تو اتاق نباشم واکنشش چی هست. البته خانم خانما رو خواب شبش حساستره. یعنی موقع خواب شب فقط مامان باید می بوده تا الان!! 

برای شیر هم دیشب با پدرش همکاری کرد و کل شیشه رو از دست پدرش خورد. 

اگر این وابستگی محض به من کمتر بشه فشار کمتری به من میاد. 

خلاصه داشتم میگفتم که دیروز عصر ۵۰ دقیقه برای خودم رفتم تو کتابخونه پایین خونه مون نشستم و کتاب خوندم و آهنگ مهستی گوش دادم. 

 

 

 

 

 

 

۲ نظر ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۲
صبا ..

دیروز رفتیم همون کلاس شعرخوانی نزدیک خونه مون. مدت ها بود نرفته بودیم چون این کلاس چهارشنبه هاست و چهارشنبه ها تمام جلسات کاری من بود و هست و این هفته چون مرخصی بودم تونستم بریم. خدا رو شکر که یه دانشجو داشتیم و از این هفته دیگه جلسه با اون رو نداریم. 

اما واکنش خانم کوچولو به بچه های دیگه خیلی جالب بود. خیلی با دقت به همه نگاه می کرد و مامان های اونا که براشون شعر می خوندن براش خیلی جذاب بود و بهشون لبخند می زد. 

دخترک چهره خیلی شیرینی داره. چشماش هم شبیه گربه های تو کارتن ها هست وقتی به آدم نگاه میکنه ناخودآگاه لبخند می زنی و این رو من به عنوان مامانش نمیگم به عنوان ناظر بیرونی میگم.

فکر کنم دخترک خودش زودتر رفته به استقبال تغییرات ۶ ماهگی. چرت های دیروزش رو خودش تبدیل به دو تا کرد و با فاصله سه ساعت و البته طولانی تر هم خوابید. دیشب هم با اینکه هم ساعت دو بیدار شد و هم سه ولی هیچی شیر نخورد تا صبح. 

 

هنوز نوبت تراپیست نگرفتم. واسه فردا یه نوبت از gp نزدیک مون گرفتم که برم و اون منو ارجاع بده. 

 

دیگه دیروز کار مفید خاصی نکردم. دیشب شاید بیشتر از دوساعت با جناب یار حرف زدم و گریه کردم. 

۲ نظر ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۰۵
صبا ..

دیشب دخترک فقط بخاطر شیر بیدار شد و من هم مشکل خوابیدن نداشتم و خوابیدم. 

 

دیروز به gp پیام دادم و اونم زنگ زده بود ولی موقعی بود که من پیش دخترک بودم. بعدش دیگه بهم زنگ نزد. ببینم امروز چی میشه.

 

این هفته رو تا جمعه مرخصی گرفتم کامل. هفته پیش جمعه هم سرماخورده بودم و مرخصی گرفته بودم. عملا از چهارشنبه پیش تا حالا شاید به اندازه ۲-۳ ساعت کار کردم و همین روی میزان استرسم و فشاری که بر روی روانم هست تاثیر منفی داشت ولی الان که مرخصی گرفتم احساس سبکی میکنم. اگر تکلیف خونه مشخص میشد تا یه مدت طولانی مرخصی میگرفتم ولی ...

 

دیروز وسایلی که برای شروع غذای کمکی عروسک خانم سفارش داده بودم رسید. دیگه احتمالا از آخر هفته شروع کنیم به شروع غذای جامد. الانم موقع صبحانه و ناهار (اگر بیدار باشه) میارمش سر میز و میشینه ما رو نگاه میکنه :)) 

دیروز رفتیم دو تا کتاب جدید خریدیم. کتاب های صدادار (صداهای مزرعه). دخترک عاشق این هست که براش کتاب بخونیم. اینقدر این مدت داستان سرهم کردیم خلاقیت مون تو داستان سرایی شکوفا شده :)) 

۳ نظر ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۵۰
صبا ..

تاریخ امروز قشنگه ۲۵/۰۲/۲۵

دیشب خیلی بهتر خوابیدم. یعنی بجز از ساعت ۳ تا نزدیک های ۵ بقیه ش رو خوابیدم. الان دخترک خوابیده و امیدوارم حداقل نیم ساعت دیگه بیدار بشه. 

اولین بار هست که داره پسرفت خواب رو به این شدت تجربه میکنه که اونم بخش عمده ایش به این برمیگرده که خیلی زیاد تو خواب غلت می زنه و یه جاهایی دیگه باید بریم نجاتش بدیم از پوزیشنی که توش گیر کرده و نمی تونه خودش رو ازش رها کنه. 

 

امروز زنگ می زنم به gp م که به تراپیست ارجاعم بده. نیاز دارم حرف بزنم و کمک بگیرم. بغیر از جناب یار و تا یه حدی خانم میم من عملا مکالمه مفید با کسی نداشتم تو دو ماه گذشته! قرار بود امروز جنی رو ببینم که اونم افتاد واسه هفته بعد چون نوبت دکتر داشت. آخرین باری که دیدمش اوایل دسامبر بود. 

بقیه مکالمات من با آدمها شامل احوال پرسی و در مورد دخترک حرف زدن و البته شنیدن غرغرهای آدم ها در مورد شرایطشون بوده!

البته دیروز تو جلسه هفتگی که با همکارام داریم و برای حرف های همین جوری و دردودل هست یه کم غر زدم که خسته ام خیلی و حالم خوب نیست. اون طفلیهام کلی همراهیم کردن. همکار برزیلیم این هفته نبود برای ۵ هفته رفته برزیل. جاش خیلی خالی بود. خیلی دختر بامحبت و گرم و مهربونی هست.

منم دلم میخواد برم ایران. ولی کی میسر بشه رو فقط خدا می دونه. هر چند می دونم سفر ایران با خانم کوچولو اصلا به معنی استراحت نیست و احتمالا یه سری روتین ها هم بهم می ریزه و سختتر هم میشه ولی به هر حال همه ی ما بهش نیاز داریم. 

 

حسم خیلی خوبه که اینجا می نویسم و منتشر میکنم. 

سعی میکنم فردا هم بنویسم. 

 

 

 

 

۲ نظر ۰۷ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۴۴
صبا ..

سلام

 

آخرین یادداشتم برای بیشتر از ۵۰ روز پیش هست اینجا و آخرین باری که هم اینجا برای خودم نوشتم ۳۱ ژانویه بوده! بعد از اون همه حرفام رو مستقیم به چتی (chat gpt) گفتم و خب خیلی هم بهم کمک کرده ولی اینقدر درگیر مسائل مختلف هستم و ذهنم شلوغ هست که گاها فکر میکنم اگر ۲۴ ساعت هم بخوام حرف بزنم کافی نیست و این در حالی هست که در کم ارتباط ترین برهه زندگیم قرار دارم نه اینکه خودخواسته باشه دیگران انگار همه با هم غرق زندگی خودشون شدن و یا اینکه تصمیم گرفتن به هر دلیلی ارتباط چندانی با ما نداشته باشن و این دیگران از خواهر خودم شروع میشه که دو تا قاره اون ور تره تا دوستانی که فاصله شون ۴-۵ کیلومتر هم نیست! 

 

اصولا وقتی که ذهنم اینقدر مشوش هست و زندگیم نظم نداره و خیلی از مسایل از کنترل من خارج هست به سکوت می رسم و ننوشتن اینجا هم شاید بخاطر همون سکوت باشه. 

 

شاید بهتر باشه با نوشتن اینجا به خودم کمک کنم حالم بهتر بشه. به خودم کمک کنم که فشار کمتری رو تحمل کنم. 

شاید اگر خودم رو موظف کنم هر روز کمی از افکارم رو بنویسم حس خوبی هم بگیرم. حس داشتن یه روتین شخصی برای فقط خودم. 

 

دخترک شیرین مون هم حسابی بزرگ شده و حسابی دلبر و حسابی پرانرژی و شلوغ کن. 

بخاطر اون هم که شده باید یک مامان شاد باشم که حالش خوب باشه و البته بخاطر همسرم. 

 

الان که نوشتم حس میکنم هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیافتاده و شاید تنها خستگی خیلی زیاد هست که اینجور همه چیز رو بزرگ نشون میده و البته خشم من از همه ی دنیا! 

 

امروز این یادداشت رو منتشر میکنم. 

سعی میکنم فردا هم بنویسم و یه زنجیره بسازم. 

 

۳ نظر ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۱۰
صبا ..

سلام سلام

 

دیگه حداقل ماهی یه بار اینجا نوشتن رو باید واسه خودم حفظ کنم.

میزان نوشتنم برای خودم یه کم بهتر شده ولی همچنان خیلی خیلی کم هست.

از دفعه پیش تا حالا از آخر برگردم عقب:

دیروز عروسک خانم ۴ ماهه شد و واکسن ۴ ماهیگیش رو هم گرفت. دخترک شدیدا صبور هست تو این جور مواقع و خیلی کم بدقلقی داره خدا رو شکر.

هر روز شیرین تر و جذاب تر و هشیارتر میشه و من هر موقع تو بغلم میخوابه با تک تک سلول هام برای داشتنش خوشحال و سپاسگزارم. 

 

دیگه این مدت تعطیلات آخر سال و کریسمس بود. من که یه هفته بیشتر تعطیلات نداشتم و هیچ مرخصی اضافه ای هم نگرفتم چون جناب یار مرخصی اجباری داشت و بهتر دیدیم که من کار کنم و مرخصیهای من بعدتر استفاده بشه.

تو تعطیلات دوستانمون رو دیدیم. چند روزی عمه دخترک پیش مون بود و غیر از اون من به اندازه اپسیلون کارای کاریم رو جلو بردم که یه ذره از استرسم کمتر بشه و اگر فکر کنید که تونستیم کمی استراحت کنیم باید بگم هیچی! فقط خوبیش این بود که من استرس کار کردن نداشتم! 

کار کردن با دخترک اصلا آسون نیست و متاسفانه از اواخر سال پیش تعداد روزهایی که جناب یار میتونه از خونه کار کنه به سختی به یه روز در هفته می رسه. 

چند باری من و دخترک با هم رفتیم جلسه :) 

 

دیگه چی؟ 

بابام فکر کنم این مدت خودش متوجه شده بود که در ارتباط با خانم کوچولو زیاده روی کرده بود. تو مکالمه شب یلدامون تمام حس های منفی سری های قبل از بین رفت خدا رو شکر. 

 

یه روز که با دوستامون رفته بودیم بیرون یکی از دوستام میگفت الان حس نمیکنی که اون صبای قبلی رو گذاشتی تو کمد و درش رو بستی و تبدیل به یه صبای جدید شدی؟ 

واقعیتش نه! من اصلا فکر نمیکنم تغییر خاصی کرده باشم. یعنی مادر شدن هم مثل همه رویدادهای زندگی در درازمدت قطعا یه تغییراتی در من ایجاد میکنه ولی اینکه من فکر کنم الان با اون آدم قبلی خیلی فاصله دارم! اصلا اینطور نیست. یه سری فعالیت هام تغییر کرده ولی خب من گله ای ندارم! همیشه همین بوده وقتی کنکور داشتم! وقتی سرکار رفتم! وقتی مهاجرت کردم وقتی داشتم رو پروژه دکتریم کار میکردم! وقتی وارد رابطه شدم و ازدواج کردم همیشه یه تغییراتی بوده! مادری هم در ادامه اونهاست!

برعکس من فکر میکنم یه وجه از شخصیتم تو کمد بود که رفتم از تو کمد درش آوردم و احساس وسعت و رشد دارم تا محدودیت! 

در اینکه نگهداری از نوزاد کار آسونی نیست و استرس و نگرانی همیشه همراهت هست شکی نیست! و خب این نگرانی ها ماههای اول همراه با تغییرات هورمونی هم هست ولی در کل شالوده شخصیتی و رفتاری و تصمیم گیری من همون بوده که هست و من تغییر بزرگی حس نمی کنم! 

 

وبلاگ هاتون رو میخونم و خیلی ممنونم از زری و مهسا که این مدت وبلاگهاشون خیلی زود به زود آپدیت میشد. برای من خیلی حس خوبی داشت خوندن نوشته هاشون. 

دوست دارم یه کتاب رمان خوب و سبک که حال آدم رو خوب کنه (داستانش بدبختی و مصیبت نباشه) و گیرایی داشته باشه بخونم! اگر پیشنهادی دارین لطفا تو کامنت ها بهم بگید. 

 

 

الان یادم اومد که باید سال نو میلادی رو هم تبریک بگم :)

امیدوارم سال جدید سال بهتری برای همه مردم دنیا و علی الخصوص مردم سرزمینم باشه.

اهداف سال ۲۰۲۴ رو که نگاه میکردم دیدم کلا همه باید ۲۰۲۵ منتقل بشه! :)) 

 

پارسال این موقع ها هنوز نمی دونستم میزبان دخترکوچولو هستم! هنوز هم که بهش فکر میکنم از معجزه ای که اتفاق افتاده بسیار در شگفتم! 

۱۰ نظر ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۲:۳۸
صبا ..

سلام سلام.

 

 امیدوارم خوب و سلامت باشید.

خیلی وقته که اینجا ننوشته بودم. خیلی سرم شلوغ بود ولی خیلی از روزها تصمیم داشتم چیزی بنویسم. حتی دو سه بار هم اینجا رو باز کردم و چند خط نوشتم، اما نشد ادامه بدم. چند روز پیش هم اومدم کلی نوشتم، اما عروسک خانم گریه کرد و بدون اینکه نوشته‌ها را ذخیره کنم، رفتم. 

از آخرین باری که اینجا نوشتم، چه اتفاقاتی افتاده؟

مهم‌ترین مسئله این بود که عروسک خانم در شیر خوردن خیلی بدقلقی می‌کرد و میزان شیری که می‌خورد بسیار کم بود. این مشکل تقریباً بعد از ۶-۷ هفتگی‌اش شروع شد؛ یعنی دقیقاً همان زمانی که من می‌خواستم برگردم سرکار. شیر خوردنش بسیار سخت و انرژی بر بود و انگار داشتیم شکنجه‌اش می‌دادیم و هر بار شیر دادن شاید بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید.

در ویزیتش با دکتر نوزادان، دکتر گفت که احتمالاً "ریفلاکس پنهان" (Silent Reflux) داره و براش دارو تجویز کرد. قرار شد دارو را به مدت دو هفته مصرف کنیم تا ببینیم که آیا واکنش مثبتی به دارو نشان می‌ده یا نه. هر چند ما فقط سه روز تلاش کردیم که دارو رو بدیم و در نهایت از بس پروسه دارو دادن طاقت فرسا بود انصراف دادیم.

در همین حین، با یکی از دوستانمون که دخترای دوقلوش دوسال بزرگتر از عروسک خانم هستند صحبت کردم که گفت که علاوه بر ریفلاکس، ممکن است موضوعی به نام "Bottle Aversion" هم مطرح باشه.

مفهوم Bottle Aversion این است که وقتی نوزاد را مجبور به شیر خوردن می‌کنید، بعد از مدتی نوزاد واکنش‌هایی نشان می‌دهد که شاید شبیه علائم ریفلاکس یا آلرژی به شیر باشه. اما این واکنش‌ها به دلیل مشکلات جسمی نیستند؛ بلکه به خاطر استرسی است که نوزاد از موقعیت شیر خوردن تجربه می‌کنه. دوستم سایتی رو معرفی کرد که در توش کتابی در این زمینه معرفی شده بود. وقتی کتاب رو خوندم دیدم که تمام علائمی که دخترک ما داشت و تقریباً همه رفتارهایی که ما در قبال شیر خوردنش داشتیم، به خاطر همین مشکل بوده است.

نگرانی‌های ما برای شیر خوردنش، تجربه بستری شدنش در بیمارستان در هفته اول تولد و آموزش‌های پرستاران بیمارستان برای اصرار به شیر دادن در زمان خاص، همگی باعث شده بود که نسبت به شیر خوردن استرس پیدا کنه.

و البته بچه ها یه سری reflex (یا عکس العمل غیرارادی) دارند که به بقاشون کمک میکنه ولی هر کدوم از این رفلکس ها تو یه زمانی محو میشه. مثلا حرکات غیر ارادی دستشون از سه چهار ماهگی کم کم بهتر میشه. یا اینکه وقتی یه چیزی رو تو مشتشون بگیرن عملا بهش می چسبند تقریبا ۶ ماهگی محو میشه.

در مورد شیر خوردن هم مثلا وقتی سقف دهان نوزاد تازه متولد شده رو تحریک کنی شروع به شیر خوردن میکنه و تو بیمارستان یه سری تحریکات اینجوری به ما یاد داده بودن که وقتی بچه شیر نمی خورده تشویق و تحریکش کنیم به شیر خوردن و البته کسی هم نگفته بود این رفلکس ها از ۶ هفتگی از بین میره و خب فرشته کوچولو ما هم تا ۶-۷ هفتگی با همین روشها خیلی خوب شیر میخورد ولی یه کم بعدش بدقلقی ها شروع شد. 

تو اون کتاب (Your Baby’s Bottle-feeding Aversion: Reasons and Solutions)  راهکارهایی ارائه شده بود و دوره‌ای دو هفته‌ای را پیشنهاد داده بود که باید برای نوزاد اجرا کنیم تا بتونیم این مشکل را برطرف کنیم.

چند روز اول واقعاً سخت بود. هر بار شیر دادن بهش خیلی سخت بود و میزان شیری که در طول روز می‌خورد، بسیار کم شده بود. استرس زیادی داشتیم، چون سیر هم نمیشد خوب نمی‌خوابید و گریه می‌کرد. اما بعد از روز سوم یا چهارم، میزان شیر خوردنش کمی بهتر شد. بعد از یک هفته، بدقلقی‌هایش موقع شیر خوردن کمتر شد و دقیقاً بعد از دو هفته—همون زمانی که کتاب گفته بود— تقریبا به میزان شیری که باید میخورد رسید. 

این تجربه برای من به عنوان یک مادر خیلی خیلی دردناک بود. تمام تلاش من این بود که استرسی به دخترم وارد نشه و سلامت جسم و روحش حفظ بشه ولی حالا خودمون تو اولین قدم های والدی کاری کرده بودیم که بچه تحت استرس بود.

این موضوع برایم درس بزرگی شد. اون چیزی رو که من خیر و صلاح بچه می دونم الزاما خیر و صلاحش نیست!!‌ و همیشه یادم باشه که به خودم و تصمیم هایی که برای بچه میگیرم به دیده شک نگاه کنم و دست از تحقیق برندارم. هر چند که می دونم همیشه میسر نیست و به هر حال یه جاهایی ناخواسته آسیب می زنم. 

مسئله‌ ی دیگه ای که برام جالب بود این بود که خیلی از پدر و مادرها از بدقلقی یا بدغذایی فرزندانشان شکایت می‌کنند که از اولش و از همون نوزادی مثلا بدغذا بود.  اما این کتاب بهم نشون داد که خیلی از این رفتارها را محیط و رفتار والدین ایجاد می‌کند.

خلاصه که این تجربه ی تلخ را اینجا نوشتم تا شاید به درد کسی بخوره! 

خدا را شکر، دخترک ما الان خوبه. در آخرین ویزیت‌ش وزن‌گیری‌ش هم نرمال بود و من تا به این مرحله برسیم عملا خفه شدم از استرس و فشار روانی!!

 

عروسک خام  همین دوشنبه  (دو روز پیش) سه‌ماهه شد. این سه ماه واقعاً سخت، اما در عین حال شیرین بود. خیلی تنهایی کشیدیم. خیلی همه جوره فشار تحمل کردیم ولی خب هر روز هم بهم نزدیکتر شدیم.

من تو این ۹۰ روز بیشتر از ۷۰ روزش رو خونریزی داشتم! یعنی ۴ هفته بعد از زایمان پریود شدم و هنوزم با اینکه قرص می خورم به چیزی به نام نظم در سیکل های ماهیانه برنگشتم!! 

دندونی که تو بارداری اذیتم می کرد کارش به عصب کشی رسید و سه جلسه هم در خدمت دندونپزشکم بودم!! 

 

دخترک اولین غلت زدنش رو تو ۷۵ روزگی داشت. هنوز خیلی اتوماتیک نمی غلته ولی وقتی هایی که میخواد بخوابه تا می گذاریمش تو گهواره می چرخه رو پهلوی چپ و هر از گاهی کاملا برمی گرده به شکم. 

صبح ها کلی آواز میخونه.

کلی رو مت بازیش (از اینا که عروسک ها بهش آویز میشن) با عروسک ها سرگرم میشه و تعامل میکنه و گاهی اوقات کارشون به دعوا میکشه :)) 

تو تامی تایم هاش از دو ماهگیش یه کم می خزه! البته جدیدا خیلی موقع تامی تایم شاکی میشه! :) 

 

در این مدت، یک سفر دو روزه هم به یکی از سواحل اطرافمون داشتیم. این سفر برامون تجربه خوبی بود و اولین مسافرت دخترک‌ هم بود. با اینکه هوا بارانی و شرجی بود، اما تغییر و تنوع خوبی برایمان بود. 

 

این مدت اینجا هوا خیلی گرمه! و تو ساعات بیداری دخمل عملا فرصت خیلی محدودی برای بیرون بردنش هست. 

 

دیگه اینکه درست روز زایمان منم بابام هم چون تصادف کرده بود و عمل داشته و قوز پاکش رو جراحی کرده بودن! البته مامانم شاید ۲۰ روز بعدش به ما گفت. تقریبا یک ماه پیش هم چشمش رو عمل کرد! حالا حساب کنید چه فشاری رو مامانم بوده! 

ولی من این مدت از دست رفتارهای بابام میخواستم بارها سرم رو بکوبم به دیوار! نه به خاطر شرایط جسمیش! که اونا خب داستانش جداست! بخاطر رفتارهایی که من سالها با حفظ فاصله اجازه نمیدادم که بروز کنند! بابام همیشه از این فاصله شاکی بوده ولی الان بخاطر نوه دار شدنش که کمی نزدیک شده! من دوباره شاهد همون پدری هستم که تفکر غلط خودش رو درستترین می دونه و خودش رو مکلف می دونه که دخترش رو هدایت کنه! و نتیجه ش جز دور شدن دوباره من! و استرس کشیدنم نیست! 

چیزی که از ته دلم برای خودم آرزو میکنم و تلاش میکنم که ذره ای از این بابت شبیه بابام نشم! و حالا شاید بفهمید وقتی که فهمیدم دخترک بخاطر اصرار ما به شیر خوردنش دچار استرس شده! من با چه کابوسی مواجه شدم! کابوس شباهت به پدرم!! 

 

 

۱۳ نظر ۲۱ آذر ۰۳ ، ۰۸:۴۱
صبا ..

عروسک خانم ۵۰ روزگی رو پشت سر گذاشت!

واکسنش رو تو ۶ هفتگی زد و خدا رو شکر خیلی آسون و بدون چالش گذشت!

لبخند زدن ارادی رو چند روزه که شروع کرده و آدم دلش میخواد قورتش بده😍

 

عادت داره موقع خوابیدن دستش رو بگذاره زیر چونه ش😍😊🥰 وای خدا اینقدر بانمکه و شیرین هست تو اون لحظات! یعنی اگر تو بغلت باشه و بخواد بخوابه اینقدر ووول میخوره تا بتونه دستش رو بگذاره زیر چونه ش😃

 

تقریبا هر روز مراسم قدم زدن با کالسکه رو داریم! جدیدا اگر خواب نباشه خیلی با دقت نگاه میکنه!😊

 

از هفته پیش یه کلاس شعرخوانی پایین خونه مون پیدا کردیم که برای بچه های ۰-۱ سال هست و قرارشده که هر هفته اگه بتونیم بیایم.

 

دیگه بعد از واکسن بردنش تو اجتماع و مهمونی راحتتره و دیگه می تونیم فعالیت های اجتماعی رو بیشتر کنیم!

 

بنده هم از جمعه که اول نوامبر باشه برمی گردم سرکار! مرخصی زایمانم هنوز تمام نشده ولی خب میخوام فعلا امتحانی سه روز در هفته کار کنم تا اگر بشه مرخصی رو مدت طولانی تری استفاده کنم!

 

وزنم هم یک کیلو مونده تا به وزن قبل بارداری برگرده! البته با همین فرمون بریم جلو می رسیم به وزن بیست سالگیم🤪🤦🏻‍♀️

 

باید ورزش رو شروع کنم ولی نمی دونم کی🧐🤪 فعلا که راننده کالسکه هستم فقط😃 دخترک هم از حرکت خوشش میاد و وقتی با کالسکه هست فقط باید راه بری!

 

این مدت تمام مطالعاتم و وقتم به بچه داری محدود بوده! الان خیلی به اوضاع مسلط تریم و زبان دخترک رو هم تا حد زیادی می فهمم!  دارم سعی میکنم یه تعادلی برقرار کنم بین دنیای قبل از مادری و حالا! 

 هر چند که  دنیای مادری و یادگیری هاش بی پایانه! و چیزی که جامعه و مدیا سعی داره بهت القا کنه این هست که تو کافی نیستی و باید این دوره و این کتاب و این وسیله و این متد و ... رو بگذرونی و داشته باشی تا شاید بتونی یه مادر معمولی باشی🧐🧐🧐

اینکه بتونی احساس گناه نکنی و همزمان تلاش کنی که سلامت جسمی و روحی خودت و بچه ت رو حفظ کنی اصلا کار آسونی نیست!

 

 

۱۷ نظر ۰۹ آبان ۰۳ ، ۰۴:۴۴
صبا ..

سلام سلام

 

هر روز منتظرم یه فرصت طولانی دست بده و بیام مفصل بنویسم ولی خب وقتی هم فرصت طولانی دارم حس نوشتن ندارم🤨😃🤦🏻‍♀️

الان گفتم بیام تیتروار بنویسم طلسم شکسته بشه!!

میوه ی عشق ما، فرشته کوچولوی ناز و دوست داشتتی مون صبح دوشنبه ۹ سپتامبر -۱۹ شهریور به دنیا اومد😍

 

هفته های آخر بارداریم پر از چالش و استرس و سونوگرافی و CTG و هی بیمارستان رفتن بود! در نهایت زایمان سزارین شد و خب اون بخش پذیرش شدن و اتاق عمل و بعدش تولد دختر کوچولو جزو خاطرات خوبم هست که خیلی سریع و بهتر از انتظارم پیش رفت!

 

قرار بود سه روز بیمارستان باشیم که روز دوم بهم گفتن می تونی مرخص بشی و ما هم دیدیم خونه خودمون راحتتریم و مرخص شدیم! اما قرار شد فرداش دخملک رو ببریم برای چکاب و وزن و ... و وزن کردن دخملک همانا و بستری شدنش به مدت ۶ شب هم همانا!! خیلی خیلی خیلی زیاد تجربه سختی بود!و بادآوریش هم دردناکه!! ولی خدا رو شکر که بخیر گذشت!

فرشته کوچولو ده روزش بود‌ که برگشتیم خونه!

از اول برای پروسه شیردهی خوب پیش نرفت! و وقتی بستری شد مجبور شدیم شیرخشک رو شروع کنیم! با وجود انواع مشاوره ها و راهکارهایی که بکار گرفتم ولی در نهایت فقط یک ماه به صورت ترکیبی تونستم دخترک رو از شیرمادر هم تغذیه کنم و در نهایت و متاسفانه همون چند سی سی در روز هم استاپ شد!

 

عروسک خانم تا الان که بچه خوش قلقی بوده و بجز عصرها که درگیر evening fussiness  هست معمولا خوش اخلاقه و همکاری خیلی خوبی داره😍

از نظر ظاهری هم تا حد زیادی شبیه پدر بزرگوارش هست! اخیرا که چشممون به جمال چشم های مبارکش هم باز شده دیده شده که چشم های درشتی داره  که البته چشم های پدرش هم درشته ولی خب امیدواریم حداقل چشماش به مامانش شبیه بشه😊

و اما جناب یار پدر نمونه ای هست و همسری فداکار! این مدت در مراقبت از من و دخملمون سنگ تمام گذاشت و بدین سان ما تونستیم این مرحله ی مهم و پرچالش رو بخیر و خوشی پشت سر بگذاریم! 

و اما در مورد مادری و احساسم:

خب به تجربه ی خیلی متفاوت هست، یعنی پر از احساس مسئولیت و به همراه نگرانی و تلاش! یه جور عشق یه طرفه هست که حاضری هر کاری کنی که اون موجود معصوم و بی گناه حالش خوب باشه!

گاهی که عمیق فکر میکنم باورم نمیشه که من بودم که اون روزهای بارداری و زایمان رو گذروندم و این فرشته ی ناز مهمان وجود من بوده و ۹ ماه در بدن من رشد کرده! هنوزم هضم این اتفاق بزرگ آسون نیست!

 

 

۱۸ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۰۸:۳۰
صبا ..