غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

و دوباره نقطه سر خط!

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۷ ب.ظ

هفته آخر نوامبر دو تا کنفرانس مرتبط داشتیم تو استرالیا که عملا بخاطر کرونا فرقی نداشت کجا باشیم. یکی شون که خیلی مرتبط به من هست و اسطوره فیلدی که من کار میکنم هم یه ارایه داشت. جالبی این کنفرانس این بود که سخنرانی ها اکثرا زنده بودند و شرکت کنندگان هم از اقصی نقاط دنیا. بخاطر همین برنامه کنفرانس به وقت سیدنی از ۸ صبح بود تا ۱۲ و سانس دوم از ۷ تا ۹ شب. که اونایی که از آمریکا و اروپا هستند مشکل کمتری داشته باشند. همه اول ارایه شون می گفتند الان اینجا ساعت چند هست و دمای هوا چنده و مثلا هوا بارانی یا برفی یا آفتابی هست. و جالبی قضیه اینجا بود که همه می گفتند ما به شما (برگزار کنندگان) حسودی میکنیم که تاپ پوشیدین و ماسک نزدین و ما اینجا داریم یخ می زنیم. البته اکثر ارایه کنندگان غیر استرالیایی خونه بودند!

یکی از ارایه دهنده ها یه بابا بود. از اولش دو تا بچه ۶ و ۷ ساله ش رفتند و اومدن و سرک کشیدن و دعوا کردن و این همین جوری که یه موضوع سخت رو ارایه میداد وسطش اونا رو هم از هم جدا می کرد و آروم می کرد و تذکر میداد و دوباره خیلی عادی ادامه میداد. فرض کنید موضوعی که درباره ش حرف می زد امپریالیسم بود یه ۱۰ دقیقه که گذشت پسرش گفت امپریالیسم چیه این هم خیلی جدی گفت تو اسلاید اول توضیح دادم و میخواستی همون موقع گوش کنی :)) و ادامه داد. ارایه ش که تموم شد مسیول مربوطه گفت بهت تبریک میگم که در حین چنین شرایطی تونستی ادامه بدی و همزمان پرنتینگ رو هم داشتی. 

 

ما از کلی وقت قبل تر برنامه ریزی کرده بودیم فردای تموم شدن کنفرانس بریم سفر. قبل و بعد از کنفرانس من بدو بدو کار می کردم تا کارام عقب نیافته البته جلو هم نمی رفت :) دیگه شنبه صبح سفرمون رو شروع کردیم. جالبی این سفر این بود که همه چیز تصادفی با هم هماهنگ شد. ما اولش قرار بود بریم شمال سیدنی ولی خونه اون سمت تو اون تاریخ گیرمون نیومد. دیگه به پیشنهاد من قرار شد بریم جنوب یه خونه لب لب ساحل بگیریم. ۹ تا خونه رو من و زهرا تایید نهایی کردیم که از بین شون بچه ها انتخاب کنند. یکی شون که دقیقا لب لب ساحل بود رو تا بقیه نظر بدن پر شده بود واز دست دادیم. گزینه بعدی هم یه چیزی توش در اومد و رفتیم گزینه سوم. اونم کلی صاحبخونه ناز داشت تا قبول کرد. خیلی لب ساحل نبود ولی استخر داشت که علاقه مندی یکی از دوستان بود. 

چند روز قبلش هم این دوستمون گفت من یه چیزی سفارش دادم و خدا کنه تا جمعه برسه اگر اون بیاد با اختلاف سفرمون تغییر میکنه. که تصادفا و از سر خوش شانسی جمعه بسته ش رسید. یه paddle board  (فارسیش چی میشه؟) سفارش داده بود که بره تو اقیانوس!!  من که عکس تخته ش رو دیدم گفتم چه خوب نزدیک خونه ای که گرفتیم دریاچه هم هست می تونیم بریم اونجا والبته ایشون همچنان اصرار داشت بره تخته ش رو بندازه تو اقیانوس! 

خلاصه برنامه سفر قرار شد بشه دریاچه - اقیانوس - استخر :)) و شعار سفر هم این بود که ایشالله همین تعداد که می ریم همین تعداد هم برگردیم :)) 

روز اول هوا بسیار گرم بود که تو نمی دونم ۳۰ سال گذشته بی سابقه بود چنین گرمایی در این فصل سال. ما هم تو راه بودیم و مناظر دیدنی رو تو گرمای چهل و اندی درجه گز می کردیم. ساعت تقریبا ۴ رسیدیم خونه مون. من همون اول گفتم بیاید بریم دریاچه رو ببینیم و ارزیابی کنیم واسه کایاک و ... که خوشبختانه ۴ دقیقه رانندگی بود و از اساس مناسب همین فعالیت بود. دیگه چون تخته بادی بود و هوا هم گرم قرار شد فردا صبح بیایم راه اندازیش کنیم. دیگه رفتیم خونه و بعد از مستقر شدن رفتیم ساحل قدم زدیم. شب هم دوستان بساط کباب راه انداختن که عالی بود. هوا هم گرم و یه نم بارون هم می اومد که من دیگه نتونستم بشینم و رفتم استارت استخر رو زدم و بقیه هم اومدن و تو استخر وسطی بازی کردیم. 

صبح ساعت ۸ لب دریاچه بودیم و تخته رو راه انداختیم و یه دور با ترس و لرز یکی یکی ایستاده رفتیم یه دور زدیم (مدل هاکلبرفین) بعد دیگه گفتیم آقا چه کاریه اینقدر استرس بکشیم (جلیقه هم نداشتیم) این کایاک هم میشه بریم کایاک سواری. یه دور هم رفتیم کایاک. نفر آخر که رو آب بود بادی شروع شد که آب دریاچه موج در اندازه اقیانوس می زد. دیگه ما گفتیم جمع کنیم بریم و دیدیم هر کس دیگه ای هم که اون اطراف داشت کایاک و جت اسکی و ... می کرد اومد و جمع کرد. رفتیم خونه و همچنان باد شدید می اومد که تا رسیدیم خونه برق قطع شد. دیگه یه کم بعدترش هم ما رفتیم بریم یه شهر کوچیکی تو نیم ساعتی اونجا و ساحل اونجا و ... رو ببینیم. باد اینقدر شدید بود که شاخه های بزرگ درخت رو می کند و می انداخت و می کوبوند به شیشه ماشین. خیلی خطرناک بود و عین طوفان های تو فیلم ها بود واقعا. یه جا هم تو جاده یه درخت بزرگ افتاده بود که گروه امداد اومده بریده بودش و اون موقع که ما رسیدیم داشتن جمعش می کردن.  ما رفتیم و برگشتیم و باد کمتر شده بود ولی برق نیومده بود هنوز. یه دو -سه تامون رفتیم ساحل. وقتی ما برگشتیم برق اومده بود و هوا هم دیگه تقریبا سرد شده بود. یعنی بیرون که نشسته بودیم لازم بود لباس گرم بپوشیم.

روز سوم که دوشنبه می شد قرار شد بریم یه دریاچه دیگه که ۲۰ دقیقه فاصله داشت و مناسب کایاک بود یه دور بزنیم و از همون راه یواش یواش برگردیم سیدنی. تو راه که داشتیم می رفتیم بارون شروع شد. رفتیم یه جا بارون زیاد می اومد و هیچ بنی بشری و خونه ای هم اون اطراف نبود. دیگه سرچ زدیم بریم یه ور دیگه دریاچه که حالت اسکله کایاک داشت. اونجا هم هیچ کسی نبود هوا ابری و هر از گاهی یه نم بارون می اومد کایاک رو دوباره علم کردیم و دو دوتا رفتیم یه دور طولانی زدیم و برگشتیم خیلی بکر و زیبا و آروم بود. فقط اگر می افتادیم تو آب بدون جلیقه می شد اوج ماجراجویی :)) البته هماهنگ کرده بودیم که اگر تا فلان ساعت برنگشتیم زنگ بزنند ۹۹۹ (مرکز اتفاق های اورژانسی). دیگه نزدیک ظهر یواش یواش برگشتیم سمت سیدنی و سفر زیبامون تموم شد.

 

از سه شنبه من دوباره رو  تند بودم. تا دیشب.

از چهارشنبه هم کم کم وسایلم رو جمع کردم و دیشب و امروز همه چی جمع شد. امشب آخرین شبی هست که من تو این خونه هستم و فردا یه نقطه سر خط جدید اتفاق می افته. 

امروز تولد ۱۸ سالگی دختر جنی هست و الان مراسم تولد در حال برگزاری هست. جنی اینا هم جمعه اسباب کشی می کنند و میرن خونه جدید. تو خونه ای که جنی و جاناتان و همه بچه ها همگی با هم زندگی میکنند. 

من هم میرم خونه دوست جنی. اسمش آنیتا هست. 

حس الانم: باورم نمیشه که دارم از این خونه میرم. دیشب من آخرین شام ایرانی تو این خونه درست کردم و با هم شام خوردیم. به جنی گفتم من خونه والدینم هم که بودم کلی خاطره خوب و بد از اون خونه داشتم کلی اتفاق خوب و بد با هم افتاده بود. ولی تو این دوسال و اندی نه که روزهای سخت نداشته باشم ولی هیچ کدومش مربوط به این خونه و ساکنانش نبود. خوشحالم که همچین اتفاق نادری رو تجربه کردم. خوشحالم واسه همه این دوسال واندی و چقدر که من از این زن یاد گرفتم و خب خوشحال نیستم که دیگه کنارشون نیستم. 

دقیقا شب اولی که من رسیدم سیدنی چهارشنبه بود و من تنها بودم تو این خونه و چمدونم رو باز کرده بودم و داشتم لباسام رو تو کمد می چیدم و دوباره یه چهارشنبه دیگه من تو خونه تنها بودم و دوباره همون چمدون و این بار داشتم لباسام رو از تو کمد می گذاشتم تو چمدون. و بین این دو تا چهارشنبه هزار یک اتفاق افتاده و از من یه ورژن جدید ساخته! امیدوارم این ورژن جدید بهتر از ورژن های قبلی باشه. چه برای خودم چه برای همه کسانی که مستقیم یا غیر مستقیم با من در ارتباط هستند. 

۵ دسامبر ۲۰۲۰ - ۱۵ آذر ۱۳۹۹ - ۸ شب به وقت سیدنی 

 

 

نظرات  (۱۰)

اینجا یعنی خونه مجازی صباگلی😍😘

 

پاسخ:
وایییی، قربون شما عزیززووووم🥰😍 باعث افتخاره برام🙂🙃
۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۹:۰۵ آوای درون

سلام صبا جان. خوبی؟ امیدوارم در خانه جدید یه ذره جا افتاده باشی و روزهای خیلی خوبی در خانه جدید در انتظارت باشه. خوشحالم که بودن در خانه جنی خاطرات خوبی برات رقم زده و دوست خوبی برات بوده و خواهد بود

واو چه سفر هیجان انگیزی بوده... من ازونایی ام که از سفر بیشتر انتظار آرامش دارم تا هیجان :))) گرچه هیجانش هم برام لذت بخشه ولی زیاد به استقبالش نمیرم :) 

چقدر خوب که بودن بچه ها در زمان ارائه عادی تلقی میشه. و احسنت به تمرکز این پدر

پاسخ:
سلام عزیزم. ممنونم. تو خوبی؟

همون روز اول خودمو جا انداختم! انگار مجبور بودم اون همه کار کنم تو یه روز :)) 

مرسی عزیزم. 

آره خیلی ها میرن سفر به قول اینجایی ها ریلکس کنند. ولی خب من نظرم این هست که برای آرامش لازم نیست بری جایی. چند روز می مونی خونه و هیچ کار نمیکنی و استراحت میکنی (لازم نیست پول خرج کرد!) و تازه من وقتی خیلی آرامش بخوام هم غذا رو از قبل آماده میکنم که هیچی آرامشمو بهم نزنه :)) و البته من بیشتر از دو روز چنین آرامشی رو برنمی تابم :)) 

از اون طرف وقتی می رم یه جای جدید باید از همه پتانسیل هاش استفاده کنم تا آروم بگیرم :))  کلا فکر کنم من آدم آروم بگیری نیستم در حالت عمومی :) 

البته غیر از بچه بودن سگ و گربه هم تو بغلت از چیزهای عادی اینجا محسوب میشه! واقعا تمرکزش احسنت داشت. 


۱۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۱ ربولی حسن کور

سلام مجدد

به کلیپی که بارها بازپخش شود و توسط همه دیده شود وایرال گویند!

پاسخ:
سلام.

چه جالب! از اصطلاحات دوران پندمیک هست لابد :)
۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۹:۵۱ ربولی حسن کور

سلام اون ارائه امپریالیسم اگه توی ایران بود الان حسابی وایرال شده بود! من از تنهائی لذت میبرم و برام جالبه که شما از داشتن همخونه لذت میبرین! گاهی که ناچارم چند ساعت با یه آدم غریبه یه جا باشیم واقعا عذاب میکشم! دو سه هفته پیش وقتی آنی و بچه ها یه روز خونه نبودن و یه روز کامل تنها بودم واقعا عالی بود! البته سلیقه ها متفاوته خوشحالم که سفر هم خوش گذشته راستی امروز موقع کامنت گذاشتن توی وبلاگهای بیان وقتی اینتر رو میزنم که بره سطر بعدی دیگه چیزی نمینویسه!

پاسخ:
سلام.
وایرال مگه نه یعنی ویروسی؟ معنی جدیدش چیه؟

فکر کنم باید بیشتر توضیح بدم، همخونه داشتن اینجا به این معنی نیست که شما فضای خصوصی نداری و همش باید با یکی حرف بزنی و کارهات مشترک باشه، هم خونه داشتن یعنی تو اتاق بغلی یه نفر هست که ممکنه تو هفته نیم ساعت هم نبینیش. ولی بعضی موقع ها یکی هست که باهاش حرف بزنی، چیزی بهش بدی، یا کار مشترکی رو انجام بدی.
من خونه جنی رو خیلی دوست داشتم چون تو دو هفته ۶ شب نبودن، من پرایوسی خودم رو داشتم، هم خونه هم داشتم.
من اصلا آدم اینکه بخوام مدام حرف بزنم و رفت و آمدم رو با بقیه ست کنم، با کسی غذا درست کنم و اینا نیستم واسه همین هیچ تمایلی به همخونه شدن با دختر ایرانی ندارم، اونجوری فکر میکنم یکی آویزونم هست و میخواد خفه م کنه.
ولی در درازمدت هم دوست ندارم که شب میام خونه هیچ کس نباشه.

خب اینتر نزنید فعلا😃 

سلام صبا جونم

زندگی منم انگار رو دور تند شده و وقت کم میارم.

ولی اینجا برام ارامشه.

صبا چه کار خوبی کردی رفتی این سفر و.عااااالی بود و کیف داد.

حتما یه روز میام اونجا ومیریم سفر😁😁😁😁

اول از جنی بگم که انگار منم از نبودش ناراحتم.میخوام کنارت باشه ولی خب شرایط نمیزاره دیگه

صبا باید بگم افرین به اون بابا و افرین به شنونده ها. ما استادی داریم که حق سوال پرسیدن و یا جیک زدن نداریم چون رشته کلام از دستش خارج میشه. حتی در لحظه ورود میکروفون بازه بطور خودکار.میگه حواسمو پرت نکنید. یا حتی موقع سوال پرسیدن که زمان بده ؛میگه چقدر اطرافت شلوغه برو جای دیگه😭😭

تو این کرونا بچه هارو کجا بسپریم. ضمن اینکه منم عین اون بابا وااااقعا میگم حضورشون طبیعیه خب . ولی تمرکزش عالی بوده. چون بچه های من میان به خودم اویزون میشن😂😂😂

وهمه ی شنونده ها میگن ما نمیفهمیم تو چی میگی😥 اینقدر حواسشون به من نیس.

ولی همون افراد موقع صحبت خودشون صدای تلویزیون و پرنده و دعوا میاد خونه شون😅😅

 

موفق باشی صبا.

دلم برات تنگ شده😍😍😘

پاسخ:
سلام مامان نفس😍

ایشالله کارهای شما هم سبک بشه.

اینجا یعنی کجا؟

عزیزم، خب واقعا تو این کرونا بچه رو بگذاری پیش کی؟! بعضیا خیلی خودخواهن😐

یه چیز خیلی سختی هم توضیح میدادا، یعنی واقعا تمرکز بالا لازم داشت.

مرسی عزیزم. همچنین تو مامان سرشلوغ🥰

همخونه میشی یا مستاجر میشی؟ من اصلا نمیتونم تصور کنم همخانه داشته باشم! به نظرم خیلی خیلی سخته. هیچ وقت هم خوابگاهی نبودم. به نظرم باز بهتره از یه کشور دیگه باشه. اونوقت رفتارهای هم رو فکر می کنین که چون از فرهنگ های متفاوت هستین اینطوری رفتار می کنین و تحملش راحت تر میشه. بی تعارف تر هم میشه زندگی کرد.... راستش از این تفریحات هیجانی خیلی سر در نیاوردم چون نمی شناسم.... اینکه توی این دو سال و اندی کلی پخته تر شدی هیچ شکی در اون نیست. بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی.... اصلا به نظرمن کسی که فقط حتی یک لحظه توی فرودگاه یک کشور دیگه باشه، همون دیدن اونجا روی آدم تاثیر میگذاره چه برسه به اینکه زندگی کنه و درس بخونه و و و . آفرین.... نظر من اینه که والد بودن  در کشور ما قابل احترام نیست اما در برخی کشورها مهم و قابل احترام است. همینه که اون والد به راحتی موقع کنفرانس با حضور فرزندش کنار میاد ولی اگر من بودم بچه رو با هزار زحمت خونه کسی میفرستادم یا بهش اجازه نمیدادم کلمه ای حرف بزنه هرچند که عذاب بکشیم.... کلا ما یه نقاب روی زندگیمون میکشیم. نمیدونم توی کشورهای دیگه هم دستشویی رفتن پنهان کردن داره؟ که مثلا ما میخوایم از یکی بپرسیم دستشویی کجاست خجالت می کشیم. از اینکه همسرمون رو ببوسیم و از اینکه هر ماه بیمار میشیم و و و . مردم اونجا نقاب میگذارن؟ چی رو زیر نقاب پنهان می کنن؟

پاسخ:
هم همخونه و هم مستاجر! 
من الان دیگه نمی تونم تصور کنم هم خونه نداشته باشم. آدم وقتی می تونه با یکی زندگی کنه چرا باید تنها زندگی کنه؟! 


به نظر من وقتی آدم تو یه کشور دیگه زندگی میکنه باید تا اوونجایی که می تونه سعی کنه فرهنگ های دیگه رو بشناسه. اینم منی که مجرد هستم همخونه م ایرانی باشه آخر هفته هام هم با دوستای ایرانیم باشم. همیشه غذای ایرانی بخورم و به سبک ایرانی زندگی کنم باعث میشه یه بخش بزرگی از مزایای مهاجرت رو از دست بدم.
جدا از اینکه زندگی با دخترهای ایرانی اصلا کار آسونی واسه من نیست!!‌!‌

مرسی از حسن نظرت عزیزم. 

اتفاقا پریروز داشتم به زهرا میگفتم که یه عده تو مهاجرت فقط حقوقشون از ریال تبدیل شده به دلار. هیچ افق فکری جدید و هیچ تفاوت دیدگاهی نمی تونی توشون ببینی یه جورایی عایق هستند انگار و اتفاقا مثالم کسایی بود که حداقل نصف دنیا رو گشتند و نه فقط اینکه مهاجرت کرده باشند به اینجا. و البته خب بیشتر کسایی که دلیل مهاجرتشون مالی هست این جوری هستند طبق تحلیل های ما.


شاید بخاطر اینکه تو کشور ما والد شدن یه باید هست و نه انتخاب. 
تو کشور ما برخلاف تبلیغاتی که میشه خانواده اصلا نهاد مقدسی نیست ولی اینجا هست. وقتی انتخاب میکنی خانواده تشکیل بدی  بچه دار بشی یعنی داری به امنیت روانی جامعه کمک میکنی و البته همه هم می دونند والد بودن کار آسونی نیست. 

نه دیگه اینجا این چیزا عادی هست. البته هنوز خیلی چیزا واسه من عادی نشده ولی خب منم خیلی بهتر شدم. 
نمی دونم واقعا چی رو پنهان می کنند شاید فرد به فرد فرق داره. مخصوصا که اینجا هم جامعه متشکل از هزاران فرهنگ متفاوت هست. 


باید این باباها یه کورس آموزشی بذارن برا بقیه والدین :))) ولی کلاً از والدینی که بچه ها رو به رسمیت میشناسن خیلی خوشم میاد

 

صباااااا ! باورم نمیشه بدون جلیقه رفتی :))) من اگه تو آب نمیفتادم هم اون وسط سکته میکردم می مردم. ولی خیلی خیلی خوشحال شدم، مخصوصا وقتی با جزئیات توضیح میدی آدم خودشو لب ساحل تصور میکنه *-*

 

مطمئنم با آنیتا هم خیلی خوب کنار میای. این خوبی از خودته دخترم. حالا خونه ای جنی اینا میرن دوره؟ یعنی نمیتونی باهاشون رفت و آمد کنی؟ 

پاسخ:
من سر این ارایه خیلی خندیدم. ولی خدایی کارش خیلی سخت بود. یعنی خیلی تمرکز و صبر و خودکنترلی میخواد. یه موقع جلسه داری بچه میاد و میره خب عادی هست. ولی وقتی ۲۰ دقیقه به تو وقت دادن که حرف بزنی و قبل و بعدش هم چند نفر منتظرت هستند خیلی سخته بخوایی چنین شرایطی رو مدیریت کنی.

پس هنوز منو نشناختی :)) آدم وقتی می تونه لذت ببره چرا بجاش بترسه؟ 


مرسی عزیزم لطف داری. خیلی دور نیست. چرا قرار هست با هم رفت و آمد کنیم. ما اصلا خداحافظی اون جوری نکردیم. و همش گفتیم این آخرین اتفاقات تو این خونه هست و نه کلا آخرین. جنی برای من خواهر استرالیاییم هست. 

وااااای هوای گرم و کایاک سواری. ایشالا این تابستون میرم تو کارش :) 

فعلا باید اسکی رو یخ رو یاد بگیرم :)) 

راستی، چرا با زهرا یا ایرانی های دیگه هم خونه نمیشی؟ البته از نظر زبان بسیار کار خوبی کردی که از اول از کانفورت زون ت اومدی بیرون و با استرالیایی ها همخونه شدی. 

پاسخ:
حتما برو. کایاک خیلی خوبه. یه جور آروم و آروم کننده هست. 

اسکی رو یخ هم خوبه ها. اتفاقا فکر کنم دوستای من یه سالن اسکیت رو یخ پیدا کرده بودن و یه بار می خواستن برن. نفهمیدم آخر رفتن یا نه!! 

زهرا با داداشش زندگی میکنه. منم دوست دختر ایرانی دیگه ای که مجرد باشه ندارم. و البته خب تمایلی هم نداشتم و ندارم با ایرانی هم خونه بشم. به هزار و یک دلیل یکی از دلایلش رو یه بار فکر کنم نوشته بودی تو وبلاگت.

صبا چرا من بغضم گرفت؟ اصلا اینقدر اثر قسمت آخرش زیاد بود که همه ی شادی و ذوق سفر را یهو شست و برد:( 

خوشحالم برایت که با جنی و خانواده اش آشنا شدی و خونه ی جنی برایت خونه ی امن و آرامش بود. امیدوارم با آنیتا هم دوستیِ گرمی داشته باشی. 

حالا رو خودم مسلط بشم و از سفر بگم که واااااو چه سفری بود:)) عااالی عااالی عااالی چقدر خوشحالم برایت عزیزم

خخ کنفرانس و باباهه! واقعا چطوری میتونند؟ چرا پس من با یه کم پرحرفی کنار گوشم همه چیز از دستم در میره و نمیتونم تمرکز کنم؟

پاسخ:
عزیزم.
بغضش برای من حالا حالاها هست.
من فقط همون موقع که تو سفر بودیم اوکی بودم بعدش اثرش مثل الکل پرید. 

ایشالله. 

مرسی دوست مهربونم. 

والا من نمیدونم چطوری میتونست اینقدر متمرکز باشه. یعنی انقدر تسلطش زیاد بود که اگر فقط صداش رو می شنیدی و تصویر رو نمی دیدی باورت نمیشد اون دو تا وروجک اونجا دارن چه کارا که نمی کنند! 


۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۵:۴۳ محبوب حبیب

سلام صبا جون

عجب وقایع الاتفاقیه ای. خیلی اتفاق ها افتاده. 

اول از اون ارایه خیلی خندیدم به این تیکه اش <تو اسلاید اول توضیح دادم و میخواستی همون موقع گوش کنی> 

--

اولین کنفرانست در دوره دکتری بود، درسته؟ از ارایه خودت چیزی نگفتی چرا ;)

--

چقدر سفر تفریحی پر هیجانی. همین که میخوندم هم خوشحال میشدم :) اثرش تا اینجا اومد. 

--

پس بالاخره جنی اینها تغییر رویه دادن. چی شد تصمیم گرفتن با هم زندگی کنن؟ {البته این تصمیم عجیب نیست. تصمیم قبلی شون عجیب بود واسم} 

و امیدوارم دوست جنی هم مثل جنی باشه.

پاسخ:
سلام عزیزم.

آره اینقدر اتفاق پشت سر هم می افته که من به نوشتن شون نمی رسم و البته خسته ام. دلم می خواد یه کم یواش تر بشه سرعت زندگی.

من ارایه نداشتم عزیزم. تماشاچی بودم :) 

مرسی که اینقدر خوش قلبی :*

صاحبخونه جاناتان خونه اش رو می خواست و اون در هر صورت باید جابه جا میشد دیگه در نهایت تصمیم گرفتن همه جابه جا بشن و از این همه رفت و آمد و ... راحت بشن.

مرسی عزیزم. ولی فکر نمیکنم کسی بتونه مثل جنی بشه!