غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۱ ژانویه!

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۴۶ ق.ظ

پنج شنبه اون پست داک کوچیکه مون! گفت اگر دانشگاهی بیا با هم ناهار بخوریم. من و اون بودیم فقط. میگفت ۳ ماه شده که اینجا شروع کردم و حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتم. بهش گفتم ببخشیدا ولی خیلی خوشحالم از شنیدن همچین حرفی :) بس که من آسفالت شدم اینجا و هیچ کس هم منو نمی فهمید همه می گفتن phd همینه. حالا حداقل فهمیدم من تنها نیستم :) و البته اونم ترسیده بود از خفنی هری و متیو :) 

من همون پنج شنبه یه سوال پرسیدم تو گروه هری گفت باید در موردش حرف بزنیم. قرار شد جمعه حرف بزنیم بعد از اینکه من به زور توضیح دادم که مشکلم چی هست برای اولین بار هری هم به سختی توضیح داد که راه حلش چی هست و خودش هم گفت من فقط دارم بلند فکرام رو میگم و دلیل بر درستیش نیست! من خودم همین طور اعصاب نداشتم از بس کار مونده و وقتی دیدم هری هم اینجوری هست انگار اعتماد به نفسم پایین تر اومد که خدایا کی میخواد این مساله جمع بشه و آخرش اصلا چی میشه!!! 

 

از تقریبا دو هفته پیش قرار بود دیروز (شنبه) من و آنیتا بریم خونه جنی اینا. من اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. حتی دلم برای سگو هم تنگ شده بود!! 

دیگه دیروز صبح پاشدم مسقطی درست کردم. استفانی تا حالا نخورده بودش ولی می دونستم از طعمش به اندازه شله زرد خوشش میاد و البته بقیه شون هم دوست دارن. (داشتن :) ) دقیقا ۱.۵ ساعت وایسادم هم زدم و البته همه حرصم از ریسرچم و همه نگرانی هام رو با هم زدن سعی کردم خالی کنم :) نتیجه ش رو دوست داشتم و با اینکه دو لیوان نشاسته بیشتر نبود کلی شد و قرار شد که دانشگاه هم ببرم و البته برای دوستام هم. خوبی زندگی در خارج از ایران این هست که وقتی یه چیزی درست میکنی لازم نیست یه پاتیل گنده برای کسی ببری یه کوچولو هم که ببری طرف کلی خوشحال میشه و نمیگه این یه ذره چی بود برداشتی آوردی!! 

(الان یه چیز خنده دار یادم اومد. یه سری کاسه مینیاتوری کوچیک داشتیم تو خونه مون ایران. من همیشه میگفتم شله زرد درست کنیم بریزیم تو اینا. بعد بریم در خونه ملت در بزنیم بگیم نذری آوردیم. مخصوصا خونه هایی که حیاط بزرگ دارن. بعد طرف بیاد دم در یه دونه از اون ظرف کوچولوها رو بگیریم جلوش بگیم بفرمایید نذریه :))  ) 

الان دیدم فانتزی مردم آزارانه ام تا حدودی محقق شده اینجا :) 

 

و البته دارم به این فکر می کنم با دوساعت زمان گذاشتن یه چیزی در اومد که تقریبا ۲۰ نفر رو به اندازه نیم ساعت خوشحال میکنه. ریسرچی که تا الان ۱.۵ سال روش وقت گذاشته باید چند نفر رو برای چند دقیقه خوشحال کنه یعنی؟!!!

 

دو تا ظرف مسقطی گذاشتم برای جنی اینا. چون ماشالله حسابی شلوغند الان. و البته یه ظرفش اختصاصی برای استفانی بود.  

اول که رفتیم جنی برامون تور خونه شون رو گذاشت (اینجا رسم هست و حتی یه دور تو خیابون هم می چرخی و خونه های همسایه ها رو هم از همون دم در نشونت میدن).  هنوز کلی کار داشت خونه شون. یه خونه قدیمی بالای ۱۰۰ سال بود و بسیار بزرگ و البته بسیار کثیف بوده که اینا حسابی سابیده بودنش. جنی کلی لاغر شده بود. دیگه نشستیم به حرف زدن یه ۴ ساعتی. از همه چیز و همه جا. 

لی لی و استفانی دانشگاه همون چیزهایی که میخواستند قبول شده بودن. استفانی البته انگار قرار هست درس های حقوق رو هم بخونه. کلی هم اسکالرشیپ بهش تعلق گرفته بود. بهش خوابگاه و غذای مجانی هم داده بودن. (اینجا دانشگاهها والبته مدارس و ادارات و کلا هیچ جایی چیزی به عنوان سلف سرویس نداره. تو باید یا غذا از خونه بیاری یا با قیمت معمول همه رستوران ها و کافه ها از فودکورت دانشگاه یا هر جایی که نزدیک محل کارت هست هر چیزی که میخوایی رو بخری و هیچ سوبسیدی برای دانشجو و ... وجود نداره).  یه اسکالرشیپ دیگه هم به عنوان هزینه زندگی بهش تعلق گرفته بود که مبلغش هم خوووب بالا بود. 

موقعی هم که میخواستیم بیایم جنی چند بار بغلم کرد و می گفت ببخشید نشده زودتر ببینمت :) و خب من شدیدا به خودم حق میدم که دلم برای همچین فرشته ای تنگ بشه!

دیگه بعد که برگشتیم آنیتا شام میخواست بره جایی. من دیدم مامانش خیلی صبح تا حالا تنها بوده و کم حوصله هست گفتم بیا ما هم شام با هم بخوریم. کوکوسبزی درست کردم و با هم شام خوردیم و مامانش سرگذشت آنیتا رو برام تعریف کرد و من :|  (ازم توضیح نخواین لطفا. فقط میدونم که من تصادفی اینجا نیستم انگار یه برنامه دقیق نوشته شده برای زندگی من و این دختر که ما تو این نقطه به هم برسیم! و البته کمی ترسیدم!)

صبح هم پاشدم با مامان خانم زیپ لباسم رو عوض کردیم. یعنی من زیپ قدیمی روشکافتم و زیپ جدید رو کوک زدم مامان خانم هم چرخ کردن واسم. دقیقا همون سیستم ایران تو خونه مون. هر جا هم شک داشتم باید چیکار کنم می پرسیدم. بعد که تموم شد و درست شد همه چیز بغلش کردم و ازش تشکرکردم. میگه من مامانتم اینجا و وقتی تو خوشحال باشی منم خوشحالم :) البته همه اینها با هدایت مامان خودم از ایران بود که وقتی بهش گفتم لباسی که تا حالا نپوشیدمش زیپش کار نمیکنه اصرار کرد که زیپش رو عوض کن و وقتی گفتم نمی تونم, زیپ به اون بلندی از کجا گیر بیارم و ... اصرار کرد که سخت نیست و میتونی و بگردی زیپ هم پیدا میکنی (مگه میشه تو اون کشور زیپ نباشه:)) . میشه تا آخرش هم با دست بدوزی حتی:)  و خب گشتیم (زهرا البته نه من:)) ) و یه مغازه پیدا کردیم خود بازار وکیل بود از جنبه خرازی بودن. اینقدر خوشحال شدم از پیدا کردن همچین گنجی :)  (می دونید که من برای چه چیزهای ساده ای ذوق زده میشم! ) 

 

نظرات  (۱۶)

دوباره سلام

اول از همه معذرت می‌خوام اگه کامنتم ناراحتت کرد ،شاید نباید حس خودمو به عنوان والد با حس شما به عنوان فرزند تطبیق میدادم ... گرچه اولم گفتم که نمی‌دونم دلیل خشمت نسبت به مادر و پدرت چیه و واقعا قضاوتی درباره ی اینکه حق داری یا نه نداشتم ولی بازم عذر خواهم.

من خودم اوایل نوجوانی خیلی از نظر احساسی و عاطفی از مادرم دور بودم، طوری که حس میکردم من فرزند واقعیش نیستم تا همین دوسه سال پیش هم واقعا یه وقتایی خیلی از دستش ناراحت بودم....نمی‌دونم چی شد که به این نتیجه رسیدم که باهاش همدلی کنم و از نظر احساسی خودمو جای اون موقع مادرم بذارم.... توی اوایل نوجوانی من ،مادرم درگیر بیماری خواهر بزرگم بود الان میتونم درک کنم که چقدررر از نظر روحی تحت فشار بوده ...اینکه وقتی دختر دبستانیت از خونه بره بیرون مدام نگران این باشی که حالش بد نشه و زمین نخوره و غش نکنه و تو مدرسه از حال نره و جلوی دوستاش کوچیک نشه و......

یعنی سه چهار سال با این استرس سر کنی و بعدم دخترت رو از دست بدی.....این غم روح آدمو از هم میپاشونه صبا...اینکه هی خودتو ببری پای میز محاکمه و ببینی آیا کوتاهی ای کردی که دخترت بیمار شده؟ آیا آنتی بیوتیک هایی که با تجویز پزشک در کودکی بهش دادی موجب این بیماری شده؟آیا مواظب نبودی و سرش به جایی خورده؟ آیا دل کسی رو سوزوندی و آهش دامن دخترتو گرفته؟....

بعد حالا درتماااام این مدت که درگیر یه غم بزرگی دوتا فرزند دیگه هم داری که باید به اونا هم برسی...خوب اینکه یه جاهایی کم گذاشته باشی طبیعیه...اینکه یه مادر شاد و سرحال نباشی خیلی عادیه . تو این شرایط که این فقط یکی از مشکلاتت هست همین که تونستی خانواده تو حفظ کنی و سرپا نگهداری خودش هنره.....

بعد از اینکه شرایط رو شبیه سازی کردم دیدم شاید برای من یه چیزایی کم بوده ولی این به این دلیل نیست که مادرم کم گذاشته بلکه اون همه چیزشو برای من گذاشته و بیشتر از این در توانش نبوده.

از طرف دیگه یه بار از مادرم پرسیدم چرا اون موقع اینجوری رفتار کردی؟ گفت من اون موقع حتی فکر نمی‌کردم که باید جور دیگه ای عمل کنم ، مادرم با من همین کار رو کرده بود و رفتار مادرشوهرمم همین طور بود و من اصلا جور دیگه ای ندیده بودم و فکر میکردم درستش همینه....

بنظر من برای رها شدن از غم گذشته همدلی بهترین راه بود برای من البته من برای خودم به عنوان والد خیلی سختگیرم و به خودم اینجوری نگاه نمیکنم و خودمو بدهکار بچه هام می‌دونم ولی به عنوان فرزند فکر میکنم این روش همدلی بهتر باشه.

و چیزی که از مادری خودم فهمیدم این بود که همیشه بچه ها اون چیزی که ما میگیم یا رفتار میکنیم رو دریافت نمیکنن .بنظرم این درست نیست که بچه ها یه صفحه ی صاف و صیقلی هستند که هرچه ما میگیم و عمل میکنیم در اون ها انعکاس پیدا کنه....نه...بنظرم بچه ها اون چه ما بهشون میگیم رو با تفسیری که خودشون میکنند دریافت میکنند و این یکم کار مادرا رو سخت می‌کنه ...مثلاً ممکنه من به نکته ای رو به دخترم تذکر بدم ولی اون احساس کنه من دارم تحقیرش میکنم در حالیکه همون رو به پسرم بگم و اون با روی باز قبول کنه...یکم سخته پیدا کردن قلق بچه ها و بچه ها هم با هم فرق دارن بعضی ها اجازه نمیدن احساسات و نیاز هاشون به راحتی شناخته بشه و بعضی‌ها به راحتی خودشون بیان میکنن....

چقدر نوشتم و چقدرم پراکنده...امیدوارم منظورمو رسونده باشم

پاسخ:
سلام زهرا جان

اصلا از پیامت ناراحت نشدم. به هیچ عنوان. 

واقعا نظراتت برام ارزشمند هست و خیلی بهشون فکر میکنم. 

الان در شرایطی نیستم که بتونم یه پست طولانی دیگه بنویسم. نه افکارم جمع بندی شده نه احساسم تکلیفش مشخصه و نه تونستم نتیجه ای بگیرم. تمرکز هم اصلا ندارم.  فقط هر کامنتی که میاد هی فکر میکنم وهی مرور میکنم. فقط می تونم خودمو جای مامانم بگذارم. جای پدرم که اصلا. هی بهشون حق میدم هی دوباره میرم تو فاز متهم کردنشون. 

اون قسمتی که گفتی بچه ها صفحه صاف و صیقلی نیستند رو کاملا باهات موافقم. ما از قبل پروگرم شدیم و محیط و روزهای اول زندگی بخشی از هویت ما رو مشخص میکنه. قبول هم دارم که قلق بچه ها رو پیدا کردن سخته. شاید یکی از انگیزه هام برای باز کردن مشکلات خانواده م واسه همین باشه که مادری که اینجا رو میخونه افق فکریش بازتر بشه و همه رو به حساب خودش یا بچه ش نگذاره. 

راستی متاسفم برای از دست دادن خواهرت و روزهای سختی که همه تون گذروندین. 

بازم ممنونم ازت که مینوسی واسم :) 

سلام مجدد. راستش کامنت نگذاشتنم بیشتر بخاطر این بود که خودم تو فاز سکوت فرو رفته بودم :))

درک می کنم که وقتی آدم میبینه بقیه هم مشکلات مشابهی دارند میفهمه که احتمالا ایراد از خودش نیست، منظورم چیز دیگه ای نبود :)

در مورد باهوش بودن هم منظورم قبول کردن یک ویژگی بود، نه بالیدن بهش. قطعا ویژگی ای که براش تلاشی انجام نشده بالیدن نداره...

در مورد غیر عمد یا عمدی بودن کوتاهی های والدین، اینکه والدی خودش را کامل و خوب ببینه و از کمک تخصصی استفاده نکنه و در مورد رفتارهاش با فرزندش فکر نکنه، باعث میشه من جزو مقصران عمدی حسابش کنم، نه غیر عمدی. شاید یه ذره سختگیرانه است (؟!)

پاسخ:
سلام عزیزم‌.
امیدوارم که خوب باشی و فاز سکوتت دلیل خاص یا جدی نداشته باشه.

درست میگی، امروز که تو فاز قبولش هم حتی نیستم بالیدن پیشکشم😃😆

والا من والد نبودم تا حالا دقیق نمیدونم. ولی فکر میکنم همه به رفتارشون با فرزندشون فکر میکنند و همه فکر میکنند دارن تلاش میکنند که بهترین والد باشند. (منظورم از همه همون قشر عادی جامعه هست و نه موارد استثنا.)

الان کمک تخصصی گرفتن عملا باب شده، قبلنا به فرض محال که مثلا مامان منم میخواسته هم کمک بگیره، کسی نبوده! لذا بر اساس غریضه عمل می کردن دیگه!!
حقیقتش میخوام کلان تر به قضیه نگاه کنم.
سخت گیری باشه واسه موقعی که خودم (احیانا) یه روزی والد شدم. 

صبا جان ظاهرا جهت و سمت و سوی کامنتها بر این بوده که پدر و مادرهای ما بی تقصیر بوده اند. اینکه پدر و مادر خودشون صدتا درگیری ذهنی و گرفتاری دارند را قبول دارم. من خودم به عنوان والد صدتا ایراد حل نشده دارم. و خیلی وقتا به فرزندم توجه و رسیدگی کافی نداده ام. ولی دلیل نمیشه مسئول ضربه هایی که به روح و روانش زده ام نباشم. و گهگداری بابت برخی برخوردهام از فرزندم عذرخواهی میکنم و بهش توضیح میدم که گرفتار فلان مشکل بودم و کوتاهی کرده ام. (وارد جزئیات نمیشم و نگرانی و درگیری ذهنی به فرزندم منتقل نمیکنم تا حد ممکن). ولی این را هم میپذیرم  که کمکاری کرده ام و این ضربه های غیر عمد را به فرزندم زده ام. بنظرم غیر عمد بودن فقط کمی از بار سنگین کمکاری در حق فرزند را از نظر عذاب وجدان کم میکنه. و متاسفانه آدم متوجه بخشی از ضربه هایی هم که زده نمیشه. چون از برداشت کودک اطلاع درستی نداره. 

پاسخ:
احسنت. 

والا همه حرف و درد من هم این هست که کاش یه ذره به اندازه سرسوزن پیش خودشون فکر کنند که خیلی از مشکلات ما نتیجه رفتارهای غلط اونا بوده. یعنی یه ذره درک می کردن اون چیزی که اونا بهش می گفتند محبت و دلسوزی و دوست داشتن نه تنها که رفتار نرمال وصحیح نبوده بلکه عامل مشکلاتمون هم بوده و بخاطر اون محبت غلطتون الان انتظار محبت به همون شکل از ما نداشته باشید. 
  
اگر اونا به عمد رفتار غلط داشتند که من اصلا ازشون حرف هم نمی زدم!! در واقع من چرا باید تلاش کنم آدمی رو که به عمد به ما هزار جور آسیب زده و از رفتارش هم پشیمون نیست ببخشم. اینجا باید به سلامت عقل خودم شک میکردم!!!

همون قضیه شما سهوا شلیک کردید ولی ما راستکی مردیم هست. چه عمدی چه غیرعمدی ما آسیب دیدیم خیلی هم شدید. من حالا که ازشون دور هستم کم کم دارم تازه خودم رو بررسی میکنم و می بیینم کدوم بخش های روحم آسیب دیده . ایران که بودم انگار که کسیکه تو خط مقدم جنگ هست و بدنش پر از ترکش هست فقط باید می جنگیدم تا زنده بمونم. 

و خب این فرصتی که مهاجرت و تنهایی برای من فراهم کرده رو باید قدر بودنم و ازش درست استفاده کنم. قبل از اینکه خودم بخوام به یه نفر دیگه سهوا آسیب بزنم و اون واقعا آسیب ببینه و درد بکشه. 

سلام صبا جان. خوبی؟

نمیدونم چرا این پستت را ندیده بودم در این چند روز. اعلام بروز شدن تو وبلاگم نیومد برام. پست قبلی ات را چند بار در زمانهای مختلف خوندم، ولی نمیدونم چرا حس کامنت گذاشتنم نیومد!!

چه خوبه که تونستی ابراز خوشحالی ات را به پست داک جدیدتون بیان کنی :)) من اصلا تو چنین موقعیت هایی نمیتونم چنین ابرازی داشته باشم :))

بح بح مسقطی.... نوش جانشون.. 2 لیوان نشاسته اصلا کم نیستا :)

جنی بخاطر سابیدن خونه لاغر شده بود؟ :))

چقدر جنی مهربونه...

فکر کنم از خوبی و خونگرمی خودته که هم جنی نصیبت شده و هم مامان آنیتا

چه خوب خاطرات دبستانت را تحلیل کردی. باز خوبه منشا احساست در مورد باهوش نبودن را شناختی و انشاالله تعدیل میشه... همین که همیشه در پی رشد شخصی بوده ای و وقایع را اینقدر خوب تحلیل میکنی نشون میده خیلی هم باهوشی (نگو نیستی که قبول نمیکنم :)) ) واقعا هم برداشتهای اولیه بچه از مدرسه خیلی مهمه. ولی معمولا همه تو مقطع دبستان یادشون میفته بچه را بخاطر وضعیت درسی مدرسه خوب بفرستند. در صورتی که به نظر من دبستان خشت اوله، اگر خوب باشه برای دبیرستان آدم خیالش خیلی راحت تره. 

خوشحالم که احساست نسبت به والدینت کمی تعدیل شده و خشمت کمتر شده. :*

برم کامنتها و پاسخها را بخونم که خودش اندازه یک پست است :)

راستی! دیروز از جلوی کافه ای که همدیگه را دیدیم رد شدم کلی دلم تنگ اون ملاقات شد...

پاسخ:
سلام عزیزم. ممنونم. تو خوبی؟

فکر کنم کامنت گذاشتن برای پست هام یه کم سخت باشه. یعنی فکر میکنم وقتی نوشتن چنین پستهایی از خودم انرژی میگیره به خواننده هم قطعا انرژی نمیده. کامنت گذاشتن هم حتی ممکنه از خواننده انرژی بگیره!

وقتی جو جدی نباشه میشه همه چیز رو اظهار کرد. پنج شنبه قبلی هم پست داک بزرگ مون رو دیدم از اون هم که پرسیدم چطوری با دنیای جدید جوابهایی که داد حاکی از این بود که تحت فشار هست. باز من خوشحال شدم :) ولی خب جایی برای ابرازش نبود. البته خوشحالی من از تحت فشار بودن اونها نیست. از اینه که من تنها نیستم. از این هست که اونا با اینکه قوی هستند تحت فشار هستند من که چالشهام خیلی بیشتر از اونها بوده پس حق داشتم خیلی تحت فشار باشم. 

مرسی عزیزم.

خب سابیدن عادی نبود. خونهه به سختی قابل سکونت بود از شدت کثیفی و حجم کار برای سروسامون دادن اوضاع قبل از شروع مدرسه ها واسش زیاد بود. 
خیلی زیاد مهربونه :)

واقعیتش من به این مساله خیلی فکر میکنم که چرا اینا اینقدر خوبند و چطور سرراه من قرار گرفتن ولی نتیجه خاصی نمیگیرم!! یعنی اگر بگم بخاطر خوبی من هست. خب من قبلا هم همین بودم یهو که تغییر نکردم! و اگر مثلا آدم بدی سرراهم قرار بگیره هم اون وقت باید نتیجه بگیرم بخاطر بدی خودم هست :) پس اصلا نمی صرفه اینجوری فکر کنم‌:)  بعد چون فکرام به نتیجه نمیرسه سعی میکنم مهربونی رو از یادشون بگیرم و خودم هم اگر چیز خوبی بلدم ازشون دریغ نکنم. 


حالا که بساط اعتراف پهنه باید بگم من اصلا با چیزی که براش تلاشی نکردم اوکی نیستم. مثلا هی به یکی که خوشکله بگی چه خوشکلی. خب این چیزی هست که بهش داده شده خودش که کاری نکرده که خوشکل بشه واسه همین حتی اگر واقعا هم باهوش باشم (خداییش هر چی فکر میکنم معمولی هستم :)) ) خب هنر من نبوده من با یه خصلت خدادادی دنیا اومدم و دلیلی بر این که مایه فخر و مباهاتم باشه نیست چون واسش تلاشی نکردم. ولی مثلا وقتی بهم میگید خوب تحلیل میکنی من حس بهتری میگیرم و پذیرشش واسم راحتتره. چرا؟ چون میدونم از چه مسیری اومدم و خودم هم این وسط تلاش کردم. 
 می دونم که با خرده هوشی و سرسوزن ذوقی رسیدم به اینجا و البته می تونم برای بهتر شدن تحلیل هام هم تلاش کنم ولی برای باهوش تر شدن کار خاصی از دستم برنمیاد!!
فقط باید حواسم باشه گارد نگیرم :))  نوشتن ازش اینجا باعث شد یه کم ترسم کمتر بشه که وقتی در مورد هوش صحبت میشه من چی هستم و چرا نمی پذیرم و مساله واسم شفاف تر بشه. 

هنوز نسبت بهشون نوسان زیادی دارم.

منم تصویر اون کوچه رو همیشه که تو کامنت می گذاری یا واست کامنت می گذارم تو ذهنم دارم. ایشالله بازم فرصت بشه همو ببینیم :) 


درسته. دقیقا منم وقتی نوشته هات رو خوندم و جواب کامنتم رو، یه حس relief بهم دست داد که دخنرهای دیگه ای هم هستن که این دغدغه ها و یا افکار رو دارن.

درست میگی کاملا. الان بر فرض هم که پامون شکسته باشه، باید درمان بشه. 

 

چشم، دیگه نمیگم. :)

پاسخ:
می دونی الانا دارم یاد میگیرم شاید بیشتر حس تنهایی ما در طول زندگی واسه این هست که خیلی از ماها از حرف زدن در مورد مشکلاتمون می ترسیم بخاطر همین قایمش میکنیم. این قایم کردن مشکلات بخش عمده ایش برمیگرده به فرهنگ کمالگرای جامعه ایرانی. و خب همین مساله باعث میشه اکثر آدمها فکر کنند متفاوت از بقیه هستند و تنها و این عمق مشکل رو براشون بیشتر کنه. یعنی مساله میشه ۱) اون مشکل ۲) فرآیند پنهان کردنش و نقش بازی کردن ۳) حس اینکه من تنهام و هیچ کس دیگه این مشکل رو نداره 
خب راه حل پیدا کردن در چنین شرایطی اصلا کار آسونی نیست. 
ولی وقتی حرف میزنی البته در جای درستش و با آدم درست می بینی که چقدر احساسات مشترک وجود داره.

خود من تا همین چند وقت پیش آدم درست رو مشاور میدونستم که تخصص داره. درسته که مشاور میتونه بهت راهکار بده و کمکت کنه که مساله رو بهتر بشناسی ولی اون حس اینکه من تنهام و هیچ کس دیگه (حداقل در حلقه ی آدمهای دور و برم) این مشکل رو نداره , مشاور کمکی نمیتونه بهش کنه.  

چیزی که داره بهم جرات میده کندوکاوهای شخصیتیم رو بلند بگم اینجا این هست که اولا به خودم کمک کنم دوما شاید کمکی بشه برای یکی دیگه با مشکلات من یا مشکلات مشابه و کم کردن حس تنهایی یه نفر دیگه و خب این چیزی هست که من تو جامعه استرالیا یاد گرفتم.  

خواهش میکنم. خدارو شکر که مفید بوده.

برای من کامنت گذاشتن خیلی سخته وگرنه الان کلی حرف و تجربه درباره ی خشم از پدر و مادر و از طرف مقابل تجربه ی مادر بودن دارم که برات میگفتم.

درباره ی اون مرخصی دادن مادرت هم باید بگم که من هم  الان آرزو دارم که چند روزی از بچه هام دور باشم و نه روی ماهشونو ببینم و نه صداشونو بشنوم😁 ولی خوب امکان پذیر نیست دیگه....حتما مامان شما هم این حسو زیاد تجربه کرده.... یعنی همه ی ما تو همه ی روابط مون این حس رو تجربه می‌کنیم، نسبت به همسر ،کار، درس و دانشگاه و.... حس عجیبی نیست یکم که زمان بگذره برطرف میشه

پاسخ:
ممنونم زهرا جان که با اینکه واست سخت بوده باز هم کامنت گذاشتی.


اول یه چیزی بگم حس میکنم دارم متهم میشم که شرایط یک مادر رو درک نمیکنم. میدونم شاید شماها (نه فقط زهرا.سین همه خواننده های اینجا) همچین منظوری نداشته باشید و میدونم شاید من واقعا مامانم رو درک نمیکنم ولی قضیه به اون سادگی ها هم نیست. 

در مورد مرخصی و ... حتما مامان منم وقتی بچه هاش کوچیک بوده دلش میخواسته یکی بچه هاش رو ببره و اصلا نیاره :))  

به هر حال مرسی بابت اشتراک تجربیاتت. 

این تجربه ای که گفتی از مدیر مدرستون خیلی مهم و عمیق بود صبا جان. اینکه یه شاهد عینی داری ازینکه اعتراض یا انتقاد جواب میده خیلی خوبه. یه نکته ی مهم اینه که روش درستی رو برای بیان انتقادات به کار بردی. این خیلی خوبه.

آخ این مشکل تماس روزانه رو من از اول پندمیک دارم. الان چون از خونه کار میکنم، یه انتظاری هست از من که هر روز زنگ بزنم. بعضی روزها واقعا دوست دارم یکم خلوت داشته باشم و باهاشون صحبت نکنم، اما خب فعلا که راه حلی پیدا نکردم!

خوشحالم که داری به ریشش میرسی و خشمت کم شده و از بین رفته. من هر چی بیشتر کندوکاو میکنم خشمم بیشتر میشه. :))) مخصوصا اوج خشمم زمانی بود که کتاب "The drama of gifted child" رو میخوندم. 

 

ممنونم عزیزم. ببخش انقد حرف زذم!

پاسخ:
مدیرمون باهوش بود واقعا و خودش هم معترض درون داشت، ولی در نقش مدیر برای ۹۹ درصد بچه ها سرکوبگر بود در حالیکه برای من الهام بخش. منظورم از گفتن این مثال این بود که تاثیرهایی که آدمها رو زندگی همدیگه دارند تو جاهای خیلی خیلی عادی هست، جاهایی که شاید بچشم نمیاد و خب هرچقدر روح اون آدم دست نخورده تر باشه، اون تاثیر عمیق تره!

خلوت داشتن رو خیلی خوب گفتی. مرسی غزال که نظر می گذاری و تجربیاتت رو میگی. اینکه ببینی یه نفر دیگه هم دغدغه های مشابه تو داره کمک میکنه حس سنگینی کمتری تجربه کنی.

موقع کندوکاو دقیقا یه چیزهایی میبینی که نقش دینامیت بازی میکنه و هی به خودت حق میدی که عصبانی باشی. ولی من هی از خودم می پرسم تا کی؟ و البته این خشم چه سودی داره الان؟

لطفا دیگه برای کامنت هات معذرت خواهی نکن. متشکرم🙂


اول اینکه خوشحالم که با همچین خانواده ی خوبی دوست هستی صبا جان. دوست خوب واقعا نعمته.

دوم اینکه چقدر قسمتی که راجع به دوران دبستان و کودکیت بود من رو به فکر فرو برد. اینی که میگی خیلی درسته. تأثیر معلمها و کلا آدمهایی که ما توی مدرسه باهاشون زمان گذروندیم، شاید اگه بیشتر از خانواده نباشه، کمتر هم نیست. 
من متأسفانه خشمم نسبت به مادر و پدرم کم نشده، فقط یکم خاموش شده. مثل آتش زیر خاکستر، که بدتره!
یه نکته ی جالب این بود برام که از همون بچگی سعی کردی خودت رو آموزش بدی برای مادرِ بهتر شدن. این خیلی قشنگه.
با آرزوی بهترینها برای خودت و ریسرچت.  

پاسخ:
ممنون عزیزم. بله دوست خوب و فهمیده واقعا جزو شیرین ترین نعمت های زندگی هست.


هنوز سلسله فکرهای من ادامه داره :) وقتی بچه به سن مدرسه میرسه تاثیر خانواده تو یه بعدهایی کم و تاثیر مدرسه بیشتر میشه. 
مدیر دبیرستانم جزو یکی از شخصیت های منفور بین تمام کسانی هست که تو اون مدرسه درس خوندن. بین همکلاسی های خواهرم که چندسال جلوتر از من بوده و همین طور همکلاسی های من. 
ولی همین شخصیت منفور جزو شخصیت های محبوب و موثر زندگی من هست. 
ما خیلی یاغی بودیم تو دبیرستان :)  و سر همه چی اعتراض می کردیم. همه چی ها :)  من نامه نویسی اداریم خوب بود و اکثر نامه های اعتراض رو من می نوشتم. همیشه هم ما بر علیه کادر مدرسه بودیم. تا یه بار یه امتحان استانی برگزار شد که همه شاکی بودن از بد برگزار شدنش و ... مدیرمون به بچه ها گفته بود بگین صبا بیاد تو دفترم. وقتی رفتم گفت بشین همین جا یه نامه بنویس همه تون امضا کنید می فرستیم آموزش و پرورش امتحان دوباره برگزار بشه!! چهره من قطعا اون موقع دیدنی بوده :))  
من اونجا فهمیدم اعتراض های ما دیده میشه. ما بد نیستیم و یاغی که اعتراض میکنیم :)) ما مطالبه گریم و اونها وظیفه خودشون می دونند وقتی ما از چیزی راضی نیستیم یه راه حل بهتر واسش پیدا کنند. این شد درس زندگی واسه من. که وقتی ناراضیم نترسم از بیان خواسته م. آدمها علم غیب ندارن. فقط باید شیوه درست اعتراض کردن رو یاد بگیریم.

و منی که الان راحت اعتراض میکنم راحت تا از یه چیز خوشم نمیاد میشینم ایمیل می زنم و یه ریویو می گذارم و ... مدیون همون خانم مدیر منفور برای همه هستم. مدیری که من عجیب بودم که همیشه دوستش داشتم :) 

می فهمم در مورد پدر و مادرت. من هر روز با مامانم حرف میزنم و این خواسته قلبی من نیست. همین یک ماه پیش بود که داشتم فکر میکردم کاش میشد چند روز از مامان مرخصی گرفت. اینقدر حوصله ش رو نداشتم. هیچی هم نشده بود. فقط یه آن حس کردم چقدر این خشم واسه من سنگین شده که دیگه توان هر روز کشیدنش رو ندارم و اونجا بود که تصمیم گرفتم یه بار برای همیشه باهاش روبرو بشم و ریشه ش رو دربیارم. 

ممنون عزیزم. امیدوارم شما هم در کار و همه امور زندگی موفق و شاد باشید.  

خیلی به دلم نشست

خیلی به فکر رفتم

مادر بودن چقد سخته

میخوای خوب باشی یه لیست بلندبالا درست میکنی برای بهتر شدنش ولی مساله ش به راحتی ارتقا یه برنامه و یه پروژه نیس

تلخه ولی تازه وسط مادری عیباتو میبنی

پاسخ:
خوبه دور هم فکر کنیم :) 

والد بودن کلا کار خیلی سختی هست.  اینکه خودت پر از ایراد باشی و بخوای یه ورژن بهتر از خودت بسازی و این وسط سرنوشت یه انسان دیگه با یه ژنتیک از پیش نوشته شده رو هم بخوای دستکاری کنی. 
۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۳۶ محبوب حبیب

راستی خیلی تعجب کردم از پستت. میدونی چرا؟ اینکه اینقدر طولانی نوشتی و در مورد چندین موضوع که حسابی هر کدوم جای حرف دارن. هیچ وقت اینطوری ننوشته بودی :)

فکر میکنم حسابی در لایه های درونی و شناخت خودت غوطه ور شدی و این زیاد نوشتن نشونه ی اونه :) 

موفق باشی. 

منم از بس طولانی جواب دادم یک مورد رو میترسم برم سراغ موردهای بعدی امروز. میزارم روزهای دیگه میام اونها رو هم میگم

همین طور پر انرژی ادامه بده :) 

پاسخ:
وقتی پست به این طولانی نوشتم خودم هم یه کم ترسیدم. 

چقدر هم  پراکنده و از هر دری یه سخنی :))  

این اثرات از خونه کار کردن هست :) یه مدت طولانی تری از خونه کار کنم قدرت این رو دارم که ادعای پیامبری هم کنم :)) 

و البته علت دیگه ش مقایسه مداوم مامانم با مامان آنیتاست!

پرانرژی گفتی و کردی کبابم :)) 


۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۰۱ محبوب حبیب

سلام صبا جون

یه چیزی بگم، من از وقتی مادر شدم و هزار تا مساله رو بایست با هم هندل کنم بیشتر به پدر و مادرم و بقیه آدم های اون دوران مثل معلم هام و ... حق میدم. تازه ما اصلا یک هزارم شرایط اونها رو هم نداشتیم. پدر و مادرهای ما دهه شصتی ها، اضطراب تغییر نظام رو تجربه کردن، حتی تصور اینکه چند سالی هیچی سر جای خودش نبود تا اوضاع سامون بگیره سخته. هنوز هیچی نشده جنگ شروع شد و چقدر داغ روی دلها ایجاد شد. برای هر چیزی بایست توی صف بودن و تامین مایحتاج زندگی هم چالش سختی بود. این وسط همین که ما زنده ایم! هنر پدر و مادر ماست. 

یه روزی دخملم به من و حبیب که داشتیم با هم حرف میزدیم و به حرف اون گوش نکردیم گفت: شما اصلا به من توجه نکردید! و ناراحت بود و قهر کرد مثلا. لغت توجه کردن رو اولین بار بود استفاده می کرد. جفتمون خندیدیم و گفتیم ما سن تو بودیم چه می دونستیم توجه نکردید چیه؟! اصلا پدر و مادرهامون وقت نمی کردن به این چیزا فکر کنن!

بعد من و حبیب این دیالوگهای بالا رو رد و بدل کردیم. وسط جنگ و هزار تا بدبختی، توجه کیلویی چند بود؟؟! یعد خندیدیم به این نسل سوخته بودن دهه شصتی ها که تا سی سالگی هم نمی دونستیم کسی به من توجه نکرد یعنی چی! اصلا این جمله رو توی خانواده استفاده نکرده بودیم :دی و خوشحالیم که حداقل ما میتونیم به بچه مون توجه کنیم که وقتی یه ثانیه بهش گوش ندیم میتونه مطالبه کنه این رو. 

خوی انتظارات ما هم متناسب بود با همون شرایط. مثلا پدر و مادر من هیچ وقت مدرسه من و برادرم نیومدن مگر سالی یکبار همون اوایل. ولی برای دو تا برادر بعدی که یه مقدار فاصله سنی دارن و شرایط بهتر شده بود چرا می رفتن. معلم های ما هم همین طور بودن. یعنی توجه به روح و روان بچه وسط اون شرایط خیلی سخت بود و هر کس این کار رو کرده بایست پرستیده بشه! واقعا میگم ها.

خلاصه من الان خیلی درک شون میکنم. الان که هر بار یه استرس اقتصادی سنگین داریم، هر روز تن و بدن مون داره توی این مملکت می لرزه <همین که دخترم خبر نداره>، همین یه گزاره به سختی فراهم شده!! جدی میگم. حالا کوتاهی هایی که داریم رو امیدوارم دخترم بر ما ببخشه بعدا.

میدونی من یه مدل ذهنی دارم برای این پدر و مادری. انگار هر نسلی روی شونه های نسل بعد قرار میگیره. اگر من قدم رو بلندتر کنم (معادل اینکه رشد بیشتری کنم) میتونم نسل بعدم رو به جاهای بالاتر برسونم، چون نقطه شروع شون بالاتر بوده (البته اگر خودشون هم رشد کنن، اگر سقوط کنن که هیچی). گرچه این میزان افزایش قدم هم وابسته به شرایط ام هست و نمی تونم از یه حدی بیشتر برم. نمی تونم همه چیز رو عوض کنم. لذا نمی شه خودم رو با کسی که نسل در نسل در ارتفاع بالاتری بودن مقایسه کنم. 

من پدر و مادرم رو به خاطر کوتاهی هاشون بخشیدم. اوایل ازشون ناراحت بودم. حتی خیلی وقت ها مقصر می دونستم شون. چون دیواری کوتاه تر از پدر و مادر نیست واقعا برای مقصر دونستن. همیشه بچه ها اولین نشونه رو میگیرن سمت پدر و مادر. بعدها فهمیدم اونها تمام تلاش شون رو کردن و شد این. خودت میدونی که پدر و مادر من خیلی کاستی های بیشتری داشتن. ولی خوب ... برای آنالیز اینکه چرا جای بلندتری نیستم و نقطه شروعم از خیلی ها عقبه شاید لازم بشه یه نسل رو تحلیل کنم! برای همین من فعلا به حالا فکر میکنم. به اینکه قد خودم رو تا جایی که میتونم بلند کنم. خدا کوتاهی ها رو بر من ببخشه. 

چقدر حرف زدم. یادم نیست قبلا هم گفته بودم اینها رو یا نه. خلاصه ببخشید اینقدر طولانی شد. 

پاسخ:
سلام عزیزم.

مرسی از کامنتت دوست جونم.

خیلی فکر کردم به حرفات. من مشکل توجه نداشتم. بیشتر مشکل توجه زیاد تو یه ابعادی رو داشتم!! 
تو پست قبلی هم اشتباه کرده بودم که مامانم رو عامل عدم پذیرش تعریف و تمجدیدهای علمی میدیدم. 

نقش خانواده م رو واقعا تو بعد تحصیلی خیلی کم می بینیم. بله یه جاهایی قطعا میتونستند بهتر عمل کنند و شرایط بهتری فراهم کنند ولی خب نبود اون شرایط باعث نشده که من گم بشم فقط باعث شده نقطه شروع من بیافته عقب تر که الان اصلا واسم مهم نیست. باعث شده من بیشتر تلاش کنم ولی خب همین باعث شده من نترس تر بشم.   دلیلی برای مواخذه شون تو این موارد نمی بینم.
همین که بودن و همین که همون نیازهای اولیه رو فراهم کردند خیلی هم عالی بوده. 


خیلی ممنون که واسم نوشتی. کلی چراغ تو ذهنم روشن شد. 

اتفاقا چند روزی بود دلم هوای جنی اینها را کرده بود:) تو میدونستی بعضی از پست هایت را میدم دختری میخونه؟ قسمت اول این پست هم از همونهاست:) 

عه من نمیدونستم قراره خونه شون را هم عوض کنند؟ یادمه که گفتی قراره با جاناتان با هم زندگی کنند. چرا خونه شون را عوض کردند؟ 

وااای اون ظرف مینیاتوری ها و شله زرد :)))) من هم از نذری خوشم میاد نمیدونم بعنوان یک راه ارتباطی با دیگران یا چون کلا خوش غذا هستم و از خوردنی لذت میبرم:)

از اول هم قرار بود حقوق بخونه یا بخاطر بحث مالی قضیه؟ این همونه که قرار بود تاریخ یونان را بخونه؟ (ببخشید خیلی وقت گذشته بخشی از جزییات از ذهنم رفته)

در مورد درس، صبا تو حتما ددلاین زمانی داری؟ خب وقتی پیش نره زمان اضافه میشه آیا؟ چه اتفاقی میافته؟

بنظرم رسید رویکردت در مورد پدر و مادرت جدید اومد، یعنی شروع کردی به قضیه به نوعی دیگه نگاه کنی. یه موقع هایی واقعیت یکسان هست اما دو نوع نگاه متفاوت دو نتیجه ی کاملا متفاوت میده. 

اماااان از تاثیری که مدارس میذارند! اون روزیکه با غرور له شده از مدرسه برمیگردیم خونه، ظاهرا برای همه مون اتفاق افتاده :(

پاسخ:
جواب کامنت تو هم خیلی سخت نیست و میتونم الان بدم :)

عزیزم. بهش گفتم همه دوستام و خانواده م سلام رسوندن.

اول که خوندم نوشتی بعضی پست ها رو میدی دختری بخونه گفتم یا ابلفضل :)) ولی خب تو مادرشی و دخترت رو می شناسی حتما اوکی هست. 

گفته بودما. تو اون خونه جاشون نمیشد. کلی گشتن تا یه خونه بزرگ که اتاق کافی داشته باشه رو پیدا کنند برای اجاره.

من کلا از به اشتراک گذاشتن غذاها خوشم میاد. چون خودم خیلی از غذا خوردن لذت نمی برم ولی از آشپزی چرا :) 


منم  یادم نیست قرار بود حقوق هم بخونه. الان هم نمیدونم این درسهایی که میخواد بخونه آخرش چی میشه. اینجا رشته ها خیلی قاطی پاتی هست و من دقیقا سردرنمیارم. ولی بحث مالی قضیه نیست. اینا بیشتر دنبال چیزی هستند که دوست دارند و همه اینا رو داره با هم میخونه تا علاقه هاش رو کاور کنه.

بلی. عزیزم. من اسکالرشیپم عملا ۸ ماه دیگه تموم میشه. به صورت روتین میتونم ۶ ماه بعدش هم تمدید کنم ولی در مورد بعدش هیچ نظری ندارم. میدونم خیلی چیزا به نظر هری بستگی داره ولی الان بخاطر کرونا دانشگاهها در وضعیت خوبی نیستند از بعد مالی و خیلی نمیشه رو هیچی حساب باز کرد.

درمورد پدر ومادرم من دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بررسی میکنم تا بتونم خشمی که بهشون دارم رو برای خودم حل کنم. دلم نمیخواد اون خشم رو بیشتر از این با خودم حمل کنم.
 البته که دارم ریشه یه سری مشکلات رفتاری خودم رو هم بررسی می کنم تا مثلا چند ماه پیش من هیچ ایده ای نداشتم که این چیزا ممکنه برگرده به کودکیم یا ... الان هم مطمئن نیستم فقط دارم تمرین میکنم از بیان مشکلاتم در برابر دایره امنی که دارم نترسم. 
کامنت های خوبی دارم میگیرم. نوشتن و کامنت گرفتن باعث میشه زوایای تاریک ذهنم روشن بشه و خب من قطعا از این روشنی که متعاقبش سبکی هست حس خوبی میگیرم.

هر چند که نوشتن چنین پست هایی مثل این میمونه که یه تریلی از روم رد شده حتی جسمی هم مچاله م میکنه. 

مثل همیشه خیلی قشنگ نوشتی و خودت رو تحلیل کردی.... من هم مثل تو حساس بودم. درونگرا. درونم طوفان بوده و هست و حتی الان اگه یه هفته بگذره و یه طوفان درونی نداشته باشم که خودم رو زیر سوال ببرم احساس می کنم رشد نکردم!! فکر می کردم به خاطر متولد دی بودنمه. به همین خاطر هم اصلا دوست نداشتم فرزندی متولد ماه دی داشته باشم!!!! از ارتباط با بقیه هم خیلی حذر می کنم چون بعد از ارتباط همش فکر می کنم که شاید فلان جمله من یا فلان نگاه من به فلانی روش اثر منفی گذاشته باشه. شاید نگاه من به فلانی باعث شده باشه که فلانی دیگه که کنارش بوده ناراحت شده باشه که نگاهش نکردم و و و الان هم همینطوری هستم. به همین خاطر هم ارتباط از من انرژی بسیار زیادی میگیره چون فکر می کنم ممکنه همه آدمهای اطرافم به اندازه من درونگرای حساس باشند و باید درست رفتار کنم که البته خیییییییییلی سخته.... من کمی مشکل دندون داشتم. یه بار شاید توی سی سالگی به پدر و مادرم گفتم که چرا شما به این مشکل دندونهای من در کودکی و نوجوانی توجه نکردین؟! خیلی خیلی ناراحت شدند. گفتند ما اینقدر کار و درگیری داشتیم که دیگه حواسمون به شکل دندونهای تو نبوده. حق داشتند.... فقط پدر و مادر نیستند که.  رفتارهای عمه و عمو و دایی و و و همه روی این دختر درونگرای متفکر تاثیر عمیق میگذاشت.... میدونی الان که خیلی بزرگ شدم با خواهر بزرگترم زیاد صحبت می کنم. وقتی از کودکیمون حرف می زنیم می فهمم چقدر نگاه اون به زندگی، پیش فرض های ذهنیش و نتیجه گیریهاش از وقایع با من متفاوت بوده. باورت میشه گاهی اینگار من در یک خانه دیگری زندگی می کردم و او در خانه دیگری و با پدر و مادر دیگری!!!! اینقدر ما متفاوت نگاه میکردیم!!!! نمیدونم این پیش فرض ها از کجا میاد. گاهی فکر می کنم شاید تناسخ درسته و ما یه زندگی قبلی داشتیم!! شاید هم همه اش ژن است!!

توی شهر خودمون که بودم به یک پرورشگاه سر می زدم. اگه داستان زندگی این عزیزان رو می شنیدی فکر می کردی چطور می تونن این روح خسته آزاردیده رو سروسامان بدن.... صباجان امیدوارم به زودی خودت مادر بشی. یک مادر خوب و مهربون و فرزند(ان)ی که پدر بسیار خوبی هم دارند.

پسر یک از آشناهای ما ۲۲ سالشه. خیلی مشکل داره. متهم ردیف اول مشکلاتش هم پدرشه و بعد هم مادرش که رفتار بد پدرش باعث دعوای شدید این دو میشده وقتی پسر کوچک بوده. همه میدونیم. مادر پشیمونه. پدر هم الان نگران خوشبختی فرزندشه. حالا چی؟ دلیل رفتار پدر هم می تونه تحلیل بشه. پدر، پدرش رو در کودکی از دست داده و و و . دلیل رفتار مادر هم همچنین. این تحلیل ها اما کمی به حال پسر نمی کنه.

و اما پروژه، گره هاش باز میشه. بعد از کلی مطالعه حتما یه روش خوب به ذهنت خواهد رسید. برات دعا می کنم. نیازمند دعای متقابل نیز هستم.

پاسخ:
مرسی عزیزم از محبتت و اینکه از تجربه ت میگی.
بیان تجربیاتت باعث میشه من کمتر بترسم از بیان واقعیات زندگیم. واقعا مرسی ازت.

نمی دونم شاید یکی از دلایلی که من دلم میخواد از مامان و بابام دور باشم این هست که من از وقتی عقلم رسید هیچ انتظاری ازشون نداشتم. هیچی ها. هر موقع هر کاری کردن من احساس گناه کردم به دلایل بسیار و تا تونستم از تکرارش جلوگیری کردم. و الان انتظار من از اونا شاید این هست که اونا هم هیچ انتظاری نداشته باشند و توقعاتشون هر چند کم واسم زیاده! یه چیزهایی به ذهنم رسیده که ریشه اینو دربیارم امیدوارم به نتیجه برسم.

ایشالاه که گره های پروژه شما هم باز میشه. با هم موفقیت هامون رو جشن میگیرم :) 
۱۲ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۹ ربولی حسن کور

سلام

مگه میشه توی اون کشور زیپ نباشه 😁

اگه مادرتون اونجا بودن که می گفتن توی کشو دومی هست برو بردار و وقتی میرفتین سر کشو میدیدین واقعا هست 🤣

پاسخ:
سلام

من جواب کامنت شما که آسون هست رو بدم :)

نداشتیم تو خونه ها :)) زیپ متری رنگ خاص آخه چه کاربردی می تونه داشته باشه که آدم بخواد همیشه نگهداری کنه :) 

سلام صبا جان 

منم شاید یکی دوسالی هست که شما رو میخونم و نظراتت برام جالبه. با اینکه نمی‌دونم ناراحتی و دلخوریت از پدر و مادرت برای چیه ولی چون خودم یه مادرم راستش خیلی بهت حق نمیدم....چون خودم الان تو زندگیم با مشکلات و کمبود هایی روبرو هستم و مدام دارم تو ذهنم روابطم رو با افراد مختلف تنظیم میکنم با خاطرات بچگیم و مشکلات خونه ی پدری، کنترل خشم ، مشکلات اقتصادی، روابط با همسر که خودش یه دنیا انرژی میبره، شناخت روحیات هر کدوم از بچه هام و رفتار مطابق اون که هر روزی که از یکیشون غافل میشم با یه مسیله و نگرانی جدید درباره شون مواجه میشم، حتی فکر کردن به اینکه چی بپزم و چی بخوریم....و اینها که شاید بنظرت روتین ترین چیزها باشه ولی کلی وقت و انرژی میگیره ازم....اینم در کنارش درنظر بگیر که من به عنوان یه مادر هنوز خودم یه شخص کامل و بی نیاز از دیگران نیستم اما در عین حال تقریباً هیچ گونه ساپورت روحی و روانی و عاطفی از اطراف نمیشم و خودم باید خودم رو ساپورت کنم و اساسا من خیلی از انواع زندگی رو ندیدم و تجربه ای ازش ندارم که بهترینش رو انتخاب کنم و به کار ببرم حالا فارغ از اینکه خودمم سرشار از عقده و کمبودها و به راحتی هم نمیشه شیوه ی زندگی رو تغییر داد..... بعیده که تونسته باشم منظورم رو برسونم ولی می‌خوام بگم زندگی یه راه هموار و صاف نیست که ما انتظار داشته باشیم که هیچ جفایی در حقمون نشده باشه شاید اون مادر، روحش رو تو سنگلاخ ها و باتلاق های زندگی حرکت داده و با تمام توانش و امکانات در دسترسش بیشتر از این در توانش نبوده باشه .... امیدوارم بزودی بتونی قضاوت منصفانه تری داشته باشی

 

 

پاسخ:
سلام زهرا جان.

خوشبختم از آشنایی تون و ممنون که واسم کامنت به این خوبی گذاشتید. 

۳ روزه دارم به حرفاتون فکر میکنم. 

همه حرفاتون رو قبول دارم و باعث شد که ریشه ای تر به خشمی که از والدینم دارم فکر کنم. 

من انتظار این رو نداشتم که بهم جفا نشه. قضیه خشمم شاید اصلا به خودم مربوط نیست. چون من از خروجی تربیت پدر و مادرم در مورد خودم راضیم و با همه ی ادعای امروزم اگر روزی مادر بشم و بتونم یه دختر مثل خودم تربیت کنم قطعا به خودم افتخار خواهم کرد. (خود شیفته کی بودم من :)) ) 

شروع کردم به مطالعه یه سری چیزا والبته کار کردن رو جسارتم. احتمالا چند وقت دیگه می نویسم دلیل خشمم چیه. 

حقیقتش بهم کمک کردین که مسیر انحرافی نرم. متشکرم. 

ولی چقدر معلما موثرن تو زندگی بچه‌ها ! من حالا از ابتدایی چیز زیادی یادم نیست چون خیلی اعتماد به نفس داشتم و اصلا معلمامونو قبول نداشتم :)))) بعدا دیگه خانواده اعتماد به نفسمو نابود کردن الحمدلله. 

چقدر جالب که از کلاس اول ابتدایی سعی داشتی آدم بهتری باشی، یعنی به رشد فردیت فکر میکردی. صبا تعجب نکن که بهت بگن باهوش. تازه سبک نقاشی خودتو هم داشتی. هنوزم نقاشی میکشی؟ 

منکه پدر مادر نیستم ولی به نظرم همه بچه ها حساسن. تو این فیلمه ( وقتی کاملیا شکوفه نی‌دهد) یه بچه‌ای هست که مادرش مجرده، بعد یکی از زنای محله همینجوری که حرف میزنن میگه این بچه سربار مادرشه ( یعنی اگه نبود مادرش میتونست ازدواج کنه)، بچه هم اتفاقی میشنوه این حرفو و خلاصه کلی دلش میشکنه و به مامانشم نمیگه. بعد که مامانش مبفهمه میره دعوا با اون زنه، میگه چرا اینو گفتی به بچه‌م، زنه عذرخواهی میکنه میگه بچه‌س حالا چی میفهمه بزرگ میشه یادش میره سخت نگیر، مادره میگه نه. اتفاقا چون بچه‌ست یادش میمونه. هیج وقت نگو بچه‌ست یادش میره. من هنوز یادمه که تو هفت سالگیم چه جیزایی شنیدم و هنوزم دلم به درد میاد. هیچ وقت این حرفو نزن. بچه‌ها هم یادشون میمونه. 

 

پاسخ:
خیلی بیشتر فکر کردم. همیشه اولین ها ماندگار هستند و تجربه اولین روزهای مدرسه رفتن من همراه با ضعف بوده و دقیقا چیزی که باعث شده من هیچ کامنت مثبت علمی رو نپذیرم اولین تجربیات آموزشی من هست که در ناخودآگاهم ثبت شده. 

نمیدونم به این نمیگن باهوشی! فکر نکنم (دوباره گارد گرفتم :)) ) یا شاید هم یه نوع خاص از هوش هست. کلا من همیشه داشتم بچه تربیت می کردم تو ذهنم :)) و حواسم به تربیتش خیلی بوده :)) 

نقاشی نه! من اصلا استعداد نقاشی به اون شکل ندارم یعنی در واقع اصلا علاقه ندارم.ذهن من تصویری نیست کلا. صوتی و نوشتاریه:)) 

 ولی اولا که درسم اینجا شروع کرده بودم صبحا طبق یه چیزی که تو  تو وبلاگت گذاشته بودی اون موقع ها یه سری کارتون پایین دفترم میکشیدم که استرس شروع روزم رو کم کنه. 

دقیقا بچه ها اگر خود اون جمله یا حرف یادشون نمونه ولی حس ناامنی رو که بواسطه چنین حرفهایی میگیرن تا همیشه زندگیشون با خودشون حمل میکنند.