۳۱ ژانویه!
پنج شنبه اون پست داک کوچیکه مون! گفت اگر دانشگاهی بیا با هم ناهار بخوریم. من و اون بودیم فقط. میگفت ۳ ماه شده که اینجا شروع کردم و حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتم. بهش گفتم ببخشیدا ولی خیلی خوشحالم از شنیدن همچین حرفی :) بس که من آسفالت شدم اینجا و هیچ کس هم منو نمی فهمید همه می گفتن phd همینه. حالا حداقل فهمیدم من تنها نیستم :) و البته اونم ترسیده بود از خفنی هری و متیو :)
من همون پنج شنبه یه سوال پرسیدم تو گروه هری گفت باید در موردش حرف بزنیم. قرار شد جمعه حرف بزنیم بعد از اینکه من به زور توضیح دادم که مشکلم چی هست برای اولین بار هری هم به سختی توضیح داد که راه حلش چی هست و خودش هم گفت من فقط دارم بلند فکرام رو میگم و دلیل بر درستیش نیست! من خودم همین طور اعصاب نداشتم از بس کار مونده و وقتی دیدم هری هم اینجوری هست انگار اعتماد به نفسم پایین تر اومد که خدایا کی میخواد این مساله جمع بشه و آخرش اصلا چی میشه!!!
از تقریبا دو هفته پیش قرار بود دیروز (شنبه) من و آنیتا بریم خونه جنی اینا. من اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. حتی دلم برای سگو هم تنگ شده بود!!
دیگه دیروز صبح پاشدم مسقطی درست کردم. استفانی تا حالا نخورده بودش ولی می دونستم از طعمش به اندازه شله زرد خوشش میاد و البته بقیه شون هم دوست دارن. (داشتن :) ) دقیقا ۱.۵ ساعت وایسادم هم زدم و البته همه حرصم از ریسرچم و همه نگرانی هام رو با هم زدن سعی کردم خالی کنم :) نتیجه ش رو دوست داشتم و با اینکه دو لیوان نشاسته بیشتر نبود کلی شد و قرار شد که دانشگاه هم ببرم و البته برای دوستام هم. خوبی زندگی در خارج از ایران این هست که وقتی یه چیزی درست میکنی لازم نیست یه پاتیل گنده برای کسی ببری یه کوچولو هم که ببری طرف کلی خوشحال میشه و نمیگه این یه ذره چی بود برداشتی آوردی!!
(الان یه چیز خنده دار یادم اومد. یه سری کاسه مینیاتوری کوچیک داشتیم تو خونه مون ایران. من همیشه میگفتم شله زرد درست کنیم بریزیم تو اینا. بعد بریم در خونه ملت در بزنیم بگیم نذری آوردیم. مخصوصا خونه هایی که حیاط بزرگ دارن. بعد طرف بیاد دم در یه دونه از اون ظرف کوچولوها رو بگیریم جلوش بگیم بفرمایید نذریه :)) )
الان دیدم فانتزی مردم آزارانه ام تا حدودی محقق شده اینجا :)
و البته دارم به این فکر می کنم با دوساعت زمان گذاشتن یه چیزی در اومد که تقریبا ۲۰ نفر رو به اندازه نیم ساعت خوشحال میکنه. ریسرچی که تا الان ۱.۵ سال روش وقت گذاشته باید چند نفر رو برای چند دقیقه خوشحال کنه یعنی؟!!!
دو تا ظرف مسقطی گذاشتم برای جنی اینا. چون ماشالله حسابی شلوغند الان. و البته یه ظرفش اختصاصی برای استفانی بود.
اول که رفتیم جنی برامون تور خونه شون رو گذاشت (اینجا رسم هست و حتی یه دور تو خیابون هم می چرخی و خونه های همسایه ها رو هم از همون دم در نشونت میدن). هنوز کلی کار داشت خونه شون. یه خونه قدیمی بالای ۱۰۰ سال بود و بسیار بزرگ و البته بسیار کثیف بوده که اینا حسابی سابیده بودنش. جنی کلی لاغر شده بود. دیگه نشستیم به حرف زدن یه ۴ ساعتی. از همه چیز و همه جا.
لی لی و استفانی دانشگاه همون چیزهایی که میخواستند قبول شده بودن. استفانی البته انگار قرار هست درس های حقوق رو هم بخونه. کلی هم اسکالرشیپ بهش تعلق گرفته بود. بهش خوابگاه و غذای مجانی هم داده بودن. (اینجا دانشگاهها والبته مدارس و ادارات و کلا هیچ جایی چیزی به عنوان سلف سرویس نداره. تو باید یا غذا از خونه بیاری یا با قیمت معمول همه رستوران ها و کافه ها از فودکورت دانشگاه یا هر جایی که نزدیک محل کارت هست هر چیزی که میخوایی رو بخری و هیچ سوبسیدی برای دانشجو و ... وجود نداره). یه اسکالرشیپ دیگه هم به عنوان هزینه زندگی بهش تعلق گرفته بود که مبلغش هم خوووب بالا بود.
موقعی هم که میخواستیم بیایم جنی چند بار بغلم کرد و می گفت ببخشید نشده زودتر ببینمت :) و خب من شدیدا به خودم حق میدم که دلم برای همچین فرشته ای تنگ بشه!
دیگه بعد که برگشتیم آنیتا شام میخواست بره جایی. من دیدم مامانش خیلی صبح تا حالا تنها بوده و کم حوصله هست گفتم بیا ما هم شام با هم بخوریم. کوکوسبزی درست کردم و با هم شام خوردیم و مامانش سرگذشت آنیتا رو برام تعریف کرد و من :| (ازم توضیح نخواین لطفا. فقط میدونم که من تصادفی اینجا نیستم انگار یه برنامه دقیق نوشته شده برای زندگی من و این دختر که ما تو این نقطه به هم برسیم! و البته کمی ترسیدم!)
صبح هم پاشدم با مامان خانم زیپ لباسم رو عوض کردیم. یعنی من زیپ قدیمی روشکافتم و زیپ جدید رو کوک زدم مامان خانم هم چرخ کردن واسم. دقیقا همون سیستم ایران تو خونه مون. هر جا هم شک داشتم باید چیکار کنم می پرسیدم. بعد که تموم شد و درست شد همه چیز بغلش کردم و ازش تشکرکردم. میگه من مامانتم اینجا و وقتی تو خوشحال باشی منم خوشحالم :) البته همه اینها با هدایت مامان خودم از ایران بود که وقتی بهش گفتم لباسی که تا حالا نپوشیدمش زیپش کار نمیکنه اصرار کرد که زیپش رو عوض کن و وقتی گفتم نمی تونم, زیپ به اون بلندی از کجا گیر بیارم و ... اصرار کرد که سخت نیست و میتونی و بگردی زیپ هم پیدا میکنی (مگه میشه تو اون کشور زیپ نباشه:)) . میشه تا آخرش هم با دست بدوزی حتی:) و خب گشتیم (زهرا البته نه من:)) ) و یه مغازه پیدا کردیم خود بازار وکیل بود از جنبه خرازی بودن. اینقدر خوشحال شدم از پیدا کردن همچین گنجی :) (می دونید که من برای چه چیزهای ساده ای ذوق زده میشم! )
دوباره سلام
اول از همه معذرت میخوام اگه کامنتم ناراحتت کرد ،شاید نباید حس خودمو به عنوان والد با حس شما به عنوان فرزند تطبیق میدادم ... گرچه اولم گفتم که نمیدونم دلیل خشمت نسبت به مادر و پدرت چیه و واقعا قضاوتی درباره ی اینکه حق داری یا نه نداشتم ولی بازم عذر خواهم.
من خودم اوایل نوجوانی خیلی از نظر احساسی و عاطفی از مادرم دور بودم، طوری که حس میکردم من فرزند واقعیش نیستم تا همین دوسه سال پیش هم واقعا یه وقتایی خیلی از دستش ناراحت بودم....نمیدونم چی شد که به این نتیجه رسیدم که باهاش همدلی کنم و از نظر احساسی خودمو جای اون موقع مادرم بذارم.... توی اوایل نوجوانی من ،مادرم درگیر بیماری خواهر بزرگم بود الان میتونم درک کنم که چقدررر از نظر روحی تحت فشار بوده ...اینکه وقتی دختر دبستانیت از خونه بره بیرون مدام نگران این باشی که حالش بد نشه و زمین نخوره و غش نکنه و تو مدرسه از حال نره و جلوی دوستاش کوچیک نشه و......
یعنی سه چهار سال با این استرس سر کنی و بعدم دخترت رو از دست بدی.....این غم روح آدمو از هم میپاشونه صبا...اینکه هی خودتو ببری پای میز محاکمه و ببینی آیا کوتاهی ای کردی که دخترت بیمار شده؟ آیا آنتی بیوتیک هایی که با تجویز پزشک در کودکی بهش دادی موجب این بیماری شده؟آیا مواظب نبودی و سرش به جایی خورده؟ آیا دل کسی رو سوزوندی و آهش دامن دخترتو گرفته؟....
بعد حالا درتماااام این مدت که درگیر یه غم بزرگی دوتا فرزند دیگه هم داری که باید به اونا هم برسی...خوب اینکه یه جاهایی کم گذاشته باشی طبیعیه...اینکه یه مادر شاد و سرحال نباشی خیلی عادیه . تو این شرایط که این فقط یکی از مشکلاتت هست همین که تونستی خانواده تو حفظ کنی و سرپا نگهداری خودش هنره.....
بعد از اینکه شرایط رو شبیه سازی کردم دیدم شاید برای من یه چیزایی کم بوده ولی این به این دلیل نیست که مادرم کم گذاشته بلکه اون همه چیزشو برای من گذاشته و بیشتر از این در توانش نبوده.
از طرف دیگه یه بار از مادرم پرسیدم چرا اون موقع اینجوری رفتار کردی؟ گفت من اون موقع حتی فکر نمیکردم که باید جور دیگه ای عمل کنم ، مادرم با من همین کار رو کرده بود و رفتار مادرشوهرمم همین طور بود و من اصلا جور دیگه ای ندیده بودم و فکر میکردم درستش همینه....
بنظر من برای رها شدن از غم گذشته همدلی بهترین راه بود برای من البته من برای خودم به عنوان والد خیلی سختگیرم و به خودم اینجوری نگاه نمیکنم و خودمو بدهکار بچه هام میدونم ولی به عنوان فرزند فکر میکنم این روش همدلی بهتر باشه.
و چیزی که از مادری خودم فهمیدم این بود که همیشه بچه ها اون چیزی که ما میگیم یا رفتار میکنیم رو دریافت نمیکنن .بنظرم این درست نیست که بچه ها یه صفحه ی صاف و صیقلی هستند که هرچه ما میگیم و عمل میکنیم در اون ها انعکاس پیدا کنه....نه...بنظرم بچه ها اون چه ما بهشون میگیم رو با تفسیری که خودشون میکنند دریافت میکنند و این یکم کار مادرا رو سخت میکنه ...مثلاً ممکنه من به نکته ای رو به دخترم تذکر بدم ولی اون احساس کنه من دارم تحقیرش میکنم در حالیکه همون رو به پسرم بگم و اون با روی باز قبول کنه...یکم سخته پیدا کردن قلق بچه ها و بچه ها هم با هم فرق دارن بعضی ها اجازه نمیدن احساسات و نیاز هاشون به راحتی شناخته بشه و بعضیها به راحتی خودشون بیان میکنن....
چقدر نوشتم و چقدرم پراکنده...امیدوارم منظورمو رسونده باشم