خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال :)
از چند روز پیش آنیتا و مامانش به مدت دو هفته رفتن یه شهر دیگه خونه خاله ش.
منم وقتی خونه خالی هست چی کار میکنم؟ مهمون دعوت میکنم :) قبل از اینکه اونا برن من مهمونامو دعوت کرده بودم :) بچه ها میگفتن پات درد میکنه گفتم تا شنبه خوب میشه :) یعنی باید میشد :)
مهمونی به صرف آبگوشت بود و یکی از دوستان هم که دستی در نان پزی دارن زحمت نونش رو کشیدن :) و بعدش هم بازی کردیم تا ساعت یک بامداد. به من که خیلی خوش گذشته بود و بچه ها هم میگفتند به آنیتا مسیج بده بگو اصلا برای برگشتن عجله نداشته باشه :)
بعد از مدت ها از اینکه یه کاری رو انجام دادم که اینقدر همه مون ازش راضی بودیم و بهمون خوش گذشته بود حس خوبی بهم دست داد. حس تیک زدن و تموم کردن یه کار.
موقعی که میز شام چیده شد و یا تو آشپزخونه داشتم کارها رو مرتب میکردم همش به یاد مامان بودم.
من قبلنا تو همین وبلاگ خیلی از مهمان نوازی مامان و بابام غر زده بودم. همیشه شاکی بودم که چرا اینقدر مامان مهمون دعوت میکنه و چرا اینقدر خودش رو خسته میکنه. دیشب که بدون هیچ خستگی از مهمونام پذیرایی میکردم و تو دلم قند آب میشد که داره بهشون خوش می گذره هی مامان و فرفره بودنش تو مهمونداری می اومد جلو چشمم. بچه ها که از ترشی و غذا تعریف میکردن حس میکردم چقدر شبیه مامان شدی صبا خانم. خب تو دلم کلی از مامان تشکر کردم بخاطر اینکه آشپزی و مهمونداری و کارهای اینجوری رو اینقدر در نگاه من آسون و لذت بخش کرده. از اینکه همه این اصول از اون میاد و من چون سالهاست بدون هیچ دردسری همچین گنجی رو جلوی چشمم داشتم فکر می کردم بدیهی هست بودنش و حضورش. دیشب بس که هیجانم بالا بود تا ۵.۳۰ صبح خوابم نبرد و این ذوق و هیجان رو مدیون مامان و بابایی هستم که مهمون داشتن رو مقدس می دونستند.
پی نوشت: عنوان رو نوشته بودم که یه سری حرف های دیگه بزنم ولی ذهنم رفت یه سمت دیگه :)
فکر میکنم اون دوران رخوت روحی رو پشت سر گذاشتم و حرکت به سمت یه قله جدید رو شروع کردم :)
الان هم خودت دیگه فکر کنم از بس مهمون نوازی مهمون هایی داری که خودشون هن نمیدونن چه نسبتی دارن 😂