غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

11 دسامبر ۲۰۲۴

چهارشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۳، ۰۸:۴۱ ق.ظ

سلام سلام.

 

 امیدوارم خوب و سلامت باشید.

خیلی وقته که اینجا ننوشته بودم. خیلی سرم شلوغ بود ولی خیلی از روزها تصمیم داشتم چیزی بنویسم. حتی دو سه بار هم اینجا رو باز کردم و چند خط نوشتم، اما نشد ادامه بدم. چند روز پیش هم اومدم کلی نوشتم، اما عروسک خانم گریه کرد و بدون اینکه نوشته‌ها را ذخیره کنم، رفتم. 

از آخرین باری که اینجا نوشتم، چه اتفاقاتی افتاده؟

مهم‌ترین مسئله این بود که عروسک خانم در شیر خوردن خیلی بدقلقی می‌کرد و میزان شیری که می‌خورد بسیار کم بود. این مشکل تقریباً بعد از ۶-۷ هفتگی‌اش شروع شد؛ یعنی دقیقاً همان زمانی که من می‌خواستم برگردم سرکار. شیر خوردنش بسیار سخت و انرژی بر بود و انگار داشتیم شکنجه‌اش می‌دادیم و هر بار شیر دادن شاید بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید.

در ویزیتش با دکتر نوزادان، دکتر گفت که احتمالاً "ریفلاکس پنهان" (Silent Reflux) داره و براش دارو تجویز کرد. قرار شد دارو را به مدت دو هفته مصرف کنیم تا ببینیم که آیا واکنش مثبتی به دارو نشان می‌ده یا نه. هر چند ما فقط سه روز تلاش کردیم که دارو رو بدیم و در نهایت از بس پروسه دارو دادن طاقت فرسا بود انصراف دادیم.

در همین حین، با یکی از دوستانمون که دخترای دوقلوش دوسال بزرگتر از عروسک خانم هستند صحبت کردم که گفت که علاوه بر ریفلاکس، ممکن است موضوعی به نام "Bottle Aversion" هم مطرح باشه.

مفهوم Bottle Aversion این است که وقتی نوزاد را مجبور به شیر خوردن می‌کنید، بعد از مدتی نوزاد واکنش‌هایی نشان می‌دهد که شاید شبیه علائم ریفلاکس یا آلرژی به شیر باشه. اما این واکنش‌ها به دلیل مشکلات جسمی نیستند؛ بلکه به خاطر استرسی است که نوزاد از موقعیت شیر خوردن تجربه می‌کنه. دوستم سایتی رو معرفی کرد که در توش کتابی در این زمینه معرفی شده بود. وقتی کتاب رو خوندم دیدم که تمام علائمی که دخترک ما داشت و تقریباً همه رفتارهایی که ما در قبال شیر خوردنش داشتیم، به خاطر همین مشکل بوده است.

نگرانی‌های ما برای شیر خوردنش، تجربه بستری شدنش در بیمارستان در هفته اول تولد و آموزش‌های پرستاران بیمارستان برای اصرار به شیر دادن در زمان خاص، همگی باعث شده بود که نسبت به شیر خوردن استرس پیدا کنه.

و البته بچه ها یه سری reflex (یا عکس العمل غیرارادی) دارند که به بقاشون کمک میکنه ولی هر کدوم از این رفلکس ها تو یه زمانی محو میشه. مثلا حرکات غیر ارادی دستشون از سه چهار ماهگی کم کم بهتر میشه. یا اینکه وقتی یه چیزی رو تو مشتشون بگیرن عملا بهش می چسبند تقریبا ۶ ماهگی محو میشه.

در مورد شیر خوردن هم مثلا وقتی سقف دهان نوزاد تازه متولد شده رو تحریک کنی شروع به شیر خوردن میکنه و تو بیمارستان یه سری تحریکات اینجوری به ما یاد داده بودن که وقتی بچه شیر نمی خورده تشویق و تحریکش کنیم به شیر خوردن و البته کسی هم نگفته بود این رفلکس ها از ۶ هفتگی از بین میره و خب فرشته کوچولو ما هم تا ۶-۷ هفتگی با همین روشها خیلی خوب شیر میخورد ولی یه کم بعدش بدقلقی ها شروع شد. 

تو اون کتاب (Your Baby’s Bottle-feeding Aversion: Reasons and Solutions)  راهکارهایی ارائه شده بود و دوره‌ای دو هفته‌ای را پیشنهاد داده بود که باید برای نوزاد اجرا کنیم تا بتونیم این مشکل را برطرف کنیم.

چند روز اول واقعاً سخت بود. هر بار شیر دادن بهش خیلی سخت بود و میزان شیری که در طول روز می‌خورد، بسیار کم شده بود. استرس زیادی داشتیم، چون سیر هم نمیشد خوب نمی‌خوابید و گریه می‌کرد. اما بعد از روز سوم یا چهارم، میزان شیر خوردنش کمی بهتر شد. بعد از یک هفته، بدقلقی‌هایش موقع شیر خوردن کمتر شد و دقیقاً بعد از دو هفته—همون زمانی که کتاب گفته بود— تقریبا به میزان شیری که باید میخورد رسید. 

این تجربه برای من به عنوان یک مادر خیلی خیلی دردناک بود. تمام تلاش من این بود که استرسی به دخترم وارد نشه و سلامت جسم و روحش حفظ بشه ولی حالا خودمون تو اولین قدم های والدی کاری کرده بودیم که بچه تحت استرس بود.

این موضوع برایم درس بزرگی شد. اون چیزی رو که من خیر و صلاح بچه می دونم الزاما خیر و صلاحش نیست!!‌ و همیشه یادم باشه که به خودم و تصمیم هایی که برای بچه میگیرم به دیده شک نگاه کنم و دست از تحقیق برندارم. هر چند که می دونم همیشه میسر نیست و به هر حال یه جاهایی ناخواسته آسیب می زنم. 

مسئله‌ ی دیگه ای که برام جالب بود این بود که خیلی از پدر و مادرها از بدقلقی یا بدغذایی فرزندانشان شکایت می‌کنند که از اولش و از همون نوزادی مثلا بدغذا بود.  اما این کتاب بهم نشون داد که خیلی از این رفتارها را محیط و رفتار والدین ایجاد می‌کند.

خلاصه که این تجربه ی تلخ را اینجا نوشتم تا شاید به درد کسی بخوره! 

خدا را شکر، دخترک ما الان خوبه. در آخرین ویزیت‌ش وزن‌گیری‌ش هم نرمال بود و من تا به این مرحله برسیم عملا خفه شدم از استرس و فشار روانی!!

 

عروسک خام  همین دوشنبه  (دو روز پیش) سه‌ماهه شد. این سه ماه واقعاً سخت، اما در عین حال شیرین بود. خیلی تنهایی کشیدیم. خیلی همه جوره فشار تحمل کردیم ولی خب هر روز هم بهم نزدیکتر شدیم.

من تو این ۹۰ روز بیشتر از ۷۰ روزش رو خونریزی داشتم! یعنی ۴ هفته بعد از زایمان پریود شدم و هنوزم با اینکه قرص می خورم به چیزی به نام نظم در سیکل های ماهیانه برنگشتم!! 

دندونی که تو بارداری اذیتم می کرد کارش به عصب کشی رسید و سه جلسه هم در خدمت دندونپزشکم بودم!! 

 

دخترک اولین غلت زدنش رو تو ۷۵ روزگی داشت. هنوز خیلی اتوماتیک نمی غلته ولی وقتی هایی که میخواد بخوابه تا می گذاریمش تو گهواره می چرخه رو پهلوی چپ و هر از گاهی کاملا برمی گرده به شکم. 

صبح ها کلی آواز میخونه.

کلی رو مت بازیش (از اینا که عروسک ها بهش آویز میشن) با عروسک ها سرگرم میشه و تعامل میکنه و گاهی اوقات کارشون به دعوا میکشه :)) 

تو تامی تایم هاش از دو ماهگیش یه کم می خزه! البته جدیدا خیلی موقع تامی تایم شاکی میشه! :) 

 

در این مدت، یک سفر دو روزه هم به یکی از سواحل اطرافمون داشتیم. این سفر برامون تجربه خوبی بود و اولین مسافرت دخترک‌ هم بود. با اینکه هوا بارانی و شرجی بود، اما تغییر و تنوع خوبی برایمان بود. 

 

این مدت اینجا هوا خیلی گرمه! و تو ساعات بیداری دخمل عملا فرصت خیلی محدودی برای بیرون بردنش هست. 

 

دیگه اینکه درست روز زایمان منم بابام هم چون تصادف کرده بود و عمل داشته و قوز پاکش رو جراحی کرده بودن! البته مامانم شاید ۲۰ روز بعدش به ما گفت. تقریبا یک ماه پیش هم چشمش رو عمل کرد! حالا حساب کنید چه فشاری رو مامانم بوده! 

ولی من این مدت از دست رفتارهای بابام میخواستم بارها سرم رو بکوبم به دیوار! نه به خاطر شرایط جسمیش! که اونا خب داستانش جداست! بخاطر رفتارهایی که من سالها با حفظ فاصله اجازه نمیدادم که بروز کنند! بابام همیشه از این فاصله شاکی بوده ولی الان بخاطر نوه دار شدنش که کمی نزدیک شده! من دوباره شاهد همون پدری هستم که تفکر غلط خودش رو درستترین می دونه و خودش رو مکلف می دونه که دخترش رو هدایت کنه! و نتیجه ش جز دور شدن دوباره من! و استرس کشیدنم نیست! 

چیزی که از ته دلم برای خودم آرزو میکنم و تلاش میکنم که ذره ای از این بابت شبیه بابام نشم! و حالا شاید بفهمید وقتی که فهمیدم دخترک بخاطر اصرار ما به شیر خوردنش دچار استرس شده! من با چه کابوسی مواجه شدم! کابوس شباهت به پدرم!! 

 

 

۰۳/۰۹/۲۱
صبا ..

نظرات  (۱۳)

۰۶ دی ۰۳ ، ۲۳:۳۰ امیرحسام

سلام. 

ما هم تجربه ای شبیه رفلاکس پنهان برای فرزندمون داشتیم و تقریباً ۸ ماه با آن دست به گریبان بودیم. انشاالله خیلی زود فرزندتون بزرگ میشه. خدا فرزندتون را در کنار والدینش حفظ کنه. 

پاسخ:
سلام.

متاسفم که چنین تجربه ای داشتید و می دونم چقدر ممکنه برای پدر و مادر سخت باشه. 

متشکرم از آرزوی قشنگتون. همچنین باشه برای فرزند شما. 

سلام صبا جان.

من هم شروع سختی داشتم. توی بیمارستان آزمایش خونش خوب نبود (نه به خاطر زردی به خاطر یه چیز دیگه که نمی دونستم یعنی چی!) و اجازه مرخصی ندادن. اون لحظه دنیا روی سر من خراب شد و واقعا احساس کردم از درون تهی شدم. بعدش هم در فاصله زمانی کمی، دو سه تا تشخیص دیگه روی سلامتی ش داده شد که خدا رو شکر ختم به خیر شدن. 

اما می خوام درکت می کنم. 

 

و اومدم برات بنویسم مواطب خودت باش

 

این حالتهایی که نوشتی خیلی نزدیک به افتادن در چاه افسردگی هست. اگه احساس می کنی افسرده شدی، حتما کمک تخصصی بگیر و فقط به گذر زمان تکیه نکن. 

پاسخ:
سلام گلم.

عزیزم متاسفم که تو هم شروع خوبی نداشتی و روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی. 

راستش من اینجا جزییات رو ننوشتم ولی خب به دخترمون میگم که تا حالا انواع تهمت ها رو بهت زدن! و تو همه شون سربلند بیرون اومدی.
 اون یک هفته ای که بیمارستان بود هزار جور ازمایش و اسکن و ... انجام دادن که تازه داره جواب یه سری هاش میاد و خدا رو شکر که جواب همه شون منفی هست ولی خب ما تا به این مرحله دیدن جواب منفی برسیم ۱۰۰ بار پوست انداختیم. 

مرسی از اینکه از تجربه ت گفتی و احساس همدلیت.

ماه دوم که شیر نمی خورد و من تازه شروع به کار کرده بودم علایم افسردگی رو داشتم تا یه حدی! البته بیشتر اضطراب بود! الان ولی یه کوچولو ورزش رو شروع کردم و امیدم به تعطیلات پیش رو هست و خب چون اضطرابم کمتر هست حالم بهتره در کل.  
ولی مرسی که گفتی! دارم تلاش میکنم بیشتر حواسم به خودم باشه.
هر چند که زندگی فقط بچه داری نیست و کلی چالش دیگه هم همزمان هست ولی دنبال چیزای کوچیکم که حال خودم رو خوب کنم. 

سلام صبا جان، عزیزم خوشحالم که این روزهای سخت گذشتند و خدا رو شکر بچه تو آخرین وزن گیری مشکل کمبود وزن نداشته. 

میفهمم چه حس بدی است که آدم فکرکنه داره به بچه ی خودش آسیب میرسونه. یادمه یکبار که ما تو همچین موقعیتی قرار گرفته بودیم شوهرم گفت طفلکی این بچه گیر ما افتاده :)) ولی خب یواش یواش هم اون ها به ما عادت کردند و هم ما به اونها :) 

ببین یه چیزی بهت بگم فقط شاید در مورد تو صدق نکنه و اصلا توصیه ی من در مورد شما محلی از اعراب نداشته باشه. اگر بدردت خورد که استفاده کن، اگر بدردت نخور بیخیالش بشو :) ببین تا پایان چهاریا پنج ماهگی بچه واقعا خیلی دوران سختی است و از خودت انتظار هیچ کار اضافه تری نداشته باش. نه کار کردن و نه درس خواندن و نه مسافرت. من اشتباه کردم و همه ی این کارها را کردم ولی بعدا سر بچه های بعدی دیدم چه شکنجه ای بود به خودم روا کرده بودم. واقعا تا بشه باید همه چیز را آن هولد گذاشت تا وقت و انرژیت برای ریکاوری خودت و آداپته شدن بچه صرف بشه. مخصوصا که تو و شوهرت دست تنها هستید و باید همه ی کارها را خودتون به تنهایی با هم بمرور تجربه کنید.  

امیدوارم جراحی بابات هم به خوبی پیش رفته باشه و در ماههای آتی روزهای سبکتر و کم زحمت تری داشته باشید. 

مراقب خودتون باشید

فدات، ببوس دختر عزیزمون را  

پاسخ:
سلام عزیزدلم.

مرسی عزیزم.

مرسی از همدلیت زری مهربون!‌ متاسفانه من بجز یکی دو مورد از هیچکسی این مدت همدلی نگرفتم! ۹۰٪ آدمها تنها نگرانیشون این هست که من چرا عکس بچه رو براشون نمی فرستم! و من وقتی یه مادر همچین توقعی ازم داره بدون اینکه حتی از سختی این روزها ازم بپرسه حس بدی میگیرم. 


در مورد توصیه ت دیگه از ما گذشت عزیزم :) 

بازم ممنونم عزیزم.
بوس به خودت و بچه هات:*

سلام ‌.

چه خوب که نوشتی .

دست تنهایی اونم وقتی کار هم می کنی ، بچه بزرگ کردن خیلی می تونه سخت باشه .

اما یک کم بزرگتر بشه هم خوابش تنظیم می شه و هم از کمک مهد کودک یا پرستار می تونی استفاده کنی حتی چند ساعت کوتاه . 

کلا اوایل بچه داری خیلی خیلی سخته .

 

پاسخ:
سلام رویا جان.

باید بیشتر بنویسم. 

برای خودمم هم این مدت نمی نوشتم. حالا کم کم دارم برمیگردم به عادت نوشتن. 

یه کم نگرانیم در مورد سلامتیش کمتر بشه اوضاع قابل مدیریت هست. 

دقیقا سه ماه اول خیلی سخت و پراسترس بود برای ما. هیچ تجربه ای نداشتیم! یعنی من الان بخوام برگردم به روزهای اول کلا خیلی کارهام تغییر میکنه. توی بچه داری تجربه خیلی مهمه. 

۲۴ آذر ۰۳ ، ۱۲:۳۲ آوای درون

پرتوان باشی صبا جان... امیدوارم مراقبت از دختر کوچولو راحت تر بشه براتون..

پاسخ:
ممنونم عزیزم :*

مرسی از آرزوی قشنگت گلم.

چه عجببببب

امیدوارم ک دغدغه بزرگ کردنش کمتر بشه و بتونی از وجودش بیشترین لذت رو ببری

خداروشکر میکنم از وجود دخترت به زندگیت

پاسخ:
مرسی عزیزم. 

محبت داری.

بله من هر لحظه شاکرم بخاطر وجودش. 
۲۳ آذر ۰۳ ، ۱۸:۳۶ ربولی حسن کور

من اصلا متوجه نشدم که شما غلط املایی دارید.

برام جالب بود که جراحی وجود داره که من اسمشو نشنیدم بخصوص که ساکن یک کشور انگلیسی زبان هستید.

اگه باعث ناراحتی شما شدم عذر میخوام 

برای شما و خانواده محترمتون در هر جای این کره خاکی آرزوی سلامتی و موفقیت دارم. 

خداحافظ

سلام صباجون. اول از همه میخوام بگم خسته نباشی عزیزم، تحمل اینهمه فشار و استرس به تنهایی اصلا آسون نیست و میتونه یکی از دلایل بهم ریختگی نظم سیکلهات هم باشه.

کاملا میفهمم چی میگی و چه فکرهایی در این دوران از سرت گذشته، یکی از کابوسهای من هم اینه که ناخوداگاه شبیه والدینم بشم و رفتار کنم. ولی خب به خودتون هم اجازه اشتباه کردن بده عزیزم. فقط ۳ ماه تجربه پدر و مادری دارید قرار نیست بی نقص باشید. هیچ پدر و مادری بی نقص نیست و من فکر میکنم مشکل ما این نیست که پدر و مادر هامون چه اشتباهاتی در طول زندگی ما انجام دادند، مشکل اینه که هیچ وقت قبول نداشتند و ندارند که اشتباه کردن یا به ما صدمه زدن، دنبال مطالعه و رفع مشکل نبودند، تا یه جایی رفتند دیدند جواب نداد، برنگشتند و پرس و جو نکردند و یه راه جدید در پیش نگرفتند، با همون فرمون تااخرش با سرعت به راه اشتباهشون ادامه دادند، ولی تو اینجوری نبودی، مهم به نظر من همینه که اصرار به اشتباهمون نداشته باشیم و فکر نکنیم خداییم چون پدر و مادر شدیم. 

مطمئنم یه روز کنار دختر سالم و شاد و موفقت می‌شینی وبا هم دوتایی به روزهایی می‌خندید که نگرانیت کم شیر خوردن این خوشگل خانم سخت پسند و حساس بوده. مادر خیلی خوبی هستی عزیزم، به خودت افتخار کن و نذار این فکرها مانع این بشه که ببینی چطوری دست تنها از پس همه چیز برآمدی. امیدوارم همه چیز اونجوری که میخوای پیش بره و حال دلتون کنار هم خوب باشه سه تایی.

پاسخ:
سلام عزیزم.

قربونت رهای مهربون. محبت داری به من. 

چقدر قشنگ در مورد اشتباه والدین مون گفتی. دقیقا زدی به خال. 

درست میگی عزیزم. یه روزی دغدغه های الان مون جزو خاطرات شیرین مون میشه. 

مرسی رها جان. تو خیلی به من لطف داری عزیزم. امیدوارم دخترک وقتی بزرگ شد به مادرش افتخار کنه. 
۲۲ آذر ۰۳ ، ۲۱:۳۸ ربولی حسن کور

سلام 

برای معرفی کتاب ممنون 

فکر میکنم این که خودتون به بچه شیر ندادین توی این اختلالات پریودی موثر باشه.

ببخشید پدرتون چیو عمل کردن؟

پاسخ:
سلام. 
خواهش میکنم.

راستش اصلا دلم نمیخواست کامنتتون رو نه تایید کنم و نه جواب بدم! 
ولی به عنوان خواهر کوچیکتر بهتون میگم خیلی خیلی بی مزه هست که سوالاتی می پرسید که نشون بدید خیلی متن رو با دقت میخونید و می تونید ایرادات نگارشی پیدا کنید! 
متاسفانه من قبلا هم مستقیما این مساله رو عنوان کرده بودم که چقدر این رفتارتون آزاردهنده هست ولی خب گویا شما تمایل دارید غلط دیکته های بقیه رو اصلاح کنید تا رفتارهای خودتون رو!  

این طبیعیه که پدر نظر میده و... شاید تو خوشت نیاد و باید وضعیت خودت رو مدیریت کنی، اما این مسائل از طرف والدین غیر طبیعی نیست..

پاسخ:
منم نگفتم غیرطبیعی هست. 
من اینجا درد ودل کردم فقط ... 

مرسی که این تجربه‌هاتو می‌نویسی صبا جان. و خداروشکر که حل شده مشکل. من نمی‌تونم تصور کنم تو این موقعیت چی‌کار می‌کردم. به نظرم خیلی خوب مدیریتش کردین. منکه حالا تجربه‌ی مادر شدن ندارم و نمی‌تونم نظر بدم، ولی اون استرس و تروما و اضطرابایی که به ما در کودکی وارد شده، فکر نمی‌کنم در این حد جزئی بوده باشه. یعنی این چیزها به نظر من طبیعیه که پیش بیاد و نباید خودتو سرزنش کنی. احتمالاً بارها و بارها باز هم در آینده موقعیتایی پیش میاد که می‌فهمی به بچه استرس وارد کردی، یا به هرحال یه کار اشتباه کردی. فکر می‌کنم در این حدش کاملاً طبیعیه. 

 

در مورد پدرت، به نظر من حرص نخور بابتش. یعنی پدر مادرای ما که قرار نیست تغییر کنن، حالا دیگه یه حرفی می‌زنن، من شخصاً فقط عبور می‌کنم تازگی‌ها یا به شوخی می‌گم اینا مال زمان قدیم بوده،‌ شما خیلی عقب موندین از دنیا. اونا هیچ وقت به این نتیجه نمی‌رسن که کارشون باعث فاصله و جدایی و ناراحتی می‌شه، ولی حداقل اعصاب و روان خودمون سالم بمونه. 

پاسخ:
خواهش میکنم عزیزم. 

مرسی. 

عزیزم این مساله اگر الان حل نمیشد بچه ممکن بود کارش به این برسه که از طریق تیوب تغذیه بشه! و بعد هم توصیه میکنند که غذا رو زودتر شروع کنید و خب اگر با همین فرمون جلو میرفتیم نسبت به غذا هم aversion پیدا میکرد و کلا یه عمر انگ بدغذایی و احتمالا کم وزنی و لاغری و ... ادامه پیدا میکرد. 

در این حد که الان حل شد بله احتمالا و امیدوارم که  مشکلی ایجاد نمیشه! 

من که نمیخوام تغییر کنند اصلا! هیچ جوابی هم نمیدن اصولا! ولی دلم میگیره از این رفتارها! 


سلااااااااااااام!

چه خوب که نوشتی صباجون :**

عزیز دلم! چقدر این استرس که گفتی عجیب و جالب و در عین حال ناراحت‌کننده بود. چه مشکلاتی وجود داره که اسمشم نشنیدیم. 

متاسفم که اذیت شدی اینقدر. سه ماهه شدن عروسک خانوم مبارک :*** 

پاسخ:
سلام مهسا جان.

قربونت عزیزم:*

جالب رو درست میگی! منم خیلی بهش فکر کردم. که چقدر ذات انسان آزاده هست و چقدر از همون اول در برابر چیزی که برخلاف میلش هست قشنگ مقاومت میکنه.

مرسی گلم:* :*
۲۱ آذر ۰۳ ، ۱۲:۱۱ آوای درون

سلام صبا جان. چه روزهای سخت و پر استرسی را پشت سر گذاشتی... خدا را شکر که با فهم و درایت و مطالعه توانستی راه حل مشکل را پیدا کنی، تبریک میگم بابت این دید علمی و منعطفی که داری. تجربه نوشته شده شما میتونه در آینده به تازه والدها کمک کنه.

بابت فشار روانی ای که پدرت بهت وارد میکنه هم متاسفم. کاش به این نتیجه برسند که این کارشان هیچ سودی نداره و فقط باعث فاصله گرفتن بیشتر شما میشه.

وضعیت کار چطور است؟ فعلا به مرخصی ادامه دادی؟ 

پاسخ:
سلام عزیزم. 
اره خیلی استرس داشت واقعا! 

عزیزم لطف داری به من. 

مساله این هست که بابای من اصلا به ذهنش خطور نمیکنه داره فشار میاره. فکر میکنه داره لطف میکنه!! اصلا یه درصد به خودش نمیگیره که این دوری ها در واقع فرار هست! 

نه عزیزم. کار هم میکنم. به سختی!! 
البته خب محل کارم خیلی همکاری میکنند ولی خب استرس کار و مدیریت کردن اوضاع هم هست. وقتی تو جلسه هستم و دختری گریه میکنه حتی اگر باباش هم باشه از استرس و دلشوره میخوام خفه شم! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی