روز سوم رمضان تمرین های معجزه شکرگذاری را شروع کردم. روزهای زیبایی نبود ولی از صبح حواسم جمع بود که سوژه ای برای شکرگذاری شبانه ام شکار کنم و به هر سختی بود هر شب به یک اتفاق خوب روزم فکر میکردم.
روزهای سختی بود ولی همه امیدم به شب های قدر بود.
مدت های مدیدی بود که از دعا کردن می ترسیدم از از اینکه ندیده گرفته شوم، نشنیده ازم گذر شود.
اصلا کسی که سراپای وجودش مجموعه ای از خواسته های تکراری است چه نیازی به گفتن است.
ولی می دانستم که من به او نیاز دارم.
خودش خواست که شیوه دعا کردنم تغییر کند.
از او خواستم که خیر دنیا و آخرتمان را در مسائل مان قرار دهد. به شیوه اش فکر نکردم. فقط خواستم که به راه درست هدایتمان کند و مشکلاتمان را اسباب خیر قرار دهد. خواستم ما را در مسیر حل مساله قرار دهد. و چقدر آرامم می کرد که این مدل دعا کردن.
و چقدر این ماه رمضان به موقع بود.
مسائل به حالت تعلیق در آمد. فرصت فکر کردن و دنبال راه حل گشتن فراهم شد.
زندگی کاری و فردی طبق روال پیش رفت. بدون وقفه. باورم نمی شد این همان منم!
برنامه ریزی سفر کردم برای پایان رمضان.
مزد 28 روز تمرین معجزه شکرگذاری سفر به طبیعت بکر و باشکوه و زییای یاسوج بود.
تنگ تامرادی از زیباترین پدیده های آفرینش هست، اولین آبشارش انگار آغوشی بود برای کسی که دنبال آغوش امن الهی می گشت. آغوشی برای خائفین.
طبیعت بکر بهترین درمان است برای تمام دردها. و چقدر احساس آرامش و لذت می کردم از ضربه زدن آب های سرد و خروشان به پاهایم.
یک ماه و این همه تغییر.
خوشحالم از اینکه هدایت شدم به مسیری که برایم آرامش و یقین به همراه داشت.
ورد زبان آن روزهای ترسم این بود: اللَّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ.
دیگر یاد گرفته ام بجای اینکه دعایی کنم که نهایتش سرخوردگی و طلبکاری باشد از او بخواهم که نیکوترین خیرم را سرراهم قرار دهد. پذیرفته ام که چیدمان زندگی من، چیدمانی عادی نیست، پس خواسته هایم، نوع دعا کردنم و مسیر سلوکم هم نباید شبیه بقیه باشد.