غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

سلام سلام.

 

 امیدوارم خوب و سلامت باشید.

خیلی وقته که اینجا ننوشته بودم. خیلی سرم شلوغ بود ولی خیلی از روزها تصمیم داشتم چیزی بنویسم. حتی دو سه بار هم اینجا رو باز کردم و چند خط نوشتم، اما نشد ادامه بدم. چند روز پیش هم اومدم کلی نوشتم، اما عروسک خانم گریه کرد و بدون اینکه نوشته‌ها را ذخیره کنم، رفتم. 

از آخرین باری که اینجا نوشتم، چه اتفاقاتی افتاده؟

مهم‌ترین مسئله این بود که عروسک خانم در شیر خوردن خیلی بدقلقی می‌کرد و میزان شیری که می‌خورد بسیار کم بود. این مشکل تقریباً بعد از ۶-۷ هفتگی‌اش شروع شد؛ یعنی دقیقاً همان زمانی که من می‌خواستم برگردم سرکار. شیر خوردنش بسیار سخت و انرژی بر بود و انگار داشتیم شکنجه‌اش می‌دادیم و هر بار شیر دادن شاید بیشتر از یک ساعت طول می‌کشید.

در ویزیتش با دکتر نوزادان، دکتر گفت که احتمالاً "ریفلاکس پنهان" (Silent Reflux) داره و براش دارو تجویز کرد. قرار شد دارو را به مدت دو هفته مصرف کنیم تا ببینیم که آیا واکنش مثبتی به دارو نشان می‌ده یا نه. هر چند ما فقط سه روز تلاش کردیم که دارو رو بدیم و در نهایت از بس پروسه دارو دادن طاقت فرسا بود انصراف دادیم.

در همین حین، با یکی از دوستانمون که دخترای دوقلوش دوسال بزرگتر از عروسک خانم هستند صحبت کردم که گفت که علاوه بر ریفلاکس، ممکن است موضوعی به نام "Bottle Aversion" هم مطرح باشه.

مفهوم Bottle Aversion این است که وقتی نوزاد را مجبور به شیر خوردن می‌کنید، بعد از مدتی نوزاد واکنش‌هایی نشان می‌دهد که شاید شبیه علائم ریفلاکس یا آلرژی به شیر باشه. اما این واکنش‌ها به دلیل مشکلات جسمی نیستند؛ بلکه به خاطر استرسی است که نوزاد از موقعیت شیر خوردن تجربه می‌کنه. دوستم سایتی رو معرفی کرد که در توش کتابی در این زمینه معرفی شده بود. وقتی کتاب رو خوندم دیدم که تمام علائمی که دخترک ما داشت و تقریباً همه رفتارهایی که ما در قبال شیر خوردنش داشتیم، به خاطر همین مشکل بوده است.

نگرانی‌های ما برای شیر خوردنش، تجربه بستری شدنش در بیمارستان در هفته اول تولد و آموزش‌های پرستاران بیمارستان برای اصرار به شیر دادن در زمان خاص، همگی باعث شده بود که نسبت به شیر خوردن استرس پیدا کنه.

و البته بچه ها یه سری reflex (یا عکس العمل غیرارادی) دارند که به بقاشون کمک میکنه ولی هر کدوم از این رفلکس ها تو یه زمانی محو میشه. مثلا حرکات غیر ارادی دستشون از سه چهار ماهگی کم کم بهتر میشه. یا اینکه وقتی یه چیزی رو تو مشتشون بگیرن عملا بهش می چسبند تقریبا ۶ ماهگی محو میشه.

در مورد شیر خوردن هم مثلا وقتی سقف دهان نوزاد تازه متولد شده رو تحریک کنی شروع به شیر خوردن میکنه و تو بیمارستان یه سری تحریکات اینجوری به ما یاد داده بودن که وقتی بچه شیر نمی خورده تشویق و تحریکش کنیم به شیر خوردن و البته کسی هم نگفته بود این رفلکس ها از ۶ هفتگی از بین میره و خب فرشته کوچولو ما هم تا ۶-۷ هفتگی با همین روشها خیلی خوب شیر میخورد ولی یه کم بعدش بدقلقی ها شروع شد. 

تو اون کتاب (Your Baby’s Bottle-feeding Aversion: Reasons and Solutions)  راهکارهایی ارائه شده بود و دوره‌ای دو هفته‌ای را پیشنهاد داده بود که باید برای نوزاد اجرا کنیم تا بتونیم این مشکل را برطرف کنیم.

چند روز اول واقعاً سخت بود. هر بار شیر دادن بهش خیلی سخت بود و میزان شیری که در طول روز می‌خورد، بسیار کم شده بود. استرس زیادی داشتیم، چون سیر هم نمیشد خوب نمی‌خوابید و گریه می‌کرد. اما بعد از روز سوم یا چهارم، میزان شیر خوردنش کمی بهتر شد. بعد از یک هفته، بدقلقی‌هایش موقع شیر خوردن کمتر شد و دقیقاً بعد از دو هفته—همون زمانی که کتاب گفته بود— تقریبا به میزان شیری که باید میخورد رسید. 

این تجربه برای من به عنوان یک مادر خیلی خیلی دردناک بود. تمام تلاش من این بود که استرسی به دخترم وارد نشه و سلامت جسم و روحش حفظ بشه ولی حالا خودمون تو اولین قدم های والدی کاری کرده بودیم که بچه تحت استرس بود.

این موضوع برایم درس بزرگی شد. اون چیزی رو که من خیر و صلاح بچه می دونم الزاما خیر و صلاحش نیست!!‌ و همیشه یادم باشه که به خودم و تصمیم هایی که برای بچه میگیرم به دیده شک نگاه کنم و دست از تحقیق برندارم. هر چند که می دونم همیشه میسر نیست و به هر حال یه جاهایی ناخواسته آسیب می زنم. 

مسئله‌ ی دیگه ای که برام جالب بود این بود که خیلی از پدر و مادرها از بدقلقی یا بدغذایی فرزندانشان شکایت می‌کنند که از اولش و از همون نوزادی مثلا بدغذا بود.  اما این کتاب بهم نشون داد که خیلی از این رفتارها را محیط و رفتار والدین ایجاد می‌کند.

خلاصه که این تجربه ی تلخ را اینجا نوشتم تا شاید به درد کسی بخوره! 

خدا را شکر، دخترک ما الان خوبه. در آخرین ویزیت‌ش وزن‌گیری‌ش هم نرمال بود و من تا به این مرحله برسیم عملا خفه شدم از استرس و فشار روانی!!

 

عروسک خام  همین دوشنبه  (دو روز پیش) سه‌ماهه شد. این سه ماه واقعاً سخت، اما در عین حال شیرین بود. خیلی تنهایی کشیدیم. خیلی همه جوره فشار تحمل کردیم ولی خب هر روز هم بهم نزدیکتر شدیم.

من تو این ۹۰ روز بیشتر از ۷۰ روزش رو خونریزی داشتم! یعنی ۴ هفته بعد از زایمان پریود شدم و هنوزم با اینکه قرص می خورم به چیزی به نام نظم در سیکل های ماهیانه برنگشتم!! 

دندونی که تو بارداری اذیتم می کرد کارش به عصب کشی رسید و سه جلسه هم در خدمت دندونپزشکم بودم!! 

 

دخترک اولین غلت زدنش رو تو ۷۵ روزگی داشت. هنوز خیلی اتوماتیک نمی غلته ولی وقتی هایی که میخواد بخوابه تا می گذاریمش تو گهواره می چرخه رو پهلوی چپ و هر از گاهی کاملا برمی گرده به شکم. 

صبح ها کلی آواز میخونه.

کلی رو مت بازیش (از اینا که عروسک ها بهش آویز میشن) با عروسک ها سرگرم میشه و تعامل میکنه و گاهی اوقات کارشون به دعوا میکشه :)) 

تو تامی تایم هاش از دو ماهگیش یه کم می خزه! البته جدیدا خیلی موقع تامی تایم شاکی میشه! :) 

 

در این مدت، یک سفر دو روزه هم به یکی از سواحل اطرافمون داشتیم. این سفر برامون تجربه خوبی بود و اولین مسافرت دخترک‌ هم بود. با اینکه هوا بارانی و شرجی بود، اما تغییر و تنوع خوبی برایمان بود. 

 

این مدت اینجا هوا خیلی گرمه! و تو ساعات بیداری دخمل عملا فرصت خیلی محدودی برای بیرون بردنش هست. 

 

دیگه اینکه درست روز زایمان منم بابام هم چون تصادف کرده بود و عمل داشته و قوز پاکش رو جراحی کرده بودن! البته مامانم شاید ۲۰ روز بعدش به ما گفت. تقریبا یک ماه پیش هم چشمش رو عمل کرد! حالا حساب کنید چه فشاری رو مامانم بوده! 

ولی من این مدت از دست رفتارهای بابام میخواستم بارها سرم رو بکوبم به دیوار! نه به خاطر شرایط جسمیش! که اونا خب داستانش جداست! بخاطر رفتارهایی که من سالها با حفظ فاصله اجازه نمیدادم که بروز کنند! بابام همیشه از این فاصله شاکی بوده ولی الان بخاطر نوه دار شدنش که کمی نزدیک شده! من دوباره شاهد همون پدری هستم که تفکر غلط خودش رو درستترین می دونه و خودش رو مکلف می دونه که دخترش رو هدایت کنه! و نتیجه ش جز دور شدن دوباره من! و استرس کشیدنم نیست! 

چیزی که از ته دلم برای خودم آرزو میکنم و تلاش میکنم که ذره ای از این بابت شبیه بابام نشم! و حالا شاید بفهمید وقتی که فهمیدم دخترک بخاطر اصرار ما به شیر خوردنش دچار استرس شده! من با چه کابوسی مواجه شدم! کابوس شباهت به پدرم!! 

 

 

۱۳ نظر ۲۱ آذر ۰۳ ، ۰۸:۴۱
صبا ..