غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در تیر ۱۴۰۴ ثبت شده است

قرار بود امروز که روز کاری من نیست هم پرستار بیاد که من جبران کارهای عقب مانده رو انجام بدم که دیشب مسیج داد دخترش مریض هست و باید ببرتش دکتر و بعدش هم خونه خواهد بود. 

 

فقط امیدوارم تا فردا همه چیز اوکی بشه. من فردا ۵ تا جلسه دارم از ساعت ۱۰ تا ۲:۳۰!! 

 

از دخترک بپرسی ساعت چنده میگه : ده

اینجا و اونجا هم میگه!

و الان اشاره کردن رو یاد گرفته و به اشیا اشاره میکنه. 

 

دیروز پرستارش به فارسی بهش میگفت سلام! دخترک یه جوری مکث میکرد و بهش نگاه میکرد! که یعنی تو چرا به زبون ما حرف می زنی :)) خلاصه هی انگلیسی حرف می زد و هی وسطش میگفت سلام! دخترک متوقف و متعجب میشد :) خیلی بانمک بود. 

 

پرستار دخترک برام یه سری خوراکی به عنوان هدیه تولد آورده بود. مهربونیش و اینکه همه جوره تلاش میکنه محبت رو جبران کنه برام ارزشمنده. 

 

 

۲ نظر ۳۱ تیر ۰۴ ، ۰۳:۴۶
صبا ..

یک هفته پرستار نداشتن بالاخره تموم شد. 

جلساتم برگزار شد بخیر و خوشی. دقیقا همین هفته هم ارایه داشتم. البته همکارم و مدیرم برای کنفراس رفته بودن کانادا و دو تا جلسه کمتر داشتم.  خیلی نتونستم کار کنم ولی خب گذشت. با تشکر از عمه دخترک.

هر چند که ۹۰٪ بار روی خودم بود ولی همون ۱۰٪ هم اگر نبود باید مرخصی میگرفتم. 

دلم می سوزه که بعد از چند روز که بخواد بره دخترک حتما جای خالیش رو حس میکنه. 

 

هم هفته پیش و هم این هفته دو سری از دوستامون رو دیدیم. امیدوارم کم کم بتونیم روابط اجتماعی بیشتری داشته باشیم و رفت و آمدهامون روتین بشه. بخش عمده ایش بخاطر دخترک هست. دوست ندارم حس ایزوله بودن داشته باشه. 

 

برم یه لیست از کارام در بیارم و یه ذره یه ذره جلو ببرم. هر چند امروز هم پرستارش زودتر میره. ولی تا وقتی هست باید متمرکز کار کنم.

کلا هنوز نتونستم یه رشته پیوسته از فعالیت ها رو داشته باشم. دو روز جلو میرم بعد میخوریم به شب زنده داری های طولانی و یا یه ددلاین کاری و همه چی بهم می ریزه و از اول.

آخرین باری هم که رسمی ورزش کردم یک ماه پیش بوده! 

همه بعد از زایمان تا مدت ها درگیر کاهش وزن هستن. من الان وزنم از وزن قبل از بارداری ۹ کیلو هم کمتره!!! نیاز دارم دوباره وزن بگیرم و برگردم به وزنم نرمالم. 

سعی میکنم دوباره شروع کنم. همه چیز قدم های ریز. دوباره از اول شروع کردن هم هیچی ایرادی نداره. 

 

فیلم کلاه قرمزی - پسر خاله رو اولین کلاس سوم دبستان بودم که رفتم سینما :) یه جاش پسر خاله میگه یه مورچه اگه صد دفعه دونش بیافته برش می داره واسه چی ؟ واسه اینکه امید داره ... منم هنوز امید دارم به قدم های مورچه ای. 

 

 

عصر نوشت:

دخترک خیلی شیطون شده و از اون روزهای پر غر رو داشتیم. یعنی اگر این هستی خالقی می داشته این قضیه دندون درآوردن انسان باید تا حالا بهش رسیدگی میشد!! والا با این نوناشون! :)))))  ما از سه ماهگی تا الان با تمام اجدادمون نشست و برخاست کردیم سر این قضیه دندون درآوردن!!

از صبح تا حالا ده تاپیک مختلف با چت جی پی تی باز کردم و هی سوال پرسیدم هی مساله جدید مطرح کردم. امیدوارم در نهایت به قهقهرا ما رو هدایت نکنه این AI! گاهی فکر میکنم خودم دیگه مغز ندارم از بس همه چی رو سپردم بهش و فقط ازش جواب خواستم و هی ایراد گرفتم!!‌

۰ نظر ۳۰ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۷
صبا ..

دیروز رفتیم به یه مهد دیگه سر زدیم و حسم خیلی خیلی بهتر بود به این یکی. قوانینشون واسه شروع هم خیلی بهتر و انسانی تر و دوستانه تر بود. 

هر چند که من برای همه شون میرم تو لیست انتظار و در نهایت تصمیم میگیریم. 

 

دخترک از همون روزی که ۱۰ ماهه شد دستش رو میگیره به مبل و چند قدمی به تنهایی راه میره و خب این کار رو برای ما خیلی سختتر میکنه!!! 

وقتایی که یهو گریه میکنه! من ازش می پرسم چی شد مامانی؟ و خودم هم جواب میدم هیچی نشد :) حالا دخترک هر از گاهی میگه: شی شد؟ و وقتی ازش می پرسیم چی شد؟ میگه هیشی!  

در راستای تمرکزش رو ه و ش خیلی پرقدرت میگه هشت :))

 

از پیشرفت های دخترک اینجا می نویسم چون جای دیگه ای نمی نویسم! بیشتر برای خودم هست تا خواننده ها! اگر براتون حوصله سر بر هست دیگه ببخشید. از این کتابچه هایی که رفتار و تغییرات بچه ها رو رکورد میکنن داره ولی من از وقتی که دنیا اومده تونستم فقط یک صفحه توش بنویسم و دیگه وقت نکردم و از این بابت هم عذاب وجدان داشتم ولی الان دیگه فرصت همون عذاب وجدان هم ندارم و همین جا می نویسم. 

 

برم کار کنم که خیلی خیلی کار دارم. 

۶ نظر ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۲:۵۳
صبا ..

چند روز بلاگ داشت آپدیت میکرد و نمیشد پست گذاشت و دیگه واقعا رفته بود رو اعصابم. 

یه وبلاگ جدید اینجا باز کردم :

https://gharetanhaei.blogspot.com/

احتمالا تو ایران بدون فیلترشکن دسترسی نداشته باشید!

من در هر صورت اینجا مینویسم ولی اگر من به اینجا دسترسی نداشته باشم وبلاگ جدید رو آپدیت میکنم! 

 

دیگه چی؟!

دخترک امروز ۱۰ ماهه شد.

 

حس من به عنوان مادر:

چه کسم من؟ چه کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم

گَه از آن سوی کشندم، گَه از این سوی کشندم

 

یعنی گاهی از شدت تناقض حس میکنم الان پاره میشم! :))

دخترک شیرین هست حسابی. ولی بعضی وقت ها اینقدر غر میزنه و اینقدر شب ها پشت هم بدخوابی و بی خوابی داریم که از شدت خستگی نمیتونم لذت ببرم و فقط لحظه شماری میکنم تا شب بشه! یا ایکاش یکی بود برای یکساعت می گرفتش! 

 

از اون طرف هم دیروز رفتم به نزدیکترین مهد بهمون سر زدم و نگم چقدر حسم بد و سنگین بود از اینکه بخوام دخترک رو بگذارم جایی و نبینمش!

 

اوضاع کاری بد نیست. تلاشم برای تمرکز کردن بهتر شده و یه پیشرفت هایی داشتم. این هم از نتایج کمبود وقت هست!

 

هفته بعد پرستار دخترک رو بخاطر تعطیلات مدارس نداریم. پرستار جدید هم خواستم بگیرم ولی دخترک باهاش کنار نیومد. دیگه اینکه از عمه دخترک خواستیم یه چند روزی بیاد و سه نفری اون سه روزی که من کار میکنم اوضاع رو مدیریت کنیم. امیدوارم خل نشیم :)) 

 

کلی داستان می تونم از پرستار دخترک بگم ولی وقت نوشتن ندارم! شاید بعدا!  (داستان خوب ها! نه بد!)

 

فعلا تا برم یه ذره کار کنم تا جلسه بعدی شروع نشده! 

 

۳ نظر ۱۸ تیر ۰۴ ، ۰۴:۳۳
صبا ..

صبح جمعه س! اومدم تو یه کافه نزدیک خونه نشستم! به شدت هم شلوغه!  آخرین باری که از خونه بیرون اومده بودم یکشنبه عصر بود. بعدش هم کار داشتم و خیلی هم بارونی و سرد بود. دخترک رو هم پرستارش میبره بیرون و اینجوری من مجبور نیستم بخاطر اون حتما بیرون برم.

دیشب هم مثل خیلی شب های دیگه شونصد بیدار شد! و رضایت به خوابیدن هم نمیداد. 

صبح هم از شش بیدار شده! 

دیگه برای سلامت روانم دیشب تصمیم گرفتم امروز هر طور شده از خونه بیرون بیام.

کتابخونه هم ربع ساعتی خونه هست ولی گفتم برای روز اول شاید بهتر باشه نزدیکتر باشم.

صدای آهنگ تو گوشم خیلی زیاد هست. نمیدونم چقدر بتونم دووم بیارم. شایدم قهوه م رو خوردم و برگشتم خونه! به جیغ جیغ های دخترک! 

برم ببینم میتونم اندازه یکساعت تمرکز کنم. 

۰ نظر ۱۴ تیر ۰۴ ، ۰۳:۰۸
صبا ..

امروز روز کاریم نیست ولی از پرستار دخترک خواستم بیاد تا بتونم یه کم کار کنم و یه چیزایی رو جلو ببرم.

 

یه برنامه ای تو محل کارمون داریم که قبلا فقط برای دانشجوهای آلمانی بود (به این دلیل که رییس بزرگ من آلمانی هست) و در واقع یه همکاری بین سازمان ما و یکی از دانشگاههای آلمان بود که دانشجوها می تونستن بیان و تز ارشدشون رو با ما بردارن. حالا امسال همون برنامه رو توسعه دادن و گفتن همه از همه جای دنیا میتونند براش اقدام کنند ولی ما خودمون دیگه اسکالرشیپ نداریم و هر کی از هر جا دلش خواست اسکالرشیپ بگیره بیاد. 

 

من و همکارم هم یکی دو تا پروژه تعریف کردیم که مشترکا سوپروایزر باشیم چون واسه من که پارت تایم کار میکنم و خیلی کم میتونم حضوری برم سخته تنهایی سوپروایزر باشم. بعد دیروز داشتیم در مورد رزومه ها حرف می زدیم که چند تا اپلای کردن که همکارم گفت یه دانشجوی ایرانی هم اپلای کرده! من هیچی نگفتم اون موقع! چون ایمیلش رو ندیده بودم و فکر میکردم طرف مثلا دانشجوی اینجاست! 

بعد رفتم چک کردم که چند ماه پیش که من مرخصی بودم ایمیل زده بوده و دانشجوی دانشگاه امیرکبیر بود و روزمه خوبی هم داشت. دیروز همکارم بهش ایمیل زده بود و بلافاصله جواب داده بود که من میخواستم با شما ریموت کار کنم و الانم هیچ اسکالرشیپی ندارم و امکان اینکه حضوری بیام رو هم اصلا هم ندارم اگر شما با ریموت مشکلی ندارید که من اقدام کنم! این خودش برای من روضه ی سنگین محسوب میشه! :(( 

-----

سه شنبه هم که روز کاریم نبود جنی اومد پیش مون. از خونه فعلی مون تا خونه اونا نزدیک یک ساعت رانندگی فاصله هست. خودش پیشنهاد میده که بیاد دیدنمون. هر سری هم میاد کلی چیز میز میاره. این سری کلی غذا و و خوراکی و هدیه آورده بود. یه شیشه بزرگ قرص ویتامین سی هم آورده بود میگفت وقتی یه ذره حس سرماخوردگی داری بخوری زودی حالت خوب میشه چون این قرص قابلیت جذبش بالاست. گفتم خب باشه من خودم میخرم ازش دیگه. میگفت سری های بعد بخر. الان اینو واسه شما آوردم. وقتی میاد قشنگ حس من این هست که یه مامان مهربون اومده خونه مون و کلی حالم خوب میشه. دخترک هم حالش باهاش خوبه و با هم حسابی بازی میکنند. 

----

دخترک چند روزی بود که یه چیزی شبیه صدای عطسه رو مدام تکرار میکرد. (هَچِم) همیشه هم یه شکل میگفت و ما برامون جالب بود که منظورش چیه و داره چی رو تقلید میکنه! از پرستارش هم می پرسیدم تو چیز این مدلی یادش دادی میگفت نه! من فکر کردم تو زبان شما معنی داره!!  بعد دیروز یهویی کشف کردم!!

یه واکر داره که دماغ داره و وقتی دماغش رو فشار میدی دقیقا میگه هَچِم و excuse me! و طوطی کوچولوی ما این چند روز داشته ادای اون رو درمی آورده! 

 

دیگه برم کار کنم :)

۳ نظر ۱۲ تیر ۰۴ ، ۰۳:۲۴
صبا ..

هر موقعی که اتفاقی تو ایران افتاده من بخاطر شوکی که به خودم وارد شده و همین طور بخاطر احترامی که برای خواننده هام قائلم نخواستم با نوشتن روزمره های زندگیم و دغدغه ها و نگرانی های هر روزه و گاها پیش پاافتاده م مثل نمکی باشم برای زخم شون.

 

اما واقعیت این هست که وسط هر جنگ و آشوبی همچنان زندگی عادی ادامه داره و خیلی ها مثل خودم با خوندن وبلاگ یا یادداشت های مشابه و بالا و پایین کردن سوشال مدیا خودشون رو مشغول و آروم میکنند. 

 

یکی از دوستانم تو همون روزهای جنگ اینجا رفته بودن و حلقه ازدواج خریده بودن. خودش میگفت همیشه برام سوال بود مردم چطور وسط جنگ ازدواج میکنند و حالا دارم خودم تجربه ش میکنم!!

 

بقیه رویدادهای مهم و غیرمهم زندگی هم به همین شکل پیش میره یه بک گراند از نگرانی و استرس و بالا و پایین کردن اخبار هست ولی زندگی باید پیش بره.

 

اتفاقا باید بیشتر حواسمون به خودمون باشه و خیلی روتین ها رو ول نکنیم و با چنگ زدن به روتین ها و عادت های کوچیک اما خوب سعی کنیم خودمون رو سرپا نگه داریم. 

 

این همه صغری کبری چیدم که بگم اگر هر چیزی شد و البته همچنان دسترسی به وبلاگ داشتم میخوام از روزمره های پیش پا افتاده و افکار لحظه ایم بنویسم. نمیخوام عمیق باشم فقط میخوام این وبلاگ نشانی باشه از اینکه اینجا یه نفر داره سعی میکنه زندگی رو زندگی کنه. 

 

کامنت ها رو بعد از خوندن تایید میکنم ولی هر کامنتی که به مذاقم از نظر عقاید سیاسی خوش نیاد رو تایید نمیکنم. الکی وقت خودتون رو صرف نوشتن کامنتی که خیلی دور از افکار سیاسی من هست نکنید. شمایی که اینقدر افکارت از من دور هست یعنی نه من تاثیری رو شما دارم و نه شما روی من. بهتره فقط فاصله مون رو از هم حفظ کنیم. 

 

۴ نظر ۱۱ تیر ۰۴ ، ۰۴:۳۰
صبا ..

من تو ایران نبودم و استرس ها و نگرانی ها رو اندازه شما تجربه نکردم.

ولی اتفاقات این دو هفته آوار خیلی سنگینی بجا گذاشته!

بر روی روان تک تک ما! 

 

هیچی ندارم بگم! دیگه حتی دلم نمیخواد از ننگ و شرم و لعنت هم استفاده کنم! 

 

 

حس حقارت دارم! حس بی کسی! حس اون بچه ای که ته کوچه گیر افتاده و به جسم و روحش داره تجاوز میشه و امیدی هم نداره که کسی بخواد نجاتش بده! 

یه عده وایسادن سرکوچه و فقط متجاوزین رو تشویق میکنند و تحویل میگیرن! 

بعد که دعوا تموم میشه! خانواده بچه جشن میگیرن و بهش تبریک میگن بخاطر حماسه ای که آفرید😭

 

حسم خشم، سرخوردگی و ناامیدی هست و دنیایی که هر روز ناعادلانه بودنش رو به رخ مون میکشه!!

کاش یه آغوش بزرگ بود همه مون با هم می رفتیم توش و گریه می کردیم!

۳ نظر ۰۶ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۳
صبا ..