گفتم که پنج شنبه یک ساعت رفتیم مهد.
خب حدس بزنید چی شد؟
اونجا یه بچه ای بود اسمش دنا! مربی هم گفت دو رگه ایران - افغان هست. خیلی هم ناز بود. همسنای دخترک. فقط مساله این بود که دماغش آویزون بود. همونجا من دلم یه جوری شد اصلا.
و اینچنین بود که از شنبه صبح هم دخترک مریض شد و داستان مریض شدن هنوز رسما مهد رو شروع نکردیم شروع شد :(
جمعه شب گفتم آخیش امشب آخرین شبی هست که دخترک بخاطر دلش بیدار میشه!!
شنبه شب کلا من دو ساعت هم نخوابیدم. تا ساعت ۳ یادم نمیاد چندبار تا اتاق دخترک رفتم. از سه به بعد هم بغلش کردم و هی راه رفتم! ۵ اندی بود که رضایت داد بره بغل باباش.
ولی عسلکم وقتی مریض هم هست خوش اخلاقه و لبخند رو لبش کنار نمیره.
۰ نظر
۰۳ شهریور ۰۴ ، ۰۷:۱۲