غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

جناب همایون دارد می خواند:

 

نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من

 

آرامش خاصی بهمان القا می کند. کل شعر در موردمان صادق است بجز اینکه هوای گریه نداریم فقط  دلمان می خواست یک جای اش می خواند اداره مان خر!! است چون فردا که از قضا جمعه است باید شال و کلاه کنیم و برویم اداره.  از شما که پنهان نیست، ما دختر خوبی شده ایم و روزهای تعطیل و عصرهایی که کمی جان در بدنمان هست لب تاپ به کول می رویم کتابخانه تا شاید استاد2 وقتی آمدند ایران ترورمان نکنند!! البته که الان بس که ایمیل زدند و احضار اسکایپی مان کردند از رو رفته ایم!  حالا این وسط اداره رفتن کلا نقش خرمگس معرکه را دارد در روز جمعه ولی ما به خودمان قول داده ایم در رویدادهایی که در آن نقش نداریم بگوییم به ما چه و به همین دلیل اعصابمان خرمگسی نیست!

۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۵
صبا ..

وقتی به آدم هایی فکر میکنم که یه جورایی بهت نیاز دارند ولی طلبکار هستند، پررو هستند، گستاخند و انگار ارث پدرشون دستت هست و حاضر نیستند برای رفع نیازشون که مساله چندان ضروری هم نیست یک ساعت صبر کنند، به شدت عصبی میشم و به هم میریزم، آدم هایی که وقتی بهشون اعتراض میکنی به تریج قباشون هم برمیخوره و تو را موظف می دونند که در همه حال جوابگوشون باشی. خدایا در اینکه من به تو محتاجم که شکی نیست، ولی نمی خوام محتاجِ طلبکار باشم، نمی خوام وقتی که نیازی دارم ضروری یا غیر ضروری مثل همون آدم هایی که عصبیم می کنند، فقط یکسره به خواسته ام اصرار کنم. 

امشب شب بیست و یکم ماه رمضان هست. اعتراف میکنم بجز تشنگی و گرسنگی و ضعف جسمی تا الان بهره خاصی از رمضان نبردم، امشب نظر لطفت را از من دریغ نکن. حقیقتا دوست ندارم همه روزهام مثل هم باشه، اونم روزهای خاص ولی اسیر روزمرگی شدم و بدو بدوهای دنیا، ازت می خوام که کمکم کنی در مسیر درست قرار بگیرم، مسیری که به تو ختم بشه. اینکه این همه بدویی که آخرش به یک جای این دنیای فانی برسی، نه تنها که ذوق نداره که درد هم داره. کمکم کن که خودم رو از این درد دور نگه دارم. 

۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
صبا ..

امروز شاگردانم امتحان فاینال داشتند، هفته پیش سوالاتشان را طرح کرده بودم و فرستاده بودم. از دیروز استرس این را داشتم که نکند سوالاتم سخت باشد و نتوانند جواب دهند، آخر بجز یکی - دو سوال اصلا یادم نمی آمد چه چیزی طرح کرده امزبان. مدام هم فراموشم می شد که بروم نگاهی به سوالات بیاندازم و خودم را از استرس خلاص کنم. دیشب موقع خواب تصمیم گرفتم اگر سوالات سخت بود نمره هایشان را روی نمودار ببرم!! بعد همان موقع به این فکر  کردم که واقعا چرا من استرس امتحان شاگردانم را دارم؟! بعد دوباره بسط دادم به اینکه اگر روزی مادر شوم احتمالا از استرس تربیت فرشته ام خل خواهم شدعینک بعد دوباره فکرم رفت سمت خالقم، من که بنده ی ناچیزی هستم و علم به چیز خاصی ندارم حواسم به درسی که خودم تدریس کرده ام است، به سوالاتش، به شاگردانم، به توانایی هایشان، مگر می شود او که نهایت علم و دانش است، اصلا خود علم و دانش است، خود مدیریت است، خود معلمی است حواسش به من و توانایی های من نباشد، مگر ممکن است همین طوری بی هوا رهایم کند! نه ممکن نیست!

بعد از امتحان شاگردانم گفتند که سوال هایم خیلی خوب بودهلبخند و من قند در دلم آب می شود وقتی که شاگردانم را خوشحال می بینم.

دیشب استاد2 پیشنهاد دادند که استاد1 را امروز در دانشکده مان(اسبق) ببینیم، حقیقتا دلم نمی خواست و مقاومت کردم، فرصت فکر کردن خواستم. می ترسیدم از اینکه خاطرات بدم زنده شود! ولی احساس کردم که اگر نروم دارم نهال کینه و بد دلی را در دلم پرورش میدهم. فکر کردم و نهایتا قبول کردم که بروم و رفتم. بخاطر اینکه رمضان بود رفتم، که فقط حرف من نباشد، که کمی هم کوتاه بیایم! خوب بود - همه چیز- خاطراتم خوبم فقط زنده شد، نخواستم که پر و بال بدهم به احساسات منفی و موفق شدم، در واقع سبک شدم. 

۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۷
صبا ..

فقط می دانم باید بنویسم. ذهنم شدیدا شلوغ است، کارهایم زیادی زیاد شده، وقت مفید و قابل و استفاده هم زیادی کم شده، همه ی اینها در حالی هست که اصلا از درستی مسیری که انتخاب کرده ام اطمینان ندارم. همه ی اینها در حالی هست که ذهنم هنوز آرام نیست و پر از چراست!! هنوز نتوانسته ام باور کنم که انچه سالها فکر میکرده ام حقیقی نبوده، دلم شدیدا میل به انکار دارد، دلم بحث و بررسی می خواهد اما خوب که فکر میکنم می بینم فایده ای هم ندارد، که چه شود؟؟ آنچه نباید می شد، شده، دیگر فکر کردن و تحلیل کردنش چه فایده ای دارد.  خیلی زیاد دلم می خواهد مستقیم بروم توی چشمان خدا زل بزنم و بگویم پس من چی؟!!

 رمضان آمده اما من همچنان غرق روزمرگی هستم. حتی بیشتر از همیشه، با خدا وعده کرده ام که قدم برداشتن در این مسیر جدید را به پای خودش حساب کند، اینطوری وجدانم آسوده است که ذره ای مفید هستم، یعنی شاید روزی مفید شوم و این مفید شدن به قصد نزدیکی به او باشد، به قصد اینکه اگر همین طوری بنشینم قطعا دچار کپک فکری و روحی و اخلاقی می شوم، پس  اینطوری نمی نشینم و گذران عمرم را نگاه نمیکنم. سرعت گذر روزها زیاد است، جسما زود خسته می شوم اما می دانم که می توانم، از پسش بر می ایم. حداقل فایده اش این است که ذهنم اینقدر درگیر است که مجال فکر کردن به خیلی چیزهای بیهوده را ندارد، یعنی داردها، ولی محدود و کم. و چقدر ذهنم گاهی بدقلق و بهانه گیر می شود. 

دوستی دارم که موقع خداحافظی می گوید مواظب خوبی هایت باش. راست می گوید خوب بودن مواظبت می خواهد، ذره ای که غافل شوی می توانی براحتی بد شوی و بدی کنی. خدایا، ماه تو است و مهمان تو هستیم. حتما و قطعا در این بار عام قرار است مورد لطفت قرار بگیریم. درست است که پر از سوالم، پر از چرا و پر از خواهش، اما اگر چراهایم و سوال ها و درخواست هایم هم بی پاسخ بماند، حرفی نیست، باور و ایمانم این است که قرار است با بهتر از درخواست های من جوابم را بدهی. فقط مثل بنده هایت باورهایم را بهم نریز.

۳۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۵
صبا ..

مجموعه ای از احساسات مختلف شده ام،  هیچ کدامشان هم حقیقی نیست، فقط یک چیز حقیقی وجود دارد، وجود تو، همه اتفاقات چند روز گذشته آخرش به تو ختم می شود، ناراحتم، شاید هم عصبانی، شاید هم افسرده، از آن طرف هم خوشحالم، احساس حماقت میکنم، ولی وجدانم آسوده است، همه اینها در حالیست که دلم می خواهد بتوانم کمی بیشتر بخوابم، اوایل هفته که شلوغ است را دوست دارم، اما برنامه ریزی تو را بیشتر دوست دارم، دقیقا همان موقعی که باید فکر نکنم، از زمین و زمان کار می بارانی بر سرم و وقتی که خسته شدم تنها فرصت این می شود که بگویم ممنون که همه جوره هوایم را داری، دیگر انرژی پر و بال دادن به کلکسیون احساسات متنوعم برایم باقی نمی ماند و این یعنی باز هم تو هستی که حواست به من است، به تک تک لحظه هایم. وقتی که رویدادی باعث می شود اینقدر به تو نزدیک شوم، پس با وجود ظاهر دردآورش اما شیرین است و من تو را شاکرم بخاطر همه چیز.

۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۳
صبا ..

امروز روز سومی هست که در حال کار روی مقاله ی ریوایز خورده مان هستم. نکته اول اینکه ددلاین این مقاله بیست و اندی روز دیگر هست و من نهایتا تا آخر امشب برای استاد2 ارسالش میکنم. و این برای من دقیقه نودی یک نوع شاهکار!!! محسوب می شود که بیست و اندی روز زودتر کاری را اماده کنم. پیگیرهای استاد2 قطعا تاثیر بسیار زیادی در این امر داشت، اما عامل انگیزشی دیگر شاگردانم هستند. ددلاین پروژه ی اختیاری که بهشان داده ام و نمره مازاد دارد اوایل تیرماه هست. اما از چند روز پیش شروع کرده اند به ارسال پروژه هایشان. حقیقتا از رو!! رفتم وقتی دیدم شاگردانم این همه شوق دارند.

نکته دوم، به ساختار مقاله که نگاه میکنم میبینم نسبت به روز اول خیلی بهتر و پخته تر شده، نظرات داوران مختلف تاثیر خیلی خوبی در بهبودش داشته، خوب که فکر میکنم می بینم دلم یک داوری اینجوری می خواهد برای خودم، هر از یک مدت یک تیم بیاید بررسی ات کند و نقاط ضعفت را بگوید و بهت فرصت دهد که اشکالاتت را برطرف کنی. شاید که پخته شوی. یک تیمی که ترکیبی از رشته های مختلف باشد و از دیدگاههای مختلف بررسی ات کند. دلمان هم هر روز یک چیز نایاب می خواهدلبخند


۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۲
صبا ..

من آدم سر به هوایی هستم، منظورم این نیست که بی دقت هستم، بلکه منظورم این است که نگاهم زیادی به آسمان است، تغییرات ابرها، رنگ آسمان و کلا هر آنچه در آن هست حالم را خوب میکند، چند روز پیش که دلم گرفته بود از دوراهی های تصمیم گیری، که دلم میخواست گله کنم از زمین و زمان، نگاهم با آسمان تلاقی کرد، انگار که مقصر اصلی را پیدا کرده باشم، گفتم همش تقصیر تو است که نتوانستی بار امانت را بکشی و قرعه کار به من دیوانه افتاد، بعد که گفتم دیوانه انگار دلم آرام شد، انگار سنگینی بار تصمیم گیری، سنگینی بار عشق، سنگینی بار حسرت، سنگینی هزار بار دیگر سبک شد، دیوانه که باشی قمار میکنی، می روی تا ته یک راهی که از تهش هیچ اطمینانی نداری، دیوانه که باشی تنها هستی و برای هیچ کس هم عجیب نیست، دیوانه که باشی همه می گویند بی خیالش، دیوانه که باشی خودت هستی و یک دنیا آدمی که خیال می کنند علامه دهرند و تو فقط میدانی که همه شان در نوع خود احمق ترینند،  دیوانه که باشی با چیزهای کوچک عشق می کنی اصلا دیوانگی عالمی دارد بی نظیر. سرم را بالا آوردم گفتم آسمان، همان بهتر که نتوانستی بار امانت را بکشی، آنوقت من این همه لذت و درد را چگونه در عدم تجربه می کردم، همان بهتر که من دیوانه باشم و امانت به دوش، لذت لحظه ای اش، تجربه عشقش به همه سختی هایش می ارزد.

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۱
صبا ..

انگار! قبلنا اگه دستم به کسی نمی رسید که واسش کاری کنم بجاش واسش دعا می کردم!! حالا واسه خودمم دعا نمیکنم، خیلی هم واسه کسی کاری نمیکنم، همینطور واسه خودم!! خوب که فکر میکنم نمی فهمم عملا در حال چه غلطی!! هستم در زندگیم.

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، سیر من انگار برعکسه، گویند لعل سنگ شود در مقام چی (صبر) ؟؟ یعنی میاد روزی که من به خودم بگم صبور؟ 

۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۱
صبا ..

فکر میکنم همه ی آدم ها همین جوری باشند که در مکان های مختلف لایه های مختلفی از شخصیتشان را بروز می دهند. حالا اگر همه هم اینجور نباشند، من که این مدلی هستم. به هر کسی اجازه نمیدم که بهم نزدیک شود و این نزدیک شدن هم درجات گوناگونی داره، کلا من شخصیت درونگرایی دارم، البته درونگرای اجتماعی هستم، از این آدم ها که بقیه برچسب "زود جوش" را رویشان نصب میکنند. البته خودم حس میکنم که میزان این زودجوشی روز به روز در حال کم شدن است. یعنی مثل قبل تر ها وقتی وارد جمعی می شوم از اینکه آغاز کننده گفتگو باشم لذت نمی برم و سعی میکنم تا الزامی پیش نیاید خودم به کسی نزدیک نشوم. با همه این تفاسیر همیشه شنونده خوبی هستم، اینقدر که من از زندگی دیگران میدانم یک صدمش را هم دیگران در موردم نمیدانند، کلا از اینکه خودم خودم را عرضه کنم خوشم نمی آید، باید ازم سوال شود تا جواب دهم و از اینکه مورد سوال هم قرار گیرم خوشم نمی آیدخنثی البته فلسفه وبلاگ نویسی و حس نویسی هایم در اینجا به این برمیگردد که از شدت درونگراییم احساس خطر می کردم و هنوز هم گاهی می کنم، اینجا می نویسم (جدای از عادت و انسی که اخیرا به اینجا گرفته ام) که به تعادل برسم که حرف های نگفته ام تلمبار نشود و عادت نکنم به نگفتن. البته اینجا هم کم خودم را سانسور  نمی کنم ولی خب بهتر از هیچی ست. 

حالا این وسط گاهی آدم هایی پیدا می شوند، که شاید صمیمت خاص یا ارتباط چندانی با آنها نداشته باشی، اما وقتی می بینیشان دلت می خواهد حرف بزنی، بدون اینکه بپرسند، از چیزهایی بگویی که گاهی پیش خودت هم سانسورشان میکنی، از چیزهایی که پیش صمیمی ترین کسان و دوستانت هم گفتنش دیوار تنهاییت را به خطر می اندازد. راز این آدم ها را نمی دانم، تعدادشان خیلی کم است، اما یک جور خوبیند. انگار زاپاس، حس امنیت به آدم می دهند.

اصلا هدف نوشتنم رسیدن به زاپاس های دوست داشتنی نبود، نوشتم چون از اینکه بر روی سطحی ترین لایه شخصیتم هم در محل کار فایروال گذاشته ام، احساس خوبی ندارم، از اینکه باید با در هر لحظه با سیاست رفتار کنم معذبم. دوست دارم بی غل و غش باشم. یکی باشد که با او احساس امنیت کنم و کمی دیوار تنهایی ام را به عقب هل دهد. اما حالا که نیست پس بی خیالش همان زاپاس های دوست داشتنی را عشق استچشمک

شاید بیش از یک ماهست که دارم به این موضوع فکر میکنم، حالا افکارم را می نویسم که ماندگارتر شود، من از داشتن شغلم در این آشفته بازار بیکاری و وضعیت نا به سامان جامعه راضیم، از بیرون و یک گام دورتر که نگاه کنی شاید وضعیت شغلیم حسرت برانگیز هم باشد!! از این بابت واقعا خدایم را شاکرم، لحظه به لحظه نیز شاکرم، اما از نظر من شاکر بودن هیچ مغایرتی با ناراضی بودن ندارد، برای برطرف شدن نارضایتیم نیاز به تلاش بیشتری دارم و از این نارضایتی به عنوان انگیزه ای که روز به روز هم قوی تر می شود استفاده میکنم.

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۹
صبا ..

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

 

 

دست جناب حافظ درد نکنه که کار ما را آسان می نماید در بیان احساساتمان. 

۲۶ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۰
صبا ..