غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

امروز ده شنبه بود. چون جمعه پیش تا شب سرکار بودیم و این روزها هم تا شب سرکار هستیم. این وضعیت احساس بسیار بدی درونم ایجاد کرده. در محل های کار قبلیم تا این ساعت کردن کاملا برایم عادی بود ولی اینجا احساس استثمار میکنم؛ احساس میکنم که حیف شده ام که در قفسم که باید فرار کنم. من بدون عشق نمیتوانم کار کنم و اوضاع وقتی وخیم تر میشود که حس تنفر و بی کفایتی نسبت به کسانی که مجبوری با آنها کار کنی داشته باشی. جناب عقل هم این روزها فقط سکوت کرده انگار که در منگنه گیر کرده باشد نه راه پس دارد و نه راه پیش. خسته ام. جسمم. روحم تمام عناصر وجودم خسته اند. با وجود ساعت ها کار کردن احساس غیر مفید بودن میکنم. خدایا من همه امورم را سپرده ام به تو. خودت حواست به من و دلم باشد.

۲۵ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۴۰
صبا ..

انگار که سال 94 فشرده ای است از تمام وقابع خوب و بد زندگی آن هم با دور تند. بعد از یک روز کاملا شاد که همه اذعان دارند بهشان خوش گذشته، خبر میدهند عزیز مهربانی حالش خوب نیست یعنی خیلی بد است، دو روز نگذشته که زندگی مظلومانه اش تمام می شود و ما می مانیم و شوک نبودش، و من می مانم مرور تک تک لحظه های زندگیم.

بالای قبر ایستاده ام، می گویند نامحرم ها بروند کنار، آن کسی که تلقین را می خواند می گوید که زن ها کمتر شیون کنند که صدایش به گوش میت برسد، یکی از آن طرف می گوید فلان پارچه را بیاور،  آن یکی دنبال تربتت و گلاب است، عمه ام به پسرش (شوهر مرحومه) می گوید نزدیک بایست که وقتی میخواهند اجازه خاک ریختن را بگیرند همین اطراف باشی، و من یک لحظه در ذهنم مراسم عقدکنان تداعی می شود، فقط آنجا منتظر بله عروس خانم هستند که کل بکشند و این جا منتظر آن اجازه هم نمی مانند!! شیون می کنند و بجای عکس یادگاری ضربه ای به خاک می زنند و فاتحه می خوانند، آخر هر دو هم که وصال است یکی با معشوق زمینی، آن یکی با معشوق ازلی و ابدی و خوش بر احوال کسی که وصال ابدیش شیرین ترین لحظه ی زندگیش باشد.

۱۸ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۹
صبا ..

آخرین ساعات این مثلا تعطیلات است.

هر چند اگر به من ناسزا میگفتند تحملش قطعا آسانتر از به یدک کشیدن اسم تعطیلات برای این چند روزم بود. جز خستگی و نفرت از مهمانی و مهمان و خاله بازی هیچ چیز عایدم نشد‌. حقیقتا همیشه از دور همی های فامیلی که صدا به صدا نمیرسد نفرت داشته ام از اینکه به صورت mp3 بخواهی یک عده آدم دوست نداشتنی را ببینی که رسم است و آیین پیشینیان. از این رسوم متنفرم و هر چه هم تلاش میکنم که به فال نیک بگیرمشان که مثبت ارزیابی شان کنم جز احساس ناتوانی و عجز هیچ چیز نصیبم نمی شود.

من آدم غارتنهایی لازمم. باید فرصت خلوت کردن ؛فکر کردن؛ برای خودم بودن را داشته باشم. تعطیلات و عید یعنی روزهایی که من به ارتقا اخلاقی و معنوی برسم نه این روزهای وقت خراب کن.

پی نوشت: باید احساسات منفی این روزهایم را می نوشتم و گرنه قطعا بغضم در جمع چشمانم را بارانی میکرد. از اینکه خاطرتان مکدر شد عذر می خواهم.

۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
صبا ..

یک ماه پیش بود که همین جا نوشتم کم کمک دارد وضعیت بلاتکلیفیم در اداره به سر می رسد، پروژه ای استارت خورد، و خیلی ها حرف هایی که نباید می زدند را زدند، و شناختشان را برایم تسهیل کردند،جناب معاون خیلی سعی کرد که با حرف هایش آینده روشنی را پس از اتمام این پروژه برایم به تصویر بکشد، اما حرف های تطمیع کننده اش هیچ اثری در دل همچو سنگ من !! نداشت، در این یک ماه کم تجربه به دست نیاوردم، کم به اطلاعاتم افزوده نشد، اما عمر پروژه فقط یک ماه بود و در همان نطفه، خفه نه!! اما کنسل شد و مجددا دوران بلاتکلیفی بازگشت. وقتی که می دانی و قصد کرده ای که  موقتا در جایی باشی، خوشحالی ها و ناراحتی هایش هم عمیق نیست، می دانی همه اش گذراست، می دانی همه چیز به زودی تمام می شود تمام خوبی ها و بدی ها، تنها تجربه اش برایت به یادگار می ماند، این دنیا هم گذراست، هیچ چیزش دائمی نیست، نه غم هایش، نه شادی هایش، نه پَستی هایش و نه پُست هایش، ایکاش هیچ گاه برای لحظه ای هم فراموشم نشود که : "دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست"

۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۷
صبا ..

روزهاست که بک گراند ذهنم شده است کارتون رابین هود، طلا و جواهراتی که شبانه جا به جا می شد، درشکه ها و ... . رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقرا می داد، وقتی که ذهنم دزدی های شبانه شان را تصویر سازی میکند، ناخودآگاه کلمه عیاران هم شبیه زیرنویس آن پایین ها حرکت میکند، در خاطرات سیاه و سفیدم سریالی با این نام وجود دارد، که یک یا چند شخصیتش مرامشان شبیه رابین هود بود، از ثروتمندان می دزدیدند و به فقرا می رسانند. وجه تسمیه این بک گراند ذهنی از آنجاست که هر روز شاهد اعمال رابین هود وار در این مرز پرگهر یا به قول صاحب وبلاگ بهشت دل شهر بی قانونم. اما تنها یک تفاوت کوچک بین مرام دزدان شهر بی قانون و رابین هود وجود دارد، فقط یک عملگر not (یا معکوس کننده) ناقابل بر سر اعمالشان قرار گرفته،رابین هودان سرزمین من از فقرا می دزدند و به ثروتمندان می دهند. 

 پی نوشت: احوال این روزهایم را که بررسی میکنم یک موج سینوسی را مشاهده میکنم با طول موج دو روز. دقیقا یک روز در قله امید، روز دیگر در دره ناامیدی، و دوباره روز از نو روزی از نو. به نوشته های اینجا در این مدت اخیر که نگاه کردم آثار موج سینوسی به صورت واضح و ناخودآگاه مشهود بود. 

۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۹
صبا ..

چند روز پیش این جمله رو یه جایی خوندم:

Life becomes easier when you delete the negative people from it

بعد که فکر کردم دیدم بهتره CTRL + A و بعدش هم Del بزنم همه رو بریزم تو سطل زباله!! بعد برم اون چندتایی که بودنشون life رو به گند نمیکشه (easy پیشکش) از تو سطل زباله restore کنم. یعنی اینجوری سرعت بالاتر می ره عینک.

خدایا ببخشیدا ولی بنده هات دیگه خیلی یه جورین!! بیشترشون نمایندگی انحصاری خدایی باز کردن!! یه فکری به حالشون نمیکنیسوال خب لااقل بگو دکمه CTRL + A و DEL و... کجاست که خودمون علی الحساب یه فکری به حال خودمون کنیمخنثی

 

---------

این چند روز کلافه شدم بس که التماس شنیدم واسه نمره. روان و احساسات و منطق و وجدانم رو همه با هم درگیر کردنابرو

خدایا تو شاهدی که من همه تلاشم رو میکنم که بر اساس منطق خودم و وجدانم آشغال نباشم، همچنان ازت می خوام که حواست بهم باشه.

۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۹
صبا ..

ره آسمان درونست، پر عشق را بجنبـــــــــــــــان

پر عشق چون قوی شد غم نردبــــــــــــــان نماند


--------

 

یه موقع هایی هست دلت می خواد حرف بزنی ولی حرف خاصی به نظرت نمیاد 

که قابل  نوشتن باشه ولی اگه هیچی هم ننویسی یه حس سنگینی داری، 

الان از اون موقع هاست. نمی خوام نق بزنم، چون دارم با چشم هام می بینم

 که حواست بهم هست،  که یه جاهایی من نیستم فقط تویی.

 نمی خوام غم نردبان رو بخورم، بهتره تمرکزم رو بگذارم رو پر عشق.

۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۷
صبا ..

وقتی در یک فضای عمومی می نویسی، هر چند اسم آن فضا غار تنهایی باشد، دیگر خودت تنها نیستی، مسئول حرف هایت هستی، مسئول انتظار خواننده های هر چند اندکت هستی.

تنها دلیل سوت و کور بودن اینجا، فقط و فقط مشغله این روزهاست. این هفته مثلا دو روزش کشور تعطیل رسمی بود، اما برای من هفته ای پر مشغله تر از هفته های قبل بود.

بابا زونا گرفته، درد امانش را بریده و ما فقط باید بنشینیم نگاهش کنیمناراحت 

استاد2 همه تلاشش را کرد تا من بخشی از کارهایم را قبل از کریسمس و به تعطیلات رفتن همکارانش بفرستم و من دقیقا موفق شدم بامداد 25 دسامبر به وقت آنها کارها را ارسال کنمخنثی.

اوضاع محل کار جدید هم به همان روال سابق است با این تفاوت که امتحان ها و کلاس های بدوخدمت شده قوز بالا قوز. البته ته دلم امیدوارم که معاون رئیس بزرگ حواسش به دل دانا (+) و نازکم هست و این انتظارها پایان خوشی دارد.

20 روز دیگر تا پایان این ترم مانده و من مدام در حال برنامه ریزی برای این روزهای پایانی هستم که به بهترین نحو ترم به پایان برسد، از هر شیوه ی انگیزشی ممکن برای به حرکت در آوردن شاگردانم استفاده میکنم تا شاید ذره ای جنبش و حرکت و بهره از این کلاس ها حاصلش شود. و مدام فکر میکنم که منِ معلم تازه کار، شده ام محل اعتماد شاگردانم و آنها به این گمان که من حواسم به تعطیلی و تاریخ امتحان و سطح یادگیری شان و ... است، سرشان به کارهایشان گرم است و به برنامه ریزی های من اعتماد می کنند، پس چرا من به تو اعتماد نمی کنم! تو که یگانه مربی عالمیانی، تو که قرن هاست سابقه رب بودن داری، به زبان میگویم کارهایم را سپرده ام به تو اما ته دلم باز هم نگرانم! الان که دارم می نویسم همزمان هم فکر میکنم، به اینکه من هم به تو اعتماد دارم اما نگرانیم از خودم هست که عقب بمانم از برنامه های تو ، که کم بگذارم برای خودم!!

۰۵ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۱
صبا ..

همیشه تمام تلاشم را کرده ام و میکنم که مقایسه نکنم. خودم را با دیگران، دیگران را با دیگران. مقایسه بد فرم مخرب است. این روزها اما از دستم در می رود. بدون تعارف بگویم آمده ام به خودم دلداری بدهم و بگویم تو عادی هستی حتی اگر مقایسه کنی، حتی اگر دلت بگیرد و خیلی حتی های دیگری که فقط آن ته ته های دلم می شود شنیدشان. هیچ اشکالی ندارد که وقتی آدم وارد محیط جدید شود دچار مقایسه شود، اصلا طبیعی هم هست، اینکه زیر ذره بین دیگران قرار می گیری باعث می شود ذره بین خودت هم فعال شود. طبیعی هست که دلت بخواهد یکی بیاید در چشمانت زل بزند و بگوید عملکرد تو تا الان خوب بوده و راه را درست رفته ای،اگر غلط رفته ای هم حق داشتی خب،تو هم آدمی، اما نمی دانم این هم طبیعی هست که به جای آن یکی خیلی ها بخواهند به تو بگویند عملکردت خوب بوده و تو دلت بخواهد دهانشان را گل بگیری و بگویی اصلا اسم عملکرد من را بر زبانتان نیاورید!! طبیعی یا غیر طبیعی حس این روزهایم این است. روزهایی که ظاهر قشنگی دارند اما باطنشان یک جور گس است. گسی اش آنقدر است که بجای دهانم کل وجودم جمع شده. 

حقیقتش اوضاع از تخمین هایی که من قبلا زده بودم خیلی بهتر است، خیلی خیلی بهتر است، هر چند فعلا همه چیز موقت است، اما شرایط کلی بازتر از آن چیزی است که من فکر میکردم اما هنوز طعم اوضاع گس است. هنوز دلم آرام نیست. هر چند من تلاطمش را به فال نیک میگیرم و امیدوارم ثابت قدم بماند.

۲۴ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۷
صبا ..

عکس فرشته کوچولوی نازشان را برایم فرستاده اند.

برایشان می نویسم فرشته کوچولو دختر خوشبختی ست  که شما پدرش هستین.

 

بلافاصله ذهنم می رود به این سمت که یعنی یک روزی هم می شود که یکی به من بگوید فرشته ام خوشبخت است چون من مادرش هستم!! همان لحظه خودم به خودم می گویم!! خواسته ات ایهام دارد!! کدام جنبه اش مد نظرت است؟ مادر شدنت؟ یا آدم شدنت به گونه ای که مایه ی خوشبختی موجود دیگری شوی؟ صدای خسته ای از آن اعماق می گوید حالا که مادرشدنت دست خودت نیست لااقل به آدم شدنت بپرداز که اگر روزی مادر شدی نگویی دریغ از روزهای رفته. اگر هم مادر نشدی گناه نکرده ای که ولی اگر آدم نشوی، اهمال کرده ای! 

بعدتر به این فکر میکنم که همیشه دلم می خواسته حسرت نداشته هایم را دیگران نداشته باشند، و خودم تلاش کنم که بشوم آن نداشته ها!! یکی از بزرگترین حسرت هایم نداشتن مادربزرگ بوده، از وقتی که من بودم هیچ مادربزرگی نبودهناراحت همیشه وقتی دختردایی ها و دخترعموها و دوستانم در مورد مادربزرگ هایشان حرف می زدند، دلم می خواست من هم تجربه می کردم که چه مزه ای است مادربزرگ داشتن، حتی هنوز هم دلم می خواهد. بزرگتر که شدم به خودم دلداری می دادم که خودت می شوی مادربزرگ و جبران همه ی نبودن های آنها را برای نوه هایت می کنی!!! این روزها نه تنها دلم برای فرشته هایم تنگ است!! دلم حتی برای فرشته های فرشته هایم نیز تنگ است!! دلم تنگ است برای مادری کردن ، برای مادربزرگی کردن هم!!

باز هم فکر میکنم به نداشته هایم و حسرت هایش، همیشه یعنی از وقتی که پا به دانشگاه گذاشتم حسرت استاد خوب داشتم، نه اینکه هیچ استاد خوبی نداشتم،نه!! اما اینقدر تعدادشان کم بود که حسرتش به دلم مانده، حالا که معلمی می کنم، لحظه به لحظه به این فکر میکنم که حالا باید بشوی نداشته های خودت برای دیگران، آیا شده ای؟!! نکند مادریت هم مثل معلمیت باشد، بعد دلم می سوزد برای شاگردانم که نکند معلم خوبی نباشم برایشان. نکند من هم جزء کسانی باشم که حسرت به دلشان می گذارم. کاش اصلا از ترم بعد هیچ درسی برندارم!! مسئولیتش سنگین است، بعد می گویم یعنی چون سنگین است باید بگذاریش زمین؟ مادریت را چه؟ آن هم وقتش که شد می گذاری و فرار میکنی، اصلا به فرض که بشود، آدمیت را چه؟؟ از آن به کجا می گریزی؟

۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۲
صبا ..