غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

امروز آخرین جلسه از کلاس این ترم بود، با اینکه دومین باری بود که داشتم این درس را تدریس می کردم و با اینکه ترم پیش جانم به لبم رسید تا ترم تمام شد (بس که برای جزوه و اسلاید و ... وسط کارهای پایان نامه ام وقت گذاشتم) اما این ترم برای آخرین جلسه لحظه شماری می کردم، گروه نچسبی بودند، هیچ ذوقی برای سر کلاس رفتن و درس دادن نداشتم. بر عکس ترم پیش که وقتی از سر کلاس بر می گشتم یه حس خوشحالی زیر پوستم بود. وقتی امروز یک سوال خیلی ابتدایی پرسیدم و هیچ جوابی نگرفتم، گفتم به جواب این سوال توجه کنید و اگر فقط این یک جمله را از کلاس من یاد بگیرید من کاملا از شما راضیم، در جوابم می گویند در امتحان می آید؟؟(میانگین سنی کلاس 30 سال است و دانش آموز هم نیستند ناراحت) رسما امروز حس کردم به چشم سوال امتحانی متحرک دیده می شوم، یعنی از اول ترم دیده می شدم و امروز تازه دوزاریم افتاد و این در حالی ست که بر همگان آشکار است که من در طراحی سوالات امتحان هیچ کاره ام. خیلی حس بدی بود، بارها شده که در نگاه افراد خودم را به شکل دلار، به شکل مقاله، به شکل سخنگو و ... دیده باشم ولی این یکی را امروز تجربه کردم و تجربه شیرینی نبود و برکناری وزیر علوم تلخ ترش کرد. 

دلم می خواهد وقتی معلم هستم ، موتور انگیزه باشم، پر از شور و شوق و بتوانم مصداقی باشم برای درس معلم ار شود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را. جمعه هم به مکتب بردم این طفلان!! گریز پا را، اما نه برای شنیدن زمزمه محبت، که برای نمره. 

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۹
صبا ..

سراغ سایت های خبری که می روم دلم می خواهد در دنیا را ببندم،یک قفل گنده از آن قدیمی ها که زنگ زده و در خانه ی پدربزرگ های دوره کودکیمان می زدند، برنم بر درش و بدوم تا ته دشت!! بس که اخبار تاسف بار  جمع شده اند در این سایت ها ، از کشت و کشتار در خاورمیانه و دعواهای سیاسی و مزخرفاتی که هر روز  تصویب می شود که بگذریم، نمی دانم خبرهایی که در مورد تیپ جدید فلان بازیگر و مسیجی که به همسرش داده و رنگ کفش فلان فوتبالیست و ... که اتفاقا جزو پربازدید کننده ترین اخبار هستند را کجای دلم بگذارم. 

عجب صبری خدا دارد!!

 

* عنوان تحریف شده مصرع ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی بود از لسان الغیب بود که منظورش از صاحب خبر بودن نه این اخبار موجود دنیای فعلی است.


۲۱ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۴
صبا ..
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد   برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون   کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان   کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی   کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش   تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما   بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد   زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقه رندان رو   رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غم‌هاش همه شادی بندش همه آزادی   یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بنده آن شرقم در نعمت آن غرقم   جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن   رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد

 

خدایا هیچ هدفی از روزه داری نداشتم جز طاعت امر تو، دریاب بنده ای که تلاش کرد بندگی کند، دریاب.

خدایا شاید مهمان خوبی نبودم اما تو رسم مهمان نوازی را تمام کن و طوری بدرقه ام کن که شایسته مقام تو باشد، نه در خور من. خدایا پشیمان شدم، بدرقه ام نکن، همیشه همراهی ام کن، همه جا، همه وقت، حتی جاهایی که خودم با گستاخی تمام می خواهم که نباشی، می خواهم که نبینمت، خدایا دریاب که بیش از همیشه به تو نیازمندم.

 

عیــــــــــــــد همگی مبــــــــــــــارک.

 

۰۶ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۸
صبا ..

این روزها اینقدر بی حوصله و بی انگیزه ام که با وجود تمایل فراوانم به نوشتن هیچ تلاشی حتی برای تایپ افکارم هم انجام نمی دهم. یک هفته تا 10 روز به خودم مرخصی داده ام از همه چیز و همه جا که شاید حوصله ام بازسازی شود و انگیزه هایم بیدار.  از این دست نوسان های روحی را بارها تجربه کرده ام، اما طولانی شدن اقامتم در دره این موج سینوسی بی تاثیر از روزه داری نیست. با وجود اینکه من آدم پرخور و خوش خوراکی نیستم (حتی در مصرف آب هم بهینه هستم!!) ولی افت قند و فاصله طولانی بین وعده سحر و افطار، خوابیدن های نامنظم، کم تحرکی، خانه نشینی های طولانی و تعطیلی فعالیت های نشاط آور باعث شده که با وجود صف طولانی کارهای انجام نشده همچنان مقیم دره بی حوصلگی موج سینوسی باشم.

این ها را ننوشتم که گلایه کنم از روزه داری و یا هر چیز منفی دیگری که از این چند خط بر می آید، نوشتم که بگویم در این ماه چه از طریق صدا و سیما چه خارج از آن با خانواده هایی آشنا شدم که فاصله بین وعده های غذایی شان بیشتر از سحر و افطار است. نوشتم که بگویم به بچه هایی فکر میکنم که چه در این روزهایی که خورشید تمام حواسش به ماست و چه روزهایی که خورشید خجالتی می شود و خودش را پشت ابرها قایم میکند، فعالیت فیزیکی شان چندین برابر روزهای عادی من است، با وعده های غذایی کم لطف. بچه هایی که شریکند در آوردن نانی به سفره و با این وجود شاگرد اولند. که به این فکر میکنم که همین افت قندی که تا این حد مرا بی حوصله کرده، چقدر در وقوع جرائم و تصمیم های غلط آنی موثر است، چقدر در افسردگی حاد و مزمن و بزهکاری و رفتارهای پرخطر موثر است. در حین روزه داری معمولا و قاعدتا ارتباط معنوی فرد با خالقش بیشتر می شود، اما آیا در حین فقر هم تا این حد شاکر و راضی می مانیم؟!

چند روز آخر روزه داری معمولا شمارش معکوسم برای عید فطر شروع می شود، برای اینکه برگردم به زندگی عادی، به همان 3 وعده غذای هر چند کم اما به موقع، به همان شکلات های میان وعده، که کارشان این است که تمرکزم را افزایش دهند، به شربت های خنک بعد از گرمازدگی، اما این روزها فکرم پیش کودکانی ست که هلال ماه شوالشان معلوم نیست که کی طلوع می کند! که نمی دانند از چند شروع کنند به شمارش معکوس، که برسند به عیدشان. عیدی که معنیش شروع زندگی عادی است!!

۰۴ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۷
صبا ..

-دیشب قبل از اینکه برویم مراسم احیا، اخبار تصاویری از غزه پخش کرد، زنانی که گریه می کردند و می نالیدند و که ما هیچ کاری نکرده ایم و در خانه هایمان نشسته ایم و باید بمیریم. بچه های معصومی که تنها جرمشان محل تولدشان هست و مجازات این جرم مرگ و زخمی شدن و به خون کشیده شدن است.

- دعای جوشن کبیر که خوانده می شود، یک لحظه هم تصویر زنان غزه از پیش چشمانم کنار نمی رود، یا غیاث من لاغیاث له، خدایا بیشتر از این مردم هم کسی هست که این روزها به فریادرسیت نیاز داشته باشه باشد؟!

"ای دادرس دادخواهان ای پناه پناه جویان ای امان بخش ترسناکان، ای کمک مومنان، ای رحم کننده مسکینان، ای پناه عاصیان"  به اینجا که می رسیم انگار که فقط زورم به خدا برسد، می گویم مگر اینها نام های تو نیست، مگر تو خدای ما و آنها و آن کودکان معصوم نیستی، پس کجایی؟ تو که داری می بینی، تو که داری می شنوی، ای کسی که بهترین بینندگانی، پس چرا هیچ اثری از گشایش نیست؟

خوب که با خدا دعوا میکنم، آن هم در شب 23 ماه رمضان، سکوت نفرت انگیز ابرمردان دنیا، سکوت 7 میلیارد جمعیت کره زمین یادم می آید، (بگذریم از کمپین های انسان های نوع دوستی که جمعیتشان به 10 میلیون نفر هم در کل دنیا نمی رسد)، می روم در کالبد آن زن غزه ای، که تنها جرمش محل سکونتش است و هر روز باید منتظر جنازه ای باشد، فرزندش، شوهرش، پدرش، برادرش، هر روز خون، هر روز مرگ، هر روز آه، و هر روز همه دنیا شاهد این جنایات باشند و هر روز همه سکوت کنند  و آن زن وقتی در مقابل خبرنگار قرار گیرد اولین جمله اش این باشد: " نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِینَ".

به آن زن آرمان های سیاسی هیچ گروهی دخلی ندارد، آن زن صبر و امید به پیروزی را انتخاب کرده، آن زن ایمانش را به تو ثابت کرده است تو هم فتح قریبت را به او ثابت کن.

۳۰ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۵
صبا ..

این روزها که روزهای داغی واسه طرح اکرام ایتام هست و برآورده کردن آرزوهای یتیمان و مستضعفین در اولویت برنامه های تبلیغاتی سیما و خیریه ها قرار داره، یک چیز خیلی فکرم رو مشغول و توجهم رو جلب میکنه، اون هم نوع آرزوهای بچه های امروزی هست، کاری به سطح مالی خانواده ها ندارم ولی چه بر سر تربیت هامون اومده که بچه هامون از دوسالگی یا با آرزوی تبلت و لب تاپ  یا با خود این وسیله ها صبح رو به شب می رسونند!! 

وسط همین برنامه ها بود که یک شب گزارشی با نام غیرت شیرین پخش شد که یه دختر 10 -11 ساله اون قدر دیدش به دنیا وسیع بود و اونقدر زیبا با زشتی های دنیا برخورد می کرد، که برای من ببیننده فقط این سوال پیش آمد که پدر و مادر این دختر کی هستند و چطور این دختر رو تربیت کردند.

امروز که داشتم یه مقاله در مورد آخر الزمان و غرب می خوندم که چطور بشر داره به سمت مادی شدن صرف حرکت میکنه که این جمله ش واسم جالب بود و تصدیق کننده افکارم.

"در این وضع و تاریخ مستضعف نیز می خواهد جای زندگی مرفه و مرض ناک بورژوازی را بگیرد، گوئیا گوی سبقت را همگان از هم می ربایند" استاد فردید

 

و من این شب های قدر از تو می خوام که تقدیر روزهای باقیمانده از عمر مرا را به گونه ای بنویسی که بی توجه به این مسابقه باشم که چه مستضعف ،چه مرفه از شر مادی گرایی و در نهایت پوچ گرایی و دور شدن از تو در علم آموزیم، در کار و اشتغالم، در زندگی شخصی و خانوادگی ، در زندگی اجتماعی و سیاسیم در امان باشم. 

 

پی نوشت: از اینجا می تونید کلیپ غیرت شیرین را ببینید.  بهتون توصیه میکنم که حتما ببینید.

۲۹ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۳
صبا ..

30 سال پیش در چنین ساعاتی و در چنین شبی دخترکی غیرمنتظره و بی دردسر در یکی از گرم ترین شهرهای ایران به دنیا آمد. فرآیند زایمان مادر آنقدر سریع و یکباره بود که نه کارکنان بیمارستان و نه سایر افراد حاضر در انجا باور میکردند که نوزاد اینقدر سریع متولد شود. زنی که به عنوان همراه منتظر تولد نوزاد دیگری بود، به پدر دخترک می گوید نکند شما پارتی داشته اید که اینقدر زود کارتان شده است!! و بدین گونه من با پارتی متولد می شوم.

چند روز است که به روز تولدم و احساساتم فکر میکنم. معمولا خانم ها چه متاهل و چه مجرد از اینکه 30 ساله شوند خوشحال نیستند، درکشان نمیکنم. هر چه این چند روز تلاش کردم که بفهمم چرا باید ناراحت شد از اینکه 30 ساله می شویم موفق نشدم. خب این هم سنی است مثل سن های دیگر، شاید احساس می کنند 30 قله زندگی است و زین پس باید رو به افول رویم. شاید ... اصلا ولش کن. 25 ساله که شدم عزادار زمان بودم، اصلا دلم نمی خواست سنم بیش از ربع قرن شود، هزار راه نرفته، هزار فکر نکرده، هزار نوع سردرگمی سد راهم بود، انگار روز تولدم قرار بود یکی سوت پایان امتحان را بزند و بپرسد که جواب این سوال و آن سوال چه می شود، ان هم امتحان شفاهی و جلوی جمعیتی عظیم!! انگار از آن سال یاد گرفتم که همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز زاده نشده آند، یاد گرفتم که همه ی چیزهای قشنگ زندگی را همگان دارند و همگان هنوز زاده نشده اند، شاید بخاطر همین است که حالا که در بدو ورود به دهه چهارم زندگی هستم و می دانم که پازل زندگیم هنوز خیلی جای کار دارد، حتی هنوز خیلی قطعاتش را پیدا نکرده ام چه برسد که در جای خودشان باشند، اما مثل زمانی که ربع قرنه شدم پریشان نیستم. افول برایم بی معنی است حتی اگر امروز تولد نیم قرنه گیم بود، باز هم امید داشتم به تغییر حال!! شاید ویژگی دقیقه نودی ام باعث می شود که اینطور خوش بینانه به گذر عمر نگاه کنم، اما هر چه که هست، من با تمام داشته ها و نداشته هایم، با تمام خوبی ها و بدی هایم، با تمام آرزوها و حسرت هایم، خوشحالم که هستی را تجربه می کنم، خوشحالم که از عدم و نیستی به هستی رسیدم. کارنامه ام 30 ساله ام آنچنان درخشان نیست، اما هر چه هست حاصل تلاش من و لطف ربم است.

دهه جدید از زندگی که شروع می شود احساس می کنم که کانتر صفر می شود و می توان از نو شروع کرد، حتی اگر دهه ی هفتم باشد. 

امسال اولین سالی است که تولدم با رمضان تقارن دارد.

ساعت 12:30 بامداد 16 تیرماه 1393 نو می شویم.


۱۶ تیر ۹۳ ، ۰۰:۱۱
صبا ..

- ساعت 7:50 ایمیل می زنم که نرم افزارتان حجم داده های ما را ساپورت نمیکند. ساعت 7:59 لینک نرم افزار جدید در ایمیلم است. آن وقت من 5 روز پیش به دوستم ایمیل زده ام که شماره فلانی و فلانی را بده، هنوز جواب نداده است.

- وقتی می روم مشهد دلم می خواهد که حتما دعای کمیل را توی حرم باشم. مامان و خواهری مشهد هستند از عصر همش دلم می خواست بهشون زنگ بزنم بگم کاش می رفتین دعای کمیل. ولی گفتم دل من این را می خواهد نه دل آنها، یک ساعت پیش مامان زنگ می زنه میگه می شنوی تو حرم هستیم دعای کمیل هست، بخاطر تو اومدیم. 

- استاد 2 استتوسم را فهمید و در جوابش گذاشته:

بزرگترین پاداش خداوند به انسان این است که انسان می تواند تمامی گذشته ها را فراموش کند، کالبد و اتیکت های روی خودش را در هم بکوبد و دوباره شروع کند.

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۶
صبا ..

اینجا گوشه ای از دردهایی که استاد 1 بر دلم گذاشته است را نوشته ام، برای اینکه بتوانم پرونده اش را در ذهنم ببندم، باز هم باید بنویسم.

استاد 2 هم در طی مدت کار مشترکمان گاها شاهد رفتارها و ایمیل های پر از درّ و گوهر استاد 1 بوده اند، چند روزی است که ایشان به ایران آمده اند و فردای روزی که استاد1 و استاد2 ملاقات داشتند(بدون حضور من، چون تصمیم من این است که فقط در صورتی که استاد1 را ببینم که ناچار باشم) استاد1 با من تماس گرفت و شبیه انسان های جادو شده بخاطر کارهای اخیرم به من تبریک گفت و مجددا بدهکاری مالیش را به من یادآور شد که در اولین فرصت جبران میکنم و احوال وضعیت جسمی من را که سال گذشته وسط توقعات وقت و بی وقتش گاها از سر اجبار و با اکراه تمام از آن گفته بودم را گرفت. اولش کمی خوشحال شدم، استاد یک برای من جز افراد گروه اول این دسته بندی است، گفتم شاید به گروه 2 ارتقاء یافته، اما امروز که استاد2 خوش بینانه می گفت او هم انسان خوبی است و چون در جریان کارهای تو نبوده است آنقدر زیبا!! برخورد میکرده دلم می خواست بگویم کاش علت اینکه در جریان کارهای من نبود را از خودشان هم می پرسیدید اما ذهنم با تمام سلول هایش می گفت :

آدم ها را از برخورد با زیردستانشان بشناسید نه از برخورد با هم قطاران و بالادستی هایشان. طبیعت درنده و مکار روباه در مواجهه با خرگوش آشکارتر از هنگام برخوردش با شیر است.

این را گذاشتم Status ایمیلم، شاید استاد2 خواند و متوجه منظورم شد.

خوشحالم که شاید از نظر مالی و جانی در مدت کار با استاد1 ضرر کرده باشم، اما از نظر اخلاقی و علمی هیچ دینی به گردنم نیست و خوشبختانه از این دو جنبه پیش وجدان خودم شرمنده نیستم. آن ضرر مالی و جانی هم به عنوان هزینه ی شناخت آدم ها در نظر گرفتم چرا که هیچ تجربه ای بی هزینه بدست نمی آید.

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۵
صبا ..

هر روز صبح میگویم امروز می نویسم از توقع، از نیمه شعبان، از ادب، از مصدق، از توطئه، از قالب ذهنی و ... اما ذهنم فرار می کند، مثل یک اسب سرکش افسارش را از دستم می کشد و رم می کند، انگار که زورم بیاید سر ذهنم را شل کنم که کلمات همچون گدازه های آتشفشان بیرون بریزند، انگار که لذت می برم از غل غل کلمات آتشین زیر پوست سرم. انگار اسیر کلمات شده باشم یا کلمات را اسیر کرده ام!! نمی دانم. کاش فقط اینجا بود که اسیری و اسارت را معنا می بخشید، وقتی در محضر او هم قرار می گیرم نمی دانم چه بگویم، او که همه اش را می داند، پس چرا من این زبان الکن را که غالب رنج آدمی از همین زبان است بچرخانم، چه بگویم که او نداند ، چه بگویم که او را به گفتن من نیازی نیست.

خواجه اهل راز چه خوب می گوید:

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

اما چه شد که همین کلمات را هم از انفرادیشان به بیرون راه دادم، چه شد که شدم زندانبان خسته ی کلمات! یا شاید هم کلمات خسته شدند از زندانبانیم، رسیدم به این جمله از شریعتی : 

" "مجهول ماندن" رنج بزرگ روح آدمی است. یک روح هر چه زیباتر است و هر چه داراتر، به آشنا نیازمندتر است. حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش. نمی خواهد که مجهول بماند. "

انگار که ترس از مجهول ماندن کار خودش را کرد. باید بنویسم، تمرین کنم که اسیر بودن یا گرفتن شیرینی ندارد، رهایی از اسارت است که شیرین است.

واژه های اسیر در ذهنم آزادی تان مبارک!

۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۶
صبا ..