غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

بهتر بود که صبر می کردم و روز آخر این یادداشت را می نوشتم اما ذهنم همراهم نیست و این روزهای آخر سرخوشی به تمرکزش بیشتر از همیشه نیاز دارم. این ماهها خیلی سخت گذشت، اینقدر بین خواسته دل و تصمیم عقلم نوسان داشتم که حس می کردم عن قریب است که متلاشی شوم، حالا هم حس میکنم کش آمده ام، یک چیزی به تنم زار می زند، چند روز دیگر من می شوم کارمند یک ازگان شدیدا بیمار (بخوانید کثیف) دولتی. دلم از اول راضی نبوده و نیست، بارها قهر کرد و رفت گوشه ای کز کرد. تا قبل از این همیشه فکر می کردم که تمام تصمیمات زندگیم بر مبنای  منطق بوده و این عقل بوده که حرف آخر را می زده است. اما وقتی این بار دلم این همه مقاومت کرد، این همه کولی بازی درآورد که آنچه را که نمی پسندد قبول نکند، همه ی زندگیم، همه ی تصمیماتم را مرور کردم، همیشه این دل بود که حرف آخر را زده بود و پای همه ی سختی ها و ناملایمات هم ایستاده بود، دلم یاد گرفته بود که منطقی حرف بزند، یاد گرفته بود دل عقل را هم بدست آورد و حالا .... . تنها کاری که عقل برای آرامشش کرده این است که وعده داده این شرایط موقت است و مدام زمزمه کرده "حیف باشد دل دانا که مشوش باشد". دل طفلکیم هم رضایت داده.

هیچ حسی ندارم، نه خوشحالی، نه ناراحتی، نه ذوق، نه درد دقیقا مثل سِر شدن های دندانپزشکی. فقط پر از ترسم، دلم می خواهد هنوز شروع نشده زودتر تمام شود. بروم صفحه بعد اول خط و چیزهای تازه بنویسم.  می ترسم از اینکه عادت کنم!!می ترسم به خط قرمزهایم نزدیک شوم!! نکند اینقدر قوی نباشم که ردشان کنم! نکند دلم باز هم برود قهر و دیگر برنگردد!! نکند عقل مکارانه دلم را دور بزند!! نکند دلم یادش برود که چه می خواسته!!

رب مهربانم دریاب مرا.

۲۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۵
صبا ..

از آخر حرفم شروع میکنم. هر وقت دلم اینجوری بگیرد و بروم سراغ دیوان خواجه اهل راز، می رسد به این مصرع که "تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس". حالا نه که من اهل دانش و فضل باشم ها. کلا انگار رسم روزگار اینگونه است که برای کسی که اهل دانش و فضل است همین گناه کافی باشد که در حقش جفاها شود. حالا چرا اصلا اینها رو گفتم. مرتضی پاشایی عزیز رفت. حقیقتا و از اعماق قلبم ناراحت شدم. بماند که تا همین چند روز پیش که می گفتند برایش دعا کنید فکر می کردم که فوتبالیست باشد!! و این یعنی که منی که در اکثر ساعات بیداریم پس زمینه تمام کارهایم، موسیقی در حال پخش است، این سبک موسیقی را نمی پسندم، تنها یادگاریش در ذهنم تیتراژ برنامه ماه عسل بود، با تمام این اوصاف چیزی از ناراحتیم که کم نکرد هیچ، به او حسودیم هم شد. من همانی هستم که بارها در همین وبلاگ خدایم را بخاطر اینکه بذر حسادت در بستر دلم نیست شاکر بوده ام. اما امروز به رفتن مرتضی پاشایی حسودی کردم، به اینکه در اوج رفت، به اینکه چقدر هوادار داشت، به اینکه چقدر دوست داشتنی بود. امروز به این فکر کردم که خیلی ها در همین سن از سرطان و یا امراض مهلک تر از پا در می آیند، اما هیچ کس نمی فهمد که این آدم آمد و رفت، به این فکر میکنم که کم نیستند آدم هایی که آن بالا از فضل و دانش شان گفتم، آنها هم گاهی زود میروند و جز تعداد کمی از شاگردان و اطرافیانشان کسی نمی فهمد. به این فکر میکنم که کم هستند دانشمندانی که از این مرز و بوم بر روی همین سرطان کوفتی و امراض کوفتی تر دیگر کار میکنند و دنیا دیگر لنگه آنها را ندارد و گمنام هستند و تا همیشه هم گمنام باقی می مانند. دلم از غربت علم و دانش گرفته است. از آن گرفتن ها.

۲۳ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۰
صبا ..

قبل از ماه رمضان بود  که کتاب خواجه ی تاجدار را شروع کردم به گوش دادن، هنوز به گمانم 100 صفحه ای از جلد دومش باقیمانده!! شخصیت آقا محمد خان قاجار شخصیت خاصی است، گاهی آنقدر جمع نقیضین بوده است که آدم می ماند چطور ممکن است که یک آدم اینقدر چندگانگی داشته باشد. 

آمار شکنجه ها و کشتارها و کورکردن هایش آنقدر زیاد و مشمئز کننده است که بعضی از صفخات کتاب را نشنیده می گذشتم. اما یک چیز کتاب روی اعصابم است، اینکه خواجه ی تاجدار فردی مذهبی و مقید محسوب میشده، ضریح حضرت علی با طلای بسیار به سفارش او ساخته شده بوده ، نمازش هچ گاه قضا نمی شده، عزاداری هایش برای امام حسین و احترامش به عزادارن و عزاداری ها جلب توجه کننده هست. 

و همچنان تاریخ در حال تکرار است. دین ما خلاصه شده در دو نخ موی زنان و نماز خواندن در محافل عمومی و عزاداری. هنوز عید غدیر تمام نشده که بساط تکیه های عزاداری محرم به پا شده، همه جای شهر پر از اطلاعیه جلسات روضه و عزاداری. تکیه ها را که می بینم، پارچه های سیاه، پوسترها و تبلیغات خونین دلم می خواهد زار بزنم به حال خودمان، به حال جامعه مان، به حال دینمان، به حال باورهایمان، دلم رخت سیاه می خواهد نه برای حسین که برای مرگ عقل، مرگ صداقت، مرگ غیرت. در گلویم بغضی می نشیند به اندازه تمام دیگ های نذری. مغزم به مرز انفجار می رسد وقتی آمار آش ها و گوشت های خورشت های نذری شان در گینس ثبت می شود. 

دلم باران تند می خواهد، بارانی که حس کنم آسمان هم می گرید به حال من و سرزمینم.

۲۹ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۰
صبا ..

مدتی هست که در هر شرایطی سعی می کنم از دید متریالیستی هم به قضایا نگاه کنم. که اگر من یک متریالیست بودم و خدایی را قبول نداشتم در شرایط حاکم و فعلی بیشتر تلاش می کردم؟ چقدر دنبال مقصر می گشتم؟ وقتی خدایی نباشد که بروی یقه اش را بگیری پس باید یقه چه کسی را بگیری؟! چون اصولا در شرایط مثبت و خوشایند به یقه نیازی نیست و معولا بشر معتقد است که :

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب/مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند

ولی خدا نکند روزی چیزی برخلاف میلش رخ دهد، آن موقع است که تازه آفریدگارش را صاحب حکمت و مصلحت می داند، آن موقع است که گاها یادش می آید اصلا آفریدگاری وجود دارد! جهان بینی م هر از گاهی نیاز به خاک زدایی دارد!!

--

به هدف فکر میکنم، اهداف کوتاه مدت، اهداف بلند مدت، چه می شود که هدف کوتاه مدتی مثل ماشین خریدن، خانه خریدن، مثل ثروتمند شدن، مثل تحصیلات آنچنانی داشتن، فلان جا کار کردن، می شود هدف بلند مدت؟ اصلا می شود همه ی هدف انسان از زیستن؟ چه میشود که وسیله ها تبدیل به هدف می شوند؟ جهان بینی که خاک بگیرد اینگونه می شود، یا ایراد از جای دیگری است؟ تربیت، فرهنگ یا جامعه نقش دارند در این تبدیل؟

۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۶:۱۰
صبا ..

امروز بعد از 10 روز طاقت فرسا، فرصت کردم فول تایم کار کنم، عصر در حین کار کردن، یک جور حس خوشحالی زیر پوستم می دوید، من عاشقانه رشته م را شروع کرده بودم، خوشحالم که بعد از سالها هر روز این عشق بیشتر می شود. اینجا نوشتم تا زمان هایی که در حین کار کردن و نتیجه نگرفتن اشکم در می آید، به یاد حس امروز عصرم صبوری پیشه کنم و ناامید نشوم.

۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۷
صبا ..

سر هزار راهی هم که باشی و یکی یکی گزینه ها خود به خود حذف شوند، بی انکه تو در آن نقشی داشته باشی آنقدرها هم بد نیست، انسان موجودی مختار است و باید مسئولیت انتخاب هایش را بعهده بگیرد ولی وقتی بدون اینکه تلاش هایت، خواسته های قلبیت و هزار چیز دیگر لحاظ شود، انتخابت محدود و یا حتی به اجبار تبدیل شود، دلم می خواهد بگذارم به حساب اینکه وقتی در لحظه های استرس و تپش قلبم مکررا می گفتم "و اُفوِّضُ أمری إلَی الله إنّ الله بصیرٌ بالعباد" صدایم را شنیده ای. 

۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۵
صبا ..

-زمانی که نتیجه های کنکور آمد، مادرش زنگ زد که بپرسد با رتبه پنجاه هزار کشوری کجا قبول خواهد، گفتم رتبه منطقه اش چند است؟ گفت چون از سهمیه جانبازی پدرش استفاده کرده، رتبه در سهمیه فقط دارد که آن هم 1200 است، برای انتخاب رشته با پسر عمویش که او هم کنکوری بود آمدند خانه مان، دروس تخصصی اش همه زیر 10 درصد بود، دروس عمومی هم بجز زبان همه زیر 30. اما سازمان سنجش تخمین زده بود که یکی از دانشگاه های تهران را خواهد آورد. هیچ کس باورش نمی شد کسی که در طول یکسال چهارمش در شبانه روز کمتر از 12 ساعت نخوابیده باشد!! و ساعت مطالعه اش به دو ساعت در روز هم نرسد به این آسانی تهران قبول شود، اما شد. شهید بهشتی هم قبول شد در رشته مورد علاقه اش!! که یک رشته فنی هم می باشد.

-پسرعمویش اما سهمیه نداشت، از ده سالگی هم مادر نداشت، طبق برنامه ریزی خودم در سال چهارمش کمتر از 8 ساعت در روز درس نخوانده بود، به دلیل مشکلات بی مادری پایه درسیش ضعیف بود، اما درصدهایش به پسرعمویش نزدیک بود، با این وجود پیام نور شهرستان و حتی نه مرکز استان قبول شد.

- دخترک می گوید شما هم از طرف بنیاد معرفی شده اید، می گویم نه، من آزمون داده ام، می گوید استخدام ما رسمی است اما شما که آزمون داده اید پیمانی هستید!!

و من به این فکر میکنم که چرا ما 8 سال جنگ را در منطقه جنگی زندگی کردیم و آنها در یک جای امن، اما بواسطه اینکه پدرشان چند ماهی در جبهه بوده و ترکشی خورده و پدر من 8 سال در منطقه عملیاتی بوده و ترکشی نخورده، باید جان بکنیم تا به خواسته هایمان برسیم باید شب زنده داری کنیم، باید 1000 جا درخواست بدهیم، آزمون بدهیم که شاید یک جایش بگیرد؟ آرمان امام و شهدایشان این بود؟

۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۵
صبا ..

نمی توانم برای یک موضوع ظاهرا خوشحال کننده، خوشحال باشم، حسم دقیقا حس کسی هست که پازل می چیند از آن پازل های چندهزار قطعه، از آنها که طیف رنگ دارد و خیلی از قطعاتش به هم شبیه می باشد، وقتی یک قطعه را پیدا می کند، که از نظر سایز و رنگ همان است که مدت ها دنبالش بود، خوشحال می شود، اما چند وقت بعد می فهمد که انتخاب آن قطعه صحیح نبوده و جایش کمی آن طرف تر است. از آن طرف احساسم در مورد موضوعات ناراحت کننده هم همینطور است، حس میکنم قطعه ای که امروز با تمام وجود غلط بودنش را به رخم می کشد، همین روزهاست که جایگاه اصیل و اصلی اش را می یابد و آرام می گیرد، خلاصه کلام این است که به هزار ترفند می خواهم بپذیرم، پذیرفتنی که سکون نداشته باشد، پذیرفتنی که در دلش قبول دارد، با همه ی دست و پا زدن ها آخرش من خیلی جاها هیچ کاره ام، که برسم به حرف حافظ که می گوید :

حافظا چون غم و شادی جهان درگذر است

بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم.

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۴
صبا ..

دلم برای اون لایه های درونیم تنگ شده، از بس این روزا به موضوع های مختلف فکر کردم، از بس حواس خودم رو با چیزهای مختلف پرت کردم، یادم رفته خود واقعیم چه شکلی هست، چی میخواد!! اون ور استتوس گذاشتم

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
 
دلم می خواد از حالم بنویسم که سر هزار راهی هستم، که چند تا چیزو میخوام که ظاهرا 
متناقض هستند و با هم جور در نمیان، از هیچ کدوم نمی تونم بگذرم، حتی در حد فکر. 
وقتی این شعر مولانا رو میخونم انگار وصف حالم رو میگم:
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم   گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم   قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی   به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش   نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان   ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم   نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم   نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم   نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون   که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی   چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر   که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی   که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی   که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

 

 

خیلی خوبه که شعرای ما زحمت زدن بعضی حرف ها رو قرن ها پیش کشیدند. 

۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
صبا ..

هی می خوام اخبار نخونم، اخبار نبینم، اخبار نشنوم ولی نمیشه!! چشم و گوشم رو هم که ببندم ، کرکره عقلم رو نمی تونم بکشم پایین.  

تو یکی از ایالت های شیطان بزرگ پلیس یه سیاه پوست رو کشته، اون وقت اخبار کل مملکت ایران در هر وعده خبریش یه تصویر یا فیلم از شورش مردم علیه پلیس نشون میده، هدف اون کسایی که این اخبار رو هر سری پخش می کنند بر من آشکار نیست، از اون طرف ماموران سد معبر لطف کردن یه دست فروش رو تو تهران کشتند، اون وقت امروز برای اولین بار تو اخبار شبکه تهران (نه سراسری) یه گزارش از خانواده مقتول و نارضایتی شون پخش می کنند (شاید قبلا هم چیزی پخش شده باشه اما اینقدر تعداد دفعات پخشش کم بوده که من ندیدم).  اخبار اعتراض سیاهپوست های آمریکا که پخش میشه مثل پتک می مونه واسه من، که  ای مردم مسلمان و نوع دوست، غیور ایرانی یه ذره یاد بگیرید!!

این همه خدا پیامبر فرستاد تو خاورمیانه، که به مردم بفهمونه تا خودتون نخواین هیچ کس هیچ کاری واستون نمی کنه، بعد از هزاران سال مردم خاورمیانه هنوز نشستند منتظرن خداشون از تو آسمون بیاد پایین اینها رو نجات بده. از اون طرفم زمامدارشون با پول نفت این ملت بچه هاشون رو می فرستند بلاد کفر که ادبیات فارسی بخونند!

 

 

نمی خواستم پست بگذارم ولی احساس می کردم اگه هیچی ننویسم، خواهم ترکید. 

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
صبا ..