غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

هر چه که تلاش می کنم که ننویسم که تمرکزم از ناهنجاری ها برداشته شود که ذهنم درگیر این همه بی قانونی و ... نشود، اما انگار نمی شود، ذهنم تقریبا به مرحله انفجار نزدیک است.

- بیش از هر چیز استاد1 حالم را در این فرآیند فارغ التحصیلی گرفته است. تا به حال انسانی تا این حد فاقد شعور ندیده بودم، جزو نمونه های نایاب موجودات هستی است که نمی دانم در واکنش به رفتارهایش بخندم یا بگریم.

- حالم به هم می خورد از جامعه ای که مردمش حریم خصوصی سرشان نمی شود و در هر جایی از زندگیت سرک می کشند، حالم به هم می خورد از قانونی که این سرک کشیدن را نه تنها قبیح نمی داند که حسن می داند، حالم به هم می خورد از قانونی که حتی ظاهرش هم یک پوسته زشت و کریه است. از قانونی که تو را مجبور به ریا می کند از قانونی که هیچ ارزشی برای افکار شخصیت که به هیچ کس و هیچ چیز آسیب نمی رساند قائل نیست.

- کتاب "امپراطوری هیتلر" را می خواندم، هیتلر بدون هیچ عقده ای در کودکی و بدون اینکه آسیب خاصی از یهودی ها ببیند دشمن سرسخت آنها شد و آن فجایع را به بار آورد، دلم می گیرد این روزها بس که قانون های هیتلری می بینم، بس که آدم های هیتلرنما می بینم.

- هیچ امیدی به بهبود اوضاع ندارم، هر روز بدتر می شود که بهتر نشود، اصلا کدام فرد و گروه و حزب و ... قادر این بازار شام را جمع کند و سامان دهد به فرض که دلسوز هم باشد (که فرض محال است) به فرض که متعصب و متحجر و فرصت طلب نباشد (که این هم فرض محال است). همه ی ادیان معتقدند که یکی یک روز میاد و این بازار شام را جمع می کند، فقط همین اعتقاد است که ذره ای امید در دلم روشن نگه می دارد.

۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۳
صبا ..

امروز از آن روزهای پر از احساسات متفاوت بود، از آن روزها که اگر خسته نبودم یه طومار نقد سیستم اداری (بخوانید دانشگاه) مزخرفمان را می نوشتم و از آدم های دسته ی یک پست قبلم مثال می آوردم، از آنها که باید ادب را از ایشان بیاموزی. اما خوشبختانه خسته ام و منتقد درونم زودتر از من خوابیده لبخند

اما آن قسمتی از درونم که بیدار است می خواهد بگوید گاهی اوقات که ماژیک در دست، سر کلاس و رو به تخته توضیح می دهم و مثال می زنم، دلم می خواهد از خودم جدا شوم و بروم ته کلاس بنشینم و از مثال هایم و توضیحاتم لذت ببرم. خودشیفته نیستم ها!! می خواهم چیز دیگری بگویم، فی البداهه کنفرانس دادن هایم دیگر برایم عادی شده، اما این فی البداهه درس دادن را که وسط جملاتم خودم به یک مفهوم جدید پی می برم، که وسط توضیحاتم انگار یکی جهت می دهد مثال هایم را، انگار یک نوار با برنامه ریزی ضبط شده حالا پخش می شود، اصلا برایم عادی نیست، یک جور خاص است، انگار یکی از غیب دستت رو می کشد به یک راه صحیح، کلمات را دهانت می گذارد، یک جور که نتیجه اش خوب می شود، یک جور که نتیجه اش برای خودت هم مکاشفه است، هیچ وقت فکر نمی کردم شاید به این دلایل هم معلمی را شغل انبیا گویند، همیشه به آن طرفش فکر می کردم که یاد می دهی و هدایت می کنی، اما امروز لذت هدایت شدن را با تمام وجود حس کردم. 

و من تو را شاکرم بایت این تجربه شیرین، مهربان مربی عالمیان.

۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۴۱
صبا ..

آدم های زندگیم را بر اساس آثاری که بر زندگیم دارند و آخرین یافته های ذهنم طبقه بندی می کنم:


1) آدم هایی که در جهت رسیدن به اهدافشان اسباب اذیت و آزار دیگران را فراهم می کنند، و از هیچ تلاش وقیحانه ای برای رسیدن به منفعت بیشتر کوتاهی نمی کنند. تعداد آدم های این دسته در زندگی من خیلی خیلی کم است. همیشه طلبکار بودنشان واینکه مثل کبک سرشان را در برف فرو می برند، درد مرتبط بودن با این موجودات را بیشتر و بیشتر می کند.


2) آدم هایی که به سبب رفتارهای تربیتی ناصحیح، مشکلات و شرایط سخت زندگی، آسیب روانی دیده اند و رفتارهایشان نه از سر بد ذاتی که ناخودآگاه اسباب سلب آسایش دیگران را فراهم می کند و کم و بیش باعث آزارند. گاه پیش می آید که دلسوزی هایشان دردش بیشتر از بدجنسی هایشان است.  


3) آدم هایی که تمام تلاششان را می کنند که بی حاشیه باشند، که ناراحتت نکنند که آزارت ندهند، اما تلاش خاصی هم برای همدلی، همفکری و خوشحال کردنت انجام نمی دهند. توقعی ندارند و توقعی هم ایجاد نمی کنند. معمولا آدم های کمرنگی هستند که دلتنگ دیدنشان نمی شوی اما از دیدنشان خوشحال می شوی. این آدم ها را دوست دارم.


4) آدم هایی که تلاش می کنند که ناراحتت نکنند، آزارت ندهند، خوشحالت کنند، کمکت کنند، کمرنگ نیستند، پیشرفتت خوشحالشان می کند، نبودنشان دلگیرت می کند، دیدنشان ذوق زده ات می کند. این آدم ها فرشته های زندگی من هستند. فرشته هایی که شاید شکل رابطه اجازه ندهد بهشان بگویی که چقدر دوست داشتنی اند اما خودت از داشتنشان لذت می بری. کم اند افراد این گروه و مثل گنج می مانند.


پی نوشت: خود من ترکیبی از دسته های 2 و 3 و 4 هستم حتی از  دید یک فرد هم می توانم جزو این 4 دسته به طور همزمان باشم. اما دسته بندی ام بر اساس اغلب اوقات هست و نه همیشه. فرشته ها و گنج ها هم از مشکلات مصون نیستند اما ظرف وجودشان آنقدر بزرگ است که تعداد مواقعی که جزو دسته 2 و 3 قرار می گیرند بسیار کم است. 

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۴۰
صبا ..

اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ
عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم


جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ
همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را


وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی
و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم

اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ
همه شر دنیا و شر آخرت را

۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۰
صبا ..

سوار اتوبوس می شوم و کنار یک پیرزن بیش از 75 ساله می نشینم. کتابی دعا مانند در دستش هست و مشغول مطالعه. بدون کمترین کنجکاوی متوجه می شوم سوره انعام می خواند. دلم از گرسنگی ضعف می رود اما هیچ چیز به جز یک شکلات درون کیفم یافت می نشود. شکلات را که به دهانم می گذارم شیرینی اش گلویم -که دوران نقاهتش را می گذارند- را تحریک می کند و جهت جلوگیری از خفه شدن چند تا تک سرفه می کنم. بیش از 5 ایستگاه از ایستگاهی که من سوار شده ام گذشته, ترافیک هم باعث کندی حرکت شده, حاج خانم قرائت سوره انعامش به پایان می رسد, قرآنش را می بندد و رو به من جمله ای می گوید, نمی شنوم و

می گویم بله؟

پیرزن: برای سرفه ت باید به دکتر روی

من: انتهای بیماریم است,

پیرزن: تک سرفه ها نشان از این است که ریه ات مشکل دارد

با لبخند نگاهش میکنم

پیرزن: دکترها می گویند چنین سرفه هایی برای دیگران خطرناک است

توی دلم قهقهه می زنم و می گویم ای بابا پس تو نگران خودت هستی منو باش رو دیوار کی یادگاری می نویسم!! خنده ام رو قورت می دهم و ساکت می نشینم اما افکارم قلقلکم می دهند, دلم می خواهد به او بگویم مادر جان تو از کجا می دانی دکتر نرفته ام , از کجا می دانی برای تو خطرناک است و ... که پیرزن با خانم پست سری، سر پنجره بگومگویشان می شود که پیرزن می گوید باد برای چشمانم مضر است، کسی مجبورتان نکرده که آنجا بنشینید!! (اتوبوس حتی جای ایستادن هم ندارد) و ... از جان دوستی پیرزن خنده ام می گیرد ، اما فکرم می رود جای دیگر، مکالمه ی من با پیرزن برآیندش فقط خنده بود اما اگر واقعا ریه ام مشکل جدی داشت باز هم می خندیدم، اگر مثل زن دایی خدا بیامرز یا زن عموی آرام و بی زبانم در اثر شیمی درمانی سرفه امانم را می برید باز هم به حرف های پیرزن میخندیدم، پیرزن فراموشم شد، اما یادم آمد که من هم زمان هایی بی آنکه به شرایط کلی فردی واقف باشم نقدش کرده ام، برایش دل سوزانده ام و چه بسا نسخه ها که نپیچیده باشم بی آنکه به این فکر کنم که شاید دردش اساسی تر از آنی باشد که نشان می دهد، که شاید اصلا دردی ندارد و من بد برداشت کرده ام. قبل از اینکه پیرزن پیاده شود به خودم قول می دهم که قبل از هر نقدی، هر دلسوزی و تجویز نسخه ای به این فکر کنم که شاید پیش تر از من یکی حاذق تر نسخه اش را پیچیده باشد و شاید اصلا نیاز به نسخه نداشته باشد. دلسوزی خوب است اما آدابی دارد و جان دوستی نیز.  :)

 

* امشب شب لیله الرغائب هست. موانع استجابت دعا را می خواندم. کینه یکی از آن ها بود. خدایا قدرت بخشش عطا بفرما،  نفرت چیزی هست که قبل از هر چیز و هر کس خود فرد را از پا در می آورد. خدایا آرزوی امشب من برای خودم این است که قلبم هیچ گاه لانه نفرت و کینه نباشد و بتوانم ببخشم. 

۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۹
صبا ..

دارم قرآن می خونم می رسم به سوره بلد:

می رسم به آیه :

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ ﴿۴﴾

ادامه میدم به خوندنم می رسم به اینجا:

أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ عَیْنَیْنِ ﴿۸﴾ وَلِسَانًا وَشَفَتَیْنِ ﴿۹﴾ وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ ﴿۱۰﴾

ترجمه قرآنم یه مقدار تفسیر داره و بازش کرده. دلم یه جوری میشه. میام اینجا سرچ می کنم و تفسیر کاملترش رو می خونم:

(و هدیناه النجدین ) - یعنى ما راه خیر و شر را با الهامى از خود به او تعلیم دادیم، در نتیجه او به خودى خود و به الهام ما خیر و شر را تشخیص مى دهد، پس آیه مورد بحث در معناى آیه زیر است که مى فرماید : (و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها).

در خلال این آیات سه گانه حجتى نهفته است بر اثبات مضمون آیه ایحسب ان لم یره احد)، و آن مضمون این است که خداى تعالى اعمال بندگان و ضمائر آنان را مى بینند، خیر آن را از شرش، و حسنه آن را از سیئه اش تشخیص مى دهد.

و حاصل حجت مذکور این است که خداى سبحان کسى است که دیدنى ها را به وسیله دو چشم - یا به عبارتى دو عدسى - به انسانها نشان داد، و چگونه تصور مى شود که هر دیدنى را به انسان نشان بدهد، ولى خودش آنها را نبیند، و نیز خداى تعالى کسى است که هر انسانى را از راه سخن گفتن به منویات انسانهاى دیگر آگاه مى کند، و چگونه تصور دارد که خود او از باطن بندگانش آگاه نباشد، و چگونه ممکن است براى بندگانش پرده از اسرارى بردارد که براى خودش مستور باشد، و خداى عزوجل کسى است که با الهام خود به انسان تشخیص خیر و شر را داده، و آیا ممکن است با این حال خود او خیر و شر و حسنه و سیئه را تشخیص ندهد؟

 

و من تنها برداشتی که می کنم اینه که وقتی کاری از دستم بر نمیاد,  یا وقتی تنها کاری که از دستم برمیاد مطابق سلیقه تو نیست, هیچ کاری نکنم جز اعتماد به تو.

۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۵
صبا ..

وقتی سرت پر از حرف باشه، که نوشتن و گفتنش هیچ فایده ای نداره و همش گلایه و  شکایت از آدم هایی هست که نمی تونی بری یقه شون رو بگیری و بگی دست از سر زندگی من بردار، مجبوری یقه خدا رو بچسبی و از اون جواب بخوای که هدفت از اینکه یه عده که دل و قلبشون پر مرض هست، که خودشون رو نماینده تام الختیار تو در زمین می دونند، که کر و کور و لال شدند، رو سر راه من قرار دادی چیه؟ 

هی تو ذهنم انواع بلایای الهی رو تقسیم بندی می کنم که بشر ناقص العقل توش دخالت نکرده باشه، ببینم اگه منو و خدا تنها بودیم چطوری می خواست امتحانم کنه، آخرش فقط می رسم به بیماری جسمی، به نقص عضو.  دیگه هر چیز دیگه ای باقی می مونه بشر توش نقش داره. 

خدایا پناه می برم به تو از شر بنده هات. پناه می برم به تو از شر بنده های بیمار دلت، پناه می برم به تو از شر آسیب هایی که به روح و روانم و دین و دنیام وارد می کنند، پناه می برم به تو از شر زبان بنده هات. از شر افکار پلید و شیطانی شون.

خدایا قرار بود کمکم کنی صبور باشم. شاهدی که کاسه صبرم داره سر ریز میشه. شاهدی که ظرف ذهنم داره منفجر میشه. می بینی که دیگه هیچ راهی واسم نمونده، دیگه هیچ کاری از دست هیچ کدوم از بنده های خوبت هم بر نمیاد! دیگه نمی خوام صبرم رو زیاد کنی، تموم کن این مساله رو، با دست های خودت حلش کن که دیگه هیچ دستی به جز دست تو نمونده. خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااا

۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۳
صبا ..

توی ماموریت های کاری، کسی توقع نداره که از صبح که روزش را آغاز می کنه بهش خوش بگذره تا شب. می دونه که در طول روز ممکنه مشکلاتی واسش پیش بیاد، ممکنه شدیدا خسته بشه و ممکنه اصلا اوضاع طبق انتظارش پیش نره، از اون طرف هم اگر محل ماموریتش جایی واسه دیدن و تفریح داشته باشه در انتهای روز سعی می کنه یه وقتی رو واسه بازدید و تفریح و خرید سوغاتی و ... بگذاره. تو خیلی از ماموریت ها هم شاید همچین فرصتی پیش نیاد و فقط به کار بگذره، شاید برای خیلی هامون بارها از این ماموریت ها پیش بیاد. ماموریت هایی که با وجود تلاش و خستگی ما بخاطر عواملی که دست ما نبوده نتیجه خوبی نداشته، یا ماموریت هایی که بخش کاریش به خوبی انجام شده و بعد از اون هم حسابی تفریح کردیم و خوش گذروندیم.

خیلی وقته که دارم به این فکر میکنم که زندگی ما تو این دنیا مثل یه ماموریت کاری می مونه. زندگی هر کدام از ما شکل یکی از این ماموریت هاست. اما نکته مهم واسه هر کدممون اینه که هدفمون از این ماموریت چی هست، فقط به حق ماموریتی که قراره بهمون تعلق بگیره فکر میکنیم، ماموریت رو واسه خریدها و سوغاتی هاش و خوش گذرونی اومدیم، یا اومدیم که کارمون رو انجام بدیم و آخرش اگر وقتی هم شد، گشت و گذاری داشته باشیم.

اینکه همسفرات تو این ماموریت کیا باشند هم خیلی مهمه. ولی بعضی موقع ها انتخاب همسفر هم دست خود ما نیست و مقرر شده که با یه عده هم گروه باشیم.

میشه اینجوری به قضیه نگاه کرد که من دوست نداشتم بیام ماموریت و به زور من رو فرستادن، من همکارام رو دوست ندارم و از بودن باهاشون زجر می کشم و کل زمان ماموریت رو با اوقات تلخی و نق زدن گذروند. میشه هم اینجوری نگاه کرد که این ماموریت با همه ی سختی هاش، با همه ی بد قلقی هم سفرهاش، با همه کارشکنی ها و ... یه روز تموم میشه و تو بر می گردی به خونه ی اصلیت. به جایی که بهش تعلق داشتی. شاید اگه ماموریتت رو خوب انجام ندی هم دیگه جایگاه قبلیت رو نداشته باشی و یا اگه خوب انجام بدی جایگاهت ارتقا پیدا کنه.

 

خداجونم: من دلم برای جایی که بهش تعلق دارم تنگ شده، نمی دونم چقدر از ماموریتم باقی مونده، ولی هم روزای خوب داشتم، هم روزای سخت، بعضی از هم گروهی هام از بزرگوارنی و شان مثل فرشته ها هستند و بعضی هاشون هم انگار ماموریتشون اینه که وقاحت عرضه کنند و کارشکنی کنند و طلبکار و مدعی باشند. حکم ماموریتم رو که نگاه می کنم می بینم وقتی برای فکر کردن برای این وقیحان و مدعیان باقی نمی مونه. بجای اینکه از آنها به تو گله کنم می تونم به کارم فکر کنم.

نگرانم، نگران اینکه سربلند به وطنم بر میگردم! نگران تله های این سفر! نگران ظرفیت خودم، نگران اینکه نکنه یادم بره برای چی اومدم اینجا و نگران خیلی چیزای دیگه که صاحب این تشکیلات بهتر از من ازش خبر داره.

کمکم کن رو سفید برگردم. کمکم کن همسفرهام رو بهانه ای برای کینه ورزی قرار ندم. کمک کن با همه ی چالش ها و سختی ها از اینکه منو به عنوان یکی از مامورهات انتخاب کردی به خودم افتخار کنم و تو هم به من افتخار کنی.

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۴
صبا ..

اى تکیه‏گاه آن‏که تکیه‏گاهى ندارد،اى اندوخته آن‏که اندوخته اى ندارد،اى پشتیبان آن‏که پشتیبانى ندارد،اى نگاهدار آن‏که نگاهدارى‏ ندارد،اى فریادرس آن‏که فریادرسى ندارد،اى گنج آن‏که گنجى ندارد،اى عزّت آن‏که عزّتى ندارد،اى کریمانه درگذرنده، اى نیکو گذشت،اى پشتیبان ناتوانان،اى غناى تهیدستان،اى بزرگ‏مایه امید،اى نجات‏دهنده غریقان،اى رهایى‏بخش‏ هلاک‏شدگان،اى احسان کننده و ...

و ای صاحب اسماء الحسنی و هراز نام دیگر، که نام هایت مرهم جانم است، که نام هایت گشاینده غم هاست. لطفا مرهمت را فشار بده بر زخمم ای خدای بهار نارنج ها. مست کن مرا از شراب صبرت، از شراب رهایی بخشت.

 

*: این روزها  تو هر خیابونی که راه میری بهار نارنج ها با خنده هاشون عطر تو را می پراکنند. تو که خدای بهار نارنج های خندانی، تویی که ناامیدی از رحمتت گناه کبیره است دل خوشم به اینکه حواست به عابران پیاده ی خیابان های بهارنارنج دار هم هست.  

۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۴۱
صبا ..
و به نام او که بهار را آفرید

اولین نوشته در سال 93 در این وبلاگ بالاخره پا به عرصه هستی نهاد.

قرار بود دوم فروردین بنویسم. شبی که مریم  عقد کرد. دلم می خواست زودتر از این ها بنویسم که خانواده پسرک اصرار کردند و آزمایش دیگری انجام شد و این بار نتیجه خوشایند همه بود اما صبر کردم تا امضای عقدنامه را ببینم و بعد بنویسم. 

سوم فروردین رفتیم سفر. سفر فوق العاده انرژی بخشی بود.

اینجا  ازت خواهش کرده بودم نشانه ای بفرستی که بفهمم می شنوی مرا، می بینی مرا. خواهشم از سر دل تنگی بود و ناچاری ولی خوب حواست به دل تنگم بود، ممنون که نشانم دادی که هوایم را داری.

امسال هنوز اهدافم را مکتوب نکرده ام. همه می گویند باید قبل از شروع سال این کار را انجام دهی اما من صبر کردم که به ثبات برسم و بعد بنویسم.

برای امسال من نمی دانم تا اخر سال کجای این کره خاکی خواهم بود، چه کسی همسفرم است، شغلم چیست و.... هر سال می گویم تا آخر سال ال میکنم و بل میکنم و به خیلی از این ال ها و بل ها هم می رسم امسال هم قطعا برای اینچنین ال و بل هایی برنامه دارم (همین حالا به درخواست استاد 2 یک زمانبندی برایش ایمیل نمودم) اما همان "که چی بشه" معروف دور ذهنم طواف می کند، بگذریم از اهداف مادی، دلم تو را می خواهد، یک صفتت را برگزیده ام که مشقش را بنویسم که ادای آدم های با آن صفت را در آورم که شاید شبیه تو شوم و بنده های اینچنینی ات.

قرار است مشق صبر بنویسم و تمرین اولش صبر کلامی است. دخترکی که از چند ماهگی تا حالا که در آستانه 30 سالگی است اولین صفت بارزش حاضر جوابی و نطق بازش است، حالا می خواهد تمرین کند که غایب جواب!! شود که صبر پیشه کند و دندان به جگر بگیرد. می خواهد تمرین کند که چون دسته کمی از آدم ها هستند که نیت پشت این زبان گاها سرخ را می فهمند پس غلافش کند که نفعش بیشتر است.

هر کجای این کره خاکی باشم و همسفر هر که باشم، شغلم هر چه باشد، پس اندازم هر چقدر هم کم یا زیاد باشد، صــــــــبر توشه ی مناسبی است چرا که ان الله مع الصابرین.

۰۸ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۶
صبا ..