غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام
باده رنگین نمی ‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می ‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

 

آخرین روز سال 92 هم رسید. پارسال این موقع ها حس کسی رو داشتم که به زور ورقه امتحان رو از زیر دستش می کشند. امسال اون حس رو ندارم. خیلی اتفاق ها تو سال 92 افتاد که خب مثل همیشه بعضی هاش خوشایند بودن و بعضی هاش نه. تو دفترم 29 اسفند پارسال نوشته بودم که دوست دارم چه اتفاق هایی بیافته. خیلی هاش دست من نبود و نیافتاد و با حفظ شکل و موقعیت و البته شدیدتر منتقل میشن به سال 93. بعضی هاش دست من بود و باز هم محقق نشد باز هم منتقل میشن به سال 93 اما، ما از عملکرد خودمان در سال 92 راضی نبودیم، می شد بهتر عمل کرد و خیلی می شدهای دیگر. اما حالا وقت حسرت خوردن نیست چرا که ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار. روزگار این روزها خوش به حالش شده، دانه ها و سبزه ها هم همین طور. من هم می خوام که خوش به حالم بشه و شیشه غم رو به سنگ بکوبم و یا علی بگم یه سال پر از امید رو شروع کنم.

بهارتون زیبا و نوروزتون فرخنده و عیدتون مبارکلبخند

۲۸ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۳
صبا ..

یک برگ دیگر از کتاب زندگیم ورق خورد. پایان دو سال و نیم تلاش بی وقفه!! فکر میکردم هیجانش بیشتر از اینها باشد اما نبود. بیشتر در خلسه سیر میکردم.

1) استاد 2 از آن سر دنیا اینقدر عالی برخورد کرد که بعد از جلسه دوستانم شگفت زده شده بودند و اصرار داشتند به اطلاعش برسانم که واقعا بی نظیر است.

2) نگهبان دم در خیلی خوب برخورد کرد و اجازه داد بخاطر پای مصدوم من تا در سالن با ماشین بیاییم.

3) آقای ر. شب قبلش پیام داد که به جبران کمک هایی که در برگزاری work shop اش انجام داده ام، او نیز اکنون کمک حال من باشد که وقتی پیامش را دیدم حقیقتا شگفت زده شدم، بخاطر درک متقابلش.

4) "س" چند روز قبل وقتی فهمید پایم در گچ است بلافاصله تماس گرفت که اگر از کارهایم چیزی باقی مانده، برایم انجام دهد. من و  "س" رابطه ی چندانی نداریم اما معرفتش آن قدر برایم شیرین و ناب بود که تا چند ساعت ذوق زده بودم.

5) هفته پیش که رفته بودم قسمت پایان نامه های کتابخانه، خانم کتابدار ابتدا راهنماییم کرد، بعد که دید ممکن است زمان زیادی را برای جستجو از دست دهم، ازم پرسید که می تواند کمکم کند و من مشتاقانه پذیرفتم با وجودی که پایش مشکل داشت در طول 2 ساعتی که آنجا بودم هر کاری که در توانش بود برایم انجام داد.

6) خواهری این چند روز برایم سنگ تمام گذاشت. وقتی او می خواست دفاع کند به دلیل اینکه در شهر دیگری شاغل بود و شیفت، من هماهنگی ها و کارهای روزهای آخر را انجام دادم و حالا دور گردون طوری گشت که او هم همان کارها را برای من انجام دهد.

 

2.5 سال فرصت خوبی بود که پی ببرم درک و فهم افراد حقیقتا ذاتی است و تحصیلات حتی در بهترین دانشگاههای دنیا، نه تنها نمی تواند ذره ای بر شعور فردی که ذاتا فاقد این صفات است بیفزاید که اسبابی است برای ایجاد توهم و خودفریبی و غرور بیجا.

2.5 سال فرصت خوبی بود که پی ببرم که برای اینکه در دل افراد و در خاطره ها ماندگار شوی، لازم نیست کار خاصی انجام دهی. کافی است فقط و فقط به وظیفه ات عمل کنی. 6 موردی که در بالا مثال زدم گواه این برداشتم است که کار خاصی انجام نشد جز وظیفه آن هم با روی خوش. یادم باشد که خیلی های دیگر هم وظیفه شان را انجام می دهند اما تاثیری که روی خوش و خوش قلبی در رضایت طرف مقابل دارد مساله ی انکارناپذیری است.

2.5 سال فرصت خوبی بود که بدانم همی که نادانم. که وقتی گفته می شود  "الله اکبر"، ویروسی را که موضوع تحقیقم بود بخاطر بیاورم و در شگفتی و عظمتش تمرین کنم که تمام وجودم خاشع شود. 

2.5 سال فرصت خوبی بود که پی ببرم به " لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى" و نترسم از شروع کار و دل نبندم به نتیجه ای که که در این دنیای گذرا از الکل هم فرارتر است .

آنچه ماندگار است تویی.

۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۲
صبا ..

پارسال تقریبا همین روزا بود که زانوهام شدیدا درد می کرد و رفتم دکتر و این پست  رو نوشتم. چند ماه بعد که مشخص شد مشکل جسمیم چی بود، معلوم شد که اصلا زانوام مشکلی نداشته و دردش فقط علامت بوده! اون شبی که اون پست رو نوشتم فقط رو صندلی نماز خوندم و از فرداش به روال عادی ادامه دادم. اما دیروز همون اول صبح که رفتم کلاس خیاطی متوجه نشدم که وقتی دارم وارد میشم کف سالن هم سطح نیست و باعث شد پام پیچ بخوره و بره تو گچ!! حالا دیگه باید رو صندلی نماز بخونم. اونم درست زمانی که بیشتر از همه چیز به سجده نیاز دارم. درست زمانی که فکر میکردم چند روز دیگه میرم حرمی که بدون هیچ دغدغه ای عقده گشایی میکنم و اینقدر نقشه کشیده بودم برای روزهای قبل و بعد از دفاعم، برای مراسم های عقدی که فکر میکردم تو تعطیلات برگزار میشه  و شاهد خوشبختی عزیزترین کسانم هستم  و برای .... و حالا درست زمانی که هیچ چیز طبق تصور من جلو نمیره و درست زمانی که دلم آغوش تو را شدیدتر و تنگ تر طلب میکنه باید از صندلی کمک بگیرم برای اینکه به آغوش تو برسم و چقدر تصنعیه!! و چقدر دلم می خواد با شتاب فرار کنم به آغوش تو !! که این روزها بگذره روزهای تلخ تر از زهر!! دلم می خواد بدونی که ناشکر نیستم و میدونم خیلی بدتر از اینها هم می تونست باشه و حتما حکمت تو هست که این جوری دستمون رو بستی. ولی بهم حق بده که دلتنگ باشم که بعضی موقع ها داد بزنم که بس کن دیگه توانش رو ندارم، بهم حق بده ازت توقع داشته باشم با نیم قدم من تو هزاران قدم همیشگیت رو طوری برداری که منم ببینم. بهم حق بده ازت آسایش و آرامش بخوام اونم به هر قیمتی!! اصلا اینکه بفهمم تو بهم حق میدی واسم کافیه ولی تو هم فقط سکوت میکنی!! شایدم من اینقدر شلوغش کردم که صدات رو نمی شنوم! 

ازت یه خواهشی دارم، خواهشم کودکانه هست خواهشم ابلهانه هست، خواهشم دور از یقین و باورهام هست ولی دلم سرریز شده اگه خواهش های کودکانه و ابلهانه م رو به تو نگم .... بگذار بگم ... یه حرکتی نشون بده که ما بفهمیم هوامون رو داری.

 

 

فردا نوشت : خوشبختانه یاد گرفتم بدون صندلی نماز بخونم و این به آرامشم خیلی کمک کرد. ازت ممنونم.

۱۶ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۳۰
صبا ..

هیچ وقت برق چشمش رو یادم نمیره وقتی شرایط مریم رو براش گفتم. وقتی از خونه مون رفتن به مامان گفتم مورد خیلی مناسبی واسه مریم هست. فردا زنگ بزن و به مامانش مریم رو پیشنهاد بده. مامان قبول نمی کرد ، می گفت زشته من بگم بیاین دختر .... من رو بگیرید. می دونستم مامانش 2- 3 روزی کار داره و خونه نیست  وگرنه خودم زنگ می زدم و پیشنهاد می دادم روز چهارم مامانش زنگ زد، خودم گوشی رو برداشتم خواست با مامان حرف بزنه موضوع مکالمه شون مریم بود و من از کائنات و خدا ممنون بودم که به خواسته م رسیدم. مامانش می گفت پسرش خودش گفته گزینه مناسبیه و خواسته که حتما یه جلسه همدیگرو ببینند. به مریم شرایطش رو گفتم. برعکس بقیه موقع ها که معمولا مخالف خواستگارهای مریم بودم و با التماس و خواهش ازش میخواستم جواب رد بده. اینبار واسش نوشتم من 100% با این مورد موافقم. خواهشا درست تصمیم بگیر.

همه چیز خوب پیش می رفت. هر دو خانواده خوشحال و راضی. خانواده اونا که عاشق مریم شده بودن. پسرک که خودشو رو ابرها می دید بس که شباهت ها زیاد بود. بس که مریم اونی بود که همیشه آرزوش رو داشته. مریم منطقی هم دلش نرم شده بود، خوبی های پسرک و خانوادش قابل انکار نبود، خودش می گفت توقعم رو بالا بردن با خوبی هاشون.

رفتن آزمایش دادن، جوابش جالب نبود گفتن یک ماه دیگه دوباره بیاین! این بار هم جوابش جالب نبود و توصیه شده بود که اگه اصراری ندارن دیگه ادامه ندن!!

اولین باری بود که تو این 10 سالی که مریم بارها تا پای ازدواج رفت، عامل انسانی مانع ازدواج نبود، اولین باری بود که دو طرف، دو خانواده اینقدر احساس نزدیکی و شباهت و رضایت میکردن! اولین باری بود که من 100% تضمین و تایید کرده بودم و اولین باری بود که فقط خدا گفت نه و  با ذره ذره وجودم گفتم لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظیم.

۰۹ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۲
صبا ..

دلم شبیه دریا شده است نه از جنبه گستردگی و عظمت از جنبه تلاطم و شوری. شور می زند. البته دل من همیشه نمک دار بوده است اما گاهی نمکش ته نشین می شود و حالا قلبم با تالاپ و تلوپ هایش نمک های ته نشین شده را فرامی خواند که طغیان کنند.

طبق هیچ برنامه ای پیش نمی روم هر روز یک اتفاق جدید برنامه آن روز را تغییر می دهد.

خواب دیدن هایم زیاد شده این یعنی ذهن سطحیم ظرفش پر شده. دلت که شور بزند - ذهنت که سر برود می شوی آشپزخانه ی شلوغ. کدبانویی می خواهد که این اوضاع را سازمان دهی. 

دلم مشهد می خواهد.


پی نوشت : این روزها فقط می نویسم تا ذهنم آرام شود بی هیچ ویرایش و فکری.

۲۷ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۷
صبا ..

دارم به روزهای آخر نزدیک میشم و مسلما حجم کار این روزها بیشتر است. ترافیک ذهنم زیاد شده و سر و صدای زیادی راه انداخته. هدفم از نوشتن سبک شدن این بار است!

وقتی در فیلدی بین رشته ای کار می کنی، تعداد دفعاتی که پی به بی سوادی خود می بری خیلی بیشتر از تعداد دفعاتی است که فقط در فیلد تخصصی خودت کار می کنی. من هنوز عادت نکردم که این بحران های بی سوادی را با آرامش طی کنم و هنوز هم دست و پایم در هم فرو می رود و آرامشم!! دستخوش نوسان می شود. هنوزم پوستم به اندازه کافی کلفت نشده و این یعنی من هنوز اول راهم!!

------------------------------ 

پسرک از آهنگ های سنتی و قدیمی ایرانی که به او معرفی کرده ام خوشش آمده و این خوشحالم می کند. اما هنوز جمله اش را وقتی که می گفت دلم برای مردم ایران می سوزد که دولت برای مسائل شخصی شان تصمیم می گیرد، آه از نهادم بلند می شود!

می پرسد چرا دوست ایرانی من هر کاری که می خواهد می کند اما به خواهرش اجازه نمی دهد که همان کارها را انجام دهد؟

می گویم عرف مردم ایران زن را مقدس می داند و بعضی از اعمالی که مردها انجام می دهند باعث کم شدن تقدس زن می شود.

می گوید مثل انگلیسی ها که وقتی زن ها فحش می دهند از خانمی شان کم می شود.

جواب می دهم آره ، مثل اون ها، اینجا اگر زن سیگار بکشد و .... ها را انجام دهد چون مقام مادری دارد ، چون زن مقدس است ، جایگاهش خدشه دار می شود.

می گوید چه کسی این عرف را ساخته، مردها؟

می گویم سال ها پیش مردها ، اما حالا زن ها هم به خوبی آن را پذیرفته اند و دوست دارند که به این عرف عمل کنند.

نگاهم را مثبت می دانست و خوشایندش بود. اما این طرز فکر من است یا زنان سرزمین من؟ افکار خودم را به او غالب کردم یا فرهنگ کشورم را ؟!!

می گوید بچه های ایرانی با آنچه پدر و مادرشان می پندارند متفاوتند!! راست می گوید اما در جوابش می گویم این موضوع وابسته به خانواده است. 

روابط خانوادگی مان برایش باور ناپذیر است و می گوید نمی توانم تصور کنم که فرزندی با 25- 26 سال سن هر روز با مادرش مکالمه داشته باشد و من به این فکر می کنم که واقعا خانواده در جامعه ما با ارزش است یا تربیت وابسته پرور ماست که اینگونه بچه ها را ظاهرا عاطفی بار می آورد!! 

سعی کردم در حین گفتن واقعیت ها بدی ها را کمرنگ و خوبی ها را برجسته کنم اما واقعیت دردناک دست از بوق زدن در این ترافیک آشفته ذهن من بر نمی دارد!!

                                        ---------------------------------

کتاب "پدربزرگم بازرگان" را گوش میدهم که نوه مهندس مهدی بازرگان در مورد پدربزرگش نوشته است .  هنوز هم به وضعیت 85 سال پیش که او برای تحصیل به پاریس رفته بود نرسیدیم.

-----------------------------------

هنوز همه ی امیدهایم برای ماندن ناامید نشده،  تا آن روز نمی توانم به رفتن به طور قطع فکر کنم تا به آن مرحله نرسم دلم رضایت به رفتن نمی دهد و دلم نیز برای خودش عاقل شده!!

 

 

پی نوشت: یکبار که متن را خواندم دیدم فرکانس کلمه "هنوز" بالاست خوشحال شدم این یعنی من "هنوز" لبخند امیدوار هستم!! 

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۶
صبا ..

برای عصر امروز اصلا برنامه بیرون رفتن نداشتم. بعد از استراحت عصرگاهی رفتم کتری را روشن کردم که یه چیزی توی سرم می گفت داری میری شاهچراغ!! به روی خودم نیاوردم یه کم همین طوری چرخیدم که مامان گفت : میای بریم شاهچراغ؟ دیگه مقاومت نکردم و رفتم اونم بعد از 6 ماه!! یه جاهایی از زندگیت خیلی خوب حس میکنی که خیلی چیزها از پیش برنامه ریزی شده هست.

و اما قسمتی از دعای کمیل که امشب توجهم را جلب کرد:

 وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی

و آرزوهای دور و دراز مرا از هر سودی بازداشته.

مفهوم کمالگرایی به ذهنم آمد که چقدر با این عبارت عجین است.

این روزها باید بیشتر حواسم به خودم و به آرزوهای دور و درازم باشد. 

۱۰ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۳
صبا ..

حمله سایبری را تجربه نکرده بودم که کردم، آن سایت هنوز سایتیشن بالایی نداشت که!! هنوز خیلی زود بود که بخواهد هک شود خنثی 

  6 ماهی بود که تعداد قدم هایی که در طول هفته بر میداشتم قابل شمارش بود!!! گاهی اوقات بعد شستن چند استکان هم احساس ضعف شدیدی می کردم اما دیروز با دوست جون 4 کیلومتر راه رفتیم از انتهای بولوار چمران تا میدان علم. در مورد آدم ها و رفتن و آمدنشان به زندگی مان حرف زدیم و زدیم, اصلا خسته نشدم. این یعنی حالم خوب است. لبخنددوستی که در یک یا چند مورد با تو هم عقیده باشد هم نعمتی است.  

یکی از سوژه های صحبتمان بانویی ایرانی بود که همسر مردی سوریه ای شده بود و در دبی زندگی می کردند. فرزندانشان هم متولد دبی بودند. بچه ها با مادر فارسی صحبت میکنند با پدر عربی و با یکدیگر انگلیسی و تا چند وقت دیگر محل زندگیشان به کانادا تغییر می کند. دلم برای بچه ها سوخت!! به هیچ جا هیچ تعلق خاطری ندارند, ملیت خاصی ندارند هیچ جا وطنشان نیست !!

۰۵ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۴۲
صبا ..

چند ساعت پیش همه آنچه را بر دلم سنگینی می کرد ریختم روی دایره پرشین بلاگ اما وقتی دکمه ارسال را زدم همه اش پرید به غیر از چند جمله اول

"باید بنویسم از بغضی که بعد از هفته ها شکست!! از اینکه دلم می خواهد به تو شکایت کنم از خودم, از تو" ... 

از خیر درد و دل گذشتم و بعد از نماز مغرب کتابت رو گشودم  و از ادامه ی جای قبلی شروع به خواندن کردم که رسیدم به 

افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد . 

حال زار مرا می بینی و از دلم هم بهتر از هر کسی خبر داری. من امورم را به تو سپردم مثل همیشه خدایی کن برای بنده ای که بندگیت را نمی کند.

۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۳۲
صبا ..

یکی از تفریحات دوران کارشناسی  گپ های شبانه مان( که اغلب تا سحر نیز ادامه داشت)  در طول آن 4 سال بود که به صورت دوره ای به نقد یکدیگر در قالب طنز می پرداختیم و از خاطرات روز اولی که همدیگر را دیده بودیم شروع می کردیم به گفتن، که آن روز چه حسی به یکدیگر داشتیم و امروز چه حسی !! که ظاهرمان روز اول چه چیز را داد می زد و حالا که کمی از باطنمان نیز رونمایی شده همان ظاهر چه چیز می گوید. روزگار خوبی بود هنوز هم که گاهی دور هم جمع می شویم از سرخوشی های آن روزها می گوییم. 

حالا هم گاهی اوقات دلم می خواهد همان گپ های شبانه را با تو تجربه کنم, دلم می خواهد قرآن بگشایم تو مستقیم نظرت را درباره من بگویی, گاهی اوقات در دیوان حافظ و مثنوی دنبال نظرت میگردم,  می دانم که خیلی چیزها را مستقیم هم می گویی از زبان اشیا گرفته تا افراد, حتی در کتابت هم گاهی روی کلامت مستقیم با خود خود من است, اما ... (هر چه کردم افکارم در قالب کلمه در نیامد)  ولی به موسی که کلیم الله هست, حسودیم می شود و تو بهتر از هر کس می دانی که بذر حسادت هیچ گاه در زمین دل من بارور نمی شود البته این از لطف توست و گرنه من حتی با اصلاح ژن هم نمی توانستم این ناباروری را ایجاد کنم, دلم تنگ است, تنگ آن قسمت از خودم که باید تو باشی و من زمینش را بایر کرده ام.  دلم یک کشیده محکم می خواهد می ترسم که بگویم اما آنقدر محکم که رد انگشتانت بر صورتم بماند یا شاید یه آغوش محکم, آنقدر محکم که رد انگشتانت بر بازوانم بماند, دلم تو را می خواهد, مرا به حال خودم رها مکن. 

۲۹ دی ۹۲ ، ۱۴:۳۱
صبا ..