غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

سلام


سال نو و بهارتون مجددا مبارک. (یه عالمه گل)


یه حسی بهم میگه باید امسال رو به نام "سال عشق" نامگذاری کنم :)  حالا نه خبریه و نه شخص خاصی تو زندگیم هست ولی خب حسه دیگه :) منم بهش احترام میگذارم ;)



۴ نظر ۰۱ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۰
صبا ..

اینجا نوشته بودیم:

«سال 96 را سال "تلاش لحظه به لحظه، پوست کلفتی لحظه به لحظه و لذت لحظه به لحظه" برای خودمان نام نهادیم باشد امید که در پایان سال بنویسیم که لحظه به لحظه به آرمان هایمان پایبند بودیم.»


آمده ایم که بنویسیم ما به آرمان های مان پایبند بودیم. سال 96  سال عجیب و غریبی بود! و این سطرها را کسی می نویسد که در خودش کرگدنی را کشف کرده است که می تواند شرایط سخت را تاب بیاورد. و چقدر همین چند کلمه "پوست کلفتی لحظه به لحظه" به دادم رسید در مواقعی که کم آورده بودم.


امسال دو بار تمرینات معجزه شکرگزاری (56 روز) و 70 روز هم یک تمرین دیگر را انجام دادم. یعنی 1/3 سال حواسم بود که ذهنم به اتحراف نرود و تمرین کند و تکرار کند و نیمه پر لیوان را ببیند. از همکاریش سپاسگزارم.


از همکاری جسمم سپاسگزارم که در 96 با وجود پستی و بلندی های بسیار شدید، شاهد تکان های شدید جسمی نبودم.


اهداف ریزی در دفترم مانده که تیک نخورده است و کاملا منتقل می شود به سال بعد. 


جمع بندی مارتن 96 می شود که از عملکرد خودم راضی بودم و کم کاری و  اشتباه فاحش نداشتم. 


معنویتم لحظه به لحظه کم شد. 


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار


دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود


در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن


سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


ولی یاد گرفتم راضی باشم و شاکر در تمام لحظات حتی ناخوشی ها. نتیجه گرا نبودم. تمرکزم فقط بر روی خودم بود و اصلاح رفتار و عملکرد خودم. کم اشتباه نکرده ام ولی خب می دانم اشتباه برای درس گرفتن لازم است و هنوز با آن ایده آلی که دلم میخواهد فاصله بسیار دارم ولی امید دارم که روزی می رسم به آن وضعیت.


خوشحالی ها و ناراحتی هایم اما کاملا متعادل شده، پذیرفتم بخش عمده ای از رویدادهای زندگی در اختیار من نیست و ارتباط مستقیم با عملکرد من ندارد. قانون طبیعت ست و چون من به کل قانون دنیا مسلط نیستم دلیل بر بی عدالتی و مصلحت و ... نیست. همه دانه های گندم خوشه گندم نمی شوند و همه گامت ها جنین! پس مسلم است که همه ی تلاش های من هم بارور نشود و به ثمر ننشیند و یا شکل به ثمر نشستنش یا زمانش مطابق با تصورات من نباشد.


می شود این دنیا را جای بهتری کرد اگر بخواهیم.


آغاز بهار 97 بر شما مبارک باد.


با آرزوی سلامتی و شادی و بهترین ها در همه امور زندگی برای دوستان انگشت شمار ولی بسیار دوست داشتنیم.


1:33 بامداد 29 اسفند 1396 - شیراز


۲ نظر ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۳۴
صبا ..
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد  
 قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت   
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند           
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش   
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم   
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی  
 دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ   
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
۲ نظر ۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۶
صبا ..

تقریبا 20 روز پیش بود، هنوز همکار خانم بود و بحث جایگزین ایشون بود که همکار خانم گفت به الان نگاه نکن که صدای خنده مون از در اتاق بیرون می ره، قبلنا فقط صدای جر و بحث بود که از اتاق بیرون می رفت! حرفش واسم جالب بود و جای فکر داشت! خب من خیلی می خندم به نسبت :) 


چند روز پیش که از شدت حرص خوردن چند روزه و پس از یه داد و بیداد!! اساسی دو روز قبلش؛  داشتم اتفاقات اعصاب خورد کن رو با خنده برای یکی از همکارا تعریف میکردم! بهم گفت آفرین! همین جور خوبه :) همه چیز رو با خنده رد کن!! بازم فکر درگیرم شد!


یه بارم چند وقت پیشا که اوضاع جسمیم خوب نبود! خودمم له و داغوون بودم! استاد2 زنگ زد و هر چیزی رو پرسید چون جوابی واسش نداشتم، با خنده جواب دادم :) آخرش میگه همین که حالت خوبه و صدات شاده من رو خوشحال میکنه!!


چند وقت پیش ها؛ یه چهارشنبه روزی یه خانمه اومده بود، براش توضیح دادم که چی کار کنه و گفتم برو شنبه بیا! شنبه اومد، گفت دیروز تو خونه داشتم در مورد شما حرف می زدم! خیلی تعجب کردم! گفتم الان لابد می خواد بگه شبیه فلانی هستی! ولی گفت به خانواده ام گفتم خانمی که (من :) ) اونجاست خیلی با حوصله واسم توضیح داده چیکار کنم!! و کاش همه کارمند ها اینقدر آرامبخش و شاد بودند!! حالا من همون چند روز همش تپش قلب داشتم، دنبال یه چیزی بودم، آروم بشم! تو دلم گفتم کاش این خانمه بلد بود به خودشم آرامش بده :)


اینا رو گفتم که بگم احساس می کنم خیلی جدی شدم! همش دارم حرف های جدی میزنم! و بحث های جدی میکنم! درسته که می خندم؛ ولی خب خودم می دونم که ... چند روز پیش تلویزیون بود، رادیو بود، نمی دونم ولی داشت می گفت انسان محصول شرایطش هست! خب من این حرف رو به صورت کلی قبول دارم، چون صبایی که امشب داره این یادداشت رو می نویسه! کمتر از 50% صبای انتخاب های خودش هست! تازه انتخاب هاش هم بخاطر شرایطش بوده! یعنی دامنه وسیعی برای انتخاب نداشته، نهایتا 2-3 مورد در هر مسیری و باید یکی ش رو انتخاب می کرده! اینکه الان قوی هستم! یا ضعیف! مصمم هستم یا بی اراده! و ... محصول شرایطه ولی، ولی توی همین شرایط، نمی خوام مغلوب جدیت بشم! نمی خوام شوخ طبیعی م، کمرنگ بشه! و نمی خوام همه ذهنم درگیر چالش هایی باشه که باید از پسشون بربیام یا باهاشون کنار بیام!  می خوام حواسم به این باشه که همیشه باید بخندم! همیشه! می خوام چالشم این باشه که دنیا رو به سخره بگیرم! کاری که دنیا از ابتدای خلقتم یا شایدم از ابتدای خلقتش کرده، به نظرم بعد از این همه مدت نگاه به پیچ و خم دنیا و جدی گرفتنش حق دارم که شبیه یه شوخی خنده دار بهش نگاه کنم و البته فکر میکنم چالش سختی در پیش رو دارم، ولی خب من آدم روزهای سختم :)


پ.ن: رو وایت برد بالای تختم ماههاست نوشتم:

مرا عهدیست با شادی 

که شادی آن من باشد

زیرش هم نوشتم: سلامتی، جذابیت، درایت، شجاعت، زیبایی و شکرگزاری قرین ثانیه به ثانیه زندگی من است. 

گفتم اینجا هم بنویسم، که ماندگاریش بیشتر بشه :))


۶ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۹
صبا ..

ساعت هنوز نه نشده؛ خیابان خلوت است؛ منتظر اتوبوس هستم و در شعاع ۱۰ متری ایستگاه قدم میزنم. موتورسواری که یک دختربچه تقریبا ۵ ساله هم جلویش نشسته از جلویم رد می شود و چیزی می گوید؛ متوجه کلماتش نمی شوم ولی فکر می کنم حتما سوالی پرسیده چند ده متر جلوتر به یک پسر جوان هم چیزی می گوید؛ حس می کنم رفتارش طبیعی نیست؛ دور می زند و دوباره فرآیند پرتاب کلماتش به سمتم تکرار می شود؛ مطمئن میشوم که متلک می گوید! نه می ترسم؛ نه عصبی میشوم؛ فقط فکرم به این سمت می رود که یعنی پدر آن دختربچه بخت بربگشته است؛ شرمش نمی شود از آن طفل معصوم؛ واییی خدای من! مغزم به حال جامعه ام سوووووووت می کشد! سوت!

------

هوا در اولین روزهای زمستان گرم است؛ مردم می ترسند از زلزله و همه فامیل و دوست و همکار از زلزله ای که نگران وقوعش هستند حرف می زنند.

------

من اما به جایی رسیده ام که دلم می خواهد زلزله ای عظیم بیاید که خاک این سرزمین را همچون سرمه کند؛ که اثری از هیچ کس و هیچ چیز باقی نماند.


پ.ن: این متن در آرامش روحی نوشته شده؛ عصبانی و هیجان زده (منفی) نیستم فقط مدت هاست از بهبود اوضاع دولتمردان و مردمان سرزمینم ناامیدم! ناامیدی که هیچ راهکاری نمی بیند برای بهبود اوضاع.

۴ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۰
صبا ..

دیشب زهرا را دیدم دو تا خبر خوب داشت و چقدر ذوق زده شدم.


امروز سارا گفته بود که تا چند ساعت دیگر عقد می کند و چقدر برای سارای عزیززم خوشحال شدم.


امروز باران آمد، اولین باران پاییزی مان. فردا هم قرار است باران بیاید و چقدر هوا لطیف است.

واقعا دلم می خواهد توی همه در و دیوارهای شهر ، تو تمام جراید کثیر الانتشار و هر جایی که ممکن است بنویسم به چند اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندم! ولی نوشته ام هیچ مخاطبی ندارد جز تو! خدایا می شود ختم پرونده های باز ذهن من را اعلام کنی. حتی راضی شده ام به پایان تلخ ولی تمام شود. خسته ام. اینقدر خسته که دلم می خواست سرپل ذهابی بودم و حالا همه چیز تمام شده بود



۱ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
صبا ..

من از مرگ نه که از مردن بی عشق میترسم..
میترسم از شبى که بمیرم بى آنکه آخرین کلامم "دوستت دارم " باشد ... من از مرگ نه که از زیستن بى عشق میترسم.. میترسم مرگ بیاید قبل از آنکه سرزمین هاى دور را دیده باشم.. قبل از آنکه زندگى فرصت زیستنم داده باشد .. میترسم که به قدر کفایت نبوسیده باشم که ننوشیده باشم که نرقصیده باشم.. که در آغوش نگرفته باشم..
من از مرگ نه که میترسم آن قدر که باید ندیده باشم، نخندیده باشم، فریاد نزده باشم..
من از مرگ نه که از نزیستن قبل از مرگ میترسم...من از مرگ نه که از مُردن بى عشق میترسم...

منصوره صالحی

۶ نظر ۱۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۴۲
صبا ..

«چون به جان می‌نگرم 

جانم درد می‌کند 

و چون به دل می‌نگرم 

دلم درد می‌کند 

و چون به فعل می‌نگرم 

قیامتم درد می‌کند 

و چون به وقت می‌نگرم 

«تو» ام درد می‌کنی. 

الهی! 

اگر اندامم درد کند 

شفا تو دهی 

چون «تو» ام درد کنی 

چه کسی مرا شفا می‌دهد؟ 

-

تا خداییِ خدا باقی است

دردِ ابوالحسن باقی است.»


(ابوالحسن خرقانی، تذکرة‌الاولیا)


۲ نظر ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۷
صبا ..

دارم به کارهای خودم میرسم و از لب تاپم نوحه پخش میشه!


همزمان به راحت طلبی مون و خودشیفتگی و خود برتر بینی مون فکر میکنم!!اینکه مردمی هستیم که می خوایم بدون ذره ای تلاش و زحمت به همه چیز برسیم! چون شیعه هستیم و اصلا دنیا خلق شده که آخرش ما فقط بمونیم و به حق مون برسیم!!


اینقدر راحت طلبیم که هر کار دلمون می خواد میکنیم، دل می شکونیم، حق الناس به گردن مون هست و هزار یک جور کم کاری و ... بعد خیلی راحت با لباس مشکی و گریه برای حسین و در متفکرانه ترین حالتمون چند تا سخنرانی شنیدن می خوایم دنیا را گلستون و آخرتمون رو آباد کنیم.


اینقدر راحت طلبیم که فکر میکنیم اگر یک دیگ برنج و شعله زرد و ... درست کنیم و بین جماعت سیر و بی نیاز پخش کنیم دیگه خدا مدیونمون میشه و شکرش رو بجا آوردیم و در جهت احیای اسلام و معنویت و ترویج شیعه گام برداشتیم و باید منتظر معجزه هاش و انواع برکت باشیم.


اینقدر راحت طلبیم که تو صف می ایستیم که به غذای نذری که حق ما نیست! و پشتش یه دنیا اسرافه برسیم و بهونه مون اینه که تبرکه!! و خوشحالیم به اندازه دو وعده لازم نیست آشپزی کنیم و مرتکب عمل مکروه پخت و پز تو روز عاشورا نشدیم!


اینقدر راحت طلبیم که هر چی می بینیم میگیم مهم نیته! دلت با حسین و با خدا باشه بی خیال این ظواهر زشت و عجیب غریب!! ما که از نیت شون خبر نداریم!!


اینقدر راحت طلبیم که سنت های غلط رو می بینیم و به اسم نوستالژی و زنده شدن خاطرات بچگی نه تنها هیچی نمی گیم که لذت هم می بریم و کمک هم می کنیم که این دیوار کج تا ثریا بره!


اینقدر راحت طلبیم که در با وجدان ترین و خوش فکرترین حالتمون دیگ نذری یا پول نذری مون رو میدیم به 4 تا فقیر و فکر میکنیم که چقدر روشن فکریم که غذای یک ماه یه خانواده رو تأمین کردیم! راحت ترین کار همیشه توزیع ماهی بوده بجای یاد دادن ماهیگیری!


اینقدر راحت طلبیم که مطمئنیم عاقبت همه ی ما عاقبت حر هست و بالاخره ما هم نجات پیدا میکنیم!


اینقدر راحت طلبیم که فقط مردم کوفه رو لعنت میکنیم اصلا فکر نمی کنیم که شبیه ترین مردم به مردم کوفه ایم! که ایکاش در حد مردم کوفه بودیم!! که چشمون رو همه چیز بستیم.


اینقدر راحت طلبیم که فقط می گیم الهم العن عمر بن سعد و شمرا و  فکر میکنیم دیگه خدا الی یوم القیامه لعنتشون کرده و اونا تموم شدن و فکر نمیکنیم عمربن سعد درون ما بجای پیشنهاد حکومت با دو تا بشقاب نذری متزلزل میشه!


اینقدر راحت طلبیم که یزید رو نفرین میکنیم ولی فکر نمیکنیم تو مجلسی نشستیم که یزید بانی ش هست. همونی یزیدی که اولین و بزرگترین مجلس عزا رو برای حسین گرفت!


اینقدر راحت طلبیم که پای روضه رباب و علی اصغر زار می زنیم و حاضر نیستیم چشمای خیس از اشکمون رو به هزار علی اصغر و رباب دوره برمون باز کنیم و نگذاریم رباب های دور و برمون خونین جگر بشن!


اینقدر راحت طلبیم که ژست روشن فکری میگیریم و همه چیز رو زیر سوال می بریم و خودمون رو به راحتی میکشیم کنار!


اینقدر راحت طلبیم که فقط منتظریم یه مهدی بیاد و همه مشکلاتمون رو حل کنه!


شب عاشورای 1439

۵ نظر ۰۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۰
صبا ..

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری.


کتاب ملت عشق رو که می خوندم به وضوح و صریحا شمس رو عامل آشنایی مولانا با مست و جزامی و گدا و روسپی و ... می دانست که از دیدگاه اونا هم بتونه به دنیا نگاه کنه.

به خودم که نگاه می کنم و شرایطی که درش قرار دارم. محیط کارم باعث شد با طیف وسیعی از آدم هایی آشنا بشم که محال بود در شرایط عادی سر راهم قرار بگیرند. مسائل و داستان ها و مشکلاتی رو دیدم که حتی قبل از جابه جاییم به اینجا به ذهنم هم خطور نمی کرد. هیچ وقت آدم مرفه و بی دردی نبودم ولی خب هیچ وقت هم نوع انتخاب هام و محیط اطرافم بهم اجازه نمی داد که اینقدر مستقیم همه چیز رو لمس کنم.

خیلی صبح ها که واقعا به سختی از رختخواب جدا میشم؛ تو راهم به این فکر می کنم که کمتر کسی هر روز به چالش صبر دعوت میشه و تو دعوت شدی؛ پس از فرصتت استفاده کن.

 از بی دردی خیلی ها گاهی دردم می گیره؛ (نه از اینکه در رفاه هستند) ولی واقعا خیلی از آدم ها فرصت و موقعیت قرارگیری در وضعیت کمک کردن براشون پیش نمیاد؛ نمیگم نمی خوان چون واقعا محیط اطراف آدم گاهی مانع از دیدن خیلی چیزها میشه.

درسته که از محیط کارم و عوامل وابسته ش خیلی ناراضیم ولی خب نباید از حق بگذریم که باعث شده دیدگاهم به دنیا تکون اساسی بخوره؛ باعث شده که از خیلی چیزها نترسم و تو خیلی موقعیت ها دست وپام رو گم نکنم. 

امیدوارم تجربه های این روزهام رو هیچ وقت فراموش نکنم و در جهت انسان شدن؛ و بهتر شدن گام بردارم.

۲ نظر ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۰
صبا ..