غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

اول دبیرستان بودیم که برای اولین بار در درس ریاضی مثلثات داشتیم. شروع تدریس این درس همزمان شد با آبله مرغان گرفتن من و مدرسه نرفتن بعد هم تعطیلات عید و مدتی فاصله گرفتن از مدرسه. بخاطر همین وقفه طولانی خیلی طول کشید تا بتوانم مفهوم سینوس و کسینوس و دامنه و طول موج و ... را بفهمم.


چند روز پیش در حین ظرف شستن داشتم به این فکر می کردم که همین دیروز بود که ته دره ناامیدی بودم و حالا کاملا پر امیدم یادم افتاد به موج سینوسی به اینکه چقدر آن روزها برایم سخت بود که بفهمم سینوس کدام بود و مفهومش چه بود؟ به اینکه در زندگی ام بارها از صفر مبدا مختصات شروع کرده ام و رسیدم به نقطه (پی /2) با سینوس یک، یک دفعه انگار سوار آبشارهای شهربازی شده ام سر خورده ام و رسیده ام به نقطه (پی) و این روند نزولی ادامه پیدا کرده و به نازل ترین نقطه امید رسیده ام، ولی دوباره از ته دره نا امیدی بلند شده ام و دوباره، صفر و یک و صفر و منفی یک. طول موج ها گاهی چند ساعته بوده، گاهی چند ماهه، یعنی دقیقا خود خود نمودار سینوسی، و دقیقا شبیه نمودار نوار قلب! بالا، پایین،صفر و این روند همچنان ادامه دارد. یعنی تا آخرین روزی که قلب می زند، قله امید و دره ناامیدی،  قله انگیزه و دره بی حوصلگی ، قله شادی و دره غم و ... ادامه دارد. شاید بعد از این همه سال حالا بتوان گفت که خوب مثلثات را یاد گرفته ام! 

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۵
صبا ..

عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش

خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند

عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی

در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان

تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی

پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر

چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم

رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال

هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۳
صبا ..

یکی از نگرانی های من بعنوان وبلاگ نویس، ارائه تصویری غیر واقعی از خودم هست. اسم وبلاگم غار تنهایی است و اصلی ترین مخاطب نوشته هایم خودم هستم، تمام تلاشم را میکنم که صادقانه احساساتم و افکارم را شناسایی کنم و بنویسم، قبل تر ها سر در وبلاگم این جمله از جناب شمس بود:

معنی سخن گفتن با کسی همچنین باشد که پیش چشم تو و دل تو حجابی  است همچنین، من آن حجاب را بر می دارم.

دقیقا می نویسم که آن حجاب برداشته شود، وقتی غمگینم پرده غم کنار می رود، وقتی سنگینم، پرده افکارم سبک می شود و ...  ولی شاید به سختی بتوان گفت که یک درصد از افکارم اینجا پیاده می شود؛ یک درصد از شخصیتم، از خود واقعی ام، از غم هایم، سنگینی ها و حتی شادی هایم. 

وقتی مخاطب نویسنده دیگری هم قرار می گیرم مدام با خودم تکرار میکنم این بخشی از زندگی اوست، نه همه ی شخصیت او!  مثل همان تصویری که تو از خودت ارائه میدهی، چه در وبلاگت، چه در سایر شبکه های مجازی، چه حتی در شبکه های حقیقی! همه ی نویسنده های حرف های قشنگ و منطقی به همه حرف هایی که می زنند، عمل نمی کنند! همه طنزپردازان واقعا طناز نیستند و همه شاعران هم آنقدر که شعرهایشان لطیف است، لطافت ندارند. باید تمرین کنم آدم ها فقط یک تصویر کوچک از دلشان، از روحشان، از زخم ها و دردهایشان، از شادی ها و صبر و توانمندی هایشان، از ادب و کمالشان ، را به نمایش می گذارند، این تصویر هیچ وقت نباید بشود نماد آن فرد در ذهن من.  آدم ها وسیع اند، وسیع تر از چند خط نوشته  و شعر و حتی وسیع تر از چندین کتاب. پذیرش وسعت آدم ها، توقعم را پایین می آورد، باید تمرین کنم.

۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۰
صبا ..

گاهی حس می کنم بی احساس ترین موجود زمینم، سنگ تر از سنگ و دقیقا همان گاهی ها می شوم شکننده ترین و حساس ترینم.

مجسمه متبلور جمع اضدادمخنثی

۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۷
صبا ..

این اسفند اصلا درست و حسابی اینجا ننوشتم! نوشتن به انسجام فکرم کمک میکند. این روزهای پایانی سال کمی شلوغ است و مدیریت زمان سخت. یکی از آرزوهایم این است البته آرزو نه هدف هایم این است که بتوانم بهینه از زمان استفاده کنم. احتمالا این آخرین یادداشت سال 94 در اینجا خواهد بود، اگر خدا بخواهد برنامه مان این است که یکی - دو روز قبل از سال نو به سفر برویم. باید جمع بندی کنم 94 را. 94 ای که سال صبر صبر صبر نام نهاده بودمش. چقدر سریع گذشت و چقدر آزمون و خطا داشتم امسال. وقتی که روزها می گذشت به نظر می رسید که دارد خیلی سخت می گذرد و حالا که دور شده ایم و بر قله سال 94 ایستاده ام می بینم که نه! چندان هم سخت نبود. دیگر آن سیستم ارزیابی که هر سال یه سری چیزها رو می کوبد بر فرق سرم که دیدی محقق نشد!! خاموش شده، انگار که دارم به این ایده آلم که زندگی لذت بردن از مسیر است نه رسیدن به جای خاصی و مقصد از پیش تعیین شده ای، نزدیک می شوم. راحتتر لذت می برم. قند در دلم آب می شود و لبخند بر کل وجودم می نشیند وقتی درختان جوانه زده را می بینم. وقتی آرایش ابرهایش محو تماشایم می کند.

راحتتر رنجش ها را فراموش میکنم. به ندرت کینه به دل میگیرم. و قدرت کنترل کلامم بیشتر شده، کم حرف تر و آرام تر شده ام. که البته هنوز خیلی با آنچه که می خواهم فاصله دارم ولی همین اندک بهبود هم امیدوارم می کند. ترس هایم را بیشتر می شناسم و به فکر راه حل برای مقابله با آنها هستم. اینها یعنی 94 پرماجرا سال بدی نبوده است. یعنی کمی پخته تر شده ام هر چند که اهداف مادی بسیاری در این سال محقق نشد که مهم نیست ، مهم اینست که من همچنان انگیزه دارم و اینبار تجربه ام بیشتر از قبل است. 

-------------

یاد گرفته ام که زندگی این دنیایم، با همه نداشته هایم، منتی است از طرف او. اگر گاهی گلایه می کنم از کم ظرفیتی ام است و الا ته ته قلبم باورش این است من همه وجودم بدهکار اوست، که هر چه داده است همه اش لطف است و رحمت. خلاف ادب است که طلبکارانه از او چیزی بخواهم و یا کودکانه نداشته هایم را با دیگران مقایسه کنم و پا بر زمینش بکوبم که چرا این را ندادی و چرا آن را ندارم. خودت کمکم کن که در کلام و رفتارم هم آنچه قلباً به ان ایمان دارم را جاری کنم.

----------

هفته ای یک روز می روم حافظیه! جلسات مولانا و حافظ شناسی! همان روزی که با دلِ بشدت گرفته و خسته و عمیقا درمانده از راه اداره رفتم حافظیه کشفش کردم! با مسئول کلاس ها همان روز صحبت کردم و دقیقا روزی را انتخاب کردم که هم بتوانم از محضر جناب مولانا استفاده کنم و هم خواجه ی اهل راز.

استاد مولاناشناسی مان موضوع صحبت این هفته را به مولانا و عید اختصاص داد. اینکه برای عارف لحظه به لحظه و در هر دم و بازدمی عید است. چرا که الله بدیع و عالم هر لحظه تجلی نویی از وجود اوست. مگر نه اینکه ما سالی یکبار نو شدن زمین را جشن می گیرم، در فطرمان نو شدن ماه و مطهر شدن روحمان را و .... را جشن می گیریم، اما عارف لحظه به لحظه نو شدن هستی اش را درک میکند و این است که غم به دل عارف راه ندارد و همیشه مست می عشق است.

-----------

سال 95 را سال مکتوب می نامم. باید بر نوشتن تمرکز کنم. نوشتن برنامه های روزانه و اهداف کوتاه مدت و بلند مدت. قلم انرژی خاصی دارد. باید تمرین کنم که بر زمان مدیریت کنم. وقتی به معاد فکر میکنم، به نظرم جدای از کیش و آئین هر انسانی، جدای از زمان و مکان تولد هر بشری، اولین سوالی که از او پرسیده می شود این است که وقت هایت را چگونه سپری کردی!! که در واقع ثانیه به ثانیه عمرت پی چه گذراندی؟ نگران سرافکندگی ام در جواب به این سوالم!

-------------

دوستان بزرگوارم در سال 94 بسیار مایه قوت قلبم بودند. عمیقا میگویم که دوستتان دارم و هر موقع که بخواهم دعایی کنم در ردیف اولین کسانی هستید که به ذهنم می آیید. بهترین ها را همیشه از خدا برایتان می خواهم و امیدوارم سال 95 را به نیکی، به شادی، به سلامتی و به دل خوش آغاز کنید. اگر ناخواسته باعث رنجش خاطری شده ام یا دلی را به دردآوردم با تمام وجود عذرخواهی میکنم و امیدوارم که بزرگواری کنید و ببخشید. ممنون میشوم اگر در دعاها و انرژی های مثبتتان هم یادی از من بکنید.

 

یا حق.

94/12/23 

۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۸
صبا ..

گفته بودم که اهل نذر کردن نیستم! چون هر چیزی که در قالب نذر از ذهنم بگذرد را اجرا میکنم، بدون توجه به نتیجه. یعنی حتی اگر شرایط دقیقا به سمت مخالف خواسته من هم پیش برود، باز هم آن چیزی که از ذهنم گذشته را انجام میدهم.

12 ساعت طلایی را در حرم امام رضا بودم. الان که دارم می نویسم باورم نمی شود، که رفتم و برگشتم و اینقدر راضی ام. خدایا واقعا ازت ممنونم.

برای تک تک دوستان اینجام دعا کردم و به نیت همتون نماز زیارت خواندم.

۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۵
صبا ..

یکی از دوستانم مدیریت رسانه می خواند. تقریبا دو هفته پیش بود که بعد از بیش از  دو سال فرصت شد که میزبانش باشم (پایتحت نشین شده و شدیدا مشغول). کلی حرف زدیم و از کارهایش گفت و کلی توضیح داد تا آخر من فهمیدم  رشته شان دقیقا چیست و چقدر خوب می شود در ساخت فرهنگ یک کشور از ان استفاده کرد. یکی از مثال هایش این بود که اگر کسی آگاه به مدیریت رسانه باشد، مثلا می تواند با یک پست وبلاگی ، موجی راه بیاندازد تا یک فیلم توقیف شود و بر علیه ش تحصن شود. از آثار سینما بر تاریخ و سیاست و تاریخ بر سینما و رسانه حرف زدیم، من تا به حال از این زاویه حداقل به سینما نگاه نکرده بودم و خلاصه حرف های اینچنینی. یکی دو تا از کارهایش را برایم گذاشت تا بیشتر با موضوع آشنا شوم و گفت با موبایل هوشمند فعلیمان اگر دانش مدیریت رسانه را داشته باشیم و کمی حرف برای گفتن می توانیم خیلی چیزها را تغییر بدهیم.

اما از تاثیر رسانه بر ما! 8 بهمن جشنواره گل نرگس در اطراف شهر کازرون برگزار شد. من تقریبا از تنها رسانه ای که استفاده میکنم اینترنت و شبکه های اجتماعی است. (سعی میکنم که من از آنها استفاده کنم نه آنها از من). خلاصه که موجی مبنی بر برگزاری این جشنواره در شبکه های اجتماعی راه افتاد بود و تمام پیج های اینستاگرام مرتبط با شیراز تبلیغ این جشنواره را می کردند.  8 بهمن پنج شنبه بود و من که امکان مرخصی گرفتن نداشتم. جمعه ددلاین تحویل یه ریویو داشتم (از این ریویوهای ساعت دار) که قبل از آن هم فرصتی برایش نداشتم. 

"در پیچ و خم جاده بوی عطر گل های بهشتی نوازش گر روحت می شود، گویی به سرزمین عطرهای جاودانه رسیده ای، اینجا سرزمین عجایب است، زمین غرق در گلهای نرگس، هوا معطر از بوی ناب بهشتی، روح در آرامش، گویی دستی از آسمان، از روی زمین تو را بر فراز نرگس زار به پرواز می خواند و نرگس زار به سوی خود می خواندت"

 

بعد از خواندن مطلب فوق در یکی از سایت ها، قرار شد که حتما برویم! در چنین مواقعی من فقط به این می اندیشم که شاید سال بعد نباشم، و آن دنیا باید به خدا برای اینکه از زیبایی های دنیایش لذت نبرده ام جواب بدهم! پس تعلل جایز نبود!

بیشتر از 3 ساعت در راه بودیم تا رسیدیم. از زیبایی های جاده نگذریم. بسیار سبز در این حد که گفتیم بجای سیزده بدرمان به جاده نگاه کنیم. بالاخره رسیدیم. محل جشنواره شدیدا شلوغ بود. خیلی ها با تور از اصفهان و تهران و بوشهر آمده بودند. جلوتر رفتیم. و با یک دشت بزرگ نرگس له شده مواجه شدیم. روز قبل که جشنواره بوده گویا جمعیتی زیادی امده بودند و انگار که دشت زیر سم اسبان له شده بود. دور بخشی از نرگس زار که از آسیب قوم متوحش در امان مانده بود خار کشیده بودند و بلیط می فروختند که چند نفر چند نفر بروند در کنار نرگس های تنک شده عکس بگیرند برگردند. یعنی چنان توی ذوقمان خورد که مپرس. خیلی دلم می خواست که نرگس 6 پر و شهلا بببینم که نشد. یعنی نبود گویا! از بالای تپه اطراف فقط می شد نرگس زار متمرکز را دید و به زور با زوم خیلی زیاد چند تا عکس گرفتیم و 4 ساعت توی راه بودیم تا برگشتیم.

تمام مدتی که بالای تپه بودیم و شاهد جمعیت و نرگس زارهای له شده، فقط در ذهنم مدیریت رسانه می چرخید، حرف های دوستم! تاثیر رسانه بر فرهنگ! چطور می شود با تبلیغات و هزار چیز دیگر این مردم را به اینجا کشید اما قبلش نمی شود به آنها یاد داد که این دشت برای همه است! شهر کازرون از نظر جاذبه توریستی و گردشگری جزو شهرهای نادر ایران است. این ثروت چرا باید به این شکل مدیریت شود! و هزار چرای دیگر! چرا رسانه های ما فقط منفعت محور هستند و کسی به محتوا فکر نمی کند! چرا ما فقط به لذت آنی و منفعت یک طرفه فکر می کنیم. چرا رابطه هایمان، کارهایمان، تفریحمان، را به سمت دو سر برد، به سمت لذت طولانی هدایت نمی کنیم؟ نقش من در تولید مختوا در این دنیای رسانه چیست؟



۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۴
صبا ..

سلام.

1) موزیک پیشنهادی این هفته آهنگ خدا از بهنام صفوی هست:

مثل کوه پشت منی هر دقیقه

به جز تو کسی تکیه گاهم نبوده

تو بالاتر از قله های زمینی

به تو فکر کردن شبیه صعوده

همین که حواست به من هست خوبه

همین خوبه که تو منو دوست داری

همه میرن از زندگیه من اما

محاله تو یک روز تنهام بزاری

 

2) محل کارم کلا جابه جا شد! روزی که آمدم اینجا به قول خودشان یه بحران پیش آمده بود! امروز مسئولم گفت با آمدن شما تونستیم بحران را کنترل کنیم! نه اینکه من کار خاصی کرده باشم ها! نه! جناب مدیر من را فرستاد اینجا که مثلا دمم قیچی بشه! ولی انگار اینجا بهتره! آدم هاش توهم خدایی ندارند و مدیریتشان به مراتب انسانی نزدیکتر است (البته تا الان و البته شعارشان هم این است که مدیریت بر پایه تعامل باشد.)

3)همکاران آنجایم! هر روز یکی شون زنگ زده و حالم را پرسیدند، همکارانی که فقط 40 روز باهاشون همکار بودم! (تو پرانتز بگم: من درخواست داده بودم که جابه جا بشم و روز اخر کار تو قسمت قبلی در حال آموزش نیروی جایگزین بودم که وقابع یادداشت پیشین اتفاق افتاد و جناب مدیر در کسری از ثانیه مقصد جابه جایی من را تغییر دادلبخند)

4) کمی کش آمدم. ظرفیتم را می گویم. 

5) دارم به در حال زندگی کردن نزدیک میشم. البته از جهت لذت بردن از زندگی. بحران های زندگی که دست بردار نیستند. اینکه یک لحظه بخاطر دیدن تصویری، شنیدن صدایی، دیدن محبت و احترام خالصانه ای لبخند بر روی لبم می نشیند، همانجا سعی می کنم که شکرش را بجا بیاورم، به خودم هم یاداوری میکنم که دم را غنیمت دان، هر چند می دانم که مثلا یک ساعت بعد اتفاق های خوبی نخواهد افتاد، ولی به خودم متذکر می شوم که تو فقط همین ساعت را دریاب، شاید اصلا ساعت دیگری در کار نباشد، تو لذتت را ببر. 

6) خدا را شاکرم که شماها رو دارمخجالت

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۳
صبا ..

بیشتر از 40 روز هست که اوضاع اداره همه انرژی ام را گرفته، اصلا دلم نمیخواست اینجا بنویسم و اینقدر امیدوار بودم که در یادداشت قبلی ام نوشتم سحر نزدیک است، شرایط اینقدر برایم بغرنج بود که منی که اهل نذر کردن نیستم، نذر کرده بودم که اگر از این شرایط بخیر و خوشی بیرون بروم به اندازه چند ساعت هم که شده بروم زیارت امام رضا. 

توی این مدت هم تا انجایی که می توانستم سعی کردم اوضاع روحی ام را حفظ کنم. اینقدر دچار اسپاسم فکری بودم که شب ها که برمی گشتم خانه  و تمام وجودم بغض بود، قدرت گریه کردن هم نداشتم. اینقدر این مدت ریلکسیشن و مراقبه کردم که کمی جسمم لااقل در امان باشد، (چند روز بود که وضعیت گوارشی ام با بالا بردن دوز دارو از بحران خارج شده بود که با شروع این شرایط دوباره وارد بحران شد). دیشب! (ساعت اداری ما تا 2 است) اما همه امیدهایم دود شد رفت هوا! انگار که یک سدی در وجودم بشکند، احتمالا سد اشک هایم بود! به جبران همه این 40 روز اشک ریختم، و امروز هم که مدیر واحدمان خواست که حرف های آخر را بزند و اعلام کند ناراضی است از رفتن من  که فقط بنابرخواست خودم موافقت کرده و مطمئن است که جناب مدیر جای بهتری را برایم در نظر گرفته اشک ها بازهم امانم نمی دادند! رفتم که صورتم را بشویم که از بلندگو پخش شد، "بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!" خدایا یعنی می گذرد این روزهای تلخ؟!!

می روم که جای بعدیم مشخص شود که مشخص می شود جناب مدیر به تریج قبایشان برخورده و لج کرده اند که من دیشب!! گفته ام به فلان قسمت دسترسی ندارم و امکان انجام فلان کار توسط من میسر نیست (هر چند که آخرش کاری که به من هیچ ربطی نداشت را هم انجام دادم!) و همه ی قول ها و وعده ها و تو خوبی ها و ... فراموش شد.

خودم را شدیدا سپرده ام بخدا، به اندازه سر سوزنی هم بار بر روی وجدانم حس نمیکنم، بس که این روزها زمزمه کردم "وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ" به این باور رسیده ام که این اوضاع نابه سامان فعلی مقدمه اتفاق نیکی ست.  هر کاری هم که از دستم بر می آمده انجام داده ام، آن وقت ها همیشه سارا می گفت در این شرایط خدا منتظر است ببیند تو چه کار میکنی! حالا حداقل خیالم راحت است که من سهم خودم را انجام داده ام و دیگر نوبت اوست. 

پی نوشت1: مشکل ندیده و سختی نکشیده نیستم ولی وقتی فقط یکبار فرصت زندگی دارم و قرار است بشر دوپایی که پشتش به دستهای کثیف پشت پرده گرم است، برایم تصمیم غیر معقول بگیرد، واکنش نشان می دهم.

پی نوشت2: به انرژی های مثبت و دعای خیرتان شدیدا نیاز دارم.

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۱
صبا ..

تقریبا 6 ماه پیش بود که اینجا نوشتم مقاله سوم بالاخره ریوایز خورد و من 6 ماه وقت گذاشتم تا یک و فقط یه مقاله رو ویرایش کنم. اینکه چقدر از خواب و آسایش و استراحت و تفریحم زدم بماند. اینکه چقدر ناامید شدم و دوباره شروع کردم بماند. اینکه این اواخر اینقدر تمرکزم پایین بود که 10 دقیقه ساعت موبایلم رو کوک میکردم و از اینکه تونستم 10 دقیقه تمرکز کنم و دو تا جمله کم و زیاد کنم چقدر خوشحال می شدم بماند. اینکه نتیجه دلخواهم بالاخره بدست نیامد و مجبور شدم از زحمات 3 ماهم چشم پوشی کنم بماند! اینکه هنوزم این مقاله کار داره و تازه امشب به استاد2 ایمیل شد و هنوز چند تا رفت و برگشت دیگه داره هم بماند! اینکه ممکنه ژروناله ریجکتش کنه و یا در بهترین حالت بازم ریوایز بخوره بماند! مهم اینه که من پشیمان نیستم! مهم اینه که ناراضی نیستم! نمی گم که راضی هستم و خوشحالم که این همه انرژی گذاشتم ولی مسیری بود که دوربرگردون نداشت. راضیم که دارم به آخراش نزدیک میشم.

 

امیدوارم که سحر نزدیکه. حرف نگفته زیاد دارم میام و می نویسم.

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۰
صبا ..