غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۲۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف دل» ثبت شده است

چند سال پیش که سخنرانی های دکتر الهی قمشه ای را گوش می دادم ، یک جایی از سخنرانی گفتند: «مرحوم پدرم می‌فرمود هیچ شعری (حتی اگر مبتذل و پیش‌پاافتاده به‌نظر برسد) نیست که بارقه‌ای از عشق الهی و عرفانی در آن نباشد. از او پرسیدند: مثلا این شعر عامیانه (اومد لب بوم قالیچه تکون داد / قالی گرد نداشت خودشو نشون داد) چه مضمون عرفانی دارد؟ ایشان فرمودند: معشوق ازلی (خداوند) کارهائی انجام می‌دهد که ظاهراً مقصود دیگری دارد (مانند آفرینش جهان) ولی منظور اصلی، جلوه‌گری ذات زیبای اوست تا دیگران او را بشناسند، ببینند و از جلوه‌ی جمال او روشنی بگیرند» 

حداقل 5 سال از شنیدن حرف ایشون می گذره ولی خب خیلی زیاد برام پیش میاد که شعرها و ترانه های عادی را می شنوم و یک دفعه فازم عوض می شه، به قول این پیام های تلگرام و واتزآپی توی شعر یا ترانه میگه عزیزم بیا سر کوچه با هم بریم بستنی بخوریم ولی با این وجود من یک دفعه از زمین کنده می شوم، تو این هفته چند بار این مساله تکرار شد:

*ترانه جدید محسن چاووشی (کجایی) اصلا به نظرم نمی تونه مخاطبی غیر از "تو" داشته باشد. با اینکه از صدای محسن چاووشی خوشم نمیاد ولی این ترانه ش واسم انگار مناجاته و خیلی دوستش دارم.

 

*تو ماشین نشستم و ضبط ماشین در حال خوندنه که می رسه به یک ترانه ی شیش و هشتی :

عجب حال خوشیه وقتی که مستی
میگن بیخیالشی کی بودی کی هستی

چه حال خوشیه مستی
نه غم داره نه شکستی

و من فکر میکنم عجب حال خوشیه وقتی که مست "تو" باشی وقتی که غرق عظمتت بشی بی خیال اینکه کی بودی و کی هستی میشی و چه حس خوبی هست وقتی که فقط "تو" باشی قطعا همه ی غم ها و شکست ها دود می شود و می رود هوا.

 

* من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم

عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم

من که مدام گله از حرکت ساعت میکنم و دلم می خواهد یک سنگ بزرگ سر راه همه ی عقربه های جهان بگذارم، برای این است که من به دنبال "تو" با عقربه ها نمی چرخم، من حواسم به این دنیاست به ما فیهاست بهم کمک کن که روزی برسد که من هم گله از حرکت ساعت نکنم.


۲ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۴
صبا ..

قبلا گفته بودم از فانتزی های ذهنیم این است که 7-8 تا دختر داشته باشم، اسم یکی شان که قرار شد دل آرام باشدلبخند. اسم یکی دیگرشان هم باران است قلب.

یک نرم افزار هواشناسی خیلی دقیق (+) پیدا کرده ام که روی گوشی ام نصب است. اینقدر گاهی دقیق است که مثلا می گوید فردا 9 صبح باران می بارد و  8 صبح همچنان هوا صاف است و یک دفعه ابرها متفق القول تصمیم می گیرند که سر ساعت 9 با هم قرار بگذارند و نهایتش تا 9:30 چنان اشک فشانی راه می اندازند!! که نرم افزار پیش بینی اش را کرده بود.

من هم صبح ها قبل از اینکه از خانه بروم بیرون نرم افزار را چک میکنم و اگر در ساعات رفت و آمدم بارانی بود چتر می برم. 

امروز صبح اما گفته بود هوا نیمه ابریست! من هم به او اعتماد کردم و چتر نبردم اما باران بارید و باران بسیار زیبا و خوبی هم بود. بنابراین در راه برگشت کمی خیس شدم که گوارای وجودملبخند. اما جرقه خوبی در ذهنم زده شد! اینکه اگر او بخواهد در رحمتش را باز کند کاری به دقیق ترین پیش بینی های این بشر دو پا ندارد، یک دفعه با رحمتش و غیرمنتظره غافلگیرت میکند و عملا نشان می دهد که او هست که همه کاره هست و هر چه هم که بشر تلاش کند اتفاقات را پیش بینی کند حتی برای 24 ساعت آینده باز او هست که تصمیم نهایی را میگیرد. یک حس خوبی در دلم بخاطر این جرقه جوانه زد.

پی نوشت: قبلا هم از باران غیرمنتظره اینجا نوشته بودم اما انگار لازم بود تکرار شود تا درس جدیدی بگیرم و تا او را خالق این دنیا می دانم مطلقا ذره ای ناامیدی به دلم راه ندهم.


۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۲
صبا ..

چند باری تو همین وبلاگستان دیده بودم که دعای یستشیر را به نیت های مختلف خوندن، امشب یهویی به دلم افتاد منم برم بخونم ببینم چی هست اصلا.

خوندنم، از اون مدل دعاهایی هست که من دوست دارم.

وَ أَنْتَ الْعَالِمُ وَ أَنَا الْجَاهِلُ وَ أَنْتَ الْحَلِیمُ وَ أَنَا الْعَجُولُ  

 

 

تو نازک طبعی و طاقت نیاری

گرانی‌های مشتی دلق پوشان

۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۱
صبا ..

به نام خدا

سال میلادی جدید شروع  شدمژه

دیدین که هر اداره ای یه موقعی از سال را واسه خودش سال مالی فرض میکنه و کلیه حساب و کتاب هاش را سر اون تاریخ انجام میده، منم چند تا سال محاسباتی تو زندگیم دارم که خوشبختانه تو هیچ کدومشون هم حساب و کتاب مالی آنچنانی نمیکنم. یکی از اون تاریخ هایی که عملکردم را بررسی میکنم شروع سال میلادی هست، در واقع تو این تاریخ وضعیت پژوهشی ام و اینکه چقدر تونستم به اهدافی که داشتم برسم یا نزدیک بشم را بررسی میکنم. 

خلاصه سال 2015 ام این بیت هست:

گرچه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

تو سال 2015 خوشبختانه سکون آنچنانی نداشتم، در حد توانم تلاش کردم، و در حد توانم هم اشتباه داشتم و خدا را شاکرم که بهم این قدرت را داده که مسئولیت اشتباهاتم را بپذیرم و ازشون به عنوان درس و تجربه استفاده کنم برای برداشتن گام های بعدی. امیدوارم و بسیار مصمم که تو سال 2016 هم بتوانم همچنان مسیر رود وارم را ادامه بدم  که این حرکت و دوری از سکون بخش بزرگی از اهدافم هست و از خالق مهربانم هم خواستارم 

و لایُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ 

که کمکم کنه و بهم اجازه بده که قسمت إلا بِما شاءَ  را روز به روز گسترش بدم. 

 

برای دوستان عزیزم که لطف میکنند و اینجا را میخونند و همه از فرهیختگان و انسان های نیک روزگار هستند آرزوی موفقیت و سلامتی و شادکامی دارم.

۱۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۸
صبا ..

می دانم...

آخر یک روز 
خسته می شود از نیامدنش

شوخی که نیست...

مگر آدم
چقدر می تواند نیاید

 

 آرش نژادی

۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۵
صبا ..

هفته کاری خوبی نبود! شاید هم من حالم خوب نبود!! قرار بود که شب یلدا بروم حافظیه که نشد، اما در فال شب یلدایم فرمودند:

 دانم سرآرد غصه را رنگین برآرد قصه را! 

چهارشنبه بالاخره موفق شدم بروم حافظیه، داشتم از خستگی بیهوش می شدم اما روحم مهمتر از جسمم بود! سبک شدم وقتی که بر سر مزار حضرت حافظ نشستم که وقتی که نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم که چه بپرسم، منی که سراپا سوالم! که جناب حافظ بدون توجه به افکار من فرمودند:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید 

انگار که کوه از پشتم برداشتند با همین مصرع، بعدش نشستم یک دل سیر غزل خواندم و با جناب حافظ از درد دل گفتم که فرمودند:

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

 

هر زمان که در اوج ناامیدی هستم، یک جایی پیدا میکنم و استتوس می گذارم:

که بد بخاطر امّیدوار ما نرسد

و یقین دارم که نمی رسد، که هر چه از دوست رسد نیکوست.

 

پی نوشت: هر زمان که بدون دیوان حافظ وارد حافظیه شدید، آدرس کتابخانه را بپرسید، یک کارت شناسایی بگذارید و یک دیوان حافظ به امانت بگیرید، در هر ساعتی از شبانه روز که حافظیه باز باشد، کتابخانه دیوان دارش هم باز است.


۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
صبا ..

از سیاست های گذاری های جدیدم این هست که روزهای تعطیل من هم تعطیل باشم و تا جایی که امکان دارد از طبیعت استفاده کنم و لذت ببرم. در راستای این سیاست جمعه هفته پیش پاییز گردی مبسوطی داشتیم و با خواهری بیش از 300 عکس از طبیعت هزار رنگ شهرمان گرفتیم. برای تعطیلات اخیر هم من به شدت مصر بودم که برویم بوشهر و تمام برنامه ریزی ها را هم انجام دادم که دیدار با خلیج فارس میسر بشه. 

در کل و حتی در جز سفر بسیار خوبی بود. مهمانسرایی که اقامت داشتیم دقیقا رو به دریا بود و یک پلاژ بسیار تمیز، آرام و خلوت داشت. دم غروب روز جمعه که تو مهمانسرا بودیم، تنهایی رفتم پایین، مسیر طولانی را توی آب راه رفتم، هیچ کس نبود فقط خودم بودم و اون خلیج عظیم، نقطه آبی کمرنگ از پس زمینه ذهنم یک لحظه هم محو نمی شد، برای خودم روی شن ها خطاطی کردم، کلی از غروب عکس و فیلم گرفتم و همچنان به این فکر کردم که این خلقت عظیم، آرامش دهنده و زیبا فقط ذره ای از اون نقطه آبی کمرنگ هست، خورشید رفت توی دریا، منم برگشتم تو محوطه، هنوز هوا روشن بود، چند تاب دقیقا رو به دریا بود، روی یکیش نشستم، چشم هام را بستم، دست هام رو از دو طرف باز کردم، دقیقا مثل زمانی که روی آب میخوابی، یک تکان کوچک به تاب دادم، صدای موج ها و حرکت تاب با هم هماهنگ شد، دقیقا حس خوابیدن روی آب دریا و تکان خوردن با موج ها را داشتم. به عظمت او فکر کردم، به اینکه چقدر خوشبختم که اینجام، که این غروب زیبا را درک میکنم، به رحمت او فکر کردم و تصویر دوست و آشنا، حتی دوست های مجازیم مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شدن و برای همه آرزوی آرامش کردم که از بلندگو صدای اذان پخش شد. الله اکبر. تو قطعا بزرگتر از آنی که بشود توصیفت کرد، اشک هام از گوشه چشم هام جاری شدن و من همچنان حس روی آب بودن را داشتم، چقدر "حی علی فلاح" برایم ناب و جدید بود، از او رستگاری خواستم، برای خودم و برای همه ی کسانی که می شناسمشان.


۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۶
صبا ..

هی فکر میکنم به خودم، به دغدغه ها و نگرانی هایم. هی فکر میکنم به آدم هایی که می شناسم، به دغدغه ها و نگرانی هایشان، هی فکر میکنم به نقطه آبی کمرنگ.

این روزها خیلی دلم شور میزند، گاهی هم درست شور می زند، هی زمزمه میکنم که

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

من که عارف نیستم ولی برای منی که ساکن نقطه ی آبی کمرنگم و به زور در جایی از تاریخ چند میلیارد ساله آن فضایی را گرفته ام، غم و شادی چه فرقی دارد؟ چه فرقی دارد امروز به فلان خواسته ام برسم یا فردا، یا سال دیگر، یا اصلا نرسم؟ چه فرقی دارد که فلانی با رفتارش آزارم می دهد؟ خیلی زیاد دنیای خودم را بزرگ می انگارم و حوادث و رویدادهایش را همچون بهمن و سیلاب تلقی میکنم. مدام ماموریت این ذره ناچیز در این دنیا را فراموش میکنم! اما وقت هایی که سرم شلوغ است، در واقع وقت هایی که حجم کارها (یی که بیشترشان را خودم برای خودم تراشیده ام) دارد سرریز می شود، راحتتر می توانم ببخشم، کینه به دل نگیرم و مهر بورزم و کمتر فراموش میکنم که ذره ای از نقطه ی آبی کمرنگم.

۱ نظر ۱۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۳
صبا ..

سلاملبخند

وضعیت فعلی من: یک عدد صبا که دو عدد امتحان زبان را بدون هیچ گونه آمادگی قبلی داده و الان حس می کنه که چقدر سبک شده. هر چند که نتیجه امتحاناتم کاملا واضح و مبرهن است ولی باز هم اینجانب احساس میکنم یک کوه از پشتم برداشته شد. 

وضعیت روزهای گذشته من: هفته پیش کاملا مرخصی بودیم، و از پنج شنبه عصر که آمدیم خانه تا سه شنبه صبح تا در حیاط هم نرفتیم با این وجود احساس می کردیم که از قفس آزاد شدیم و از زندگی بدون حضور در محل کار بسیار لذت می بردیم.

سه شنبه تعداد قابل توجهی کار اداری رو به صورت خارق العاده و با عنایت رب مهربانمان انجام دادیم که باورش اصلا برای خودمان هم ممکن نبود، هر چه آن چند روز کنج عزلت گزیدیم، سه شنبه دویدیم و دویدم و تا شب که به تهران رسیدیم . چهارشنبه صبح در اوج نامیدی و فقط بخاطر اینکه به خودمان مدیون نباشیم برای پیگیری دانشنامه لیسانسمان رفتیم و باز هم در اوج ناباوری و به لطف رب مهربانمان نیم ساعت قبل از تمام شدن ساعت اداری  یک عدد دانشنامه در دستمان بود، اینقدر خوشحال بودیم که مپرس! و باران رحمت پروردگارمان در آن لحظه شادیمان را غیرقابل توصبف کرده بود، از خوشحالی از در ساختمان اداری تا در محوطه را دویدیم و شادیمان را با دخترعمو جانمان که از صبح توی ماشین منتظرمان بود و البته بین امضاها و وقفه نبودن مدیر و معاون مجبورمان کرد که به خرید برویم قسمت کردیم.  پنج شنبه یک عدد امتحان زبان دادیم و شب برگشتیم به دیار حافظ. و امروز هم دومین امتحان زبان و تمام.

و این مدت بسی خل شدیم بس که به کنسل کردن امتحانات زبانمان و جابه جایی تاریخ های شان فکر کردیم و در نهایت با مشورت دوستان خوبمان و جهت رویارویی با ترسمان رفتیم و امتحان دادیم. 

اعتراف میکنیم یکی از فوبیاهای زندگیمان این بود که  یکی از این امتحان ها را بدهیم و در نهایت بر این ترس غلبه نمودیم. 

و البته با یکی دیگر از فوبیاهای دیگه زندگیمان نیز مواجه شدیم، وضعیت گوارشیمان که 2.5 سال بود به شدت مراعاتش را میکردیم که مبادا دچار وضعیت بحرانی شود، به وضعیت بحرانی رفت و البته چیز خاصی هم نشد، ما فقط خیلی برای خودمان بزرگش کرده بودیم. (ترسش از خودش بدتر بودخنثی) . البته درس بسیار بزرگی گرفتیم همیشه وقتی اولین بار با یک مساله روبرو می شویم خیلی سخت و دردناک هست دفعات بعدی همه چیز آسان میشود. چه بیماری ، چه امتحان زبانزبان.

این مدت یک عدد جنگ داخلی نیز در کله محترمان در حال انجام بود که منتقد درونمان به شدت گیر داده بود به نحوه مدیریت و اولویت بندی کارهای این چند مدت، و کل وجودمان را روزی یکبار زیر سوال می برد و هر چه هم قانعش می کردیم و دلیل می آوردیم دست از نقد بر نمی داشت که ماندنت در این وضعیت فقط و فقط تقصیر خودت هست و اگر کمی قوی تر اولویت بندی می کردی الان نه تنها برای امتحان های زبانت آماده بودی که خیلی چیزهای دیگر هم محقق شده بود. آخرش هم ما گفتیم تو به انتقادت ادامه بده و ما هم به زندگیمان. از شما که پنهان نیست منتقد درونمان زبانش به شدت دراز است و البته بسی پررو و کنه منتظر

آنطرف تر ذهنمان هم یک عده داشتند عملکردمان را در محل کار ارزیابی میکردند، آخر یکسال است از این (+) روزها می گذرد. اینقدر فکر کردیم و بالا و پایین کردیم خودمان را که مبادا خسر الدنیا و الاخره شویم. حالا بعد از یکسال عقل و دلمان کاملا با هم تفاهم دارند. سال پیش حس زنی را داشتم که حضانت کودکش را به دیگری واگذار میکند، که جگرگوشه اش را می سپارد به دیگری. حالا هم که یکسال گذشته ، با اینکه جناب مدیر و معاون خیلی مراعاتمان را کردند، با اینکه آنها هم درک کردند که ما از جگر گوشه مان جدا هستیم باز هم نتوانستند مرهمی برای دلمان فراهم کنند و صبا همچنان بی قرار است و جناب عقل نیز این بی قراری را تایید میکند و این چند روز مرخصی (طولانی ترین مرخصی و سرکار نرفتن این یکسال) به شدت مهر تایید می زد بر اینکه ما بدین جا تعلق نداریم. و البته یک عدد همکارمان هم که هم رشته اینجانب و دارای شرایط نزدیکی  به ما بودند و با هم در یکروز شروع بکار کرده بودیم نیز در این مدت استعفا دادند و با انجام این عمل شجاعانه، دل ما را قرص کردند که توهم نداریم.

وسط این جنگ های فکری، ژورنالی که مقاله اولمان درش چاپ شده، مقاله ای برای داوری فرستاد، در قبول کردنش بسیار مردد بودیم که استاد2 فرمودند توانایی اش را داری و ما هم گفتیم چشم. ولی توی دلمان به ژورناله کلی بد و بیراه گفتیم که چقدر بی جنبه است و مگر قحطی آدم آمده بود که ما داوری کنیم و... که یک ایمیل دیگر از یک ژورنال معتبرتر دریافت کردیم برای داوری یک مقاله دیگر!! و ما فقط به این فکر می کردیم وقتی مقاله هایمان ریجکت می شد چقدر بهم می ریختیم و نمی دانستیم امثال خودمان هستند که آن کامنت های چرند را برایمان می گذارند و ریجکت می کنند. باشد که ما چرندنویسِ ریجکت کن نشویم!!

اینقدر دلمان برای کتاب خواندن لک زده! دلمان می خواست انقلاب پیاده شویم و یکی دو تا کتاب بخریم ولی پاهایمان یاری نمی کرد و البته این هفته نمایشگاه کتاب در شهر خودمان برگزار می شود و امیدواریم که بتوانیم برویم. و البته روز قبل از سفر به تهران کتاب با پیر بلخ را خریده ایم که در آینده یک یادداشت درباره اش می نویسیم.

و البته کله ما هنوز پر از فکر و حرف می باشد، که از اتاق فرمان اشاره میکنند وقت به پایان رسیده و  در پایان اخرین تفالمان را به دیوان حافظ را که کاملا داغ است را برای ثبت در تاریخ اینجا می گذاریم.

بیا که رایت منصور پادشاه رسید نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

و نکته آخر اینکه بیت آخر این تفال با یادداشت قبلیمان به صورت تصادفی یکی شد و البته مفهوم مستتر این امر نیز این است که ما در سه شبانه روزِ بعد از یادداشت قبلیمان 10 ساعت هم نخوابیدیم، امیدورایم که جناب حافظ رخصت دهد که ما در روزهای آتی کمی بخوابیم.

۳۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۸
صبا ..

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می‌کرد، به لِستر گفت:
«یک آرزو بکن تا برآورده کنم!»
لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد! بعد با هرکدام از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر هم آرزو کرد.آرزوهایش شد نُه آرزو،البته با سه آرزوی قبلی می شد دوازده آرزو!
بعد با هرکدام از این دوازده آرزو،سه آرزوی دیگر خواست که آرزوهایش رسید به چهل و شش تا و سپس به پنجاه و دو تا ...به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یک آرزوی دیگر! تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو...
بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر!
در حالی که دیگران می‌خندیدند و گریه می‌کردند ، عشق می‌ورزیدند و محبت می‌کردند ، لستر وسط آرزوهایش نشست. آن‌ها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه ی طلا و شروع کرد به شمردنشان تا این که...پیر شد.
بعد یک شب،او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.
آرزوهایش را شمردند.حتی یکی از آن ها هم گم نشده بود.همه شان نو بودند و برق می‌زدند ! بفرمایید چند تا بردارید ! به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب‌ها و گل‌ها و کفش‌ها ، همه‌ی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر،حرام کرد.

شل سیلور استاین

----------------------------

 وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی

و آرزوهای دور و دراز مرا از هر سودی بازداشته. (دعای کمیل)

۱ نظر ۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۶
صبا ..