آرزو
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد، به لِستر گفت:
«یک آرزو بکن تا برآورده کنم!»
لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد! بعد با هرکدام از این سه آرزو ، سه آرزوی دیگر هم آرزو کرد.آرزوهایش شد نُه آرزو،البته با سه آرزوی قبلی می شد دوازده آرزو!
بعد با هرکدام از این دوازده آرزو،سه آرزوی دیگر خواست که آرزوهایش رسید به چهل و شش تا و سپس به پنجاه و دو تا ...به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یک آرزوی دیگر! تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو...
بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر و بیشتر و بیشتر و بیشتر!
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند ، عشق میورزیدند و محبت میکردند ، لستر وسط آرزوهایش نشست. آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه ی طلا و شروع کرد به شمردنشان تا این که...پیر شد.
بعد یک شب،او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.
آرزوهایش را شمردند.حتی یکی از آن ها هم گم نشده بود.همه شان نو بودند و برق میزدند ! بفرمایید چند تا بردارید ! به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیبها و گلها و کفشها ، همهی آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر،حرام کرد.
شل سیلور استاین
----------------------------
وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی
و آرزوهای دور و دراز مرا از هر سودی بازداشته. (دعای کمیل)
خیلی برام جالبه! اینگار یه قسمت مغز من و تو مثل هم است. همین طوفان های ذهنی و برهم زدن همه چیز و ساختن مجدد چندین باره ذهن و به تبعش بخشی از زندگی.... چندتا پستت رو خوندم و این نتیجه اونهاست. اینگار من این ها رو نوشتم اما تو جسورتر و شجاع تر از من بودی و هستی.